‍ ❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ جمعه بود که حمیدرضا را در بازار دیدم که برای نماز جمعه به سمت مسجد جامع میرفت . با هم راهی شدیم و میانه راه از هم جدا و او به سمت مغازه خواروبارفروشی رفت. کنجکاو شده بودم تا ببینم چه میکند، دقایقی صاحب مغازه را جلوی در نگه داشته بود و با او صحبت میکرد و من چون متوجه آنچه بینشان میگذشت نمیشدم، جلوتر رفتم. دیدم قدری پول از جیبش درآورده و جلوی مغازه دار گرفته و میگوید: حاج آقا، در دوران کودکی وقتی از جلوی مغازه شما رد میشدم، یک دانه نخود برداشته و خوردم و حالا شما هر چه صلاح میدانید از این پول بردارید وحلالم کنید . پیرمرد، حمید رضا را در آغوش گرفت و بوسه ای بر او زد و گفت: برو پسرم نوش جانت باشد. سومین روز شهادت حمیدرضا بود و حدود دو هفته ای از دیدار پیرمرد و او میگذشت که از مقابل مغازه خواروبار فروشی رد شدم، جلو رفتم و خبر شهادتش را به صاحب مغازه دادم، به قدری منقلب شد که حدود نیم ساعتی به پهنای صورتش اشک میریخت و میگفت: آخر من چه کسی هستم که بخواهم او را حلال کنم، او باید مرا ببخشد و شفیعمان در آن دنیا باشد . 🌷شهید حمید رضا جعفر زاده🌷 🌹 ارواح طیبه شهدا و امام و شهدا و شهدای مدافعان حرم صلوات❤️ 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 🌷@saritanhamasir