📚
#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️
#افتاب_در_حجاب
5⃣4⃣
#قسمت_چهل_پنجم
💢چهار دست به
#زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید... و با
#سختى و
#تعب بر شتر مى نشانید.
تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد....
سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود.... هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن
#ضعیف و
#لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.
🖤
#عمرسعد فریاد مى زند:
_غل و زنجیر! و همه
#باتعجب به او نگاه مى کنند که :_براى چه ؟!
اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید: _ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند.عده اى
#مى_خندند.. و تنى چند
#اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند.
💢بغض آلوده مى گویى:
_✨چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟! آنها اما کار خودشان را مى کنند....
#دستها را
#بازنجیر🔗 به گردن مى آویزند و
#دوپا را باز با زنجیر از
#زیرشکم_شتر به هم قفل🔒 مى کنند.
#سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى... و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.
🖤از اینکه توان هیچ
#دفاعى ندارى ،
#مفهوم_اسارت را با همه وجودت لمس مى کنى.
#دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید... اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن
#دخالت مى کند.دست سکینه را مى گیرى.. و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى: _✨سوار شو!سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان!
💢اما
#اطاعت_امر شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد.اکنون
#فقط_تو مانده اى... و آخرین شتر بى جهاز و...
یک دریا دشمن و...کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست.نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است... چه مى خواهى بکنى زینب ؟! چه مى توانى بکنى ؟!
🖤شب 🌙هنگام...
وقتى با آن جلال و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ،
#پدر دستور مى داد که
#چراغهاى_حرم را
خاموش کنند،
#حسن در
#پیش_رو...
و
#حسین در
#پشت_سر،... گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا چشم_نامحرمیبه
#قامت_عقیله_بنى_هاشم بیفتد.... و
#سنگینى_نگاهى ، زینب على را بیازارد....
💢اکنون.... اى ایستاده تنها!
اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کنى ؟
تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد. اما چگونه ؟!پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بلافاصله
#حسن پیش مى دوید،
#عباس زانو مى زد و رکاب مى گرفت... و تو با تکیه بر دست و بازوى
#حسین بر مى نشستى.
در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ،...
🖤
#قاسم دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود،
#عباس زانو بر زمین نهاده بود،
#على_اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش آورده بود تا توآنچنانکه
#شایسته عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى.آرى ،... پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و
#بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست....
💢 و اکنون
#هزاران_چشم...
#خیره و
#دریده مانده اند تا
#استیصال تو را ببینند... و براى
#استمداد ناگزیر تو، پاسخى از
#تحقیر یا
#تمسخر یا
#ترحم بیاورند.
خدا هیچ عزیزى را در
#معرض طوفان
#ذلت قرار ندهد.خدا هیچ
#شکوهمندى را دچار
#اضطرار نکند.امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء(21)
🖤چه کسى را صدا کردى ؟
از چه کسى مدد خواستى ؟آن کیست در عالم که خواهش
#مضطر را اجابت کند؟
هم او در گوشت زمزمه مى کند...
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode