🔴سی سال گذشت... 1️⃣قسمت اول وقتی برای اولین بار وارد کلاس شدم و دانش‌آموزان تمام قد از جا بلند شدند و سلام دادند دستها و پاهایم شروع به لرزیدن کرد... آنچه در دانشگاه خوانده بودم و آنچه در واقعیت می‌دیدم زمین تا آسمان با هم فرق داشت و من دخترک جوان و ناپخته‌ای که دوست داشت هنوزم شیطنت کند و با در و دیوار حرف بزند، اما حالا معلم شده بود و معلم بودن کار آسانی نبود... وقتی  وارد کلاس شدم و بیست جفت چشم کنجکاو را دیدم که نصف نگاهشان به سمت من و نصف دیگر بند به بیرون کلاس است از استرس آنقدر بی‌حال شدم که بچه‌ها برایم آب قند آوردند و من با عذرخواهی از بچه‌ها سعی کردم خودم را جمع و جور کنم...!! من ناخدایی بودم که  نمی‌دانستم مقصد نهایی مسافرانم کجاست... چه باید می گفتم و چگونه رفتار می.کردم با دخترکانی که شادی و غم همزمان در صورتهایشان موج می‌زد و احساسشان بلاتکلیف پشت نیمکت‌ها کشته میشد و تمام دلخوشیشان شیطنت کردن وسط کلاس بود... و داستان اینگونه آغاز شد...