🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
✍🏻قسمت39
شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت كمی بين شون رو باز كردم ... و
تكانی ...
درد تمام وجودم رو پر كرد ...
- هی مرد ... تكان نخور ...
سرم رو كمی چرخوندم ... هنوز تصاوير چندان واضح نبود ... اوبران، روی صندلی، كنار تختم نشسته بود
از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ...
خیلی خوش شانسی ... دكتر گفت بعيده به اين زودی ها به هوش بيای ... خون زيادی از دست داده
بودی ...
گلوم خشك خشك بود ... انگار بزاق دهانم از روی كوير ترك خورده پايين می رفت ... نگاهم توی اتاق
چرخيد ...
- چرا اينجام ...
تختم رو كمی آورد بالاتر ... و يه تكه يخ كوچيك گذاشت توی دهنم ...
چاقو خوردی ... گيجی دارو كه از سرت بره يادت مياد ...
وسط حرف های لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بی حال تر از اون بودم كه بتونم شادی زنده موندم رو با
بقيه تقسيم كنم... اما اين حالت، زمان زيادی نمی تونست ادامه پيدا كنه ...
نبايد اجازه می دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من برای حل اون پرونده بود ...
كمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاری ... لويد بهم خبر داد كه هر سه نفرشون رو توی يه تعميرگاه
قديمی دستگير كردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه ای به بدنم داد
به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتی می ايستادم سرم گيج می رفت و پاهام بی حس بود ... اما محال
بود بازجويی اونها رو از دست بدم
سرم رو از دستم كشيدم ... شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون . .. بدون اجازه
پزشك ...
بقيه با چشم های متحير بهم نگاه می كردن ... رئيسم اولين كسی بود كه بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها
كسی كه جرأت فرياد زدن سر من رو داشت ...
- تو ديوونه ای ... عقل توی سرته ...ديگه نمی تونستم بأيستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تكيه دادم به ديوار ... و دكمه آسانسور
رو زدم ...
- كی به تو اجازه داده از بيمارستان بيای بيرون
می شنوی چی ميگم...
در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت كشيدم تو و به ديوار تكيه دادم ...
- كسی اجازه نداده ... فرار كردم ...
با عصبانيت سوار شد ... اما سعی می كرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده .
- شنيدم اونها رو گرفتيد ...
با حالت خاصی بهم نگاه كرد ...
- ما بدون تو هم كارمون رو بلديم ... هر چند گاهی فكر می كنم تو نباشی بهتر می تونيم كار بكنيم ...
نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداری صورتم رو پر كرد...
- يعنی با استعفام موافقت میكنی...
- چي ...
- اين آخرين پرونده منه ... آخريش ...
و درب آسانسور باز شد ...
دنبالم از آسانسور خارج شد ...
- هر وقت از بيمارستان مرخص شدی در اين مورد صحبت می كنيم
ماه گذشته كه در مورد استعفا حرف زده بودم، فكر كرده بود شوخی می كنم ... بايد قبل از اينكه اين فكر
به سرم بيوفته ... با انتقاليم از واحد جنايی موافقت می كرد ...
به زحمت خودم رو تا اتاق صوتی كشيدم ... اوبران با يكی ديگه ... مشغول بازجويی بودن ... همون جا
نشستم و از پشت شيشه به حرف ها گوش كردم ... نتونستن از اولی اطلاعات خاصی بگيرن ...
دومين نفر برای بازجويی وارد اتاق شد ... همون كسی كه من رو با چاقو زده بود ... بی كله ترين ... احمق
ترين ... و ترسوترين شون
كار خودم بود ... بايد خودم ازش بازجويی میكردم ...اوبران تازه می خواست شروع كنه كه در رو باز كردم و يه راست وارد اتاق بازجويی شدم ... محكم راه
رفتن روی اون بخيه ها ... با همه وجود تلاش می كردم پام نلرزه ...
درد وحشتناكی وجودم رو پر كرده بود ...
با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد
- چيه... تعجب كردی... فكر نمی كردی زنده مونده باشم ...
بيشتر از اون ... اوبران با چشم های متعجب به من خيره شده بود ...
تو اينجا چه كار می كنی ...
سريع صندلی رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... ديگه پاهام نگهم نمی داشت ...
حالا فهميدی نشانم واقعيه ... يا اينكه اين بارم فكر می كنی اين ساختمون با همه آدم هاش الكين...
اين دوربين ها هم واقعی نيست ... دوربين مخفيه ...
پوزخند زد ... از جا پريدم و ... با تمام قدرت و ... مشت های گره كرده كوبيدم روی ميز ...
هنوزم می خندی... فكر كردی اقدام به قتل يه كارآگاه پليس شوخيه ... يه جرم فدراله ... بهتره خدا
رو شكر كنی كه به جای اف بی آی ... الان ما جلوت نشستيم ...
اون دو تای ديگه فقط به جرم ايجاد ممانعت در كار پليس ميرن زندان ... اما تو ...
تو بايد سال های زيادی رو پشت ميله های زندان بمونی اونقدر كه موهات مثل برف سفيد بشه ...