نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستویکم شام نخوردم تا تو بیای منم گرسنه بودم شام میخوردیم
آروم گفتم میخوای همه بیدار بشن همسایه ها بفهمن ؟‌نفس عمیقی کشید و گفت بزار بفهمن چی این عشق غلطه که بخوام بترسم چندبار خواستم بگم من همونم و طلا چی میشه ولی نتونستم مامان براش چای و یکم خشکبار اورد ساعت میگذشت و احمد اومده بود مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ولی چاره ای نبود تا عمارت برسیم فقط با عجله قدم برمیداشتم چراغ اتاقش روشن بود کاش میشد برم بالا و صداش بزنم و بگم‌ که دلمو بهش باختم وارد اتاق شدم و دوباره از خستگی بیهوش شدم خورشید زودتر بالا میومد و میخواست ثابت کنه کسی نمیتونه جلو دارش باشه چه صبحانه رنگی برای خانم بزرگ چیده بودن از اول صبحی برو بیا بود و معلوم بود میخوان سنگ تموم بزارن. *‌*‌*‌*‌*‌ مالک تشکر کرد و ازم جلوی مامان فاصله گرفت و گفت از شما باید خواستگاریش کنم‌؟مامان خندید و گفت شما صاحب اختیارین هرچی شما صلاح بدونین ولی یچیزی هست که باید بدونین در مورد دختر من با چشم مانع از ادامه دادن شدم و گفتم بعدا صحبت میکنیم سینی رو زمین گذاشتم و یه تکه نبات داخلش انداختم و با مامان رفتم.مامان چادرشو دور کمرش بسته بود و گفت من بیدارم زود بیا بخوابیم مالک خان تو این هوا نمیشه جایی رفت براتون رختخواب پهن میکنم مالک سری تکون داد مامان که رفت استکان چایش رو به طرفش گرفتم منم میتونستم عاشق بشم اونم انگار دلباخته تو شده این همه زیبایی سهم کسی میشه که قلبش بزرگ باشه اون نشناخته بهت امان داد پس چه بهتر که سهمش باشی رفتم پیش مامان و پیشش و گفتم‌ خیلی حس خوبیه نگاهش میکنم حس میکنم دنیا دیگه قشنگی نداره انگار تمام زیبایی ها تو صورت اونه اروم باش کنار مامان دراز کشیدم و مامان موهامو نوازش میکرد و من چشم هامو بسته بودم ولی صورت مالک رو میدیدم‌ چطور میتونستم تحمل کنم جلوی روم باشه و از زیر روبند نگاهش کنم.ساعت میگذشت و احمد اومده بود مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ولی چاره ای نبودو من منتظر بودم که شب بشه و برم خونه که مالک هم آمد.هزاربار از خودم پرسیدم امشب اگه نتونستم بهت بگم پس هیچ وقت نمیتونم میدونستم که میتونم و اومدم‌ با اون هوا بازم اومدم لبخند زدم و اروم تشکر گردم نگاهم کرد و گفت میخوام هرچیزی که تو زندگیت هست رو بدونم گفتم فعلا فقط بزار نگاهت کنم لبخند میزد و من نگاهش میکردم‌.کنار مالک خان ارامشی داشتم که هیچ جای دنیا پیدا نمیشدبرف نیم متری رو زمین بود و خبری از خورشید نبود حتی احمد هم نیومده بود باد که میوزید جلوی چشم دیده نمیشد مامان تو اشپزخونه بود و نون میپخت کنارش نشستم و گرمای تـنور گرمم کرد مامان یه تیکه نون تازه بدستم داد و گفت خواب به چشمم نرفت چرا ؟‌اتــیش و ـنبه کنار هم بودید من ترسیدم دخترم تو برای همین عـ.ـ.ـفتت ق* شدی .دوباره یادم اومد که چطور اون صفر میخواست بهم دست درازی کنه تکه نون رو تو دهنم گذاشتم و گفتم‌ مالک با اون مـردک فرق داره اونشبی که نجاتم داد تا صبح باهم بودیم تو کلبه اون خیلی مرده مامان گردنبندمو دستی کـشید و گفت این چیه ؟‌لبخند زدم و گفتم مالک خان بهم داده خیلی این عشق قشنگه ولی یچیزهایی هست طلا اون عقب نمیره اونو میخوان برای مالک خان بگیرن از اون مهمترم هست اینکه مالک بدونه اون دختر تویی نمیتونم بهش بگم میگفت صفر دوست بوده اگه باور نکرد اگه بفهمن زنده ام و بخوان دوباره منو بکشن مامان لبشو گزید و گفت نمیزارم از خیر این عشق بگذر شبونه از اینجا میریم انقدر دور میشیم که نتونن پیدامون کنن نگاهی به تنور کـردم و گفتم من درست از دل اتـیش بیرون اومدم‌.انگار قسمت بود مالک، مالک قلبم بشه مامان اون دوست داشتنش به من قدرت میده میریم جلو و فقط به خدا توکل میکنم اون میدونه من چقدر از ته دلم دوستش دارم.. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f