🔘 دلگرمی دلهای یخزده
دشمنانِ #دوستنما ‼️
▫️#مهری به دوستانش بهاره و مینا سر میزد. به آنها گفت خانهای خریده است. آنها را دعوت کرد که به منزلش بیایند. بهاره و مینا و چند دوست دیگرشان به خانهی او آمدند. دوباره بحثها شروع شد. دربارهی نظریههای "تروتسکی"، مسائلی دربارهی ناسیونالیسیم و کمونیسم، شوروی و چین بحث میشد. مهری هم با کتابهایی که خوانده بود گاهی وارد بحث میشد. دوستانش چند جلد کتاب جدید به مهری دادند تا بخواند. مهری کتابها را با ولع هرچه تمامتر میخواند. او نمیدانست که کمکم دارد وارد جرگهی #کمونیستها میشود. اصلاً اهمیت مسأله را نمیفهمید. نمیدانست چه خطری او و همسرش را تهدید میکند.
▪️#مهری، این زن تنهای سادهی یزدی، به طعمهای مناسب برای طرفداران #شوروی تبدیل شده بود. او زنی آسیبپذیر بود. دوستان دانشگاهیاش داشتند او را صید میکردند. دخترها کتاب سرمایه یا کاپیتالِ "مارکس" را به او داده بودند تا بخواند. دربارهی مطالب کتاب با او بحث میکردند. عملاً کلاس آموزشی برای او گذاشته بودند. مطالب کتاب را شفاهی از او امتحان میگرفتند. وقتی کتاب کاپیتال مارکس را برای بار سوم تمام کرد، فکر کرد باید برود و آن را خریداری کند. پیش خودش گفت: "امروز کتاب را به بهاره پس میدهم، بعد میروم خودم یک جلد از آن را میخرم."
▫️یزدیِ سادهی بیخبر از دنیای #سیاست، صبح به خانهی بهاره رفت. آنجا دو ساعتی بحث کردند. ناهار را هم آنجا خورد. حدود ساعت چهار بعدازظهر راهیِ خانهی خودش شد. سر راه به کتابفروشیهای جلوِ دانشگاه تهران رفت. به دوستانش نگفته بود که میخواهد کتاب کاپیتال (سرمایه) مارکس را بخرد. پیش خودش گفت: "اگر بگویم میخواهم کتاب کاپیتال را بخرم. آنها تعارف میکنند و میگویند همین کتاب را بردار." واردِ #کتابفروشی شد. کتابها را نگاه کرد. کتابِ کاپیتال را در قفسههای کتابفروشی ندید.
▪️از کتابفروش پرسید: "شما کتاب کاپیتال مارکس را دارید؟" کتابفروش با لحن بسیار تند گفت: "نخیر خانم! ما از این کتابها نمیآوریم و نمیفروشیم!" در کتابفروشی دومی و سومی لحن همینطور و گاه بدتر بود. او با خودش فکر کرد چرا امروز #کتابفروشها اینطور حرف میزنند؟
▫️مهری وارد کتابفروشی دیگری شد. کتابهای قفسه را برانداز کرد. کتاب آنجا نبود. یک فروشندهی میانسال، پشت میز بود. فروشنده پرسید: "میتوانم به شما کمک کنم؟" اینبار مهری با احتیاط پرسید: "شما کتاب کاپیتال مارکس را دارید؟" مرد فروشنده گفت: "مثل اینکه خانم حواستان پرت است!" مهری تعجب کرد. مرد از مهری پرسید اهل کجاست. بعد اضافه کرد: "البته از لهجهی غلیظت نشان میدهد که کجایی هستی." #مهری با لحنی مظلومانه گفت: "یزدی هستم." #مرد گفت: "هم یزدی هستی هم ساده و هالو! میدانی دنبال چی میگردی؟" مهری با همان سادگی یزدی گفت: "بله دنبال کتاب کاپیتال مارکس میگردم."
▪️#مرد وقتی فهمید مهری دانشجوی زیستشناسی است، پرسید: "کتاب کاپیتال را برای چه میخواهی؟" گفت: "یکی از دوستانم کتاب را به من داد. سه بار آن را خواندم و بعد پس دادم. حالا میخواهم یک جلد برای خودم بخرم." مرد گفت: "همینجا بایست و با هیچکس حرف نزن!"
ناگهان فروشنده ناپدید شد. بعد از ده دقیقه برگشت و به مهری گفت: "با من بیا." آن مرد #مهری را به طبقهی بالای فروشگاه برد.
▫️#مردی ۶_۴۵ سال آنجا نشسته بود. مردی مهربان بود. به مهری تعارف کرد بنشیند. مهری نشست. برایش چای آوردند. مرد از مهری پرسید: "شنیدم شما دانشجو و اهل یزد هستید و آمدهاید کتاب کاپیتال مارکس را بخرید." #مهری با سادگی همیشگیاش گفت: "بله...پولش را هم هرچه باشد میدهم." مرد پرسید: "میدانید مارکس چه کسی است." مهری پاسخ داد: "نمیدانم، ولی چند جلد کتاب و چند عنوان مقاله از او خواندهام." مرد پرسید: "چه کسی کتابها را به شما داد و گفت بخوانید؟" مهری گفت: "چند نفر از دوستان دانشجویم."
▪️#مرد پرسید: "آنها به شما نگفتند چه خطری بیخ گوشتان است؟" مهری با تعجب پرسید: "چه خطری؟" مرد گفت: "حداقل ۱۵ سال زندان!" مهری با لهجهی غلیظ یزدی گفت: "پانزده سال زندان برای خواندن دو جلد کتاب؟" مرد گفت: "آنها به تو نگفتهاند این کتابها چی هست و چه خطری تو را تهدید میکند." مهری گفت: "آنها فقط به من گفتند کتابها را بخوانم." مرد پرسید: "اسم #تودهای را شنیدهای؟" مهری تازه یادش آمد شوهرش را به جرم تودهای بودن گرفتهاند و در زندان است.
👇👇👇👇
▫️#مرد ادامه داد: "با همین کتابها آدم تودهای میشود. طرفدار شوروی میشود سر از زندان و شاید هم تیرباران در میآورد!" مرد ادامه داد: "کارمند کتابفروشی به من گفت یک خانم ساده با لهجهی شیرین یزدی آمده کتاب کاپیتال مارکس را میخواهد. او از من خواست با شما صحبت کنم. حالا بگو ببینم، در تهران کجا زندگی میکنی؟ با چه کسی هستی؟" مهری احساس کرد دارد چشمش روی خیلی چیزها باز میشود. احساس دلزدگی و تهوع داشت. در آن لحظه بود که فهمید بهاره و مینا چه هدفی از ایجادِ #رابطهیدوستی با او داشتهاند.
▪️بازهم از روی #سادگی سفرهی دلش را پیش مرد باز کرد. گفت با همسرش برای درسخواندن به تهران آمدهاند. بعد ماجرای #آقارضا را کامل گفت. آن مرد محترم پرسید: "از این کتابها در خانهات داری؟" گفت: "یکی دو کتاب کوچک و چند مقاله دارم." مرد گفت: "اگر #ساواک یکی از این کتابها را در خانهات ببیند، کار شوهرت تمام است! حتماً برای او پانزدهسال حبس میبُرّند. خودت را هم سالها نگه میدارند. زود برو خانه، کتابها را از خانهات خارج کن. با آن دوستانت هم دیگر همصحبت نشو. آنها حتماً کمونیست هستند. اگر آنها را بگیرند، تو را هم دستگیر میکنند!"
