#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_سیوهفتم
امثال شما هر چیزیم ازدست بدن باز چیزی دارن برای زندگی کردن اون ما بدبختاییم که از اول تا اخر زندگیم فقط یک چیز داریم.. که همه امیدمونه ..دندوناش کلید شد رو هم و غرید
+ الان داری به من میگی تنها امیدت ارسلان بوده ..
دست انداخت به بازوم و فشار محکمی بهش داد که بی اراده اخی گفتم
_فکر نکن خیلی میتونی گربه رقصونی کنی گلاب .. من خان ام خان .. من و زیاد عصبی نکن که کاریو که نباید بکنم . الانشم کسی نیست که حرفای توروباور کنه حلیمه هم قبل اینکه بخواد به خان چیزی یگه خودم خلاصش میکنم ..ته تهشم که همه بفهمن فکر کردی خان میاد مادر بچه هاشو طلاق بده مجازات کنه برای یک حرف دختر معشوقه اش ؟ پس سعی نکن پاتو بیشتر از گلیمت دراز کنی خب؟ چون عصبی بشم و قاطی کنم چشم میبندم رو همه چیز و خودم لهت میکنم
+پس چرا الان تن میدی به خواسته ام؟
_ میخوام برات جبران کنم ..پس حواست به کارات باشه .بار اخری باشه اسم ارسلان و نیاری ..چه مستقیم یه غیر مستقیم دفعه بعد ..
_ میخوام برات جبران کنم ..پس حواست به کارات باشه .بار اخری باشه اسم ارسلان و میاری ..چه مستقیم یه غیر مستقیم دفعه بعد ..
ادامه حرفشو خوردو لباشو به هم فشار داد خیره بودم به چشماش و به سختی داشتم خودم و کنترل میکردم که بغضم نشکنه.
+بعدم زیادم بدم نمیاد ..
نگاهش از صورتم سر خورد تا انگشت پام و دوباره اومد بالا
حس بدی بهم دست داد که پوزخندی زد و گفت
+بدم نمیاد بفهمم چی میگذره تو اون سرتو از این ازدواج چی میخوای ..
حرفشو زد و برگشت عقب و خیره چشمام شد .
دستآم مشت شد و چقدر بد که نمیتونستم حرف بزنم .. حداقلش جرئت حرف زدن نداشتم.
+برو بخواب دیر وقته
ناچار سر تکون دادم که باز گفت
+میمونم تا برسی به اتاقت برو نترس
باز جوابی بهش ندادم و فقط راه افتادم طرف اتاقم .
تو اتاق که رسیدم عصبی ضربه ای به دیوار زدم چرا انقدر ترسو بودم چرا نمیتونستم توروش وایستادم نهایتش منم اعدام میکرد دیگه .. تهش مردن بود .پس چرا انقدر میترسیدم ازش .
گردنبند انارم و گرفتم تو مشتم و فشارش دادم .
تنها چیزی که این روزا با فکر کردن بهش اروم میشدم ارسلان بود.
یک گوشه نشستم و زانوهامو جمع کردم تو بغلم .
چه شبایی یواشکی و پر استرس از لین اتاق نمور میزدم بیرون و خودمو به اون ته باغ میرسوندم .
دوباره اشکام ریخت رو صورتم و همه حسای بد دنیا اومد تو قلبم .
الان باید چیکار میکردم.؟
انقدر همه وجودم پر شده بود از کینه و نفرت که نمیدونستم میخوام چیکار کنم .
خودمم گیج بود با الوندم ازدواج میکردم بعدش چی.؟ باید انقدر دلبری میکردم که عاشق من میشد .. خب بعدش چی.؟ فرخ لقا رو هم زجر میدادم ..
اخرش چی ارسلان برمیگشت.؟
یکی تو سرم داد میزد: دلت که خنک میشه"
انقدر با خودم حرف زدم و لج کردم و بحث کردم و به نتیجه نرسیدم که همون گوشه اتاق خوابم برد .
****
با تکونای دستی چشم باز کردم و به بهجت که بالای سرم بود نگاه کردم.
+ گلاب ..خوابی دختر پاشو .
_چیشده.؟
+چیزی نشده که صبح شده گلنسا در به در دنبالت میگرده پاشو دختر
_چیکارم داره
+نمیدونم .
_الان میام
+میگم گلاب راس راسی میخوای بشی زن الوند خان
سر تکون دادم که لبخند گشادی اومد رو لبش
_دختری شدی خانم عمارت من و یادت نره ها به من یک کار خوب بده
لبخند زوری زدم و سری تکون دادم
+ همه دارن از تو حرف میزنن میگن میخوای بشی زن ارباب و ..
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد
+نونت تو روغنه دیگه .. لباسای اعیونی طلاهای پرزرق وبرق و غذا های چرب و چیلی ..
_بهجت ..
+خیله خب دختر ..هنوز زن ارباب نشدی که قیافه میای.
سری تکون دادم و از جام بلند شدم ..سری تکون دادم و از جام بلند شدم .
چادرقدمو سرم انداخت و دور گردنم گرهش زدم .
با بهجت از در زدیم بیرون و رفتیم سمت مطبخ.
صدای غر زدنای گلنسا تا بیرون میومد
از پله ها رفتم پایین که چشم گلنسا خورد بهم
_سلام
گلنسا صورتشو جمع کرد تو هم
_واه واه این چه ریخت و قیافه ایه دختر ؟
تو رو چه به زن ارباب شدن برو یه اب به صورتت بزن ریختشو نگاه .
قدسی پوزخند صدا داری زد که بی توجه بهش گفتم
+ بهجت گفت در به در دنبالمین زوداومدم ...گلنسا چشم غره ای به بهجت رفت
_ من گفتم برو اینجوری بیارش؟
+ خب خاله گفتم زودی بیاد
_سکتش دادی که ..برو دنبال کارت
+خاله ..
_کوفت بگیری برو ..
بهجت با لب و لوچه اویزون رفت سمت زنای دیگه و نشست کنارشون .
_ با من کار داشتی گلنسا؟
+ ارباب گفته از امروز حق نداری کار کنی والا راس گفته زن ارباب و چه به مطبخ .
برات اتاق حاضر کردن امروز باید اسباب کشی کنی اونطرف
_ چرا به خودم نگفتن
+ بس خیره سری ..چشم سفید .اما میدونستن من کاری ندارم زن اربابی یا نوکر مطبخ گوشتو میپیچونم میبرمت ..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f