eitaa logo
شهیده زینب کمایی
289 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
23 فایل
۞﷽۞ با‌نام‌تو‌شروع‌کردیم‌وتمام‌خواهیم‌کرد.💕 راه های ارتباطی: @RY_313 @HR_313 (کپی از مطالب کانال با صلوات برای سلامتی و فرج آقا امام زمان(عج) آزاد..🌹) 🦋شروعمون↯13 '2' 1399 پایانمون↻ظهور اقا صاحب زمان💛
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) ششم سر بچه ی ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه چهار فرح آباد، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند. خانه ما نبش خیابان بود. همه می‌دانستیم که قدم تو راهی خیر بوده که بعد از سال ها از مستأجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم. از آن به بعد، خانه ای مستقل دستمان بود و این آخرین خوشبختی و راحتی برای خانواده هشت ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی‌آمد. برای اولین بار و بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان، آبادان بود و یک خانم دکتر مهری. مطب او در لین یک احمد آباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دوا نداشتم؛ حامله می‌شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می‌کردم؛ نه دکتری و نه دوایی، تا روزی که وقتش می‌رسید؛ جیران می‌آمد بچه را به دنیا می آورد و می‌رفت. بعد از دو روز تحمل درد و ناراحتی، خانم مهری درمانم کرد. به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کار های خانه شدم. نزدیک اذان مغرب حالم به قدری بد شد که حتی نتوانستم خودم را خانه مادرم برسانم. جعفر رفت و جیران را آورد. در غروب یک شب گرم خرداد ماه برای ششمین بار شدم و خدا یک دختر قشنگ قسمت و نصیبم کرد.🌹🌷😍😍😍 جیران به نوبت اورا در بغل بچه ها گذاشت و به هرکدامشان یک شکلات داد. پسر بزرگم، مهران، بیشتر از بقیه ذوق خواهر کوچکش را داشت🌹❤️ شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌷🌹 @z_kamae
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) هرکدام از بچه ها که به دنیا می آمدند، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند. من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می‌کردم؛ جعفر، بابای بچه بود و حق پدری داشت. از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دلخوشی اش من و بچه هایم بودیم. نمی‌توانستم دل مادرم را بشکنم. او که خواهر و برادری نداشت، من را زود شوهر داد تا بتواند جای بچه های نداشته اش، نوه هایش را بغل کند.💖🌹❣️ جعفر هم به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت. تقریبا هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست و حسابی نداشتیم. جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت؛ او به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت. مادرم که طبعش را می دانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه ها را از او نگیرد. جعفر اسم دختر اولم را مهری و مادرم اسم بعدی را مینا گذاشت. جعفر اسم پنجمین فرزندمان را شهلا و مادرم هم آخرین دخترم را گذاشت. من نه خوب می‌گفتم و نه بد. دخالتی نمی کردم. همیشه سعی می‌کردم کاری کنم که بین شوهرم و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش نیاید. تنها راه برای سازش آنها گذشتن از حق خودم بود و بس.😔 این روش همیشه ادامه داشت. کم، کم به نادیده گرفتن خودم در همه زندگی عادت کردم. مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. 🤨 بار ها به مادرم می‌گفت :((مادر بزرگ، اینم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگه تو اون دنیا از شما بپرسن چرا اسم من رو میترا گذاشتی، چه جوابی می‌دی؟من دوست داشتم اسمم باشه. من می‌خوام مثل حضرت زینب باشم.)) شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷🌺 @z_kamae
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) هرکدام از بچه ها که به دنیا می آمدند، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند. من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می‌کردم؛ جعفر، بابای بچه بود و حق پدری داشت. از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دلخوشی اش من و بچه هایم بودیم. نمی‌توانستم دل مادرم را بشکنم. او که خواهر و برادری نداشت، من را زود شوهر داد تا بتواند جای بچه های نداشته اش، نوه هایش را بغل کند.