▫️آن مرد نیمساعت دربارهی شوروی و استالین و تودهایهای ایران و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ صحبت کرد. برخورد ساواک را با کمونیستها و #تودهایها توضیح داد. مهری را نصیحت کرد و گفت: "این جا تهران است. هنوز آدم مهربان و صاف و صادق در آن بسیار است. ولی افراد خطرناک و نامرد هم در این شهر فراوانند. به هر کسی نباید اعتماد کنی." از پنجره اتاق او #دانشگاهتهران دیده میشد. آن مرد اشاره به دانشگاه کرد و گفت: "آنجا مرکز تضاد است. مردان و زنان دانشمند و میهنپرست و از خودگذشتهای در آنجا درس میدهند و درس میخوانند؛
▪️اما در این محوطه، روز به روز نامردانِ نوکرصفت در حال افزایش هستند. عدهای نوکری شاه و آمریکاییها را میکنند و عدهای نوکری شورویها را. با هزار نیرنگ و ترفند نیرو و طرفدار جذب میکنند. دنبال آدمهای آسیبپذیر سادهای چون تو میگردند. اگر چشم و گوشات باز نباشد، هم از مغزت استفاده میکنند و هم از جسمت! آلودهات میکنند. از تو یک #چریک میسازند. یا داخل زندان میمیری و یا چریک میشوی و توی خیابان و جنگل کشته میشوی!"
▫️#مرد که سخنانش رنگ دلسوزی به خود گرفته بود، ادامه داد: این جا تهران است؛ تهرانی که دارد ارزشهای انسانی خودش را از دست میدهد. شهر پول و شهوت، حقهبازی، سیاست و کثافتکاری. مواظب باش! #تهران صد سال با یزد و کرمان و طبس فرق دارد. چهارتا آدم سنتی که در آن پیدا میشود، طلا بلکه الماس هستند." #مهری دربارهی همسایههای مهربانش صحبت کرد. مرد کتابفروش گفت: "آنها مردمان شریفی هستند. حتماً تازه از آذربایجان آمدهاند؛ مثل تو که تازه از یزد آمدهای. در این شهر مردم بَرهوار میآیند، اما گرگ میشوند. اگر کار یا مشکلی داری، با همان همسایههای مهربانت در میان بگذار."
▪️او چند جلد کتاب به مهری معرفی کرد و گفت اگر خواست کتاب بخواند، آنها را مطالعه کند. مرد گفت: "هر وقت خواستی کتاب بخوانی به کتابخانهی دانشگاه پیشِ آقای #ایرج_افشار_یزدی برو. مرد دانایی است. تو را راهنمایی میکند." مهری وقتی از اتاق آن مرد مهربان بیرون آمد، مثل اینکه چهلسال بزرگتر شده بود. بینهایت #خدا را شکر کرد و پیش خودش گفت: "داشتم شوهرکم را به خطر میانداختم!"
▫️سریع سوار اتوبوس شد. عجله داشت که هر چه زودتر به خانه برسد. تا به خانه رسید #کتابها و مقالههایی را که بهاره به او داده بود، داخل یک کیسه کرد و آنها را برد کنار خیابان گذاشت. برگشت خانه. افتاد روی رختخواب و زار زار گریه کرد. صبح روز بعد مهری پیشِ ملینا رفت و به او در پخت شیرینی کمک کرد. چند شب بعد بهاره و مینا به دیدنش آمدند و به آنها گفت مشکلاتی برایش پیش آمده است. ساواک و پلیس به او مشکوک شدهاند. احتمالِ خطر دارد. بهتر است همدیگر را نبینند و از هم بیخبر باشند.
▪️یکسال بعد مهری دوباره #مردکتابفروش را دید. مرد احوال او و همسرش را پرسید و خودش را به مهری معرفی کرد. گفت: "من همایون صنعتیزاده هستم. کاری داشته باشید در خدمت هستم." بعدها مهری و شوهرش با #همایونصنعتیزاده رفتوآمد برقرار کردند و از راهنماییهای او بهرهمند شدند.
✅ پایان؛ هفتهی آینده با "جلسهی دادگاه" #ذرهبین را همراهی کنید.
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
📌 #جلسه_دادگاه ⚖
▫️ترم اول شروع شد. #آقارضا آزاد نشده بود. بازهم دانشکده برای او مرخصی تحصیلی در نظر گرفت. رئیس آموزش به مهری گفت: "آقارضا سه ترم است در کلاسهای درس حاضر نشده است. اگر تا آخر این ترم آزاد نشود و به دانشکده بر نگردد، بعید است که بتوان ترم چهارم برایش کاری کرد. اگر آزاد نشود، از دانشگاه اخراج میشود!"
▪️بغض راهِ گلوی #مهری را بسته بود. شادمانی گذشته را نداشت. حتی دستش به کتاب هم نمیرفت. دیگر برایش مهم نبود که شاگرد اول شود یا شاگرد آخر. برایش مهم نبود که درس بخواند با نخواند. از خدا میخواست شوهرش آزاد شود. مهری فکر میکرد که پایه و اساس همه چیز، #آزادی است. اصلاً بدون آزادی هیچکاری نمیشود کرد. بدون آزادی #عدالت هم معنا ندارد. اگر آزادی بود، میتوانست خیلی کارها بکند.
▫️پیش خود فکر کرد، این چه #مملکتی است که یک آدم بیگناه را ۱۰ ماه، بدون محاکمه به زندان انداختهاند. جرمش چیست؟ چرا اینقدر او را کتک میزنند؟ آخر این چه مملکتی است که به جرمِ خواندنِ #چندجلدکتاب، آدم را سالها زندانی میکنند. مهری در دلش صدتا فحش و بد و بیراه به شاه داد. به خودش لعنت فرستاد که روزگاری طرفدار شهبانو بوده است.
▪️وای به روزی که #آدمها بفهمند دولتها به آنها دروغ گفتهاند! وای به روزی که میلیونها #جوان بدانند که کتابهای درسیِ تاریخ آنها پر از دروغ بوده است! خشمِ #ملت، نمودِ خشمِ #خداوند است.
▫️#مهری به کلاس درس میرفت. اما به همهی همکلاسیهایش مشکوک بود. نکند این یکی بخواهد مرا گول بزند! نکند آن یکی بخواهد مرا لو بدهد! وقتی پسرها و دخترها احوال همسرش را میپرسیدند، میگفت خبر ندارد. دیگر با کسی درددل نمیکرد. تمام امیدش اول به #خدا بود، بعد به آقاتقی، لئون، جعفرآقا و همسران آنها. وقتی در کلاس بود پیش خودش فکر میکرد، نکند این یکی #خبرکش باشد. نکند آن یکی میخواهد مرا جذب گروهی بکند.
▪️روزی آن پسرِ همکلاسی آمد احوالش را بپرسد، چنان فریادی بر سرش کشید که آن جوان دیگر به او حتی نگاه هم نکرد. دیگر با هیچ همکلاسی حرف نمیزد. زود از دانشکده به خانه میآمد. بیشتر به خانهی ملینا میرفت و در پختن شیرینی کمک میکرد. چرخ خیاطیاش از #یزد رسیده بود. شروع کرد به خیاطی برای این و آن. کمکم مشتریانش زیاد شدند. در تهران پول خوبی بابت #خیاطی میدادند.
▫️ولی او #درس داشت. میخواست درس بخواند. وقتی در خانه تنهایی خیاطی میکرد، دچار فکر و خیال میشد. تا فکر و خیال او را میگرفت راهیِ خانهی ملینا میشد، در پختن شیرینی کمک میکرد. گاهی فکر میکرد وقتی اجارهی مغازه تمام شد، درس و دانشگاه را رها و مغازهداری کند. بیحوصله شده بود. حتی حوصله نداشت به زندان برود و از #ایوبساقی تقاضای دیدار شوهرش را بکند.
