eitaa logo
شهیده زینب کمایی
284 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
23 فایل
۞﷽۞ با‌نام‌تو‌شروع‌کردیم‌وتمام‌خواهیم‌کرد.💕 راه های ارتباطی: @RY_313 @HR_313 (کپی از مطالب کانال با صلوات برای سلامتی و فرج آقا امام زمان(عج) آزاد..🌹) 🦋شروعمون↯13 '2' 1399 پایانمون↻ظهور اقا صاحب زمان💛
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مريضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. 🌿 پوست و استخوان شده بود. چشم ترس شده بودم. انگار یکی می‌خواست دخترم را از من بگیرد. بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مدیر های بیمارستان اجازه نمی‌دادند کسی پیش مرضش بماند. حتی در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند. هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان می‌رفتم. قبل از تمام شدن ساعت ملاقات، بالای گهواره اش می‌نشستم و برایش لالایی می‌خواندم و گریه می‌کردم.😢 بعد از مدتی خوب شد🌷و من هم کم، کم به غم نبودن بابام عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود. ❤️💓🏠 بعد از مرگ بابام، مادرم خانه ای در منطقه کازرون خرید که چهار اتاق داشت و برای امرار معاش، سه اتاق را اجاره داد. هر هفته، یا مادرم به خانه ما می‌آمد یا ما به خانه او می‌رفتیم. هر چند وقت یک بار بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت (4)می‌برد. بچه ها خیلی ذوق می‌کردند و به آن ها خوش می‌گذشت.😍 باشگاه شرکت، سینما هم داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یک بار به سینما می‌رفتیم. بابای مهران با پسر ها ردیف جلو بودند و من و دختر ها هم ردیف عقب پشت سر آن‌ها می‌نشستیم و فیلم می‌دیدیم. 🍿🎞📽 همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بياورم.پیش من چادر سرنکردن گناه بزرگی بود. بابای بچه ها یک دختر عمه به نام ((بی بی‌جان)) داشت. او در منطقه شیک و مرفه بِرِیم(5) زندگی می‌کرد. شوهرش از کارمند های گِرِد (6)بالای شرکت نفت بود. ما سالی یک بار برای عید ديدني به‌خانه ی آن‌ها می‌رفتیم و آن ها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می‌زدند. تا سال بعد و عید بعد، هیچ رفت و آمدی نداشتیم. اولین بار که به خانه ی دختر عمه جعفر رفتیم، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی، کفش هایشان را درآورند. ⛸ بی بی جان بچه هارا صدا زد و گفت :((لازم نيست کفشاتون رو دربیارید.)) بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند. آنها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می‌رفتند. خانه پر بود از مبل و میز و صندلی، حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود. 4:خارجی های صنعت نفت ایران، باشگاه هایی برای کارمندانشان دایر کرده بودند و بعدها کارمندان ایرانی صنعت نفت هم استفاده می‌کردند. 5:محله بِرِیم به قولی چون در کنار اروند رود شکل گرفته بود،نامش از کلمه انگلیسی بریم (berim) به معنای کناره و لبه گرفته است.بعضی ها هم می‌گوید از اسم خرمای بریم گرفته شده که در قدیم در این محل نخلستان های وسیعش وجود داشته یا نام فردی ملقب به ابو ابراهیم بوده که در این محل با قبیله اش زندگی می‌کرده و بعدها به صورت بریم درآمده. 6:گِرِید به معنی امتیار و ترفیع اداری در شرکت نفت است (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) اولین باری که قرار بود آن‌ها به خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودرواسی با آن ها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی ارج(7)خرید. او می‌گفت :((دختر عمه م و خونواده ش عادت ندارن روی زمین بشینن.)) تا مدت ها بعد آن میز و صندلی را داشتیم،ولی همیشه آن ها را تا می‌کردیم و کنار دیوار برای مهمان می‌گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین می‌نشستیم. در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی‌کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود🧕. هروقت می‌خواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر به چادر من ایراد می‌گرفت. او توقع ذاشت چادرم را دربیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم. یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم :((اگر یک میلیونم به من بِدن، چادرم رو درنمیارم. اگه فکر می‌کنی چادر من باعث کسر شأن تو می‌شه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت.)) جعفر با دیدن جدیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت🌿 چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما دادبابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دختر هاعاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود. 👼🏻 خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی‌گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف 234. در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می‌شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. 😍 عشق می‌کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و بچه هایم را می‌دیدم. ❤️💓💐 خودم که خواهر برادری نداشتم و وقتی می‌دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می‌کنند، کِیف میکردم. 🌿😌 گاهی به آن ها حسودی می‌کردم و حسرت می‌خوردم و پیش خودم می‌گفتم :((ای کاش فقط یه خواهر داشتم خواهری که مونس و همدمم می‌شد.)) 7:میز و صندلی تاشوی فلزی که محصول کارخانه ارج بودند و دوام بسیار خوبی داشتند 🌹🌿 شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و بچه ها لباس های راحتی می‌دوخت. برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می‌کرد. بعدها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می‌کرد و مادرم به سلیقه او لباس هارا می‌دوخت. 