کاروان داشت می‌رسید از راه ، دل زینب در التهاب افتاد تا کـه چشمِ ستاره هاي‌ کبود ، بـه سرِ قبرِ آفتاب افتاد کاروانی کـه از هزاران دشت ، از سرِ شوق با سر آمده بود بـه مرورِ غمِ خودش کـه رسید ، کم کم از مرکبِ شتاب افتاد دختری سمت علقمه می رفت ، مادری سمت قبرِ کوچکِ خود خواهری بر سرِ مزارِ خودش ، دل بـه دریا زد و بـه آب افتاد گفت: اگر چه کـه بی پر آمده اسـت ، بی پر و بی برادر آمده اسـت چشم واکن کـه خواهر آمده اسـت کـه پس از تو در اضطراب افتاد زینبی کـه اسیرِ مویت بود بینِ خون، گرمِ جستجویت بود دربه در شد ؛ درست ان وقتی کـه بـه مویِ تو پیچ و تاب افتاد بعدِ تو خیمه در حصار آمد از زمین و زمان سوار آمد بـه حرم امرِ بر فرار آمد همه ی ی خیمه در عذاب افتاد پای تاراج بـه خیمه ها وا شد دست هایي پلید پیدا شد سرِ یک گوشواره دعوا شد ، سنگ بر شیشه ی گلاب افتاد تشنگی هاي‌ تو کویرم کرد ، غمِ دوریِ تو اسیرم کرد ماجراهای شام پیرم کرد ، راه در مجلسِ شراب افتاد خیزران را کـه غرق خون دیدم از غرورِ رقیه ترسیدم لرزه بر جانِ بچه هاي‌ تو و بر لبت بوسه بی حساب افتاد در اسیری امیر بودن را ، از نگاه تو خوانده ام یعنی می‌شود با همین نگاه از عرش مثل یک سجده مستجاب افتاد شاعر: محمد بختیاری https://eitaa.com/sobhehoseini