▪️ملینا، سولماز و گلناز متوجه تغییر حالت روحی #مهری شده بودند. سعی میکردند او را دلداری بدهند. اما او روز به روز افسردهتر میشد. شبها در خانه تنها بود. با #خدا راز و نیاز میکرد. گاهی به حرفهای بهاره و مینا فکر میکرد. او قبلاً معنای حرفهای آنها نمیفهمید. حالا بحثهای آنها را به یاد میآورد. آنها میگفتند که حکومتهای دستنشانده را فقط باید با جنگ و خونریزی سرنگون کرد.
▫️#مهری گاهی کلافه میشد. با خودش میگفت: "میروم اسلحه پیدا میکنم و چریک میشوم. میروم شاه را میکشم!" وارد تخیلات میشد، میگفت: "اگر هیچکس را نتوانم بکشم، رئیس زندان را میتوانم!" بعد پیش خودش میگفت: "رئیس زندان مرد مهربانی است. اگر او را بکشم، آنها هم مرا میکشند." میگفت: "خوب بکشند. مرگ بهتر از زندگی است!" بعد خودش میگفت: "شوهرم را هم میکشند." فکر میکرد هنوز آقارضا به زندگی #امیدوار است.
👇👇👇👇
▪️#مهری یک شب از سر ناامیدی و غم، خیلی گریه و زاری کرد. یاد گفتهی مادربزرگش افتاد: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." ناگهان فریاد زد: " #مادربزرگ کدام حکمت؟ کدام نعمت؟" از رختخواب بلند شد نماز خواند و تفألی به #حافظ زد:
به جان پیر خرابات و حق نعمت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او
تا رسید به این #بیت:
بیار باده که دوشم سروشِ عالمِ غیب
نوید داد که عام است فیضِ رحمتِ او
او از این غزل حافظ معنای ظاهری آن را گرفت. حالت روحیاش طوری بود که "بیار باده" را تعبیری ظاهری کرد...
▫️فردا بعد از دانشکده به خانهی ملینا رفت. در پختن شیرینی کمک کرد. ملینا گفت: "شام همینجا بمان." #مهری خیلی راحت قبول کرد....
▪️#ملینا گفت: " مهری خسته شدهای و حالت خوب نیست... شب همینجا بخواب." او شب در خانهی ملینا خوابید. دیگر دلش نمیخواست اسلحه بکشد. در عالم هپروت بود. دیگر نمیخواست آدم بُکُشد. میخواست برود پیِ کارِ همسرش را بگیرد.
▫️فردا به دانشکدهی حقوق رفت. #دکتر_ابوالحمد به او گفت: "خبر خوشی برایت دارم! تاریخ جلسهی دادگاه معلوم شده است. نهم آذر، #جلسهیدادگاه است. امیدوارم آقارضا تبرئه شود." مهری گفت: "تا نهم آذر، ۲۵روز دیگر مانده است." دکتر ابوالحمد گفت: "به نظر من عمداً نهم آذر را انتخاب کردهاند. میخواهند قبل از شانزده آذر چند نفری را که پارسال گرفتهاند، آزاد کنند. میخواهند بهانه را از دست دانشجویان بگیرند، تا شانزده آذر شلوغ نشود." مهری گفت: "خدا کند این طور باشد!"
▪️#مهری به مذهبِ #آقارضا گرائیده بود. مرتب نمازش را میخواند. بعد از نماز سفرهاش را میانداخت. دو عدد استکان سر سفره میگذاشت؛ یکی برای خودش و یکی برای آقارضا....
▫️روز شماری بلکه لحظهشماری میکرد. منتظر روز #محاکمه بود. چند لحظه مثبت فکر میکرد و آقارضا را تبرئه شده در خانه میدید. لحظه بعد آقارضا را محکوم شده و در زندان میدید. گاهی شوهرش را بالای چوبهی دار میدید. دلهرهی #مهری حد و حصر نداشت. از چند روز قبل از جلسه دادگاه نمیتوانست یکجا آرام بگیرد....
▪️اصلاً درس را نمیفهمید. بچههای کلاس را نمیدید. حرف استاد را نمیشنید. در عالم خودش بود. عالم رؤيا، عالم سير و سفر با #آقارضا. عالم گریه و لابه بر سر قبر او. عالم بچهدار شدن. عالم آزادی. در عالم خیال، شاه را میکشت و همه #آزاد میشدند. در عالم خیال، #عدالت بر همه جا حاکم بود.
▫️روزی #استاد مطلبی را روی تخته نوشت: "ایدهآل، آرزو و امید وقتی با واقعیت همراه نباشد، توهم میآورد. وقتی نتوانی ایدهآلهای خود را عملی کنی دچار توهم میشوی" او این حرف را در دفترش یادداشت کرد: "ایدهآل بدون واقعیت، منجر به توهم میشود." #توهم چه کارها که دست آدم نداده است. چه کارها که دست ملتها نداده است. این که #شاه میخواست جزء پنج قدرت برتر جهان باشد، توهم نبود؟ چه کارها دست خودش و ملت داد!
▪️اینکه بعضی افراد بدون داشتن امکانات میخواهند بچه زیاد کنند، توهم نیست؟ خانهشان خراب است، وسایل خانهشان لَنگ است، نان ندارند، آب ندارند، هوای نفس کشیدن ندارند، محیط خانه آلوده است؛ با وجود این میخواهند #بچه زیاد کنند. که چی بشود؟ با یک مشت بچهی بیسواد، بیکار، معتاد با یک خانهی بیآب و سبزه، میخواهند قدرتمندِ #محله باشند؟ با دوتا بچهی #صالح میتوانند #دنیا را فتح کنند. با دو بچهی صالح میتوانند از خانوادهی ۱۰ بچهای بیسواد و فقیر جلو بزنند....
✅ ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد ۴
#دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#جلسه_دادگاه ⚖
📌 داستان به اینجا رسید که دکتر ابوالحمد به مهری گفت به زودی جلسهی دادگاه آقارضا برگزار میشود، باهم بخوانیم ادامهی داستان را...
▪️مهری فکر کرد وقتی #عدالت نیست و یک فرد همهکارهی مملکت است، آدمها دچار توهم میشوند. #مالیخولیایی میشوند. حاکم مستبد و ظالم نه تنها خودش دچار توهم میشود، بلکه زمینهی توهم دیگران را هم فراهم میکند. #توهمی که گاه منجر به جنگ و خونریزی میشود.
▫️او فکر کرد، یا باید سعی کند امکانات خود را در حد ایدههایش افزایش دهد و یا ایدههایش را در حد امکانتش نگه دارد. #مهری صدتا لعنت به شاه فرستاد. دوباره فکر کرد آدم بیتوهم هم یک ماشین است. خیال روحِ انسان را به تعادل میرساند. اما اگر انسان دائماً #خیالپرداز و خیالپرور شود، تعادل روحیاش را از دست میدهد. برای خودش و مردم مزاحمت ایجاد میکند.
▪️مهری تکانی به خودش داد و پرسید: "من کجا هستم؟" دید در خانه است. باید آماده بشود و به #دادگاه برود. لباس پوشید. از شدت اضطراب نتوانست صبحانه بخورد. دلشورهی عجیبی داشت. بیشتر از روزی که آقارضا ناپدید شده بود. بیشتر از روزی که او را کتکخورده و بیحال در زندان دیده بود. اضطرابش بیش از روزی بود که قرار بود پدرش بیاید و طلاقش را بگیرد (روزی که آقارضا به او عرق خورانده بود و مادرش بر سر پدرش فریاد میزد که باید طلاق دختر مرا از این پاسبان بگیری!) حالا او اضطرابی ویژه داشت؛
▫️مثل اضطراب مادرانی که فرزندشان پای چوبهی دار است. این #اضطراب را چه کسی میتواند وصف کند؟ حتی آن مادران هم نمیتوانند احوال خود را توصیف کنند. خدا کند همه چوبههای دار در دنیا بسوزد! هر چند حالا اهرمهای جرثقیل جای چوبههای دار را گرفتهاند. کسانی که فکر میکنند با #اعدام، آن هم در ملأ عام کاری از پیش میرود، سخت در اشتباه هستند. در بین جمع ده هزار نفری تماشاگر، اگر فقط دو جوان از آن حالت اعدامی لذت ببرند، تبدیل به #جانیانی میشوند که خانواده و جامعهی خود را میسوزانند.