💖🌹❣️ جعفر هم به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت. تقریبا هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست و حسابی نداشتیم. جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت؛ او به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت. مادرم که طبعش را می دانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه ها را از او نگیرد. جعفر اسم دختر اولم را مهری و مادرم اسم بعدی را مینا گذاشت. جعفر اسم پنجمین فرزندمان را شهلا و مادرم هم آخرین دخترم را گذاشت. من نه خوب می‌گفتم و نه بد. دخالتی نمی کردم. همیشه سعی می‌کردم کاری کنم که بین شوهرم و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش نیاید. تنها راه برای سازش آنها گذشتن از حق خودم بود و بس.😔 این روش همیشه ادامه داشت. کم، کم به نادیده گرفتن خودم در همه زندگی عادت کردم. مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. 🤨 بار ها به مادرم می‌گفت :((مادر بزرگ، اینم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگه تو اون دنیا از شما بپرسن چرا اسم من رو میترا گذاشتی، چه جوابی می‌دی؟من دوست داشتم اسمم باشه. من می‌خوام مثل حضرت زینب باشم.)) شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷🌺 @z_kamae
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) زینب که به دنیا آمد، سایه بابام هنوز روی سرم بود. در همه سال‌هایی که در آبادان زندگی کردم، او مثل پدر، وحتی بهتر از پدر واقعی به من و بچه هایم رسیدگی می‌کرد، او مرد مهربان و خداترسی بود و از تهِ دل دوستش داشتم. 💙🧡💛❤️ بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم می رفتم، بابام به مادرم می‌گفت :((کبری تو خونه شوهرش مجبوره هرچی هست بخوره، اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تا قوّت بگیره. شاید کبری‌ خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخواد. اینجا که میاد هرچی خواست براش تهیه کن.)) دور خانه های شرکتی، شمشاد های سبز و بلندی بود🌿🌿. بابام هر وقت که به خانه ما می آمد، در می‌زد و پشت شمشاد ها قایم می‌شد. در را که باز می کردیم، می‌خندید و از پشت شمشاد ها خودش را نشان می‌داد. همیشه پول خُرد در جیب هایش داشت و به دختر ها سکه می‌داد. بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت. 😔🥀 مادرم به قولی که سال ها قبل در نجف به بابام داده بود، عمل کرد. خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه، جنازه بابای عزیزم را به برد و در زمین وادی السلام دفن کرد، در سال 47 یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آن‌ها در آنجا بود، سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت. در بین آبادانی ها خیلی از مرد ها وصیت می کردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند. مادرم بعد از بابام در نجف، سه روز به نیابت از او، به زیارت دوره ائمه رفت. تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود. پیش دکتر رفتم، ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب. حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت و آن ها را خورد. با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه اورا به بیمارستان شرکت نفت رساند. 🏥 دکتر معده زینب را شست و شو داد و اورا در بخش کودکان بستری کرد. تا آن روز هیچ‌وقت چنین اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود. خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد. شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مريضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. 🌿 پوست و استخوان شده بود. چشم ترس شده بودم. انگار یکی می‌خواست دخترم را از من بگیرد. بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مدیر های بیمارستان اجازه نمی‌دادند کسی پیش مرضش بماند. حتی در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند. هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان می‌رفتم. قبل از تمام شدن ساعت ملاقات، بالای گهواره اش می‌نشستم و برایش لالایی می‌خواندم و گریه می‌کردم.😢 بعد از مدتی خوب شد🌷و من هم کم، کم به غم نبودن بابام عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود. ❤️💓🏠 بعد از مرگ بابام، مادرم خانه ای در منطقه کازرون خرید که چهار اتاق داشت و برای امرار معاش، سه اتاق را اجاره داد. هر هفته، یا مادرم به خانه ما می‌آمد یا ما به خانه او می‌رفتیم. هر چند وقت یک بار بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت (4)می‌برد. بچه ها خیلی ذوق می‌کردند و به آن ها خوش می‌گذشت.😍 باشگاه شرکت، سینما هم داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یک بار به سینما می‌رفتیم. بابای مهران با پسر ها ردیف جلو بودند و من و دختر ها هم ردیف عقب پشت سر آن‌ها می‌نشستیم و فیلم می‌دیدیم. 🍿🎞📽 همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بياورم.