🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و بچه ها لباس های راحتی می‌دوخت. برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می‌کرد. بعدها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می‌کرد و مادرم به سلیقه او لباس هارا می‌دوخت. 🌿🌷🌹 مادرم خیلی به ما می‌رسید. هر روز یک بار به بازار لِین یک احمد آباد می‌رفت و زنبیلش را پُر از ماهی شوریده و میوه می‌کرد و به خانه ما می آورد.🦈🐟🐟 او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت. بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمی‌رفت. 🌷 جعفر پانزده روز یک‌بار از شرکت نفت حقوق می‌گرفت و آن را دست من می‌داد. باید برای دو هفته دخل و خرج خانه را می‌چرخاندم. از همین خرجی به مهران و مهرداد پول توجیبی می‌دادم. آن ها پسر بودند و به کوچه و خیابان می‌رفتند. می‌ترسیدم خدایی نکرده کسی آن ها را فریب بدهد و از راه به در کند. برای همین همیشه در جیبشان پول می‌گذاشتم. 🍃 گاهی پس از یک هفته، خرجی خانه تمام می‌شد و من می‌ماندم که به جعفر چه جوابی بدهم. مادرم بین بچه ها فرقی نمی‌گذاشت، ولی به مهران و زینب وابسته تر بود.؛ مهران نوه اولش بود و عزیزتر. 💖زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود. 🌷❤️ او همیشه کنار مادرم می‌نشست و قصه های قرآنی و امامی اورا به دقت گوش می‌کرد و لذت میبُرد. 💕 مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود. هر وقت به خانه ما می‌آمد، دور و برش می‌چرخید و با دقت به حرف هایش گوش می‌کرد. 💬 مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می‌دید، برای همین به او علاقه زیادی داشت. 🧡💛💚💙💜🖤 بابای بچه ها ساعت پنج صبح از خانه بیرون می‌رفت و پنج بعد از ظهر برمی‌گشت. 🌞🌖 روز های پنجشنبه نیم روز بود، ظهر از سر کار می‌آمد. او در باغچه خانه، گوجه و بامیه و سبزی می‌کاشت. 🍅 زمستان و تابستان، باغچه سبز بود و سبزیِ خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می‌کردیم 🌿 شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