▪️در عصری که فیلمهای جنگی با کشتارهای وحشتناک، طرفداران بسیار دارد، فکر میکنید عدهای از دیدن صحنهی اعدام لذت نمیبرند؟ آیا با نشان دادن این صحنهها، #ژنخشونت را در آنها تقویت نمیکنیم؟ باید از تجربیات دنیا استفاده کنیم. من با اعدام در ملأ عام مخالفم. دلیلش را هر چه میخواهد، باشد. من از بچگی اعتماد به نفس دارم. حرفهایم را میزنم، نظریاتم را میگویم. #پس_با_اعدام_مخالفم.
▫️باید اضطراب مهری شبیه اضطرابِ #داستایوفسکی بوده باشد. وقتی چشمهای داستایوفسکی را برای اعدام (تیرباران) بسته بودند، وقتی افسر جوخهی تیرباران گفت "تفنگها آماده"، وقتی سربازان جوخهی اعدام گلنگدن را کشیدند. داستایوفسکی در آن حالت چه اضطرابی داشت! حتی نویسندهی توانایی چون او نتوانسته است آن حالت را طوری شرح دهد که آدم درک کند. داستایوفسکیِ توانا نتوانسته اضطرابِ خود را جلوِ جوخهی اعدام چنان تشریح کند که خواننده اضطراب او را درک کند.
▪️ از منِ معلم چگونه بر میآید که اضطراب و دلشورهی مهری را بیان کنم. طوری بیان کنم که شما به عمق مسأله پی ببرید. آدم حس میکند کاش بر سرِ تفنگِ همهی جوخههای اعدام دنیا گُل بزنند! کاش بر سر همهی تفنگها، توپها و موشکهای دنیا گُل بزنند! کاش تمام موشکها و تفنگهای دنیا خود به خود نابود شوند! کاش همهی موشکهای قارهپیما و #کروز تبدیل به موشکهای آتشبازی و نمایش نور و رنگ بشوند. اگر دولتها بگذارند، اصلاً #ملتها حوصلهی جنگ ندارند. این دولتها و سیاستمداران و سرمایهداران عظیم بینالمللی هستند که به خاطر قدرت و ثروت و شهوت، جنگ میآفرینند. #ملتها_باهم_خیلی_مهربانند
▫️ #مهری لباس پوشید. نمیدانست باید لباس روشن و قشنگ بپوشد یا لباس تیره و تار. دو سه بار لباسهایش را عوض کرد. موهایش را شانه زد. صورتش را آرایش کرد. میخواست برای دیدن رضا شاد باشد. میخواست دلِ رضا را #شاد کند. دوباره میگفت: "اگر آنها رضا را محکوم کنند، لباس شاد و صورت سرخاب و سفیداب کرده به چه درد میخورد؟" حداقل سه بار صورتش را آرایش و دوباره پاک کرد. سرانجام یک چیزی پوشید و رفت داخلِ خیابان....
👇👇👇👇
▪️مهری ساعت هشت صبح جلوِ دادگاه بود. #دکترابوالحمد هم رسید. از حال و روز مهری فهمید او در چه وضعیتی قرار دارد. او مثل پدری مهربان، مثل استادی مهرورز، مثل وکیلی وظیفهشناس و مطمئن، به مهری دلداری داد. هنوز #وکالت به یک شغل نان و آبدار تبدیل نشده بود. هنوز وکلا دنبال حقیقتیابی و پیروزی حقیقت و #عدالت بودند. هنوز نمیخواستند به ضرب پول، حقیقت را دگرگون کنند.
▫️حالا هم وکلای خوب و بااخلاق فراوان داریم. ولی اکثریت با کیست؟ در همهی امور امروز، اکثریت با چه کسانی است؟ خودتان بگویید. شما که میدانید، چرا من بنویسم؟ شاید هم هنرمند والامقام #مهرانمدیری باید یک سریال "حاشیه" هم برای وکلا تهیه کند. دکتر ابوالحمد به مهری گفت دو تن از قضات دادگاه از دوستان قدیمی او هستند. قبلاً دربارهی پروندهی آقارضا با آنها صحبت کرده است. مقامات بالا هم اصراری ندارند که متهم محکوم شود. میخواهند در شانزده آذر امسال بهانهای به دست دانشجویان نباشد.
▪️#مهری اندکی آرام شد. دید لئون و ملینا، آقاتقی و سلماز، جعفرآقا و گلناز هم آمدند. همه به او دلداری میدادند. ملینا، آن زن ارمنی مهربان، یک جعبهی شیرینی با خود آورده بود. به مهری گفت: "شیرینی آزادی آقارضا را دیشب پختهام." اشکهای، مهری جاری شد. ملینا را بوسید.
▫️حدود ساعت ۹ #آقارضا با دستبند و لباس مخصوص زندانیها آوردند. حالش کمی بهتر از روزهایی بود که در زندان بود. چند نفر از همکلاسیهایش هم پشت سرش بودند. جلسهی دادگاه علنی بود. ظاهر کار قانونی به نظر میرسید. #دکترابوالحمد به مهری گفت جلسه علنی است. آقارضا لبخندی بر چهره داشت. پاسبانها اجازه دادند همسرش را ببوسد. اما اجازهی حرف زدن ندادند. بوسیدنی که صد #کتاب پیام همراه داشت. بوسیدنی که صد #غزلحافظ پیامآور آن است. وقتی مهری گرمای صورت همسرش را بر روی چهره حس کرد، اضطرابش فروکش کرد. گرسنهاش شد. آرام شد. از ملینا خواست یک عدد شیرینی به رضا بدهد و یکی هم به او. قبل از محاکمه شیرینیها تمام شد. به تعبیری، شیرینی آزادی قبل از محاکمه پخش شد.
▫️جلسهی #دادگاه شروع شد. هر کلمهای که پرسیده میشد، مثل پُتکی بود که بر فرق مهری فرود میآمد. هر پاسخی که داده میشد، تیری بود بر قلبش. مهری برای پرسش قاضی و پاسخ رضا، #دلهره میگرفت. پیش خودش میگفت: "کاش رضا اینطور پاسخ داده بود! کاش دکتر ابوالحمد این را میگفت!" لحظهها برایش دیر سپری میشد. قاضی از آقارضا پرسید: "شما تودهای هستید؟" رضا جواب داد: "من قبل از زندان نمیدانستم تودهای یعنی چه؟" قاضی گفت: "چطور نمیدانی؟ تو پاسبان بودهای! تو بعد از سال ۱۳۳۲ پاسبان شدهای!"