پیش من چادر سرنکردن گناه بزرگی بود. بابای بچه ها یک دختر عمه به نام ((بی بی‌جان)) داشت. او در منطقه شیک و مرفه بِرِیم(5) زندگی می‌کرد. شوهرش از کارمند های گِرِد (6)بالای شرکت نفت بود. ما سالی یک بار برای عید ديدني به‌خانه ی آن‌ها می‌رفتیم و آن ها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می‌زدند. تا سال بعد و عید بعد، هیچ رفت و آمدی نداشتیم. اولین بار که به خانه ی دختر عمه جعفر رفتیم، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی، کفش هایشان را درآورند. ⛸ بی بی جان بچه هارا صدا زد و گفت :((لازم نيست کفشاتون رو دربیارید.)) بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند. آنها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می‌رفتند. خانه پر بود از مبل و میز و صندلی، حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود. 4:خارجی های صنعت نفت ایران، باشگاه هایی برای کارمندانشان دایر کرده بودند و بعدها کارمندان ایرانی صنعت نفت هم استفاده می‌کردند. 5:محله بِرِیم به قولی چون در کنار اروند رود شکل گرفته بود،نامش از کلمه انگلیسی بریم (berim) به معنای کناره و لبه گرفته است.بعضی ها هم می‌گوید از اسم خرمای بریم گرفته شده که در قدیم در این محل نخلستان های وسیعش وجود داشته یا نام فردی ملقب به ابو ابراهیم بوده که در این محل با قبیله اش زندگی می‌کرده و بعدها به صورت بریم درآمده. 6:گِرِید به معنی امتیار و ترفیع اداری در شرکت نفت است (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) اولین باری که قرار بود آن‌ها به خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودرواسی با آن ها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی ارج(7)خرید. او می‌گفت :((دختر عمه م و خونواده ش عادت ندارن روی زمین بشینن.)) تا مدت ها بعد آن میز و صندلی را داشتیم،ولی همیشه آن ها را تا می‌کردیم و کنار دیوار برای مهمان می‌گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین می‌نشستیم. در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی‌کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود🧕. هروقت می‌خواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر به چادر من ایراد می‌گرفت. او توقع ذاشت چادرم را دربیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم. یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم :((اگر یک میلیونم به من بِدن، چادرم رو درنمیارم. اگه فکر می‌کنی چادر من باعث کسر شأن تو می‌شه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت.)) جعفر با دیدن جدیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت🌿 چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما دادبابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دختر هاعاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود. 👼🏻 خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی‌گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف 234. در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می‌شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. 😍 عشق می‌کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و بچه هایم را می‌دیدم. ❤️💓💐 خودم که خواهر برادری نداشتم و وقتی می‌دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می‌کنند، کِیف میکردم. 🌿😌 گاهی به آن ها حسودی می‌کردم و حسرت می‌خوردم و پیش خودم می‌گفتم :((ای کاش فقط یه خواهر داشتم خواهری که مونس و همدمم می‌شد.)) 7:میز و صندلی تاشوی فلزی که محصول کارخانه ارج بودند و دوام بسیار خوبی داشتند 🌹🌿 شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و بچه ها لباس های راحتی می‌دوخت. برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می‌کرد. بعدها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می‌کرد و مادرم به سلیقه او لباس هارا می‌دوخت. 🌿🌷🌹 مادرم خیلی به ما می‌رسید. هر روز یک بار به بازار لِین یک احمد آباد می‌رفت و زنبیلش را پُر از ماهی شوریده و میوه می‌کرد و به خانه ما می آورد.🦈🐟🐟 او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت. بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمی‌رفت. 🌷 جعفر پانزده روز یک‌بار از شرکت نفت حقوق می‌گرفت و آن را دست من می‌داد. باید برای دو هفته دخل و خرج خانه را می‌چرخاندم. از همین خرجی به مهران و مهرداد پول توجیبی می‌دادم. آن ها پسر بودند و به کوچه و خیابان می‌رفتند. می‌ترسیدم خدایی نکرده کسی آن ها را فریب بدهد و از راه به در کند. برای همین همیشه در جیبشان پول می‌گذاشتم. 🍃 گاهی پس از یک هفته، خرجی خانه تمام می‌شد و من می‌ماندم که به جعفر چه جوابی بدهم. مادرم بین بچه ها فرقی نمی‌گذاشت، ولی به مهران و زینب وابسته تر بود.؛ مهران نوه اولش بود و عزیزتر. 