🌿🌷🌹 مادرم خیلی به ما می‌رسید. هر روز یک بار به بازار لِین یک احمد آباد می‌رفت و زنبیلش را پُر از ماهی شوریده و میوه می‌کرد و به خانه ما می آورد.🦈🐟🐟 او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت. بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمی‌رفت. 🌷 جعفر پانزده روز یک‌بار از شرکت نفت حقوق می‌گرفت و آن را دست من می‌داد. باید برای دو هفته دخل و خرج خانه را می‌چرخاندم. از همین خرجی به مهران و مهرداد پول توجیبی می‌دادم. آن ها پسر بودند و به کوچه و خیابان می‌رفتند. می‌ترسیدم خدایی نکرده کسی آن ها را فریب بدهد و از راه به در کند. برای همین همیشه در جیبشان پول می‌گذاشتم. 🍃 گاهی پس از یک هفته، خرجی خانه تمام می‌شد و من می‌ماندم که به جعفر چه جوابی بدهم. مادرم بین بچه ها فرقی نمی‌گذاشت، ولی به مهران و زینب وابسته تر بود.؛ مهران نوه اولش بود و عزیزتر. 💖زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود. 🌷❤️ او همیشه کنار مادرم می‌نشست و قصه های قرآنی و امامی اورا به دقت گوش می‌کرد و لذت میبُرد. 💕 مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود. هر وقت به خانه ما می‌آمد، دور و برش می‌چرخید و با دقت به حرف هایش گوش می‌کرد. 💬 مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می‌دید، برای همین به او علاقه زیادی داشت. 🧡💛💚💙💜🖤 بابای بچه ها ساعت پنج صبح از خانه بیرون می‌رفت و پنج بعد از ظهر برمی‌گشت. 🌞🌖 روز های پنجشنبه نیم روز بود، ظهر از سر کار می‌آمد. او در باغچه خانه، گوجه و بامیه و سبزی می‌کاشت. 🍅 زمستان و تابستان، باغچه سبز بود و سبزیِ خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می‌کردیم 🌿 شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود و با تابش آفتاب🌝 در طول روز آتش می‌شد. روی زمین که راه می‌رفتیم، کف پای ما حسابی می‌سوخت. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم. شب ها در حیاط خانه می‌خوابیدیم. جعفر بعد از ظهر ها آب شط را توی حیاط خانه باز می‌کرد و زیر در را می‌گرفت؛ حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پُر از آب می‌شد. این آب تا شب توی حیاط بود. شب زیر در را بر می‌داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر می‌شد. 🌊 با این کار،حیاط سیمانی خانه خنک می‌شد و ما روی زمین زیر انداز می انداختیم و رختخواب پهن می‌کردیم. هوا را نمی‌توانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای پنجاه درجه در هوای آزاد بخوابیم، اما زمین را میتوانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم. 🏕️ خانه های شرکتی دو تا شیر آب داشت؛ شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه ی و شمشاد ها بود.🌿🍃 گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز می‌کردیم، همراه آب، یک عالمه گوش ماهی می آمد. 🐚 دختر ها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند. بعد از ظهر ها هر کاری می‌کردم بچه ها بخوابند، خواب‌شان نمی برد و تا چشم من گرم می‌شد، می‌رفتند و توی آب حیاط بازی می‌کردند. 😉😌🌿 شهرام چهار ماهه بود که با باباش رفت و یک تلویزیون قسطی خرید. به او گفتم :((مرد، ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم. تلویزیون که واجب نبود 📺:)) بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قسطی آورد. با اینکه به خاطر خوابیدن جلوی کولر گازی درهوای شرجی آبادان، آسم گرفتم، ولی بچه هایم از شرّ گرما و شرجی تابستان راحت شدند 🌿 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) عصر که می‌شد کوچه ها غوغای بچه های قد و نیم قد بود. 😊 هر خانواده هفت، هشت تا بچه داشت. کوچه و خیابان، محل بازی آن ها بود، ولی من به دختر ها اجازه نمی‌دادم برای بازی به کوچه بروند. می‌گفتم :(خودتون چهار تا هستید؛ بشینید و با هم بازی کنید.) آن ها هم داخل حیاط، کنار باغچه می‌نشستند و خاله بازی می‌کردند. 🌿 مهری از همه بزرگ تر و برایشان مثل مادر بود. 🧕 دمپختک گوجه درست می‌کرد و با هم می‌خوردند. ریگ بازی می‌کردند و صدایشان در نمی آمد. بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند. بودجه ما نمی‌رسید که وسایل گران بخریم. دختر ها روی کاغذ، شکل عروسک را می کشیدند و رنگش می‌کردند، خیلی از همسایه ها نمی‌دانستند که من چهار تا دختر دارم. ☺️ بعضی وقت ها در رفت و آمد ها زینب و شهلا را دیده بودند، اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی‌رفتند 🌺 شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
2.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زینب عزیزم ولادتت مبارک🌿🍃 دوست دارم تا آخر عمرم در جوارت خادم معرفت و مرامت باشم و در راهت به شهادت برسم🌸 آرزومه اسم و رسمت رو جهانی کنم 💖 🌸ارسالی از اعضای محترم کانال شهیده زینب کمایی إن شاءالله این شهیده عزیز دست هممونو بگیره🌸🌸🌸 @z_kamae
10M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیده راه عفاف و حجاب 🔺مادر شهیده: دوست دارم مردم بدانند منافقین دختر ۱۴ ساله ی معصومم را بخاطر اعتقادات و باورهایش با چادرش و ۴ گره ای که به دور گردنش زدند به شهادت رساندند. شهیده ای که در راهپیمایی علیه بی حجابی شرکت کرد و به همین دلیل در ۲۹ اسفند ۱۳۶۰ بعد از نماز مغرب و عشا توسط منافقین ربوده و به شهادت رسید 🌷🍃 🔺منافقین زینب را به خاطر حجاب با چادر خودش خفه کردند . ❌همین هایی که الان شعار زن زندگی آزادی سرمیدهند. @z_kamae