▪️#رضا گفت: "بله من پاسبان بودم. کلمهی تودهای هم را هم شنیده بودم، ولی نمیدانستم یعنی چه. اگر میدانستم تودهای یعنی چه که پاسبان نمیشدم. افسر میشدم؛ وزیر و وکیل میشدم. من یک پاسبان با مدرک سیکل بودم. فقط میدانستم که اگر کسی چاقوکشی کرد، باید بگیرمش. تازه همین را هم خوب نمیدانستم. نمیدانستم که باید بعضی چاقوکشها را بگیرم، بعضیها را نه؟"
▫️قاضی پرسید: "نظرت دربارهی مارکس و کتابهایش چیست؟" #رضا جواب داد: "وقتی چیزی را نخوانده و ندیدهام، دربارهی آنهم نظری ندارم. من اسم مارکس و استالین را در زندان از بازجوها شنیدم. من کمونیست نیستم. من یک مسلمانم." قاضی پرسید: "اگر مسلمان هستی چرا عرق میخوری؟" رضا گفت: "آقای قاضی من از شما میپرسم: در ایران و سراسر کشورهای اسلامی چند میلیون آدم مسلمان نمازخوان....وجود دارد؟ هر که نوشیدنی میخورد که کمونیست نمیشود. اصلاً چرا در کشورهای اسلامی کارخانهی عرقکشی و مغازه فروش آن هست؟ اگر در کشوری با مردم مسلمان چنین کارخانهای بود، آن کشور اسلامی نیست." قاضی گفت: "با این استدلالها معلوم میشود خیلی هم پاسبان بیسوادی نیستی!"
▪️#آقارضا گفت: "پاسبانی مربوط به چند سال قبل است. حالا من دانشجوی حقوق هستم؛ دانشجویی که بیخود و بیجهت سه ترم از درسش عقب افتاده است!" دکتر ابوالحمد هم دفاع جانانهای از رضا کرد. قضات ختم جلسه را اعلام کرد. دادگاه وارد شور شد و پاسبانها آقارضا را به اتاق مخصوص بردند.
✅ ادامه دارد....
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#جلسه_دادگاه ⚖
📌 داستان به اینجا رسید که آقارضا و دکتر ابوالحمد در دفاع از آقارضا دفاعیات خود را در دادگاه علنی، انجام دادند و دادگاه برای اعلام رأی وارد شور شد، باهم #بخوانیم ادامهی داستان را...
▫️هر لحظه تعداد #دانشجویان زیادتر میشد. حدود صدنفری آمده بودند. موضوع برای آنها مهم بود. چند خبرنگار هم بودند. ساعت یک بعدازظهر، قضات به جلسه دادگاه برگشتند. "مهری" میلرزید. پاهایش تحمل بدنش را نداشت و برای ایستادن در اختیار او نبود. پاهایش میلرزید. داشت زمین میخورد. حالت سرگیجه داشت ملینا و سُلماز حال او را فهمیدند. زیر بغلش را گرفتند. مهری به آنها تکیه داد. چشمانش حالت ترحم به خود گرفته بود. حالت انتظار ترسناکی داشت. صدای تاپتاپ قلبش را سلماز و ملینا میفهمیدند. سُلماز گفت: "خیالت راحت باشد. نترس. خودت را محکم بگیر!" قاضی شروع به خواندن رأی کرد. نتیجهی رأی دادگاه، #تبرئهی_کامل_آقارضا بود!
▪️حالا دیگر آقارضا #آزاد بود. دانشجویان او را بر سر دست بلند کردند و از جلسهی دادگاه خارج شدند. اما عدهای هم بودند که از آزادی رضا ناراحت شدند. آنها میخواستند او محکوم شود تا بهانهای برای شورش داشته باشند. بهانهای برای شلوغ کردن در شانزده آذر. بهانهای برای این که هنوز #حزب_توده فعال است و هنوز حزب طرفدارانی دارد که به پانزده یا سی سال محکوم میشوند.
▫️سالن و راهروهای دادگاه شلوغ بود. مهری در جمع گم بود. سرانجام جعفرآقا، آقاتقی و لئون، #آقارضا را از دست جمع آزاد کردند جمعی که هیچ کدام در طول یکسال، سراغ همسر او را نگرفته بودند. رضا وسیلهی سیاسی آنها بود. گروههای مختلف، آزادی رضا را نتیجهی فعالیت و فشار خود میدانستند.
▪️آقارضا همراه با مهری و #همسایهها راهی خانه شدند. آقاتقی، همسایهی آذری بامعرفت، گفت: "نزدیک ساعت سهی بعدازظهر است. بیا باهم برویم منزل ما ناهار بخوریم." لئون گفت: "همه مهمان من هستید" و آقاتقی گفت: "مهمان من" جعفرآقا گفت: "من پسر عموی رضا هستم. همگی مهمان من باشید. ناهار به من میرسد." بالاخره قرار شد لئون و آقاتقی شریکی همه را دعوت کنند. دور میز هشت نفره نشسته بودند: مهری، ملینا، سُلماز، گلناز و همسرانشان.
▫️ #رضا دستان مهری را در دستانش گرفته بود. نمیدانست چه چیزی باید بگوید. او یازده ماه و ۲۵ روزِ خیلی سخت را بیگناه در زندان پشت سر گذاشته بود. شکنجه شده بود. اما حالا آزاد است. حالا معنای #عدالت و آزادی را درک میکرد. حالا از پاسبانی خودش نفرت داشت. حالا از قسم خوردن به پاگون اعلیحضرت حالت تهوع میگرفت. #مهری هم مفهوم آزادی را فهمیده بود. پیش خودش فکر کرد: "اگر مأموران ساواک به خانهی من ریخته و کتابهای مارکس را پیدا کرده بودند، چه خاکی باید بر سرم میریختم! رضا و خودم بیچاره میشدیم!" ملینا زن فهمیدهای بود. گفت ناهار را زود تمام کنید. هرکس به خانهی خودش برود. آقارضا و مهری خیلی حرفها برای همدیگر دارند.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍃 #زندگی_پس_از_آزادی 🕊
▫️#مهری مثل یک مادر، مثل یک عاشق وفادار، به آقارضا میرسید. عشقی که بعد از ازدواج پدید آمده بود. عشقی که بعد از شناخت حاصل شده بود. رضا مرد ایدهآل مهری بود. در طول زندان آقارضا ۲۶ کیلو لاغر شده بود. پوست و استخوان بود. پس از #آزادی شبها خوابهای آشفته میدید. بدن و تمام استخوانهایش درد میکرد. جای زخمهایش میسوخت. کف پاهایش در حال پوست انداختن بود. توهینها را به یاد میآورد. دروغها را هرگز باور نکرده بود، اما روحش را میآزرد. #اتهامهایی که به مهری زده بودند، فراموش نمیکرد.
▪️یکی از کثیفترین و زشتترین آزارهای روحی #شکنجهگرها، اتهام زدن به زن یا شوهر متهم است. در آن عصر دیکتاتوری، در همهی رژیمهای دیکتاتوری، متهم سیاسی را مردانه و عادلانه محاکمه نمیکنند. اول میخواهند روحش را خدشهدار کنند. اول میخواهند او را آلوده و بعد محکوم کنند. در #رژیمهای_دیکتاتوری، هر متهمِ سیاسی اتهامهای دیگری را یدک میکشد. رابطهی نامشروع، فساد اخلاقی، مشروبخواری، قماربازی، فساد مالی، خیانت به کشور و ملت و منافع ملی، اقدام علیه امنیت ملی و...
▫️و انسان برای #قدرت چه کارها که نمیکند! ولی تعجبآور است که عدهای با حقوق و مواجب کم، دربست نوکر و غلامِ حلقهبهگوشِ دیکتاتور میشوند. #شکنجهگرها برای اینکه دیگری در قدرت باشد، همنوعان خود را میزنند و آزار میدهند. آنها خود را غلام کسی میکنند که حتی اجازه ندارند او را ببینند. باید یکسال بدوند تا چند دقیقه در یک جلسهی عمومی خدمت ارباب برسند. انسان به چه درجهای از پستی میرسد تا رژیم شاهی، صدامی، قذافی، هیتلری، استالینی و...بر پا بماند.
