هوالحبیب زیر سایه نارنج‌ها اکوفمینیسم! اکوصوفیسم! این ایسم‌ها دارند دیوانه‌ام می‌کنند. گیج و منگم. نمی‌دانم صاحبانشان جوشِ طبیعت را می‌زدند یا پی شهرت خودشان بودند. برخلاف آنها، من ترجیح می‌دهم در حیاط بساط کنم. عصرها توی آفتاب کم رمق دی‌ماه لم بدهم به دیوار کاهگلی و زل بزنم به درخت‌های نارنج که جفت جفت دست دراز کرده‌اند سمت آسمان. دلم برای سرخی نارنج‌های رسیده برود که بین برگ‌های سبز حسابی جولان می‌دهند. می‌خواهم نفس بکشم عمیق و عطر نارنج‌ها را میهمان ریه‌هایم کنم. اگر بی‌بی بود می‌گفت عطر نارنج علاج دیوانه‌هایی مثل توست. من دیوانه؟! نمی‌دانم. دلم می‌خواهد بروم تو نَخ فاخته‌ها. باید سر از کارشان در بیاورم. باید رازشان را کشف کنم. می‌خواهم بین شاخه‌های بی‌برگ انجیر رد فضله‌ بلبل‌خرماها را بزنم. می‌خواهم فال‌گوش بنشینم برای شنیدن پچ پچ گنجشک‌ها که از سوز سرما خودشان را پف کرده‌اند. یک ردیف گلوله پشمالو روی آخرین شاخه درخت گلابی. فضولی‌ام گل کرده این روزها یا دیوانگی‌ام. شاید هم دلتنگ بهارم. نمی‌دانم. من دلم می‌خواهد ساعت‌های متمادی بی‌خیالِ زار و زندگی شوم و زل بزنم به چشم بچه گربه‌های‌مان. مخصوصاً ته‌تغاری‌شان که هنوز از آب و گل درنیامده. از تو چه پنهان حس می‌کنم خدا نشسته در چشم‌هایش و بِرُوبِر نگاهم می‌کند. شاید زیاده‌روی کرده‌ام. شاید اندیشه‌های محی‌الدین مرا هم با خودش برده؟! من هم شده‌ام یکی از هزاران نقطه وجود. اما به خیالم درد طبیعت را باید از زبان خودش شنید. لای همین ذکر و تسبیح‌های مدامش. ✍️ محجوب @tollabolkarimeh