🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#رشوه ‼️
▫️چندماه از فوتِ
#رقیه گذشته بود. یک شب صدای در خانهی آقارضا بلند شد. او در را باز کرد.
#مهری دید چند نفر به داخل خانه آمدند و به مهمانخانه رفتند. مهری صدای آنها را میشنید.
#آقارضا دائم میگفت: "نمیشود". بعد آقارضا آمد به اتاق نشیمن تا چای ببرد. مهری جویای موضوع شد. بین دو اتاق دری بود. مهری به حرفهای آنها گوش میداد.
▪️یکی از آنها به
#آقارضا گفت: "حرف آخر ما این است که سی هزار تومان میدهیم. خودت کار را راست و ریس کن." آقارضا مکثی کرد و پذیرفت. وقتی رفتند،
#مهری از آقارضا پرسید: "موضوع چیه؟" گفت: "این حاجیآقا بازاری است. کارخانهدار است. امروز بعدازظهر پسرش دعوا کرد و به دونفر چاقو زد. من هم او را گرفتم و به شهربانی بردم. گزارش دادم که او چاقو کشیده و دونفر را مجروح کرده است. حال جوان شانزدهسالهای را آوردهاند. این جوان کارگرِ آنهاست. جوان میگوید من چاقو کشیدم و آن دو نفر را زخمی کردم. حالا آمدهاند و از من میخواهند بگویم پسرِ حاجیآقا را اشتباهی گرفتهام. بگویم چاقوکش این بچهی شانزده ساله بوده است."
#آقارضا مکثی کرد و ادامه داد: "حاجی به من سیهزار تومان میدهد که بگویم اشتباه کردهام و این جوان شانزدهسالهی کارگر را چاقوکش معرفی کنم."
▫️
#مهری بیست سال داشت. ۳/۵ سال بود با آقارضا ازدواج کرده بود.
#آقارضا پاسبان بود و حقوقش کم. البته زن و شوهر مشکل مالی چندانی نداشتند، ولی چیز جدیدی هم نمیتوانستند بخرند. پدرش گفته بود مداخل (درآمد) پاسبانها زیاد است. ولی
#مهری هرگز مداخلِ آقارضا را ندیده بود. حتی یک مسافرت باهم نرفته بودند.
#آقارضا همان دوچرخهی قبل از دامادیاش را سوار میشد.
#برادرآقارضا میوه فروش بود. او با هشت هزارتومان یک فولکس واگنِ نو خریده بود.
▪️
#مهری در یک لحظه فکر کرد با سی هزارتومان خیلی کارها میتوانند بکنند. میتوانند ماشین بخرند و باهم به مسافرت بروند. با آقارضا کنار دریا بروند. در آن زمان تازه بعضی افراد کنار دریا میرفتند. میتوانند باهم به مشهد بروند.
▫️حدود ساعت ۹/۵ شب بود.
#آقارضا گفت باید جایی برود. لباس شخصی پوشید و از خانه بیرون رفت. هرگز شب از خانه بیرون نمیرفت. در جوابِ مهری که پرسید "کجا میروی؟" گفت جایی کار دارد.
#مهری پیشِ خودش فکر کرد: "وقتی پدرم میگفت مداخلِ پاسبانها زیاد است، یعنی همین!" سی هزارتومان حقوقِ چهارسالِ آقارضا بود.
#مهری پیش خودش گفت: "خانهمان را عوض میکنیم. خانهی خیلی بهتر و بزرگتری را میخریم."
▪️
#مهری به بیست سال آینده فکر کرد. وسایلِ خانهاش را عوض کرد. مسافرت رفت. لباس و کفشِ نو خرید. به مشهد رفت. جلوِ پای خودش گوسفند کشت. مهمانی داد. روضهخوانی کرد. برلی روضه، آشیخجواد و پیشنماز را دعوت کرد. بعد پیش خودش گفت آشیخ محمد، قوم و خویش مادرش را هم دعوت میکند. آشیخمحمد که زمانی خواستگارش بود، حالا منبریِ خوبی شده بود. در عالم خیال توی مجلسهای مهمانی و روضه، پز و فیس و اِفاده داد. کمی هم نذر و نیاز کرد. کمی به فقرا هم کمک کرد.
▫️یکمرتبه پیش خودش گفت: "اگر آقارضا با این پول یک زنِ دیگر گرفت چی؟ اگر اصلاً این پول را به من نداد و خرجِ خودش کرد چی؟"
#آقارضا همیشه میگفت بچه دوست دارد. او بچهدار نمیشد.
#دکترجلالمجیبیان گفته بود تقصیر از آقارضاست. ولی
#مهری بارها شنیده بود که خواهرِ بزرگترِ آقارضا میگفت: "داداش یک امتحانی بکن. همسر صیغهای بگیر! این دکترها از این حرفها زیاد میزنند!" بعد ده تا مثال میزد. فلان کس بچهدار نمیشد، دکترها گفتند تقصیر از اوست، اما زن دوم گرفت و بچهدار شد. خواهر و مادرِ آقارضا دائم در گوشش میخواندند که باید یک امتحانی بکند.
#مهری پیش خودش گفت: "ممکن است این پول بلای جانم بشود!" دوباره گفت: "نه رضا مرا دوست دارد. او داماد نمیشود." او دوباره در عالمِ رؤيا فرو رفت. خرید ماشین و ...
👇👇👇👇