▪️مهربانیهای مهری آقارضا را آرام میکرد. غذاها و شیرینیهایی هم که میپخت همسرش را سرِ حال میآورد. قرار شد وسط دو ترم سری به #یزد بزنند. مادر آقارضا از روزی که فهمید او آزاد شده است، هر روز به تلفنخانه میرفت با پسرش تلفنی صحبت میکرد. مستأجر مغازهی آقارضا تلفن آورده بود. بالاخره مهری امتحاناتش تمام شد. آقارضا ثبتنام دانشگاه انجام داد و بعد دونفری راهی یزد شدند. دیدارها تازه شد.
▫️اما #یزد دیگر برای آقارضا آن یزد دو سه سال قبل نبود. او همهجا را طور دیگری میدید. هنوز مردم در حال و هوای اصلاحات شاه بودند. هنوز عدهای از خوبی اصلاحات ارضی میگفتند. هنوز برخی ار مهربانی شهبانو حرف میزدند. #آقارضا طور دیگری فکر میکرد. او فکر میکرد شاه و دولت به کمک تبلیغات و با زور برپاست. آقارضا یک سر پیشِ #دکتر_جلال_مجیبیان رفت. آزمایش داد. جواب دکتر همان بود: "هنوز دارو و یا وسیلهای برای بچهدار شدن شما عرضه نشده است. ولی ناامید نشوید. خدا بزرگ است. علم در حال پیشرفت است."
▪️خواهر و بستگان آقارضا به نوع لباس پوشیدن و حرفزدنِ مهری حسادت میکردند. آنها گاهی پیشنهاد ازدواج مجدد به آقارضا میدادند. طوری مطلب را میگفتند که #مهری هم بفهمد. سرانجام یک روز آقارضا سر سفرهی خانهی مادرش ناراحت شد و گفت: "مادر، مشکلِ بچهدار نشدن از من است! چرا این زن را اینقدر اذیت میکنید؟ چرا زخمِ زبان میزنید." خواهرش آمد حرفی بزند، #آقارضا گفت: "اگر یک کلمه دربارهی این موضوع حرف بزنید، دیگر به یزد نمیآیم. دیگر روی مرا نخواهید دید." همه ساکت شدند.
▫️#مهری غذای خورده و نخورده گفت: "من باید به خانهی پدرم بروم." در راه خانهی پدر، مهری اشک میریخت. برای اولین بار پیش خودش گفت: "هم باید درد بیبچگی را تحمل کنم هم متلکِ نادانها را!" به یاد حرف #ویکتور_هوگو در کتاب بینوایان افتاد؛ جایی که میگوید: "آقای میریل! باید سرنوشت همهی آدمهایی را که در شهرهای کوچک زندگی میکنند، بپذیرید. شهرهای کوچک جایی است که در آنها دهانهای بسیاری برای #حرفزدن و مغزهای کمی برای #اندیشیدن وجود ندارد."
▪️اسفند به نیمه رسیده بود. آقارضا فکر کرد بد نیست در ایام نوروز همراه با مهری به #مشهد بروند. اما پولی در بساط نبود. با ماهی پانصدتومان اجارهی مغازه میشد زندگی روزمره را راه برد. با این پول نمیشد مسافرت کرد. رضا با خودش گفت: "خدا بزرگ و کارساز است. باید به خدا توکل کرد." مهری کلاس داشت. رضا در خانه تنها بود. دراز کشیده بود و فکر میکرد. ناگهان نگاهش به #کتابهای_شهربانو افتاد. فکر کرد: "آن پیرهزن هرگز حرف بیخودی نمیزد چرا او گفته بود این کتابها طلا است؟"
👇👇👇👇
▫️یک مرتبه بلند شد و لباس پوشید. یکی از کتابها را داخل سفرهی یزدی بست و راهی خیابان شد. کتاب بسیار کهنه بود. میدانست خیابان منوچهری مرکز خرید این قبیل چیزهاست. صفحهی اول کتاب، مُهر داشت. رضا دقت کرد. سال ۹۴۶ هجری قمری را خواند. #کتاب، تذهیبهای نفیسی داشت. کتاب کاملی بود. برگ افتادهای نداشت. به اولین مغازهای که در خیابان منوچهری رسید از فروشند پرسید: "کتابهای قدیمی میخرید؟" مغازهدار آدرسی به او داد.
▪️او به آنجا مراجعه کرد. مرد مسنّی در دکّان نشسته بود. هشتاد سالی داشت. رضا پرسید: "کتابهای قدیمی میخرید؟" آن مرد #کتاب را دید. صفحاتش را با احتیاط ورق زد و گفت: "این کتاب نفیس است. قدر آن را بدان! این کتاب خیلی گران است. جزء #میراثفرهنگی است. نباید دست کسی بیفتد که آن را از کشور خارج کند!" رضا پرسید: "حالا چند میارزد." پیرمرد گفت: "من خریدار آن نیستم. به نظر میرسد تو یزدی هستی. کتابشناس هم نیستی. من هم کلاهبردار نیستم. نمیتوانم روی این کتاب قیمت بگذارم. فقط به تو میگویم قیمت این کتاب زیاد است. قیمتش از یک خانهی پانصد متری هم بیشتر است! باید مواظب باشی از چنگت بیرون نیاورند."
▫️آن #پیرمرد_درستکار از رضا پرسید چکاره است. رضا گفت دانشجوی حقوق دانشگاه تهران است. پیرمرد گفت: "حالا که دانشجوی دانشگاه تهران هستی، برو کتابخانهی مرکزی دانشگاه با #آقای_تقی_دانشپژوه دربارهی این کتاب صحبت کن." رضا پیش خودش گفت: "راستی، راستی مثل اینکه کتابها خیلی قیمت دارند!"
▪️#رضا دیگر آدم قبلی نبود. او برای انجام کارها قبلاً با کسی مشورت نمیکرد. اما حالا برای انجام هرکاری، #مشورت میکرد. گرفتاریها او را پخته کرده بود. پیش خودش گفت: "این کتابها متعلق به مهری است. باید با او مشورت کنم. بهتر است نظر تقی و آقالئون را هم جویا شوم." راهی خانه شد و کتاب را به خانه برگرداند مهری آمده بود. آقارضا ماجرای کتاب را برایش کامل تعریف کرد. #مهری گفت: "مادربزرگم حرف بیهوده نمیزد. ما قدر حرفهای او را نمیدانیم." آقارضا گفت: "با لئون و آقاتقی هم مشورت میکنیم." مهری گفت: "لئون و آقاتقی از کتابهای قدیمی چیزی نمیدانند. حالا که آن مرد گفته است بروی پیش آقای دانشپژوه، نزد ایشان برو."
▫️مهری و آقارضا از جزئیات فروش کتابها اطلاع چندانی نداشتند. با هدایتگری استاد تقی دانشپژوه، شش جلد کتاب نفیس شهربانو توسطِ #وزارتفرهنگوقت خریداری شد. البته نه به شکل معاملاتی یعنی خرید و فروش نقدی. آقارضا #کتابها را به وزارت فرهنگ هدیه کرد و وزارت فرهنگ هم #۱۴۵۰مترزمین در یوسفآباد به اضافهی صد هزار تومان به او هدیه داد. آقارضا گفت: "باید زمین به اسم مهری باشد." مهری گفت: "من در هیچ کجا حاضر نمیشوم. زمین به اسم خودت باشد." چند ماه طول کشید تا این کار انجام شد.
▪️در این معامله، #رضا درس بزرگی آموخت. مردم قدر ارث پدر و مادرشان را نمیدانند. بخصوص قدر ارث غیرمنقول را. ورّاث به بهترین و باارزشترین اجناس قدیمی میگویند آت و آشغال! آقارضا هم زمانی به این کتابهای نفیس چنین گفته بود. با خودش گفت: "چند بار تصمیم داشتم این کتابها را دور بریزم!" تازه متوجه شد که چند دست آفتابه و لگن و اجناس مسی مادربزرگ خودش را دور ریخته است. پیش خودش فکر کرد، یک مغازهی عتیقه فروشی باز کند.