💖زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود. 🌷❤️ او همیشه کنار مادرم می‌نشست و قصه های قرآنی و امامی اورا به دقت گوش می‌کرد و لذت میبُرد. 💕 مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود. هر وقت به خانه ما می‌آمد، دور و برش می‌چرخید و با دقت به حرف هایش گوش می‌کرد. 💬 مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می‌دید، برای همین به او علاقه زیادی داشت. 🧡💛💚💙💜🖤 بابای بچه ها ساعت پنج صبح از خانه بیرون می‌رفت و پنج بعد از ظهر برمی‌گشت. 🌞🌖 روز های پنجشنبه نیم روز بود، ظهر از سر کار می‌آمد. او در باغچه خانه، گوجه و بامیه و سبزی می‌کاشت. 🍅 زمستان و تابستان، باغچه سبز بود و سبزیِ خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می‌کردیم 🌿 شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود و با تابش آفتاب🌝 در طول روز آتش می‌شد. روی زمین که راه می‌رفتیم، کف پای ما حسابی می‌سوخت. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم. شب ها در حیاط خانه می‌خوابیدیم. جعفر بعد از ظهر ها آب شط را توی حیاط خانه باز می‌کرد و زیر در را می‌گرفت؛ حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پُر از آب می‌شد. این آب تا شب توی حیاط بود. شب زیر در را بر می‌داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر می‌شد. 🌊 با این کار،حیاط سیمانی خانه خنک می‌شد و ما روی زمین زیر انداز می انداختیم و رختخواب پهن می‌کردیم. هوا را نمی‌توانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای پنجاه درجه در هوای آزاد بخوابیم، اما زمین را میتوانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم. 🏕️ خانه های شرکتی دو تا شیر آب داشت؛ شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه ی و شمشاد ها بود.🌿🍃 گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز می‌کردیم، همراه آب، یک عالمه گوش ماهی می آمد. 🐚 دختر ها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند. بعد از ظهر ها هر کاری می‌کردم بچه ها بخوابند، خواب‌شان نمی برد و تا چشم من گرم می‌شد، می‌رفتند و توی آب حیاط بازی می‌کردند. 😉😌🌿 شهرام چهار ماهه بود که با باباش رفت و یک تلویزیون قسطی خرید. به او گفتم :((مرد، ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم. تلویزیون که واجب نبود 📺:)) بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قسطی آورد. با اینکه به خاطر خوابیدن جلوی کولر گازی درهوای شرجی آبادان، آسم گرفتم، ولی بچه هایم از شرّ گرما و شرجی تابستان راحت شدند 🌿 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) عصر که می‌شد کوچه ها غوغای بچه های قد و نیم قد بود. 😊 هر خانواده هفت، هشت تا بچه داشت. کوچه و خیابان، محل بازی آن ها بود، ولی من به دختر ها اجازه نمی‌دادم برای بازی به کوچه بروند. می‌گفتم :(خودتون چهار تا هستید؛ بشینید و با هم بازی کنید.) آن ها هم داخل حیاط، کنار باغچه می‌نشستند و خاله بازی می‌کردند. 🌿 مهری از همه بزرگ تر و برایشان مثل مادر بود. 🧕 دمپختک گوجه درست می‌کرد و با هم می‌خوردند. ریگ بازی می‌کردند و صدایشان در نمی آمد. بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند. بودجه ما نمی‌رسید که وسایل گران بخریم. دختر ها روی کاغذ، شکل عروسک را می کشیدند و رنگش می‌کردند، خیلی از همسایه ها نمی‌دانستند که من چهار تا دختر دارم. ☺️ بعضی وقت ها در رفت و آمد ها زینب و شهلا را دیده بودند، اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی‌رفتند 🌺 شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زینب عزیزم ولادتت مبارک🌿🍃 دوست دارم تا آخر عمرم در جوارت خادم معرفت و مرامت باشم و در راهت به شهادت برسم🌸 آرزومه اسم و رسمت رو جهانی کنم 💖 🌸ارسالی از اعضای محترم کانال شهیده زینب کمایی إن شاءالله این شهیده عزیز دست هممونو بگیره🌸🌸🌸 @z_kamae
🍃 📓 نام : " زینب خانم " ✍ نویسنده : "عاطفه سادات موسوی" 📑 ناشر : " نشر کتابک " 📖 توضیحی از متن : اولین کتاب مجموعه با نام «زینب خانم» 📘 کتاب داستان هایی برگزیده و زیبا از خاطرات ویژه   است، که پیش از این در کتاب  ویژه جمع آوری شده بود. 📕 شهیده زینب خانم کمایی(میترا) یکی از دخترانی است که به ما نشان می دهد، زندگی فقط و فقط در خوردن و پوشیدن و تفریح، خلاصه نمی شود. از این دست دختران همچون این نوجوان، فراوان در این آب و خاک وجود دارد و در کتاب "زینب خانم" با ارائه داستان هایی جذاب تلاش شده است این قهرمان به معرفی شود.. 📚 @z_kamae
▫️عنوان : من میترا نیستم ▫️سال انتشار : 1397 ▫️ناشر : آوای کتاب پردازان ▫️نویسنده : معصومه رامهرمزی ▫️رده سنی : عمومی ▫️تعداد صفحات : 224 ▫️قالب داستان : زندگینامه ▫️قیمت با احترام : 79 📚 @ketabbana