▫️آقارضا ترم دوم را تمام کرده بود. روحیهاش روز به روز بهتر میشد. او و مهری بیش از پیش به هم وابسته میشدند. هر دو قدرِ آزادی را بیشتر میدانستند. آنها آزادی را نه برای خود که برای نوع بشر میخواستند. آزادی برای آنها تقدّس یافته بود. آقارضا میگفت آزادی یا رهایی از قید و بند، مقدسترین ارزش است. گاهی میگفت #آزادی تنها چیزی است که ارزش دارد انسانها برای آن جان بدهند.
✅ ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
📌پینوشت: همراهان فهیم و بزرگوارِ #ذرهبین انشاءالله از هفتهی آینده به شرطِ بقا، پستِ "نامآوران" را دنبال خواهیم کرد .
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍃 #زندگی_پس_از_آزادی 🕊
📌داستان به اینجا رسید که آقارضا چند جلد از کتابهای شهربانو را با راهنماییهای یک دلسوز و متخصص در عرصهی فرهنگ را به ادارهی فرهنگ وقت سپرد و در قبالش دریافتیهای قابل توجهی را دریافت نمود، #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️در تابستان سال ۱۳۴۷ #رضا صاحب ۱۴۵۰ متر مربع زمین در یوسفآباد شد. بقیهی کتابهای شهربانو را هم از یزد به تهران آوردند. زمین را به سه قسمت تفکیک کردند. در ظرف دوسال خانهی پانصدمتری خوبی برای خودشان ساختند و با فروش بقیهی کتابهای نفیس #شهربانو، سر و سامانی به زندگیشان دادند. با بقیهی پولِ کتابها دو باب منزل مسکونی و چند دربند مغازه هم در خیابان یوسفآباد خریدند و اجاره دادند.
▪️#مهری لیسانس گرفت و دبیر بیولوژی (زیستشناسی) در تهران شد. بعدها توانست مدرک فوق لیسانس را هم بگیرد. در سال ۱۳۷۸ از آموزش و پرورش بازنشسته شد. #رضا هیچوقت وارد سیاست نشد و به کار دولتی هم تن نداد. میگفت: "نان دولت حرام است. کارمندی آدم را حقیر میکند. آدم برای یک لقمه نان به پاگون اعلیحضرت قسم میخورد." این یه بیت شعر #اینیمین را روی تابلویی نوشته و آن را جلوِ میز کارش آویزان کرده بود:
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعهای
یکی امیر و یکی وزیر نام کنی
وگر کفاف معاشت نمیشود حاصل
روی و شام شبی از جهود وام کنی
هزار بار از آن به که بامداد پگاه
کمر ببندی و بر چون خودی سلام کنی
▫️#رضا عتیقه فروشی راه انداخت و با کمک چند شاگرد خبره، فروشگاه بزرگی را اداره میکرد. همیشه شاگردانش را #نصیحت میکرد میگفت: "هرگز حرام و حلال نکنید. کلاه شرعی روی کارهایتان نگذارید. قیمت واقعی هر جنس را به مشتریها به خصوص به فروشندهها بگویید."
▪️ به خواستِ #خدا و برکت کتابهای شهربانو، وضع مالی آقارضا خوب بود. سال ۱۳۵۵ #فوقلیسانس را از دانشگاه تهران گرفت و وکیل دادگستری شد. همیشه دنبال احقاق حقوق کسانی بود که به آنها ظلم شده بود. هرگز وکالت طلاق و دعوای خانوادگی را قبول نکرد. درآمدش از طریق اجاره مغازهها و خانه و درآمد مغازهی عتیقهفروشی خیلی خوب بود، تأمين مالی داشت. حرص مال هم نمیزد. بنابراین دنبال پروندههای به اصطلاح نان و آبدار نبود. دنبال احقاق حق کسانی بود که به آنها #ظلم شده بود و آه در بساط نداشتند.
▫️خیلی از وکالتهایش را رایگان انجام میداد یا بعد از احقاق حق مبلغی میگرفت. بیشتر #وکیلفقرا بود تا اغنیا، به همین خاطر هم در بین وکلا نام و نشانی نداشت. بیش از آنکه پول در جیبش باشد #دعا بدرقهی راهش بود. هرگز هم بچهدار نشد. در سال ۱۳۵۷ جوّ تهران کاملاً انقلابی بود. رضا و مهری در خانه مینشستند و کتاب میخواندند. بیشتر تاریخ انقلابها را میخوانند. رضا در تظاهرات شرکت نمیکرد. روزی مهری از رضا پرسید چرا به تظاهرات نمیرود. #رضا گفت: "من با انقلاب مخالفم!" مهری پرسید: "چرا؟ تو که در دورهی شاه لعنتی آن همه اذیت شدی! پس چرا با انقلاب مخالفی؟" رضا استدلال حقوقی میکرد.
▪️غلیان اجتماعی در اوج بود. مردم دایم علیه شاه تظاهرات میکردند. مهری دائم به تظاهرات میرفت اما آقارضا در خانه مینشست و #کتاب میخواند. مهری اصرار میکرد او هم به تظاهرات بیاید. رضا به مهری گفت: "تو آزادی! میتوانی به تظاهرات بروی. مرا هم آزاد بگذار." آن دو یک روز بر سرِ انقلاب بحث میکردند. زن و شوهر ضد شاه بودند. زن طرفدار انقلاب و سرنگونی شاه بود رضا طرفدار #اصلاحات بود. رضا به مهری میگفت: "تو تحت تأثير حرفهای بهاره هستی. من تحت تأثیر حرفهای ویکتورهوگو" دوباره بحث کردند. رضا دوباره همان حرفها را زد.
▫️مهری گفت: "مگر ویکتور هوگو چه گفته است؟" #رضا گفت: "کتاب کارگران دریای او را بیاور!" رضا کتاب را در دست گرفت و گفت: " #ویکتورهوگو یک آدم انقلابی بود. یک آدم انقلاب دیده بود. او در سال ۱۸۰۲ به دنیا آمد؛ یعنی حدود سیزدهسال بعد از انقلاب کبیر فرانسه. وقتی بیستساله بود، از انقلاب فرانسه ۳۳ سال میگذشت. ناپلئون از دنیا رفته بود. او انقلابیون را میشناخت. تاریخ انقلاب را خوب میدانست. خود سیاستمدار بود. محاکمه و به تبعید محکوم شده بود هجده سال در یک جزیرهی دورافتاده با شرایط بدِ آب و هوایی، تبعید بود.
👇👇👇👇
▪️در سال ۱۸۶۲ در همان جزیره کتاب بینوایان را تمام کرد. در همان جزیره در سال ۱۸۶۶ #کتابکارگراندریا را نوشت.او در این کتاب دربارهی #انقلاب اینطور نوشت: " آتشفشانها، سنگ و گدازه را از دل خود بیرون میاندازند و انقلاب، مردمان را. بدینسان، خانوادهها از زادبوم خویش بسی دور میافتند. زندگیها از هم میپاشد، جمعها پریشان میشوند و مردمانی حیرتزده و مبهوت.
▫️گروهی درخاک آلمان، دستهای در انگلستان و جماعتی در آمریکا میافتند و مردم این کشورها را به شگفتی میاندازند. و مردم این کشورها را به شگفتی میاندازند. این چهرههای ناشناس از کجا پیدا شدهاند؟ اینان را همان آتشفشان از دل خورد بیرون ریخته است که در آن دورها دود میکند. این سنگها از آسمان افتادهاند. این افراد مطرود و گمگشته و این سنگهای فلاخنِ تقدیر را با نامهای #مهاجر، #پناهنده، #ماجراجو و #تبعیدی میخوانند.
▪️هر گاه در #کشوری رحل اقامت افکنند، مردم کاری به کارشان ندارند. لیکن اگر از آنجا بروند، از رفتنشان شادمان میشوند. گاه اینان و دست کم زنانشان نسبت به پیشامدی که آواره و سرگردانشان ساخته، بیگانه و بیطرفند و خشم و کینهای از آن به دل ندارند. گویهایی هستند که بیخواست خویش و به زور، به این سو و آن سو پرتاب شدهاند. هرجا که بتوانند ریشه میگیرند و کاری به کار کسی ندارند و نمیفهمند چه بر سرشان آمده است. من دیدهام که سنگی ترکید و دستهی کوچکی از علف دیوانهوار و با فشار به هوا پرتاب شد. انقلاب فرانسه بیش از هر انفجاری سبب چنین آلودگیها و ریشهکنیها شده است."
▫️آقارضا گفت: "این تعریف ویکتورهوگوی انقلابی از انقلاب است." او در #انقلاب شرکت نکرد هرچند مهری را آزاد گذاشت که به تظاهرات برود. حدود ۴۴ سال در #تهران زندگی کرد ولی خلق و خوی آن را به خود نگرفت. حتی لهجهی یزدیاش عوض نشد. همان آدم بیریا، صادق، #راستگو و مردمدوست کوچه پس کوچههای #یزد بود. اما او در جریان این ۴۴ سال، تغییر اخلاق تهران و تهرانیها را به خوبی درک کرد. میگفت: "این شهر هر روز اخلاقی نو را تجربه میکند." میگفت: "تهران کارخانهی تغییر آدمهاست. میلیونها آدم ساده و صادق، عشایری، روستایی و شهرستانی به آن وارد میشوند. آدمهایی که در یک دورهی چندین ساله، روباهمنش و گرگصفت میشوند." او همیشه در تعجب بود که چرا #آدمها در این جنگل آهن و بتن، روباه و گرگ میشوند.
▪️#رضا روز به روز پیرتر ولی مهربانتر میشد. سالی یکی دوبار به یزد میرفت. در فوت خلیفه محمدعلی و مادر خودش اشک ریخت و بیتابی کرد. همیشه برای #شهربانو خیرات میکرد. به دانشجویان بیبضاعت بورس تحصیلی میداد. بچههای اکرم را بچههای خودش میدانست. نوههایش را هم نوههای خودش میدانست. به آنها همه رقم رسیدگی میکرد. اکرم هیچ درآمدی جز کمکهای آقارضا و خواهرش نداشت. در سال ۱۳۸۹ آقارضا بعد از یک مریضی چند روزه دار فانی را وداع گفت. (روحش شاد🍃)
▫️#مهری از زمانی که بازنشسته شده است. به خصوص بعد از فوت همسرش، بیشتر به یزد رفت و آمد دارد. به خواهرانش به خصوص اکرم و بچههایش کمک مالی می کند. اکرم هرگز طلاق نگرفت. او بعد از پنجاه سال هنوز منتظر عباس شوهرش است. پنجاه سال منتظر شوهرش است تا در خانهی او را بزند. اکرم بعد از فوت خلیفه محمدعلی، با کمکِ #مهری سهم خانهی پدرش را از خواهرانش خرید. هنوز در آن خانهی قدیمی زندگی میکند. هنوز چشم به راه است که عباس پسرخالهاش روزی برگردد. مهری گفت که ملاقات با من و ذکر خاطراتش را برای خواهرانش تعریف کرده است.
✅ پایان
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
▪️در محلهی قدیم ما دیگر هیچ کافری وجود ندارد. همه #مسلمانسهآتشه شدهاند. اما کمتر کسی از همسایهاش خبر دارد، همه مدرن شدهاند. به همین خاطر همسایه، همسایه را نمیشناسد. دیگر #زنها سرِ کوچه نمینشینند. به همین خاطر دیگر همسایهای از درد دلِ همسایه خبر ندارد. دیگر پسرها و دخترها به راهپله و پشتبام هم نمیروند. آنها با آیپَد، اینترنت و وایبر از هم خبر میگیرند. شاید به همین خاطر ازدواجها کم شده است. دیگر کسی از #فرشتههاینگهبان نمیترسد، همه از دوربین و کنترل موبایلی و اینترنتی میترسند.
▫️آیا ادراک نسل جدید از محیط و محله، همسایه و معماری همان است که نسل ما داشت؟ هرگز چنین نیست! آیا تصاویر تلویزیونی و آیپَدی، وایبری و تلگرامی پنج سال دیگر برای پسر من خاطرهای خواهد شد؟ خاطرهای که منجر به #آرامش و سلامت روح، اعتماد به نفس، آزادی و عدالت گردد؟ آیا حالا نسل جدید با همین امکانات تکنولوژیکی، خود را آزاد میانگارد؟ این نسل نیازمند خاطرات دیگری است.
▪️البته، ارتباط تلفنی، وایبری، ایمیلی، فیسبوکی و...زیاد شده است. اما ارتباط روحی_روانی حاصل از دید و بازدیدها چه؟ آیا اقدام برای رفع مشکلات و رسیدگی به امور هم مثل گذشته است؟ شاید حرفهای به اصطلاح خالهزنکی کم شده است. به همین خاطر رفتن به دیدار خالهها کم شده است. خاله که هیچ، خواهر و برادرها هم یکدیگر را به ندرت میبینند
▫️▪️▫️▪️▫️
▫️قبل از آمدن به سوئد چند روزی را در تهران بودم. به مهریخانم گفتم خاطراتش را تنظیم کردهام. آنها را شاخ و برگ داده و از خودم هر چه خواستهام، نوشتهام. اما حرفهای غیر واقعی نزدهام. #مهری گفت: "آزادی که هر چه را میخواهی به حرفهایم اضافه یا کم کنی. فقط نباید کسی را ناراحت کنی! شرط من احترام به دیگران است."
▪️گفتم: "نوشتهام که شما در حدود ۸۰_۷۸ سالگی به پنج اصل شوهرتان ایمان دارید." گفت: "بنویس از ما گذشته است که بخواهیم جواب بندگان خدا را بدهیم. خداوند هم بخشنده و مهربان است. این را هرطور که میخواهید تفسیر کنید." شما هم آزادید تا این متن را هر طور که میخواهید و میپسندید تفسیر کنید. تاریخ شفاهی؟ خاطرات؟ رمان؟ تفسیر و تعبیر #دلهاییخزده در زمانهی امروز و یا تفسیرهای مختلف دیگر.
پایان: اویسالا سوئد. روز جمعه ۱۳۹۳/۱۰/۲۶ اتاق دانشجویی هما پاپلی یزدی.
▫️هوای بیرون ۹ درجه زیر صفر است. فردا عازم اُسلو پایتخت نروژ هستم. از اُسلو به ترمسو (Tromso) میروم و از آنجا رهسپار مجمعالجزایر اسوالبارد یا اسپتزبرگن و شهر لانگیرباین محل سکونت خرسهای سفید قطبی میشوم؛ جایی که بیش از چهارماه و ۱۷ روز در سال کلاً شب است و چهارماه و ۱۷ روز کلاً روز. میروم تا ۱۱۰ ساعت در سرزمین بیخورشید یخزده باشم. شاید درکم از محیط جغرافیایی و #نعمتهایخداوند بیشتر گردد.
▪️میروم تا خاطراتم را در این جزیرهی دورافتادهی یخزده داشته باشم. جزیرهای که شمالیترین نقطهای است که بشر در کرهی زمین در آنجا اسکان دارد. جزیرهای که ۱۱۰۰ کیلومتر از شمالیترین نقطهی آلاسکا بالاتر است. #خدا_کند_که_دلهای_ما_یخ_نزند!💚
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin