▪️حدودِ دو ساعت بعد #آقارضا به خانه برگشت. موقع صرف شام گفت: "باید اتاقها را تمیز و مرتب کنیم. صبح زود مهمان داریم." مهری فکر کرد پدرِ همان پسر چاقو کش میآید. در تمام طول شب یک کلمه هم با آقارضا دربارهی پول حرف نزد. میترسید اگر حرف بزند، نظر همسرش عوض شود. از زندگی یکنواخت خسته شده بود. بچه نداشت. مادربزرگ و مادرش مُرده بودند، خواهرش هم هوودار شده بود.
▫️#محمدعلی، اکرم و سه بچهاش را به خانهی خودش برده بود. چارهای نبود. عباس به زن و بچههایش خرجی نمیداد. بدین ترتیب، محمدعلی تنها نبود، اکرم هم پیش مادرشوهرش نبود. ولی #مهری هروقت به خانهی پدرش میرفت، اکرم سر به سرش میگذاشت. به همین خاطر دوست نداشت زیاد به آنجا برود. مسافرت، مهمانی و روضهخوانی هم که نبود.
▪️#آقارضا مهربان بود، اذیت نمیکرد. #مهری هم به اخلاق او عادت کرده بود. هفتهای دو سه شب کشیک بود. شبهایی که کشیک نبود همراه با هم شام میخوردند.....نمازشان ترک نمیشد. ماه رمضان روزه میگرفتند. #آقارضا تا ۲۱ رمضان روزه میگرفت. بعد از بیست و یکم مثل اینکه ماه رمضان تمام شده است. مهری تا آخر ماه روزه میگرفت. #آقارضا به همسرش چیزی نمیگفت. در تهیهی سحری کمکش میکرد. ولی بعد از بیست و یکم میگفت: "ماه رمضان تمام شده است."
▫️#مهری با این سی هزارتومان که قرار بود فردا ساعت ۸/۵ صبح وارد زندگیاش شود، عالمی داشت. از خوشگذرانی تا کمک به بچههای #پرورشگاه. آقارضا از ساعت ۷/۵ صبح لباس پوشیده و آماده بود. حدود ساعت هشت کوبهی در به صدا درآمد. آقارضا دوید در را باز کرد. مهری دید یک آقا با لباس شخصی و دو نفر پاسبان وارد خانه شدند. آقارضا آنها را به اتاق نشیمن آورد. #مهری تعجب کرد. از خودش پرسید: "چرا آنها را به مهمانخانه نبرد؟"
▪️به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. نمیفهمید موضوع چیست. هرگز ندیده بود که دو نفر پاسبان و یک لباس شخصی به خانهی آنها بیایند. پیش خودش فکر کرد شاید آقارضا برای خودش شریک درست کرده است. فوری سی هزارتومان را تقسیم بر چهار کرد. گفت: "نه...فقط ۷۵۰۰ تومان به ما میرسد!" تمام رؤياهايش داشت به بادِ هوا میرفت. #آقارضا آمد که چای ببرد گفت: "هیچکس نباید بفهمد که توی این اتاق کسی هست!" مهری گفت: "غیر از اینها که کسی توی خانه نیست." آقارضا گفت: "منظورم وقتی است که آن آدمهای دیشبی آمدند."
▫️حدود ۸/۵ صبح دوباره درِ خانه صدا کرد. #آقارضا در را باز کرد. همان #حاجیآقایبازاری با یک آدم دیگر بودند. آقارضا آنها را به مهمانخانه برد. مهری سینی چای را جلوِ اتاق مهمانخانه برد. دید آنها دارند به آقارضا پول میدهند. مهری سینیِ چای به دست، پشتِ در اتاق مهمانخانه ایستاد. انگشتش را به شیشهی درِ اتاق زد. آقارضا آمد سینی چای را گرفت. درِ اتاق از آن درهای قدیمی با پنجرههای کوچک بود. پنجرههای ۲۰×۳۰ سانتیمتری.
▪️ناگهان مهری دید در میان دو اتاق باز شد. فرد لباس شخصی و دو پاسبان واردِ مهمانخانه شدند. لباس شخصی به #حاجیآقا گفت: "شما بازداشت هستید! شما در حالِ #رشوهدادن به مامور دولت دستگیر شدید!" یکی از پاسبانها به حاجیآقا دستبند زد. #حاجیآقا به گریه افتاد. التماس و خواهش و تمنا میکرد. قسم میخورد که "هر چه بخواهید میدهم. هر کار بخواهید میکنم. من را با دستبند توی این کوچهها راه نبرید!"
▫️کوچهها ماشینرو نبود. لااقل باید سیصدمتر حاجیآقا را پیاده میبردند تا به خیابان برسند. #حاجی میگفت: "من در این شهر ۴۵۰ نفر کارگر دارم! آبرو دارم. قول میدهم هر چه جریمه است بدهم. زندان بروم. مرا با دستبند توی کوچه نبرید!" #حاجی به اولادِ بد نفرین میکرد. مردِ همراه حاجی را هم گرفته بودند، ولی به او دستبند نزده بودند. او به آقای قاضی گفت: "به من دستبند بزنید! دستهای حاجیآقا را باز کنید!"
حاجی آنقدر عزّ و التماس کرد که #قاضی به پاسبانها دستور داد دستبندش را باز کنند...
✅ تا اینجا را داشته باشید ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#رشوه ‼️
📌آدینهبخیر، داستان به اینجا رسید که حاجیِ کارخانهدار میخواست سیهزارتومان به آقارضا رشوه بدهد تا پسرکی شانزده ساله که کارگر کارخانهاش بود را به جای پسر چاقوکش او جا بزند که گرفتار شد، #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️کوچهها ماشینرو نبود. لااقل باید سیصدمتر حاجیآقا را پیاده میبردند تا به خیابان برسند. #حاجی میگفت: "من در این شهر ۴۵۰ نفر کارگر دارم! آبرو دارم. قول میدهم هر چه جریمه است بدهم. زندان بروم. مرا با دستبند توی کوچه نبرید!" #حاجی به اولادِ بد نفرین میکرد. مردِ همراه حاجی را هم گرفته بودند، ولی به او دستبند نزده بودند. او به آقای قاضی گفت: "به من دستبند بزنید! دستهای حاجیآقا را باز کنید!"
حاجی آنقدر عزّ و التماس کرد که #قاضی به پاسبانها دستور داد دستبندش را باز کنند.
▪️#قاضی به حاجی گفت: " فرزندِ ناخلفِ شما نتیجهی پولداری بیحسابِ شماست. شما بچه را لوس و بیمسئولیت بار آوردهاید. آقای حسنآقا... کارخانهدار و ملّاک. هرگز فکر کردهاید پسرتان در این #شهر چه مشکلی ایجاد میکند؟ چرا اجازه نمیدهید پسرتان زندان برود؟ شاید زندان او را ادب کند! هر بار که خلافی میکند او را نجات میدهید. حالا خودتان هم گرفتار شدهاید."
▫️#قاضی ادامه داد: "در #یزد هر ده سال یکبار چاقوکشی و لاتبازی نبوده است. فکر میکنید چرا پسرتان و دوستانش دست به این اقدامات میزنند؟ من فکر میکنم کارخانه و املاک، درآمد بیحساب برای شما آورده است. درآمد بیحساب، اخلاقِ شما را تغییر داده است. شما به خاطر پول و نفوذی که دارید، اخلاقِ پسرتان را #خراب کردهاید. فرزندِ ناخلف و بد همیشه بوده است. #اما_این_طوریاش_در_یزد_نوبر_است". (ما هم در اردکان چیزهایی را میبینیم؛ و وقتی از جانبداریهای بو دار مطلع میشویم؛ با خود میگوییم: این طوریاش در #اردکان به والله نوبر است.!!!!!!!)
▪️#قاضی گفت: "اما پدر رشوه دِه هم باید مجازات شود!" همه از خانه بیرون رفتند. #آقارضا هم با آنها رفت. فرصت نشد مهری از آقارضا پرس و سئوال کند.
▫️کاخ رؤياهای #مهری ویران شد. ماشین، زیارت و روضهخوانی خیالی بیش نبود. امیدی در ذهنِ مهری جرقه زد: "حتماً حالا دولت به آقارضا پاداش میدهد! حتماً دولت صدهزار تومان نه، سی هزارتومان نه، ده هزارتومان به آقارضا پاداش میدهد!" #مهری نفس راحتی کشید. فکر کرد جایزهی دولت پولِ حلال است. پس او حالا با وجدانِ راحت میتواند به زیارتِ امامرضا علیهالسلام برود. اولین خواستهاش از خدا، رفتن به مشهد بود. از کنارِ دریا رفتن بدش میآمد.
▪️#مهری با خودش فکر کرد چون میخواسته با پولِ حرام، کارِ حرام انجام دهد، اینطور شده است. پس با پول حلال باید به زیارت رفت. یادش آمد که همیشه #مادربزرگش حرف از رزقِ حلال میزد. آنروز آقارضا کشیک بود. شب به خانه برگشت. خستهتر از روزهای دیگر بود. مهری ماجرا را پرسید.
👇👇👇👇
▫️#آقارضا گفت: "مردی که پسرش چاقوکشی کرده بود، میخواست به من رشوه بدهد. آن مردِ پولدار، پدرِ بچهی شانزدهساله را راضی کرده بود. به خودِ بچه هم گفته بودند برایش موتورسیکلت میخرند. گفته بودند چون صغیر است، پانزدهروز تا یک ماه میفرستندش دارالتادیب است. #حاجی به پسره گفته بود خودش ضامن میشود. فقط مانده بود که من بگویم پسرِ حاجی را اشتباهی گرفتهام. دیشب رفتم پیشِ آقای حیات داوودی، #قاضیپاکی است، آدمِ درستی است. پیش او رفتم و ماجرا را گفتم. او هم گفت خیالت راحت! آدرس خانهی ما را گرفت. گفت من ساعت هشت صبح میآیم، که آمد."
▪️#مهری به آقارضا گفت: "حالا شهربانی به تو پاداش بزرگی میدهد!" آقارضا که گویا اصلاً به پاداش فکر نکرده بود، پرسید: "چرا باید پاداش بدهند؟ خوب، به من حقوق میدهند."
▫️حدود دوماه گذشت. یک روز #آقارضا به خانه آمد و با خوشحالی گفت: "به من پاداش دادند! ۷۵۰ تومان با پانزده روز مرخصی تشویقی!" #مهری گفت: "بهتر نبود سی هزارتومان را میگرفتی؟" برای اولین بار #آقارضا به صورتِ مهری اَخم کرد و گفت: "تو که زنِ نمازخوانی هستی!" #مهری خندید و گفت: "عرقخور هم هستم!" #آقارضا گفت: "ما آبِ حرام میخوریم ولی نانِ حرام نمیخوریم. همین آبِ حرام هم با پولِ حلال به دست میآید."📌{۱}. هر دو خندیدند.
▪️شب #آقارضا به مهری گفت: "من هیچوقت تو را به مسافرت نبردهام. میخواهی این پانزده روز به مسافرت برویم؟" #مهری گفت: "دلم میخواهد به مشهد بروم!" آقارضا گفت: "فردا بلیت میخرم." هر دو ده روز نیّتِ اقامت در مشهد را کردند و عازم شدند. مدیرِ گاراژ، بلیتِ یزد به مشهد را #رایگان به آقارضا داد. آقارضا هر کار کرد از او پول نگرفت. #مدیرگاراژ گفت: "تو پاسبانِ درستکاری هستی، بلیت را مهمانِ من باش." #مردم_قدر_آدمهای_درستکار_را_میدانند.
▫️#مهری و همسرش با ۷۵۰ تومان (منظور ۷۵۰۰ ریال است) کلی در مشهد خوش گذراندند و سوغاتی خریدند.وقتی بر گشتند، ۱۵۰ تومان هم زیاد آمده بود. در حرم امام رضا علیهالسلام مهری خیلی دعا میخواند. آقارضا فقط از امام رضا علیهالسلام طلبِ #عاقبتبهخیری میکرد. نه دعا خواند و نه زیارتنامه. البته، نماز میخواند. تنها دعایش، عاقبت به خیری بود.
📌{١} و اما #پاورقی این قسمت از داستان: مرحوم "استاد محمد قهرمان" شاعرِ آزادهای که موردِ احترامِ همهی اهلِ ادبِ #ایران و به خصوص خراسان بود، شعری بر همین مضمون دارد. البته، مطلب استاد قهرمان معکوس سخن آقارضا پاسبان است. سخنِ قهرمان، عرفانی است. دربارهی #استادقهرمان که سالها رئیس دانشکدهی ادبیات دانشگاه فردوسی بود خاطراتی دارم که در جایی خواهم نوشت. استاد قهرمان جزو نوادر روزگار بود. در سال ۱۳۹۱ به دیدار باقی شتافت.
در سفرهای که آمد با خونِ دل فراهم
نان حلال داریم، آبِ حرام بگذار
✅ تا اینجا را داشته باشید ادامه دارد..
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#رشوه ‼️
📌آدینهبخیر، داستان به اینجا رسید که آقارضا با ۷۵۰ تومانی که دولت به عنوان پاداش به او داده بود به اتفاق همسرش مهری به زیارت امام رضا علیهالسلام رفتند، #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را، تا ببینیم عاقبتِ #درستکاری آقارضا به کجا میانجامد...
▫️مهری و همسرش یک ماه بود از مسافرت برگشته بودند. #آقارضا خسته و افسرده به خانه آمد. #مهری پرسید: "چرا اوقاتت تلخ است؟" گفت: "آن حاجی بازاری کار خودش را کرد! وکیل گرفته و پول خرج کرده است. امروز دادگاه داشتیم، وکیل از تهران آمده است، آدمِ حرّافی است، آن قدر مسئله را پیچاند که من خودم هم به شک افتادم. در یک لحظه فکر کردم واقعاً پسر حاجی را بیخودی گرفتهام و نیتم رشوه گیری بوده است و وقتی متوجه شدهام یک همکارم گزارش علیهام داده، رفته و قاضی را خبر کردهام. #وکیل میگفت بیجهت به حاجیآقا اتهام رشوه دادن زدهام. #وکیل، قاضیِ حاضر در صحنهی رشوه را هم متهم به ندانمکاری و سهلانگاری کرد. گفت قاضیِ تازهکار باعث شده است آبروی یک تاجرِ کارخانهدارِ بزرگ برود؛
▪️#وکیل، پرونده را "سیاسی" نشان می داد. میگفت عواملِ #حزبتوده برای یک حاجی طرفدار اعلیحضرت پرونده درست کردهاند. میگفت این پرونده تسویه حساب سیاسی بین حزب توده و طرفداری اعلیحضرت است. میگفت باید با عوامل نفوذی مخالف اعلیحضرت در شهربانی مبارزه کرد. #وکیل علاوه بر تبرئهی موکلش، تقاضای اخراج پاسبان خاطی و احتمالاً عامل نفوذی حزب منحلهی توده را میکرد. تنبیه قاضیِ ناوارد را هم میخواست." #مهری از آقارضا پرسید: "حزب توده چی هست و چه کاری کرده است؟" #آقارضا گفت: "هیچ چیز دربارهی آن نمیدانم."
▫️بالاخره با حرّافی و پروندهسازی وکیل، #آقارضا محکوم شد. من فکر میکنم ما ملت از نظرِ #پروندهسازی در دنیا مقام بسیار بالایی داریم‼️ بعد از یک هفته #آقارضا با چهرهای گرفته به خانه آمد و گفت: "قاضیِ پرونده را به شهر بابک منتقل کردند. من هم به زندان متهم شدم!" #مهری سراسیمه پرسید: "یعنی تو را زندانی میکنند؟" گفت: "نه من دیگر پاسبان کلانتری و کشیک خیابان نخواهم بود. چند روز پیش رئیس کلانتری گفته بود به من کار دفتری خواهد داد. ولی از بالا دستور آمد که به زندان منتقل شوم."
▪️#آقارضا به مهری دلداری داد و گفت: "نترس! من نگهبانِ زندانیها میشوم. خودم که زندانی نمیشوم." مهری گفت: "#این_هم_عاقبت_درستکاری!" #آقارضا گفت: "عاقبت درستکاری نزد خداوند است. انشاءالله عاقبت به خیر شوم! شهربانو میگفت من به درد پاسبانی نمیخورم. واقعاً راست میگفت!" آقارضا گفت اوقاتش تلخ است. مهری بساط را چید.....هر کدام چند استکان به سلامتی هم زدند. #مهری برای شوهرش دایره و دف زد و آواز خواند. روحیهی هر دو شاد شد.
▫️#آقارضا گفت: "شاید همین انتقال به زندان راهی برای عاقبت به خیری من باشد! هیچ وقت نصیحتِ #شهربانو را فراموش نخواهم کرد. همیشه میگفت هر وقت مصیبتی بر تو وارد شد، صبر پیشه کن. به یادِ خدا باش. خدا را شکر کن. داستان حضرت ایوب پیامبر علیهالسلام را بخوان." #شهربانو گفته بود: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" آقارضا میگفت: "این مشکل یک نعمت است؛ نعمتی که من نمیدانم. مشکلی است که من حکمتش را نمیدانم." بعد یک (نوشیدنی) برای شادی روحِ شهربانو تا ته سرکشید و گفت: "شهربانو، روحت شاد که مرا آدم کردی! مرا بینا کردی!" 📌{۱}
▪️اواخر اسفند سال ۱۳۴۲ بود که #آقارضا به زندان منتقل شد. روز اولی که به زندان رفت، مهری خیلی نگران بود. عصر که آقارضا به خانه آمد خیلی خسته بود. گفت: "مرا مامور داخل زندان کردهاند. مستقیماً با زندانیها سر و کار دارم." البته آن زمان #یزد کلاً حدود ۳۵ نفر زندانی داشت که بیش از بیست نفر آنان یزدی نبودند. در سراسر فرمانداری کل یزد آن زمان یا استان فعلی، فقط یک زندان وجود داشت.
▫️یک هفته گذشت. #آقارضا از زندان هیچ نمیگفت. مهری هم چیزی نمیپرسید. فقط حال و احوال شوهرش را جویا میشد او هم میگفت خوبم. ولی معلوم بود که حالش خوب نیست. یک شب در میان، کشیک بود. شبهایی که کشیک بود ساعت هفت صبح به خانه میآمد. یک روز صبح ساعت ۱۰ به خانه آمد. مهری خیلی نگران شده بود.
👇👇👇👇
▪️#آقارضا خیلی ناراحت بود. گفت: "فهمیدم غذای زندانیها را میدزدند! بخش مهمی از گوشت و تخممرغ و برنج را چند استوار میدزدند و به خانه میبرند. دلم برای زندانیها سوخت. رفتم پیش رئیس زندان و ماجرا را گفتم. اوگفت مدرک یا شاهدی داری؟ نه مدرک داشتم نه شاهد. مرا توبیخ کرد و گفت: بدون شاهد و مدرک به همکارانت تهمت میزنی؟ رئیس زندان گفت از فردا باید در برجکِ زندان کشیک بدهم. من پاسبان کلانتری بودهام. همیشه در خیابان قدم میزدم. حالا باید چندین ساعت در روز یا شب در برجک کشیک بدهم."
▫️#مهری به او دلداری داد و گفت: "در هر مشکلی، حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." #آقارضا گفت: "خدا بیامرزد شهربانوی عاقل را. بیا کمی باهم #شاهنامه بخوانیم!"
▪️دو سه ماه اینچنین گذشت. #آقارضا روز به روز گرفتهتر بود. گفت یکی از همکارانش گفته رئیس و پاسبانهای زندان با هم #شریک هستند. اگر تو چیزی نگفته بودی، سهمت را هم میدادند. بعد آقارضا فهمید با اجازهی #رئیسزندان برای زندانیهای معتاد مواد تهیه میشود. این کار منبع درآمدی برای رئیس زندان بود. هر روز که #آقارضا به خانه میآمد کشف جدیدی کرده بود.
▫️#زندانیهایپولدار ملاقتهای طولانی داشتند. خیلی پولدارها بعضی شبها به خانه میرفتند. "آقارضا" به همکارش پیشنهاد داده بود با هم بروند و مسئله را به #رئیسشهربانی و #دادستان بگویند.
▪️همکارش گفته بود: "تو چرا به زندان منتقل شدی؟" #آقارضا پاسخ داده بود: "چون رشوه نگرفتم." همکارش گفته بود: "من هم چون یک زندانی را فراری ندادم، به زندان منتقل شدم. به من پیشنهاد پول زیاد دادند تا یک زندانی را در راه دادگاه فراری دهم! عاقبتم این شد که میبینی، نگهبان بدترین جاهای زندان هستم.
▫️#آقارضا یک عیب اساسی داشت. با کسی مشورت نمیکرد. اگر کاری به ذهنش درست میرسید، بدون مشورت آن را انجام میداد. خودش میگفت با زنش رفیق است، اما کارهایش را با #مهری هم در میان نمیگذاشت.
✅ پایان
📌{۱} و اما آخرین #پاورقی این داستان: در روز یکشنبه ۱۳۹۳/۱/۱۷ ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه، آقای #خداداد_گوهریان، بزرگِ یهودیهای یزد به من تلفن کرد و گفت: "یک زنِ سیدِ مستحقی است. باید به او کمک شود." پرسیدم: "آیا در بین یهودیهای یزد کسی مستحق هست؟" گفت: "خدا را شکر، هیچ یهودی محتاج نیست." من با آقای #غلامعلی_سفید، استاندارِ اسبقِ یزد که مؤسسهی خیریه جوادالائمه را دارند تلفن کردم و مطلب آقای گوهریان را به ایشان گفتم. قرار شد آقای سفید دستور پیگیری و رسیدگی به آن زن سیده را بدهد. این نزدیکیِ مردم را میرساند. یک یهودی به فکر رفع احتیاج یک زن مسلمان سیّد است. این #ارزش را پاس بداریم و #نیک شماریم. #ما_همه_مردم_این_سرزمین_هستیم.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#نامه_به_دادستان 📨
▫️#آقارضا بدون مشورت با کسی به #دادستان نامه نوشت و در آن کارهای خلاف رئیس زندان و همکارانش و قاچاق تریاک را شرح داد. او در نامهاش نوشت از غذای زندانیان دزدیده میشود؛ تریاک وارد زندان میشود؛ زندانیهای پولدار بدون اجازهی رسمی ملاقات دارند و چندنفری هفتهای یکی دو شب به خانه میروند. اسمِ #مسئولانخلافکار را هم برده بود.
▪️بعد از چند روز، #رئیسشهربانی آقارضا را خواست. #آقارضا به شهربانی رفت. بعد از ۲/۵ ساعت که پشت در اتاق رئیس منتظر ماند، به او اجازهی ورود داده شد. کلاهش را زیر بغلش گذاشت و خبردار ایستاد. حدود ۱۰ دقیقه خبردار ایستاده بود. سرهنگ یک کلمه با او حرف نزد. آزادباش هم نداد.
▫️ناگهان #سرهنگ مثل فنری که از جا در رفته باشد، بلند شد و با عصبانیت گفت: "تو مرتیکهی پدرسوخته که به درد جاروکشی هم نمیخوری، سر خود و بدون رعایت سلسله مراتب نامه به دادستان نوشتهای که چه! پدرسوختهی فلان فلان شده! تو پاسبان شهربانی هستی یا جاسوس دادگستری؟ تو باید به مافوقت نامه مینوشتی! باید به من نامه مینوشتی! با اجازهی چه کسی مستقیم به #دادستان نامه نوشتهای؟"
▪️تا #آقارضا آمد حرفی بزند، سرهنگ گفت: "حالا برو گُم شو تا پدرت را در بیاورم!" آقارضا از اتاق سرهنگ خارج شد. رئیس دفتر سرهنگ گفت: "سروان مددی تو را میخواهد." آقارضا پیش سروان رفت. سروان چند برابر سرهنگ به او فحش داد و هتّاکی کرد. بعد گفت: "فعلاً پانزده روز در همان زندان یکسره کشیک بده! حق نداری به خانه بروی! به رئیس زندان گفتهام کوچکترین تخفیفی به تو ندهد! پدرت را هم در آورد. حالا راست به زندان برو."
▫️#آقارضا گفت: "اجازه بدهید به زنم خبر بدهم." سروان گفت: "مرتیکه ز...ج... لازم نکرده! از همین حالا به دستور سرهنگ بازداشت هستی. همین که تو را میفرستم زندان کشیک بدهی، خودش ارفاق است. من باید جواب سرهنگ را بدهم. باید تو را توی انفرادی بازداشت میکردم!"
▪️سروان، #پاسباناکبری را صدا زد و به او گفت: "این مرتیکه را بردار ببر تحویل رئیس زندان بده! حق ندارد در بین راه با کسی حرف بزند یا پیغامی بدهد!" پاسبان اکبری به سروان احترام گذاشت و به آقارضا گفت راه بیفت. در راه #آقارضا به اکبری گفت: "تو میروی به همسرم خبر بدهی؟" اکبری گفت: "میخواهی من هم بازداشت شوم." #رضا گفت: "بندهی خدا برو در خانهی ما، به همسرم یک کلمه بگو حال رضا خوب استو باید پانزده روز یکسره کشیک بدهد." #اکبری گفت: "ببین آقارضا، ما هم از این وضع ناراحت هستیم. چهارتا افسر و استوارِ #غیریزدی به این شهر آمدهاند و به اصطلاح خودشان دارند نظم برقرار میکنند. اما دارند چمدان پُر میکنند. ما باید یک جوری با آنها بسازیم."
▫️#رضا گفت: "من نمیتوانم بسازم!" #اکبری گفت: "پس باید از شهربانی بروی. برو یک کار دیگر پیدا کن. برو پیش برادرت سبزی بفروش." آقارضا از همکارش پرسید: "بالاخره میروی با همسرم بگویی چه شده است؟" #اکبری گفت: "من اهلِ زارچ هستم. #یزدی هستم. فقط از خدا میترسم. ما زارچیها اهل کار هستیم. اهلِ دروغ و کلک، رشوه و قاچاق نیستیم. همهی قوم و خویشهای من در زارچ، تهران و مشهد کار و کاسبی خوبی دارند. من بیخودی آمدم پاسبان شدم. اگر دیدم شهربانی الکی زور میگوید، میروم کاسبی دیگری پیدا میکنم. یک #لقمه_نان_حلال همهجا پیدا میشود."
👇👇👇👇
▪️#پاسباناکبری سرِ شب با لباس شخصی به درِ خانهی آقارضا رفت. #مهری با شنیدن خبر سراسیمه شد و گفت همین حالا میرود زندان تا ببیند چه خبر شده است. #اکبری به او گفت: "اگر الان به زندان بروی، میفهمند که من خبر دادهام. امشب را صبر کن، فردا ساعت ۱۰ صبح برو بگو شوهرم دیر کرده و دیشب به خانه نیامده است."
▫️#مهری شب از دلشوره نتوانست بخوابد. تمام شب در رختخوابش غلت زد. چند بار بلند شد و نماز خواند. دعا کرد و از همه انبیا و اولیا کمک خواست. صبح زود بلند شد. #لحظات به سختی میگذشت. روز بعد به زندان مراجعه کرد و گفت میخواهد شوهرش را ببیند. گفتند او کشیک است و تا پانزده روز حق ملاقات ندارد. "مهری" با دلی شکسته و چشمانی اشکبار به خانه بازگشت. داستان را به پدرش گفت. #محمدعلی به دخترش گفت صبور باشد.
▪️یکی از #پاسبانهایزندان خبرها را برای مهری میآورد و خبر مهری را به زندان میبرد. پدر مهری تلاش کرد از وضعیت دامادش باخبر شود. سرانجام فهمید که او چه کرده است، نگران شد. چند روز بعد مهری مقداری میوه و لباس برای همسرش برد.
▫️بعد از پانزده روز #آقارضا زار و نزار به خانه آمد. یک روز استراحت داشت و دوباره ۱۰ روز کشیک. به حمام رفت و با مهری درد دل کرد و ماجرا را گفت. زن و شوهر با هم مهربانی کردند. روحیهشان شاد شد. آقارضا گفت در زندان همواره به یاد او و گفتهی #شهربانو بوده است: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی نعمتی." #آقارضا گفت: "من پاسبان نمیمانم، استعفا میدهم، پاسبانی به مذاق من نمیآید." بعد شعر معروفِ #فردوسی را خواند:
که گفتت برو دست رستم ببند؟
نبندد مرا دست، چرخ بلند
▪️#مهری گفت: "خدا بزرگ است" #آقارضا گفت: "خدا بزرگ است، ولی باید تلاش کرد. تو در خانه تنها چکار میکنی؟" مهری گفت: "بیشتر به خانهی پدرم میروم. شبها اکبر پسر زینت پیشم میآید. به او درس میدهم." #آقارضا گفت: "خودت هم درس بخوان. باید دیپلمت را بگیری." مهری خیلی خوشحال شد در دلش فکر کرد شاید حکمت این مشکل همین باشد.
▫️در پانزده روز اول، رئیس زندان خیلی به #آقارضا سخت گرفت. انواع توهین را به او کرد. کارهای سخت را که وظیفهی زندانیها بود، بر عهدهی او گذاشت. در ۱۰ روز بعد، رئیس کمی مهربانتر شد. یکی از #همکارانش که پاسبان کهنهکاری بود، گفت: "رضا مواظب خودت باش! پشت این مهربانی یک کلکی هست. رئیس شهربانی تو را به سادگی نمیبخشد." آن ۱۰ روز هم گذشت. زندگی عادی شروع شد.
▪️چهارماه از آن ماجرا گذشت. ۱۲ آبان ۱۳۴۲ بود. #آقارضا مثل روزهای دیگر کشیک زندان بود. #رئیسزندان او را به اتاقش خواست. یک فرد با لباس شخصی و یک ستوان و یک استوار هم آنجا بودند. آنها عضو زندان نبودند. آقارضا خبردار ایستاد. #رئیس گفت: "رضا، جیبهایت را خالی کن." رضا جیب شلوارش را خالی کرد. افسر به استوار گفت: "جیبهای کُتش را خالی کن."
▫️#استوار جیبهای آقارضا را خالی کرد. #آقارضا خشکش زد. دهانش از تعجب باز ماند. چشمهایش گشاد شد. سرش سوت کشید. داخل جیب کُتش یک لول #تریاک بود. ستوان پرسید: "این چی هست؟" #رضا نگاهی به چپ و راست کرد و گفت: "به خداوندی خدا این مال من نیست! من خبر ندارم." رئیسزندان گفت: "این را بازپرس، تحقیق خواهد کرد. تریاک وارد زندان میکنی؟ پس قاچاقچیِ زندان تو هستی!"
▪️#پروندهای برای آقارضا تشکیل شد. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک میفروخته است. توی محله هیچکس #باور_نکرد. همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را میشناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ #دادگاه اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را میخواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس شهربانی افتاد. #رئیسشهربانی که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" #آقارضا فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم #شریک هستند. هنوز کتابِ "کارگران دریا" نوشتهی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود.
✅ تا اینجا را داشته باشید قصهی آشناییست، ادامه دارد...
📚شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#نامه_به_دادستان 📨
📌قصه به اینجا رسید که در جیب #آقارضا یک لول تریاک پیدا کردند، باهم بخوانیم ادامهی ماجرا...
▫️#پروندهای برای آقارضا تشکیل شد. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک میفروخته است. توی محله هیچکس باور نکرد. همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را میشناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ #دادگاه اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را میخواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس شهربانی افتاد. #رئیسشهربانی که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" #آقارضا فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم "شریک" هستند. هنوز کتابِ #کارگراندریا نوشتهی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود.
▪️ #ویکتور_هوگو این نویسندهی شهیر فرانسوی، هجده سال در یک جزیرهی دور افتاده تبعید بوده است. در سال ۱۸۵۰ او در این #کتاب مینویسد: " قاچاق که قانون، آن را منع و تعقیب میکرد به طور قابل انکاری با معاملات مالی درآمیخته بود و با #مقاماتعالیجامعه ارتباط داشت. سبب بسیاری از رعایتها و طرفداریهای پنهان (مقامات پلیس) و قضات از مجرمان را باید در این جریان جُست؛
▫️#قاچاقچی از بسیاری چیزها خبر دارد، اما باید خاموشی گزیند. کسی که به قاچاق میپردازد، باید رازدار و رازپوش باشد. قاچاق بدون راز داری امکان پذیر نیست. قاچاقچی سوگند میخورد که مهر خموشی بر دهان بزند و کلمهای بر زبان نراند. مطمئنتر از قاچاقچی کسی پیدا نمیشود. روزی قاضی "اویارزون" یکی از قاچاقچیان را که دستگیر شده بود به استنطاق کشید تا نام کسی را که پول لازم برای قاچاق در اختیارش نهاده بود، فاش کند. آن شخص خود قاضی بود، یکی از این همدست که خودِ قاضی بود برای اجرای قانون و حفظ ظاهر ناچار شد در پیش مردم دستور دهد متهم را آزاد و شکنجه کنند؛
▪️و دیگری که قاچاقچی بود، برای وفادار ماندن سوگند خورد که خاموشی گزیند. تازه اگر وفادار نمیماند، چه کسی اعتراف او را قبول میکرد؟ او به اتهام تهمت زدن به قاضیِ شریف، مجازاتش بیشتر میشد. طنزِ #ویکتورهوگو، این ادیب، سیاستمدار و جامعهشناس در ۱۶۰ سال قبل، هنوز پابرجاست. نه تنها برای قاچاق که برای خیلی کارهای دیگر این #رابطه برقرار است :(
▫️#آقارضا پاسبانی خام بود. فکر میکرد به تنهایی میتواند جلوِ قاچاق تریاک به داخل زندان را بگیرد. او نمیدانست که شصت سال بعد هم یکی از مشکلات زندانهای سراسر دنیا، قاچاق مواد مخدر به زندان است. او نمیدانست که نمیشود با لو دادن و بگیر و ببند و اعدام، با محصولی که میلیونها مصرف کننده وابسته دارد مبارزه کرد. او نمیدانست که شبکهی بینالمللی قاچاق مواد مخدر یکی از قدیمترین، قدرتمندترین و کارآمدترین شبکههای جهانی است.
▪️نمیدانست قدرت و پولِ قاچاقچیان، قدرت دولتها، پلیس بینالمللی، پلیسها و دادگستریهای سراسر جهان را به بازی میگیرد. نمیدانست #محصولاتی که صدها هزار بلکه میلیونها هکتار زمین را در سراسر دنیا به زیر کشت برده است، نمیشود با لو دادن و گزارش نوشتن حل کرد. نمیدانست #محصولی را که منبع درآمد میلیونها کشاورز در افغانستان، مثلث طوطی، آمریکای لاتین و آسیای مرکزی است نمیتوان به سادگی نابود کرد.
▫️نمیدانست #محصولاتی که پول آنها با "قدرت" عجین شده است، با هزاران شهید و کشته هم نمیتوان نابود کرد. نمیدانست حتی تا شصت سال بعد هم هیچ کشوری در جهان قانونی وضع نکرده است که معتادان نمیتوانند رای بدهند. نمیدانست که #سیاستمداران به رای همهی معتادان نیاز دارند. در مملکتی که سه میلیون رای متعلق به معتادان است، کدام سیاستمدار به طور جدی علیه معتادان و مواد مخدّر وارد کارزار میشود؟ او خیلی چیزها را نمیدانست. بالاخره #آقارضا مثل بسیاری از مردم از جمله خودِ من، زیانِ جهل و نادانی خودش را باید تحمل میکرد. آقارضا به حبس و جریمه و اخراج از شهربانی محکوم شد.
👇👇👇👇
▪️هر چه #آقارضا التماس کرد و قسم خورد، فایده نداشت. #دادستان، نامهای به شهربانی ارسال و نوشته بود گزارش شده است که در زندان مواد وارد میشود. قاچاقچی را پیدا کنید. شهربانی مدتها دنبال قاچاقچی زندان میگشت. بالاخره آن شخص را پیدا کرده بود. #رضا فهمید که نباید در این سیستم کثیف، نامه به دادستان مینوشت. جالب آن بود که هیچ اثری از نامهی رضا در دادگستری نبود.
▫️او #نامهای را که به دادستان نوشته بود، وارد دفتر دادگستری نکرده بود. شماره نگرفته بود؛ یعنی نامه بی نامه. حتی اگر نامه هم بود، فایدهای نداشت. گفتند اگر نامهای نوشته باشی، برای رَد گُم کردن بوده است. #آقارضا از کجا ۱۷۸ هزارتومان( ۱۷۸ هزار تومانِ سال ۱۳۴۲ یعنی بیش از ۷۰۰ میلیون تومان در سال ۱۳۹۳) را باید پیدا کند؟ اگر جریمه را نمیپرداخت، تا مدت نامعلوم در زندان میماند.
▪️در خانهی #آقارضا ماتم بود. غروبِ آذرماه بود. آفتاب کم رنگ بر لبِ بامِ خانهی #محمدعلی میتابید. گچبری زیبای بالای تالار، زشت جلوه میکرد. غروب بسیار غمگین به نظر میرسید. ماهیهای داخل حوض جنب و جوش نداشتند. مثلِ آنکه آنها هم معنای #ظلم را فهمیده بودند. آن حیوانات هم از غصهی ظلم، #ساکت_بودند؛ ظلمی که نمیتوانی کاری در مقابل آن بکنی.
▫️در طول عمرتان چند بار با #ظلم مواجه شدهاید؟ چندبار اینگونه #ظالمان را جلوِ چشم خودتان دیدهاید؟ من #ظالمانی را دیدهام که به خاک سیاه افتادهاند. #ظالمانی دیدهام که طنابِ دار بر گردن داشتهاند. "صدام" را میگویم. امّا #ظالمانی را هم دیدهام که در نیویورک، لندن، پاریس و... عیاشی میکنند. #ظالمانی را دیدهام که به قدرت رسیدند، آدمها کشتند و محترم زندگی کردند. با مراسم و تشریفات دولتی و ملی و مردمی هم به خاک سپرده شدند. "استالین" غیر از این بود؟ #خدا جای حق نشسته. اما خدا صبرش هم بسیار است. خدا عقل داده است. عقلی که آدمها خود، با اجرای قانون، ظالمان را ادب کنند.
▪️خواهرهای #مهری دَمَق بودند. با زنهای همسایه، ساکت دور حدض نشسته بودند. از شولی خبری نبود. از شور و ولوله خبری نبود. بچهها آرام بودند. فضا سنگین بود. علیاصغر برادرِ آقارضا، خلیفه محمدعلی و عبدالله آتشکار لب ایوان خانه نشسته بودند و به سرنوشتِ #آقارضا فکر میکردند. آقارضا فقط ۲۷۷ تومان(۲۷۷۰ ریال) پسانداز داشت. به زودی #مهری بدون خرجی میماند.
▫️#مهری گفت: "غصهی مرا نخورید. من خرجی خودم را در میآورم. برای آقارضا هم پول به زندان میفرستم. دستگاههای شعربافی مادربزرگ را راه میاندازم. خودم هم خیاطی میکنم." #پدرش گفت: "روحِ آن زن شاد میشود. ما همه به تو کمک میکنیم. اگر دستگاهها راه بیفتد، خیالم از بابتِ تو راحت میشود. از وقتی دستگاهها خوابیده، #برکت از خانهی ما رفته است. در خانهای که محصولی تولید نشود، خیر و برکت از آن خانه میرود. اگر زنِ خدا بیامرزم مثلِ مادرم کار میکرد، اینقدر سر به سر دیگران نمیگذاشت."
▪️خانههای قدیم قبل از آنکه یک واحد فرهنگی باشند، یک واحدِ تولیدی بودند. #عبداللهآتشکار گفت: "فردا سرِ کار نمیروم. همهی بچهها را خبر میکنم بیایند زیرزمین را آب و جارو کنند. خاک دستگاهها را پاک کنند. اگر ریسمان یا وسیلهای خواست، راه میاندازیم. به امید خدا مهریخانم کار میکند و درآمدش هم خوب میشود." #علیاصغر گفت: "مبلغِ جریمه را چکار کنیم؟" #مهری گفت: "خانه را میفروشیم. من میآیم پیش پدرم." #علیاصغر گفت: "خانه حداکثر ۲۵ هزار تومان فروش میرود. ۱۵۰ هزار تومان کم داریم. پول کمی نیست." #مهری گفت: "خدا بزرگ است."
✅ ادامه دارد...
📚شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
▫️۲۵ تومان آن زمان پول زیادی بود. معادل پنجاه ماه مخارج خانهی ما بود. بخشی از سهم آرد خانه را که پیش آخوند نانوا بود، فروختم. چه ظلمی در حقّ مادرم کردم! #مهری گفت: "من باید از آقارضا بپرسم. اگر او قبول کرد، از مردم پول میگیریم." فردا روز ملاقات بود #آقارضا را راضی کرد که از مردم پول بگیرند.
▪️#آقارضا به مهری گفت: "خیلی پول است...یک دفتر بردار و هر کس پول داد، بنویس. باید بدانیم هر کس چقدر داده است. شاید روزی آن را پس بدهیم. شاید روزی در مراسم عروسی و ختنهسوران بچههایشان ما هم کاری بکنیم." #مهری سر راه از آمحمد ابریشمی یک جلد دفتر چهل برگ خرید. آمحمد پرسید: "دفتر را برای چه کار میخواهی؟" مهری داستان را گفت. #آمحمدابریشمی گفت: "اسم مرا اول دفتر بنویس!" او ۳۵ تومان داد.
▫️#آمحمد یک مغازهی کوچک بقالی در کوچه پس کوچههای ما داشت. سالهای سال #خادممسجد بود. هرگز از مسجد پولی نگرفته بود. اصلاً مردم در گذشته از مسجد پول نمیگرفتند. مسجد هم از #مردم پول نمیگرفت. مردم برای #خدا کار میکردند. مسجد خانهی خدا بود و درش به روی همه باز.
▪️ظهر روز جمعه. ۱۳۹۴/۹/۲۷ به مسجد الزهرا واقع در پنجراه سناباد مشهد رفتم. درِ مسجد بسته بود. ما را چه شده است که ظهر روز جمعه درِ خانهی خدا در یکی از مناطق مهمّ شهر مشهد بسته است؟ البته مساجد قدیمی هم معمولاً وقفیات داشتند. حالا من نمیفهمم عدهای مسجد میسازند یا یک #تشکیلاتاقتصادی درست میکنند. برای مجلسِ ختم چند صدهزارتومان و گاه چند میلیون تومان پول میگیرند.
▫️اول #پول میگیرند بعد درِ مسجد را باز میکنند. فاصلهی دو نماز هم درِ مسجد بسته است. در عصر حکومتهای کفر، مسجد خانهی خدا بود. در عصر حکومتهای اسلامی، #مسجد به یک مکان اقتصادی و محل کسب درآمد تبدیل شده است. یاللعجب! مگر کسی برای خدمت به #امامحسین(ع) پول میگرفت؟ حالا ممکن بود چهار نفر پولدار یک وعده ناهار یا شام به خدمتگزاران مراسم روضه و سینه زنی بدهند.
▪️حالا در عصری که دولت اسلامی است، عدهای #دستگاهامامحسین(ع) را به بنگاه اقتصادی مبدل کرده اند 📌{۱}. خدا عاقبتِ همه را بخیر کند! در طول تاریخ هیچگاه #مساجد اینقدر از #خدا دور نشده بودند! از خدا دور شدند تا به اقتصاد وصل شوند!
✅ ادامه دارد...
📌{۱} #پاورقی این قسمت از داستان: کلیساها هم از خدا دور شدهاند. از ۱۵ تا ۱۹ اوت ۲۰۱۴ در سوئیس مهمان آقای دکتر پرویز خمسی و دخترش نینا بودم (من و خانم و فرید). آقای #پرویز_خمسی شهردار شهرک (BOGIS_BOOSSEY) (بوجی_بوسی) است. روز ۱۷ اوت (آگوست) با میناخانم و برادرش از سوئیس به شهر DIVANفرانسه رفتیم. شهری کوچک لب مرز.
📌 در آنجا بازار روز بود. فاصلهی بازار تا مرز سوئیس ۵۰۰ متر بود. بازاریان بیشتر مراکشی بودند. روز یکشنبه بود. برای بازدید به #کلیسای_شهر رفتیم. کلیسایی آرام، ساکت، #بیآدم. فقط یک زن در کلیسا بود. شاید مراسم تمام شده بود. شاید مراسم بعدازظهر بود. جلو در کلیسا نوشته شده بود: "این کلیسا به دوربین مجهز است."
📌 من گفتم وقتی خدا در کلیسا غایب است باید دوربین باشد. امیدوارم در مسجدهای ما #خدا حاضر باشد و به دوربین نیاز نباشد.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
▫️سرانجام #آقارضا در تاریخ ۱۷ آبان ۱۳۴۳ از زندان آزاد شد. منتقی(محمدتقی) قصابِ محله جلوِ پایش گوسفند کشت. مردم شادی کردند. زنها در خانهی زینت عربونه(دایره) زدند. مردان در خانهی محمدعلی جمع شدند و آش پختند. کارِ #مردم نوعی اعادهی حیثیت از آقارضا و اعتراض به حکم دادگاه بود. نوعی اعتراض به دولت بود. نوعی استیضاح دولت بود.
▪️همین نارضایتیهای کوچک رفته رفته جمع میشد. چهارده سال بعد این قطرهها دریا شد. حکومت سرنگون شد. #عدالت که زیر سئوال رفت، #اعتماد از بین میرود. اعتمادِ مردم که از بین رفت، هیچ دولت تا دندان مسلحی پایدار نخواهد بود. ارتشِ شوروی با ۶۰۰۰ موشک با کلاهک اتمی و کا. ژ. پ هم جلودار #خشممردم نیست. دوربینهای نصب شده در خیابانها نمیتوانند کاری بکنند. "خشمِ مردم" نمونهای از "خشمِ خداوند" است.
▫️خراسان مهد شاعران است. آزادهمردی شاعر داشتیم. استاد دانشگاه بود. بر او ظلم فراوان رفت. تنش نحیف بود و روحش بزرگ. همسری مهربان دارد که هر هفته برای شوهرش جلسهای دارد. در سال ۱۳۷۶ فوت شد. مهربان مردی بود. آقای #دکتر_حسین_امینی همسرِ #خانم_آمنه_فاضلی را میگویم. شعری دارد دربارهی "عدالت" به نام "ناقوس":
شنیدستم که در ایام پیشین
به شهری بوده است این رسم و آیین
که گر میداد مردی بینوا جان
زدی ناقوس زن، یک ضربه بر آن
امیری گر که میمُردی، ز افسوس
سه ضربه میزدی محکم به ناقوس
وگر از عدهی مابین میمُرد
دو ضربه بیشتر بر آن نمیخورد
به پا میشد چو از ناقوس، فریاد
به تعدادش همه کس گوش میداد
بُد این معنا بدان اصوات، پیوست
که مرده از چه صنف و دستهای است
بدین منوال ایامی بشد طی
که ناگه خاست زان صوت پیاپی
شمار آن ز ده، وَز صد فزون شد
ز جای خویشتن هرکس برون شد
نبود این ضربهها با خلق مانوس
از آن گشتی شتابان سوی ناقوس
از آن شخصی که میزد ضربهها را
بپرسیدند شرح ماجرا
یکی آنجا که بودش سرخی چشم
دلیل بارزی بر شدت خشم
بگفتش: هان مگر آخر خدا مُرد؟
که بانگ ضربههایت گوش ما برد؟
بگفتا: مرگ، یزدان را نگیرد
خدا هرگز نمردهست و نمیرد
یکی گفتش: مگر دیوانه گشتی؟
که از آیین ما بیگانه گشتی؟
امیر شهر اگر مردهست، باید
سه ضربه زد، فزون دیگر نشاید
چو زان ناپخته مرد این حرف بشنفت
به بانگ رعد آسایی چنین گفت:
ز حاکم بهتری، شد زین ایالت
عدالت مُرد، ای مردم! #عدالت!
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌 با هم بخوانیم و ببینیم سرنوشت آقارضا بعد از آزادی از زندان چه شد...
▫️#آقاررضا بیکار بود. چند روزی استراحت کرد. قرار شد به مغازهی برادرش برود و کمکدست او باشد. باید سبزی و میوه میفروخت. این شغل با روحیهاش سازگار نبود. ساعت کارش طولانی بود. هر روز صبح زود تا آخر شب باید کار میکرد. جسمش خسته میشد روحش خستهتر. با خودش میگفت: "میدانم در این مشکل حکمتی است و در این حکمت نعمتی. ولی کدام حکمت و کدام نعمت؟" آخر شب به خانه میآمد. مهری سعی میکرد او را شاد نگهدارد.
▫️روزی #آقارضا در مغازه بود. متوجه شد آقای داوودی از آن طرف خیابان دارد میرود. آقارضا خودش را به او رساند. #حیات_داوودی قاضی درستکاری که به شهربابک منتقل شده بود. آقای داوودی از آقارضا پرسید که چه میکند. آقارضا مغازهی برادرش را نشان داد و گفت: "شاگرد طواف هستم." آقای داوودی متاسف شد و به آقارضا گفت که به تهران منتقل شده است.
▪️آن قاضی باشرف گفت در کنکور فوقلیسانس رشتهی حقوق در دانشگاه تهران قبول شده است. به همین خاطر، دادگستری کل کشور به او اجازه داده که به تهران منتقل شود. تنها راه انتقال از شهر بابک، ادامهی تحصیل بود. او که در جریان اخراج و زندانی شدنِ #آقارضا بود؛ گفت: "شاگرد طوافی با روحیهی تو سازگار نیست. باید درس بخوانی. تو یک گروهبان سه بودی. سیکل داری. با این درجه و مدرک هر کاری خواستند بر سرت آوردند. اگر افسر بودی به سادگی نمیتوانستند برایت #پرونده بسازند. تازه اگر درس خوانده بودی، مسائل زندان را به روشی دیگر پیش میگرفتی. مستقیم به دادستان گزارش نمیدادی."
▫️آقای حیات داوودی به آقارضا گفت چون سرمایه ندارد باید درس بخواند و حیف است که در مغازهی سبزی فروشی شاگردی کند. #آقارضا گفت: "من ۳۲ سال دارم، چطور درس بخوانم؟" آن #قاضیمحترم گفت: "من هم ۳۶ دارم. همسر و سه فرزند دارم. میروم در تهران تا درس بخوانم. تو آدم درستکاری هستی. اگر درس بخوانی کار مناسبی پیدا میکنی." آقارضا در سال ۱۳۳۱ درس خواندن را رها کرده و در سال ۱۳۳۳ با مدرک سیکل پاسبان شده بود.
▪️اواسط دیماه بود. #آقارضا شب با شادمانی به خانه آمد. #مهری که متوجه تغییر روحیه او شده بود، گفت: "امشب خوشحالی!" شوهرش ماجرای قاضی داوودی را کامل برای مهری تعریف کرد و افزود: "خدا بیامرزد ننه شهربانو را! همیشه میگفت تو باید درس بخوانی تا ارتقای درجه بیابی." آقارضا به مهری گفت تصمیم گرفته است درس بخواند و از او خواست کمکش کند. مهری هم در پاسخ گفت خوشحال میشود که به او کمک کند تا درسش را ادامه دهد.
▫️#مهری خودش در دبیرستان رشتهی تجربی خوانده بود. سال آخر مدرسه را رها کرده بود و دیپلم ناقص داشت. مهری به آقارضا گفت: "تو بهتر است رشته ادبی بخوانی!" عصر آن روز مهری و آقارضا به کتابفروشی آقای جوادیان واقع در ابتدای خیابان امامخمینی (پهلوی سابق) رفتند. آقای جوادیان وقتی فهمید آقا رضا میخواهد درس بخواند، یکسری کتاب دورهی ادبی را رایگان به او داد. از آن روز آقارضا شروع کرد به خواندن کتاب و نوشتن مطلب. مهری هم به او کمک میکرد.
👇👇👇👇
▪️هر چند در زندگی به #آقارضا بیشتر سخت میگذشت، بیشتر مصمم میشد درس بخواند. شبها تا دیر وقت درس میخواند. #مهری چون معلمی دلسوز به او درس میداد هر چند خودش در درسهای عربی، بدیع و قافیه مشکل داشت. قرار شد یک معلم در این زمینهها پیدا کنند. آن
موقع کلاسهای آموزشی امروزی نبود. معلم خصوصی هم نبود. اگر هم بود، کم بود.
▫️#آقارضا با چند نفر صحبت کرد. فردی به اسم محمد کیانی را به او معرفی کردند. کیانی دبیری مشهور بود. آقارضا به او مراجعه کرد. آقای کیانی قبول کرد هفتهای چهارساعت به آقارضا درس بدهد. وقتی آقارضا پرسید باید ساعتی چقدر بپردازد، #آقایکیانی گفت درس دادن به افراد را وظیفهی خودش میداند و هیچ پولی را دریافت نمیکند. چند جلسه آقارضا به کتابخانه شرفالدین علی رفت. آنجا آقای کیانی به او درس میداد.
▪️فضای کتابخانه برای درس دادن مناسب نبود. روزی آقارضا، آقای کیانی را به خانهاش دعوت کرد. کیانی با خوشحالی دعوت آقارضا را پذیرفت و به خانهی او رفت. وقتی فهمید مهری نوهی #شهربانوست، گفت که در بچگی شاگرد ملّاشهربانو بوده است. او از شهربانو بسیار تعریف و گفت که از سال ۱۳۱۶ تا ۱۳۲۱ فقط با سه نفر دیگر پیش شهربانو درس خوانده است. در آن سالها شهربانو به تعداد کمی درس میداد.
▫️#آقای_کیانی گفت از دانشگاه تهران لیسانس ادبیات فارسی گرفته است و در دورهی دانشجویی گهگاه برای پرسیدن بعضی از اشکالهای درسیاش دربارهی اشعار عرفانی، به شهربانو مراجعه میکرده است. بعد ادامه داد: "بعضی سئوالها را که استادان دانشگاه تهران در پاسخ به آنها مشکل داشتند، #شهربانو به راحتی پاسخ میداد. تقریباً تمام اشعار سنایی، عطار، مثنوی و دیوان شمس، حافظ، عراقی و شیخ محمود شبستری را حفظ بود، به علاوه، همه آیات و سورههای قرآن را از حفظ میخواند. او تطبیق اشعار را با آیات و روایات و احادیث، به خوبی میدانست."
▪️به همین جهت، آن دبیر شریف احترام بیشتری برای مهری و آقارضا قایل بود. آقای کیانی گفت تمام تلاشش را خواهد کرد تا آقارضا امسال در متفرقهی اول دبیرستان قبول شود. بالاخره هم چنین شد. #آقارضا در خرداد، کلاس اول دبیرستان قبول شد.
▫️#مهری هم تصمیم گرفت دیپلم بگیرد. خانم #عصمتنشاط رئیس دبیرستان ایراندخت بود. مهری به او مراجعه کرد و از آن بانوی فرهیخته کمک خواست دیپلمش را به طور متفرقه بگیرد. خانم نشاط وقتی فهمید مهری قصد دارد ادامه تحصیل دهد خوشحال شد و او را تشویق به آن کار کرد. همه اعلام آمادگی کردند که به مهری درس بدهند و مشکلات درسیاش را برطرف کنند.
▪️هنوز رابطهی میان معلم و شاگرد #پولی نشده بود. هیچ معلمی حرف از پول نزد، یا از او پول و کادو نخواست. #جامعه هنوز مثل امروز پولی نشده بود. مهری از تشویقهای خانم نشاط و معلمها خوشحال شده بود. در راه بازگشت از مدرسه به خانه، مثل این که بال درآورده بود. درست مثل زمانی که دختربچهی ۸_۷ ساله بود شادیکنان در کوچه میدوید.
▫️دو گوشهی چادرنمازش را از بالای کتفهایش گرفت و دوید. باد در چادرنمازش افتاد. چندنفر از زنهای اهل محل او را دیدند. متعجب مانده بودند. خبر به سرعت در کوچه پخش شد. #مهری زن آقارضا پاسبان مثل دختربچههای ۷_۶ ساله توی کوچه میدوید. چادر نمازش را باد میداد. حالا #مهری، آقارضا را بیشتر از همیشه دوست داشت. همسرش؛ هم مرد درستکاری بود و هم به او اجازه داده بود درس بخواند. شادیِ مهری وصف ناپذیر بود.
✅ ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌 داستان به اینجا رسید که #آقارضا تصمیم گرفت به پیشنهاد آقای حیات داوودی که قاضی بود ادامهی تحصیل دهد؛ آقارضا همین پیشنهاد را به مهری، همسرش داد و از او خواست او نیز درس بخواند که این امر موجب شادیِ وصفناپذیرِ مهری شد؛ #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️غروب #مهری به خانهی پدرش رفت. پدرش از سرکار برگشته بود. تنها شده بود. مادر و همسرش مرده بودند. خانهاش سوت و کور بود. البته اکرم و بچههایش پیش او بودند. هر روز دخترها و نوههایش به او سر میزدند. اکرم برای پدرش غذا درست میکرد. ولی خلیفه تنها بود و احساس تنهایی میکرد.
▪️#خلیفه میگفت هیچکس نمیتواند جای خالی زن آدم را پر کند. هر بار که بچههایش را میدید، میگفت: "کاش مادرتان زنده بود و صدبار بیشتر از همیشه غُر میزد." #مهری با شادی وارد خانه شد. پدر وقتی دخترش را خوشحال دید، کمی شاد شد. لبهی حوض کنار باغچه نشسته بود. نگاهش به در بود تا بچهها و نوههایش وارد شوند.
▫️دختر عزیز دردانهی تهتغاریاش، با شور و خوشحالی زیاد وارد خانه شد. بعدها #خلیفه به مهری گفته بود: " آن روز چنان خوشحال بودی که فکر کردم باردار شدهای و خودم را برای دریافت خبر بچهدار شدنت آماده کردم." #مهری با شادی کودکانهای به پدرش گفت: "بابا قرار شده من هم درس بخوانم و دیپلم بگیرم." پدر، دخترش را بوسید و گفت: "وصیت مادرم بود که هرطور هست شرایط ادامهی تحصیلت را فراهم کنم. خدا را شکر که همراه با شوهرت تصمیم دارید ادامه تحصیل بدهید."
▪️مهری با کمک و تشویقهای خانمِ #نشاط در خرداد ۱۳۴۴ دیپلم گرفت. معلمها خیلی به او کمک کردند، خانم نشاط و چندنفر از معلمها یک #فرهنگلغتانگلیسی به او جایزه دادند. مهری دیپلم طبیعی گرفت. خانم نشاط از او پرسید برای آیندهاش چه برنامهای دارد. #مهری گفت: "من و شوهرم میخواهیم کنکور بدهیم و به دانشگاه برویم." آن #بانویفرهیخته او را در آغوش کشید و بوسید. در آن زمان در یزد هیچ مؤسسهی آموزش عالی نبود. حتماً برای ادامهی تحصیل باید به تهران، مشهد، اصفهان، تبریز، اهواز و یا شیراز میرفتند. در هیچ شهر دیگری دانشگاه نبود.
▫️مهری به همسرش کمک میکرد تا آقارضا هرچه زودتر دیپلم بگیرد. #آقارضا کار طوافی را رها کرده بود و به کارهای شعربافی رسیدگی میکرد. هشت دستگاه شعربافی خودش کار داشت؛ از خرید نخ و ابریشم گرفته تا چله کشیدن و فروش طاقههای پارچه در بازار. آقارضا به چند همسایه هم برای کارهای شعربافیشان کمک میکرد. آنها سعی داشتند پول آدمهای فقیر محله را پس بدهند، اما هیچ کس حتی یک ریال از آنها نگرفت.
▪️زن و شوهر میخواستند کنکور بدهند. نگران مخارج بودند. بالاخره #آقارضا هم در سال ۱۳۴۵ دیپلم گرفت. هر دو هم برای هم جشن گرفتند. بساط عیشی چیدند. ته استکانی بالا انداختند و رقصیدند. نماز شکر خواندند. #زندگی پر از تضاد است. آدمهای ما پر از تضاد هستند. مسلمانی بسیاری از ما هنوز ته زمینهی زردشتیگری دارد....
▫️#مهری به شوهرش گفت نگران مخارج تحصیل است چون مجبورند در تهران خانه اجاره کنند. او از همسرش خواست تنها به تهران برود و درس بخواند. #آقارضا گفت: "از کجا معلوم که من کنکور قبول شوم؟ از آن گذشته، من تو را تنها نمیگذارم و تا آخر عمر کنارت خواهم بود. خدا بزرگ است. به گفته شهربانو، در هر مشکلی حکمتی است و در هر حکمتی نعمتی. اگر برای من مشکل پیدا نشده بود، اصلاً درس نمیخواندم و همینطور پاسبان میماندم. حالا ما هر دو دیپلم داریم."
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌 داستان به اینجا رسید که #آقارضا در رشتهی حقوق و #مهری در رشتهی زیستشناسی قبول شدند و خلیفهمحمدعلی از این بابت بسیار خوشحال بود؛ باهم بخوانیم ادامهی داستان را...
▫️آن روز در خانهی #خلیفهمحمدعلی سور بود و شور. عربونه بود و رقص. عبدالله آتشکار مردها را به خانهی خودش برد. خانهی خلیفه، زنانه بود و خانهی عبدالله آتشکار، مردانه. بعد از ناهار، زنها ظرفها را سر حوض ریختند. ظرفها را شستند. تمام که شد، چند عدد قلیان، چاق کردند. مسنترها لب تالار نشستند.
▪️جوانها عربونه میزدند و میرقصیدند. مسنها دست میزدند و شادی میکردند. هیچ پُز و افادهای در کار نبود. جشن بود و شادی و سرور. نه محل نمایشِ لباس بود و نه آرایش. دلِ #شاد بود و لبِ #خندان هنوز در "یزد" اینقدر مرض قند، بیماری چاقی و پادرد نبود. هنوز #پولنفت، بیعدالتی، چاقی و بیماری را با خود به ارمغان نیاورده بود.
▫️زنها لاغر بودند و زبر و زرنگ. هنوز #وضعمالیمردم، آنقدر خوب نبود که هر روز گوشت بخورند. آن زمان اینقدر شیرینی نمیخوردند. هنوز ماشین و موتورسیکلت نبود که مردم مثل امروز اینقدر کمتحرک باشند. هنوز بسیاری از زنهای قوم و خویش مادر من چنین هستند؛ هر چند فرهنگِ مسلطِ زمانه، عربونهها را از خانههایشان دور کرده است(شاید هم میزنند و میرقصند و من نمیدانم!)
▪️حالا رنگهایشان به #سیاهی گراییده است. برخی از دخترهای جوان آنها حرفهایی از سر ناامیدی میزنند که پیرهزنهای نود سالهی فامیل نمیزنند. خاله ۹۴ ساله و مادر ۹۱ سالهی من به زندگی خوشبینتر و شادتر هستند تا "نتیجهی" خالهام که دختری است بیست ساله و دانشجو. پسرخالهی هفتاد سالهی نانوایم آقای محمدعلی سیاح (محمد کمپانی) صد مرتبه شادتر از جوانهای فامیل است.
▫️چه پیش آمد که در کمتر از #پنجاهسال شادیهای سالمِ چند هزار ساله رخت بر بست؟ این شادیهای پرخرج و آلوده به گناه از کجا پیدا شد؟ مدام نگوییم #تهاجمفرهنگی از بیرون است. به نظر من، بیشتر این گرفتاریها به تهاجم فرهنگی درونی ربط دارد. اینکه ما بخواهیم لباسهای رنگیِ عشایر را سیاه کنیم تهاجم نیست؟ اینکه بخواهیم رقص و آواز و موسیقی سالم چند هزار ساله را تبدیل به عزا کنیم، تهاجم نیست؟ این تهاجم نیست که عدهای بروند داخل چادر عشایر بختیاری و قشقایی و هر چه اسم لهراسب، رستم، جمشید، اسفندیار، سیاوش و... است را عوض کنند؟ این که ما خودمان بخواهیم برای مراسم مرگ و میر، دو سه برابر عروسی خرج کنیم، تهاجم فرهنگی غربی است؟
▪️همهی #گرفتاریهایفرهنگی که تقصیر تهاجم فرهنگی نیست. این تهاجم درونی، بدتر از تهاجم بیرونی است. "شادی" را از مردم و فرزندانتان نگیرید! جشن نوروز را به بهانههای مختلف از مردم نگیرید! #جشننوروز، #جشنخداست. جشنِ قدرتِ خداوند است. جشنِ دوباره زنده شدن است. جشنِ قیامت است. جشنِ رستاخیز و معاد است. جشنِ زندهشدنِ مردگان است. جشنِ بیداریِ درختان است. جشنِ گلهایی است که معاد را تجربه میکنند. جشن آهوانی است که میزایند. جشنِ عظمتِ خداوند است جشنِ #آیتهایالهی است.
▫️به بهانهی دههها، آن را سیاه نکنید. دلها را به غم هدایت نکنید. در روزهای جشن، مردمِ شاد را به گریه وادار نکنید. هیچکس راضی نیست. خدا راضی نیست. پبامبر(ص) و ائمه راضی نیستند. این چه #کاسبی است که پیشه کردهاید؟ گریهانداختن مردم حتی در مراسم تولد امامان؟ وقتی #شادیهایسالم از متن جامعه رخت بربست، باید به جای افراد سالم و سرزنده، افراد معتاد، افیونی و افسرده را از گوشه و کنار شهر جمع کنید.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
💚 درود، #سال_نو بر شما همراهان فهیم و بزرگوار ذرهبین، پیروز و فرخنده باد؛ امیدوارم سالی سرشار از تندرستی و سلامتی و موفقیت پیش رو داشته باشید در این ایام در خانه بمانید و #یار_مهربان را فراموش نکنید، باهم بخوانیم ادامه ماجرای آقارضا و مهری در تهران...
▫️بیشتر روزها #آقارضا_و_مهری فاصلهی خانه تا دانشگاه را پیاده میرفتند. هم ورزش بود، هم اندکی صرفهجویی و هم ادامهی فرهنگ پیادهروی یزد. #دانشگاه حال و هوایی داشت. دانشجویان درس میخواندند. بحثهای سیاسی میکردند. از دولت و حکومت انتقاد میکردند. #ساواک داشت کمکم داشت قدرت میگرفت. استادها خوب درس میدادند. هنوز به استادهای دانشگاه بابت اضافه تدریس دستمزد نمیدادند. هنوز این فاجعهی پول و پولپرستی به #نظامدانشگاهی راه نیافته بود.
▪️#استادها حقوق ثابت داشتند. اگر در هفته بیستساعت درس میدادند اگر پنجساعت، همان حقوق را میگرفتند. اگر ۱۰تا #پایاننامه را هدایت میکردند اگر یکی، حقالزحمهالشان یکی بود. چه روزگار نیکی! چه دانشگاه دور از وسوسههای پولی! این #پول در دانشگاهها چه فسادها و فاجعههایی را که پدید نیاورده است! "خدا" بهتر میداند.
▫️مهری و آقارضا هر دو استادهای مهربان و و متعهد و #باسواد داشتند. درس بود و کمی هم بحث سیاسی. این زن و شوهر یزدی از #بحثهایسیاسی خود را دور نگاه میداشتند. از تجمعها فراری بودند. لیلی و مجنون بودند. خارج از وقت کلاس زیر درختهای بلند دانشگاه قدم میزدند. روی نیمکتها کنار هم مینشستند و دربارهی #آینده حرف میزدند. با دوستانشان صحبت میکردند. همکلاسیهای جوان را راهنمایی میکردند. گروههای سیاسی در دانشگاه فعال بودند. سعی میکردند برای خود طرفدار جذب کنند. #آقارضا میگفت: "من اهل سیاست نیستم. اهل درس و زندگی هستم."
▪️آذر سال ۱۳۴۶ شد. معلوم بود که جوّ دانشگاه در حال تغییر است. #دانشجویان در گوشه و کنار دانشگاه سخنرانی میکردند. بچهها بحث از اعتصاب میکردند. آقارضا و مهری تصمیم گرفتند به محض تمام شدن کلاسها، به خانه برگردند. بیشتر مواقع کلاسهای مهری زودتر از آقارضا تمام میشد و زودتر به خانه میرفت. مقابل دانشگاه سوار اتوبوس و جلوِ کوچه خانهشان پیاده میشد. کرایهی اتوبوس چهار ریال بود. #مهری چای و غذا و ماست و خیار درست میکرد تا آقارضا بیاید. گاهی سری به همسایهی بالایی میزد. برخی روزهایی که کلاس نداشت، شیرینی میپخت. کمکم داشت خلق و خوی آذریها و ارمنیها را به خودش میگرفت. به همسرش میگفت آن مردمان خوب و #بینظیری هستند به تدریج کمی زبان ترکی و زبان ارمنی یاد گرفت.
▫️#یازدهمآذر بود مهری از ساعت دو بعدازظهر کلاس داشت تا ساعت چهار، آقارضا هم تا ساعت شش. #مهری زودتر او از دانشگاه به خانه رفت. منتظر همسرش بود. تا ساعت هشت شب از #آقارضا خبری نشد. مهری دلشوره داشت. نگران بود. سری به همسایهها زد. گفتند: "نگران نباش! همسرت میآید." خانهی آنها #تلفن نداشت. هنوز بیشتر خانههای تهران فاقد تلفن بود. تلفن همراه هنوز اختراع نشده بود. ساعت از ۹ شب گذشت. همه نگران شدند.
▪️مردهای همسایه گفتند به جستجوی #آقارضا میروند. حدود نیمههای شب بود که برگشتند و گفتند #دانشجوها اعتصاب کردهاند. عدهای گفته بودند پلیس چندنفر را گرفته است. آنها به کلانتری رفته بودند، ولی آقارضا در آنجا نبود. هیچکس پاسخی نداده بود. سری به بیمارستانهای اطراف زده بودند. اثری از آقارضا نبود. اشکهای #مهری جاری شد. زنان همسایه دلداریاش دادند. گفتند: "شوهرت سالم است. خدا را شکر که در بیمارستان نبوده است! فردا آزادش میکنند."
▫️همسایهی آذری دو دخترش را پیش مهری فرستاد. شب آنها پیش او ماندند، اما مهری مگر خواب داشت؟ تمام شب را بیدار ماند، دعا کرد و از خدا، پیغمبر و ائمهی طاهرین(ع) #یاری طلبید. میگفت: "کاش پدرم اینجا بود! کاش خواهرانم و شوهرانشان بودند!" مهری تا صبح حتی یک لحظه هم خواب به چشمانش نیامد. نگاهش خیره به پنجره بود. وقتی اولین اشعهی خورشید را پشت پنجره دید از خانه بیرون زد و رهسپار خانهی پسرعموی همسرش شد. #جعفرآقا او را دلداری داد و گفت امروز کارش را تعطیل میکند و به جستجوی آقارضا میرود.
👇👇👇👇
▪️#جعفرآقا گفت اول به خانهی مهری بروند، شاید آقارضا برگشته است همسر جعفرآقا خواست تا مهری صبحانه بخورند بعد بروند. مهری حتی نتوانست یک فنجان چای بنوشد. #دلشوره تمام وجودش را فراگرفته بود. معدهاش آشوب بود. ظرف صبحانه و فنجان چای را که میدید، حالش دگرگون میشد. تاکسی گرفتند و به خانه برگشتند. #آقارضا هنوز برنگشته بود. لئون ارمنی و آقاتقی آذری جلوِ در خانه بودند. وقتی مهری و جعفرآقا دیدند، فهمیدند مهری کجا رفته است. گفتند آنها هم سر کار نمیروند. قرار شد مهری و جعفرآقا به #دانشگاه بروند. لئون گفت چند نفر آشنا در #کلانتری نزدیک دانشگاه دارد و به آنجا میرود. جعفرآقا هم گفت با چند استاد آشناست. قرار شد نزدیک ظهر همه سرِ چهارراه کاخ (فلسطین فعلی) باشند.
▫️دلِ #مهری مثل سیر و سرکه میجوشید. دیشب شام و صبح هم صبحانه نخورده بود. #جعفرآقا دلداریاش میداد. تعداد زیادی پلیس جلوِ درِ دانشگاه بودند. مهری کارتش را نشان داد و وارد دانشگاه شد. #پلیسها به جعفرآقا اجازهی ورود ندادند. مهری به سراغ همکلاسیهای آقارضا رفت. گفتند دیروز عصر جلوِ درِ دانشگاه شلوغ شد. پلیسها عدهای را گرفتند. یکی از دانشجویان گفت دیروز عصر دیده است که ماموران، #آقارضا را هم دستگیر کرده و با خودشان بردهاند.
▪️#دانشجوها مهری را پیش رئیس دانشکدهی حقوق بردند. پدر و مادر دانشجوها هم آنجا بودند. آنها نگران فرزندانشان بودند که از شب قبل به خانه نیامده بودند. #رئیسدانشکده هم نگران بود. دائم داشت به مقامات تلفن میکرد. پشت تلفن میگفت این تندرویها دانشگاه را شلوغ میکند. نزدیک ظهر رئیس دانشکده به #مهری گفت: "همسر شما را هم گرفتهاند! اسم او هم در بین دانشجویان بازداشتی است." #رئیس، قول داد تمام تلاشش را بکند تا هر چه زودتر دانشجویان آزاد شوند. بعد به مهری و پدر و مادرها گفت به خانه برگردند و او امیدوار است که امشب عزیزانشان به خانه برگردند.
▫️#رئیسدانشکده گفت: "من و رئیس دانشگاه و همهی مقامات دانشگاه برای آزادی بازداشتشدگان تلاش میکنیم." هنوز رؤسای دانشکدهها و دانشگاهها افرادی نسبتاً مستقل و #آزادیخواه بودند. طوری نبود که خود رؤسای دانشکدهها، اسم دانشجویان را به ساواک بدهند تا آنها را بازداشت کنند. هنوز آدمهای شریف و پاکنهادی چون #احمدعلی_رجایی_بخارایی، ریاست دانشکدهها را قبول میکردند.
▪️در خلالِ گفتگوها، مهری متوجه شد پدر و مادرها از #پارتی صحبت میکنند. هرکس میخواست پیش مقامی برود . دیگری بحث از #رشوه میکرد. مهری هاج و واج مانده بود و نمیدانست چه باید بکند. صبر کرد همه از اتاق رئیس بیرون رفتند. به رئیس دانشکده گفت: "من در این شهر تنها و غریب هستم. همسرم ۳۵ سال دارد. از دانشجویان دیگر مسنتر است. قبلاً پاسبان و مدتی هم زندان بوده است. از ادارهی پلیس اخراج شده است. شاید این سوابق برایش بد باشد." #مهری رئیس دانشکدهی حقوق را قسم داد و التماس کرد که پیگیر کار همسرش باشد. رئیس هم قول داد که به طور ویژه پیگیر موضوع باشد.
▫️حدود ساعت یک بعدازظهر، همه سرِ چهارراه کاخ بودند. لئون خبری نیاورده بود. آقاتقی خبر بازداشت آقارضا را شنیده بود. مهری حرفهای رئیس دانشکده را بازگو کرد. همه گفتند به خانه برویم. جعفرآقا پسر عموی آقارضا، مهری را به خانهی خودش برد، ولی #مهری دیگر نمیتوانست آرام باشد. او نتوانست ناهار بخورد. راهِ گلویش بسته شده بود. دلشوره داشت. نمیتوانست حواسش را جمع کند. #گلناز، زن جعفرآقا، استکان چای را جلوِ مهری گذاشت. ناگهان بغضِ مهری ترکید و گریه سر داد. #جعفرآقا به گلناز گفت: "بگذار گریه کند! سبک میشود."
▪️#مهری از درون زجر میکشید. خیالات باطل میکرد. اگر شوهرم را اعدام کنند، چکار کنم؟ اگر او را حبس ابد کنند، چکار کنم؟ اگر او را ده سال زندانی کنند چی؟ اگر او را شکنجه کنند؟ اگر زیر شکنجه ناقص شود؟ او که اهلِ #سیاست نبود. پس چرا گرفتنش؟ او که کارهای نبود. عضو حزبی نبود... مهری شام هم نتوانست بخورد. تا صبح یکریز اشک ریخت و ناله کرد. خیالهای بد به ذهنش هجوم میآورد. همسرش را بالای چوبهی دار میدید. او را پشت میلههای زندان میدید. #اذانصبح بلند شد وضو گرفت و به نماز ایستاد. با اخلاص و سوخته دلی به درگاه #خداوند لابه کرد. فکر میکرد همسرش را از دانشگاه اخراج میکنند و تمام آرزوهایش یک شبه بر باد میرود.
✅ ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
▫️بیستسالی بود جعفرآقا ساکن تهران شده بود. گلناز همسرش اهلِ #لاهیجان بود. زنی مهربان، دوستداشتنی، گرم و گیرا و مهربان چون همهی ساکنانِ خونگرمِ #شمالی کشور. گلناز بلافاصله دوعد تخممرغابی با کره برای مهری نیمرو کرد. مقداری هم سبزی خوردن آورد. جعفرآقا به روال هر روز صبح، با نان سنگک وارد خانه شد. دید سینی غذا جلوِ مهری است و او مشغول خوردن صبحانه است.
▪️#جعفرآقا با خوشحالی گفت: "خدا را شکر اشتهایت باز شد!" #گلناز شادیکنان گفت: "صورت مهری درست شبیهِ شهربانو مادربزرگش شده است." گلناز چندبار به یزد آمده بود. آن زن مهربان شمالی، شهر کمباران و خانههای خشتی و پشتبامهای کاهگلیِ یزد را دیده بود. میدانست که #یزدیهای در فصل تابستان، صبح زود داخل حیاط هستیم، در گرمای ظهر به زیرزمین میرویم و شب به پشتبام کوچ میکنیم.
▫️آسمان شبهای زیبای پرستارهی یزد را دیده بود؛ آسمانی که زیبایی شبهایش کمتر از زیبایی دریا نبود. گلناز زنی بود که زیباییِ شمالِ پرباران را با کویر سوزان، باهم میدید. خودش میگفت #باقلواییزدی با #مرباهایشمال در دهانش طعم صمیمیت و #یکرنگی میدهد. "مهری" در خانهی این بانوی مهربان شمالی احساسِ #آرامش و امنیت میکرد. همانطور که وجود لئون ارمنی و آتقی آذری و خانوادهشان را پناهگاهی برای خود میدانست.
▪️عجیب است! کسانی که از #ملت حقوق میگرفتند تا امنیت مردم را تامین کنند، خود منشاء ناامنی و دلهره و ترس برای خود و سرورشان اعلیحضرت شدند. همیشه همینطور است. درست وقتی #حکومتها فکر میکنند همه تسلیم آنها هستند و آب از آب تکان نمیخورد، یک مرتبه در بستر دریا زلزله رخ میدهد و #سونامی_اجتماعی پدیدار میشود. مشروطیت به وجود میآید، ملی شدن صنعت نفت و واقعهی سیام تیر پیدا میشود. انقلاب اسلامی شکل میگیرد.
▫️زمین خدا همیشه آرام و ناآرام است. سکونِ آن هیچ وقت دلیل آرامش همیشگیاش نیست. همیشه زلزلهای در راه است. بهتر است #مدیریت_ریسک را یاد بگیریم تا مدیریت بحران را. در کشورهای جهان سوم، بزرگترین عامل ناامنیهای کلان و بحرانهای اجتماعی، #نیروهای_امنیتی هستند. یکی از عواملِ سرنگونی شاه، خود ساواک بود. آنها میدانستند که در بالشتِ فلان دانشجو #شبنامه است، ولی نمیدانستند که پیکرهی جامعه چنان ملتهب است که همهی #مردم خود هر یک، #شبنامهیسیار هستند.
▪️همهی #مردم خود بمب هستند. همه دیگ بخار هستند. وقتی نیروهای امنیتی، خُردنگر شدند و قدرتِ کَلاننگری نداشتند، به عامل ناامنی مبدل میشوند. ساوک ایران، "ک. ا. ژ. ب" شوروی سابق و استخبارات صدام و قذافی فکر میکردند بیدارند. خواب آنها عمیقتر از آن بود که التهابهای عمیق اجتماعی و جوشش مردمی را بفهمند و آن را درک کنند. بسیاری از نظامهای امنیتی در کشورهای جهان سوم و حتی کشورهای پیشرفته، به همین #بحران دچارند.
▫️#مهری صبحانهاش را کامل خورد، مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است. #محکم و استوار بود. خواب داشت چشمانش را میربود. گلناز رختخواب را پهن کرد. مهری در رختخواب دراز کشید. پلکهایش را به آرامی بست و به خواب عمیقی فرو رفت. بیدار که شد، ظهر بود. جعفرآقا به #دانشگاه رفته بود. تا پیگیر کار پسرعمویش شود. مهری ناهارش را خورد و عازم دانشگاه شد. جلوِ دانشگاه شلوغ بود. پانزده آذر بود. شانزده آذرِ شلوغی در راه بود. هیچکس را به داخل دانشگاه راه نمیدادند. #دانشجویان داخل دانشگاه شعار میدادند، دانشجویان بیرون پاسخ شعار آنها را فریاد میکشیدند.
▪️#مردم همه جمع بودند. مهری جعفرآقا، لئون و آقاتقی را دید که در گوشهای ایستاده بودند. هر سهنفر امروز هم کارشان را تعطیل کرده و در جستجوی #آقارضا بودند. حالا مهری بود که آنها را دلداری میداد. #لئون در تعجب بود که مهری همان زن دیروزی است که مثل شوهرمردهها نگران بود؟ مهری به جعفرآقا گفت: "من به خانهی خودم میروم. شاید آقارضا امشب به خانه برگردد!" جعفرآقا به مهری اصرار کرد به خانهی او برود اما مهری گفت ترجیح میدهد به خانه خودش برود. او دیگر مهری دیشب نبود. حالا او بر اعصابش مسلط شده و اعتماد به نفس خودش را بازیافته بود. حالا او #ایمانش را با نظریهی مادربزرگش بازیافته بود: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." شما هم سعی کنید #مشکلات را اینطور ببینید و بعد بگویید در هر مشکلی نعمتی است. من همیشه مشکلات ناخودخواستهی اطرافم را #نعمت میدانم.
✅ ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌 در هفتهی گذشته خواندیم که مهری با تداعی این جملهی مادربزرگش که "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" در برابر مشکلات نیرو میگرفت. با هم بخوانیم ادامهی ماجرا...
▫️لئون و آقاتقی به جعفرآقا گفتند نگرانِ #مهری نباشد، همسران آنها مراقب او خواهند بود. مهری به خانهی خودش رفت. آن شب و شبهای بعد هم #آقارضا به خانه نیامد. شانزده آذر شلوغی بود. برخورد ماموران با دانشجویان تند و خشن بود. تقریباً روز ۲۲ آذر #دانشگاه روال عادی خود را یافت. تعدادی از دانشجویان دستگیر شده آزاد شده بودند، اما از آقارضا خبری نبود. مهری به هر دری زد، خبری از او نیافت. در دانشگاه عدهای به او دلداری میدادند.
▪️همسر لئون و آقاتقی و گلناز مرتب به مهری سر میزدند. مهری ماجرای شوهرش را برای پدرش نوشت. #خلیفهمحمدعلی عازم تهران شد. خلیفه چند روزی در تهران بود. آن مرد چکار میتوانست بکند؟ چند روز در تهران ماند و دخترش را دلداری داد، اما خودش به شدت نگران بود. #مهری هر روز به دانشکدهی حقوق سر میزد. استادان با او همدردی میکردند، اما هیچکس راهحلی نشان نمی داد. استادی که آقارضا در دفترش کار میکرد، به مهری پیشنهادی داد. مهری باید به شکل کتبی از او درخواست وکالت شوهرش را میکرد. مهری کتبی از آن بزرگوار درخواست کرد وکیل شوهرش باشد.
▫️امتحانات ترم نزدیک بود. مهری باید درس میخواند. اگر #آقارضا تا آخر ترم بر نمیگشت، نمرهی تمام درسهایش صفر میشد. مهری با رئیس دانشکدهی حقوق صحبت کرد. قرار شد اگر تا شب امتحان آقارضا پیدا نشد، دانشکده تمام درسهای او را حذف کند. همینطور هم شد. آقارضا نیامد و درسهایش حذف شد. مهری پیش خودش گفت: "باید درس بخوانم شاگرد اول شوم! وقتی آقارضا بیاید و بفهمد شاگرد اول شدهام، خوشحال میشود."
▪️#مهری به سختی و باارادهای قوی و مثالزدنی درس خواند. نگران شوهرش بود #دلهره داشت. وسط درسخواندن ناگهان به یاد همسرش میافتاد و تمرکزش را از دست میداد. قطرههای اشک از گونههایش جاری میشد و دفتر و کتابش را خیس میکرد. اما دوباره به خود نهیب میزد. دائم میگفت: "هر چه خدا بخواهد. در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی."
▫️#مهری سرانجام شاگرد اول شد، اما همسرش بازنگشت تا خبر شاگرد اولی او را بشنود و شاد شود. مهری با اصرار گلناز بعضی شبها به خانه آنها میرفت. گلناز سعی میکرد به مهری خوش بگذرد. همسر لئون و زن آقاتقی دائم مواظب مهری بودند. برایش غذا میبردند، کارهایش را انجام میدادند. آخرِ آذر، مهری اجاره را پیش آقا تقی برد. #آقاتقی گفت: "تا همسرت نیامده از تو اجاره نمیگیرم." مهری اصرار کرد. آقاتقی گفت: "ممکن نیست از تو پول بگیرم." مهری گفت: "من میدانم شما قسط دارید، باید اقساط خانهتان را بپردازید. آقاتقی با لهجهی زیبای آذری گفت: "خداوند بزرگ است. رفیق من بیجهت در زندان است. من از همسرش پول بگیرم."
▪️مهری گفت: "من پول دارم!" آقاتقی گفت: "مهریخانم، شما حتماً #ستارخانوباقرخان را میشناسید. کیست که آنها را نشناسد؟ ما مردم خطهی آنها هستیم. جانمان را برای #آزادی میدهیم. همسر تو بیگناه در زندان است. در مملکتی که آزادی و عدالت نیست، هیچ نیست. حالا اگر مثل ستارخان اسلحه به دست نمیگیریم، حداقل میباید از بیگناهان دلجویی کنیم." مهری ساکت شد. در تمام مدتی که آقارضا در زندان بود، آقاتقی از مهری اجارهخانه نگرفت. همبستگی ملی یعنی همین! در سال ۱۳۵۷ این همبستگی به طور گسترده خود را نشان داد. حیف که آن #همبستگی به تاریخ میپیوست.
▫️ترم دوم شروع شد. بازهم از آقارضا خبری نبود. مهری تقاضا کرد دانشکدهی حقوق به شوهرش مرخصی بدهد تا غیبت او ترک تحصیل تلقی نشود. ۲۲ اسفند به مهری خبر دادند که میتواند شوهرش را ملاقات کند. مهری #دلشوره داشت. یک چشمش گریان بود، یکی خندان. مهری به زندان رفت. بعد از چند ساعت معطلی، همسرش را پشت شیشه دید. چقدر لاغر شده بود! #آقارضا گفت پروندهی قبلی برایش مشکلساز شده است.
▪️#بازجو گفته بود: "تو یک پاسبان اخراجی با سابقهی ۹ ماه زندان هستی. دانشجویان را تو تحریک کردهای!" مهری به آقارضا گفت برایش وکیل گرفته است. هر دو بهم دلداری دادند. آقارضا سخت نگران همسرش بود. مهری خبر شاگرد اولی خودش را داد. آقارضا صدبار قربانصدقهی او رفت. #آقارضا، مهری را تشویق کرد درس بخواند.
👇👇👇👇
▫️ #آقارضا گفت: "من کاری نکردم. هیچ مدرکی علیه من ندارند. فقط میگویند تو با همهی دانشجویان سلام و علیک داشتهای. با همه رفیق بودهای. به همه کمک میکردی. این رفتارها دلیل آن است که میخواستی بچهها به تو علاقمند شوند. میخواستی همه تو را بشناسند. تو آنها را علیه دولت تحریک میکردی. تو کینهی اخراج شدن از شهربانی را به دل گرفته و خواستهای انتقام بگیری."
▪️#آقارضا میگفت نمیداند باید چگونه ثابت کند که اخلاق او چنین است. مثل همهی مردمِ سنتی است. مثل همهی مردمِ #شهرهایکوچک است. چگونه باید بگوید اخلاقش نشات گرفته از فرهنگ چندهزارسالهی مردمان سرزمین اوست. مثل همهی مردم محلات سنتی این مملکت است. آقارضا چگونه بگوید که او اگر با همکلاسیهایش گرم گرفت تقصیر از #فرهنگاو و پدرانِ پدران اوست. او هنوز اخلاق و فرهنگ مردمان شهرهای بزرگ را یاد نگرفته بود. هنوز یک ایرانیِ سنتیِ تمام عیار است.
▫️#ایرانی با فرهنگِ چند هزارسالهی #راستی، درستی و کمک، یاری، شادزیستن، شادیخواستن برای دیگران. او در شهری زندگی میکرد که بیشتر مردمانش در خداحافظی به هم میگفتند: " #شادباشی!" او در شهری زندگی میکرد که خانهی رئیس یهودیان، دیوار به دیوار مسجد جامع بود. در شهری که قبرستان یهودیان و مسلمانان در کنار هم بود. در شهری که اولین مدرسههایش را #زرتشتیان ساخته بودند. او در شهری زندگی میکرد که بیش از ۳۰درصد وقفیاتش متعلق به زرتشتیان است.
▪️در شهری که #مسلمان، #زرتشتی، #یهودی و ...در یک قنات شریک بودند. او در شهری زندگی میکرد که پیروان سه دین از یک آبانبار آب بر میداشتند و از یک نانوایی نان میخریدند. چه #همزیستیمسالمتآمیزی! چه مرتبهی والایی از انسانیت و معرفت! همه مردمِ این #مملکت چنین بودند. مگر همین اخلاق مدارا، تساهل و همزیستی در آذربایجان، کردستان، گیلان، خراسان، اصفهان، بلوچستان و دیگر نقاطِ این سرزمین نبود؟ حالا بازجو به آقارضا میگفت چرا با همه همکلاسیها و مردم احوالپرسی و سلامعلیک میکردی؟ عجب #اتهامی و جرمی!
▫️#لعنت به کسانی که آگاهانه بین اقوام، ادیان و ملتها تفرقه میاندازند! #مامورانساواک، فرهنگ غنی و ریشهدار ساکنان سرزمینمان را درک نمیکردند. امیدوارم #دیگران درک کنند. آن وکیل پولپرست تهرانی در پروندهی قبلی، آقارضا را متهم کرده بود که جزءِ عوامل نفوذیِ مخالف اعلیحضرت در پلیس است. گفته بود باید بررسی و معلوم شود آقارضا جزءِ عوامل نفوذی حزب توده هست یا نه؟ خود این حرفها در پروندهی پلیس اخراجی، برای بازجو مسئلهای جدی بود.
▪️#مامورانساواک این حرفها را نمیفهمیدند؛ یا نمیخواستند بفهمند. آنها میخواستند فرهنگِ دیکتاتوری و #فردگرایی را جانشین فرهنگ آزادی، همکاری، تعاون و نوعدوستی و همزیستی مسالمتآمیز کنند. آنها نمیدانستند آقارضا روزی صدبار خداوند را شکر میکند چون او را از پاسبانی اخراج کردهاند. ماموران ساواک میدانستند که آقارضا عرق میخریده و میخورده است. پس او یک فعال سیاسیِ مسلمان نیست. بنابراین نتیجه گرفتند که او کمونیست و #تودهای است.
▫️آقارضا که نمیدانست #کمونیست یعنی چه، زندان برایش کلاس شده بود. روزی ماموری #شمرصفت او را شلاق میزد و میخواست که اعتراف کند کمونیست و تودهای است و رفیقهای همحزبیاش را معرفی کند. مامور میگفت پاسبانی که رشوه نگیرد، یک جای کارش میلنگد.
▪️این #پارتیبازی و رشوهدادن در خون ماست. وقتی به درگاه خدا هم میخواهیم برویم، حضرت ابوالفضل العباس(ع) و یا یک امامزاده را واسطه قرار میدهیم. بعد برای آن حضرت گوسفندی، گاوی یا چیزی نذر میکنیم. خیلی ساده، وقتی میخواهیم پیش وزیری، وکیلی برویم یک نفر را پارتی میکنیم، آن پارتی هم حق و حقوقی، کادویی، مسافرتی چیزی میخواهد. وقتی برای توسل و توکل به #خداوند پارتی میتراشیم و برای پارتی رشوهای میدهیم!... در زندگی زمینی که جای خود دارد. البته توکل به خداوند و توسل به ائمهاطهار(ع) و امامزادگان جای خود را دارد. ولی در تفکر اقتصادیای که ما برای خود ساختهایم، شان این بزرگان را پایین میآوریم. از #امامانمان باید بیشتر بیاموزیم!
✅ ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌داستان به اینجا رسید که ساواک آقارضا را دستگیر کرده بود و به دلیل روابط حسنهای که به خاطر فرهنگ اصیلش با دیگران داشت میخواستند او را به کمونیست و تودهای بودن متهم کنند #باهم بخوانیم قسمت پایانی این داستان را...
▪️ #آقارضا را هر روز از اتاق شکنجه به سلولش میبردند. در سلول به یاد مهری میافتاد و از دوریاش دلتنگ میشد. گاه گریه میکرد. حرفِ #شهربانو در گوشش صدا میکرد: "در هر مشکلی،حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی". پیش خود فکر میکرد که در این شلاقخوردنها و #توهینها چه نعمتی ممکن است نهفته باشد. حساب روز و ماه از دستش در رفته بود. دیگر حتی حوصله نداشت با ناخنش به دیوار بلند سلول خط بکشد. حوصله که هیچ، #طاقت هم نداشت.
▫️#سلول یک چهاردیواری کوچک بود با سقفی بلند. پنجرهای کوچک، نور بسیار خفیفی را غیرمستقیم به داخل سلول میداد، به اندازهای که میشد فهمید روز است یا نه. یک لامپ کوچک به سقف آویزان بود. سقفی به بلندی حدود چهارمتر. آقارضا گاه به یادِ #امامموسیبنجعفر(ع) میافتاد. میگفت هر چه باشد، این سلول از زندان آن حضرت بهتر است. گاه برای آن حضرت اشک میریخت. گاه یاد سرنوشتِ #یوسفپیامبر(ع) در زندان، میافتاد.
▪️از سلولهای مجاور صدای آه و ناله و فغان میآمد. #آقارضا در عجب بود که یک انسان چگونه میتواند اینقدر شقی باشد. حالا یک کسی گفته است شلاق بزن، تو چرا اینقدر محکم میزنی! احساس میکرد #شکنجهگرها از درد و رنج او و زندانیان دیگر لذت میبرند. احساس میکرد آنها نوعی #جنون دارند. وقتی از درد فریاد میزد، آنها لبخند میزدند. در دلش هزار بار خدا را شکر میکرد که یک شکنجهگر نیست.
▫️گاه با خودش میگفت نعمتی که در این درد و رنج نهفته است، #خودشناسی است. هرلحظه صدها بار به پدر و مادر شکنجهگرها لعنت میفرستاد. هرگز نمیخواست جای آنها باشد. در آن سلول نیمهتاریک دست روی زخمهایش میکشید. احساس میکرد دارد #خدا را لمس میکند. او هزارانبار به پدر و مادرش درود میفرستاد که به او #لقمهیحلال دادند تا از این شغل حرام، نان در نیاورد. پیش خودش میگفت این یک نعمت است که شکنجهگر نیستم. چنان از اینکه شکنجهگر نیست شاد میشد که تمام رنجها، دوریها، #بیعدالتیها را فراموش میکرد. جای شلاق زخم شده بود. برخی زخمها چرک کرده بود و او تب میکرد.
▪️یکروز با تن تبدار، دهها ضربه شلاق خورد. بیهوش شد و گوشهی اتاق غش کرد. سطل آبی به رویش پاشیدند. دو مامور زیر بغلش گرفتند و او را به اتاقی بردند. عکسِ #شاه روی دیوار بود. #آقارضا عکس را که دید، لرزید. با خودش گفت: "منِ ابله به پاگون تو قسم میخوردم؟ باشد روزی که عکس تو آن بالا نباشد! عکسِ تو که هیچ، عکس هیچ #ظالمی آن بالا نباشد!" از ته دل گفت: "مرگ بر دیکتاتوری، مرگ بر ظلم، مرگ بر هرچه ظالم است."
▫️در یک لحظه مفهومِ #آزادی را درک کرد. در یک لحظه آزادی را از مهری بیشتر دوست داشت. آزادیِ خودش و همهی کسانی را که به آنها سلامعلیک میکرد. آزادی مردم روستاها، شهرها، کشورها، و آزادیِ نوعِ #بشر را. او در عالم خودش بود. فهمید که دکتر به ماموران گفت: "زیادهروی کردهاید! زیادی او را زدهاید. باید چند روز استراحت کند." آقارضا پیش خودش گفت: "من که خلافکار کمونیست چریک نیستم. اگر هم بودم مرگ را بر اعتراف ترجیح میدادم."
▪️در یک لحظه گفت: " #نعمتی که در این مشکل است، بالا رفتن شعورِ انسان است." از نادانی خودش بدش آمد. "من به پاگون این مرتیکهی ظالم قسم میخوردم؟ در آن لحظه عهد کرد که هر گز به پاگون و جان هیچ #حاکمی قسم نخورد و هرگز مریدِ هیچ ظالمی نشود. آن ظالم در هر لباس و قیافهای که باشد.
▫️#خداوند رازِ مشکل، حکمت و نعمت را برای آقارضا فاش کرده بود. تا آن روز فکر میکرد #مهری برای او عزیزترینِ عزیزان است. آن روز فهمید از مهری عزیزتری هم هست. مهری را از قبل دوستتر داشت. میخواست خودش را فدایِ #آزادی_و_عدالت برای مهریها کند. باز شاه برای آقارضا کوچک شد. کسی که به پاگونش قسم میخورد، حالا میخواست سر به تنش نباشد. شاه برای او حقیر شده باشد. مامورانش برای او حقیر شده بودند.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
مادرِ #آقارضا در تهران...‼️
▫️امتحانات ترم دوم نزدیک بود. مادر و برادر آقارضا از یزد به تهران آمدند. #مادر آقارضا بیتابی میکرد. میخواست به ملاقات پسرش برود. مهری به زندانِ #قزلقلعه رفت و با خواهش و تمنا از رئیس زندان درخواست کرد به مادر و برادر آقارضا اجازهی ملاقات بدهد. #رئیسزندان استواری بود رشید و بلند قد به نامِ "ساقی". با مهربانی به مهری گفت: "فردا ساعت ۹ صبح مادرش را بیاور."
▪️#مهری گفت: "برادرش هم از یزد آمده میخواهد او را ببیند". #استوار_ساقی گفت: "شوهرت ملاقات ممنوع است. من بدون اجازه و با مسئولیت خودم به مادرش اجازهی ملاقات میدهم." مهری خواهش کرد. #استوار گفت: "نام من ایوب است. برادرش باید ایوبوار صبر کند! حالا مادرش را بیاور تا بعد ببینم چکار میتوانم بکنم!" فردا مهری با مادر همسرش به زندان قزلقلعه رفت.مادر آقارضا را به زندان راه دادند.
▫️بعد از ملاقات راهیِ خانه شدند. در راه مادر آقارضا به مهری گفت: "ازدواج تو با پسرم بدیُمن بود! همهی گرفتاریهای آقارضا به خاطر این ازدواج بدیُمن است." #مهری امتحان داشت. دوندگیِ زندگی هم بود. متلک هم میشنید. برادر آقارضا #مادرش را نصیحت کرد و گفت: "این دختر گرفتاری خودش را دارد. شما دیگر متلک نگو!" مادر آقارضا دوباره حرفش را تکرار کرد: "اجاقِ پسرم کور شد! تا به حال دوبار زندان افتاده..."
▪️سرانجام بعد از یک هفته، #استوار_ایوب_ساقی، دوباره به مادر آقارضا اجازهی ملاقات داد. این دفعه اصغرآقا هم توانست برادرش را ببیند. درست وسط امتحانات ترم دوم بود. مادر آقارضا وقتی از زندان برگشت گریه میکرد. میگفت: "پسرم لاغر و تکیده شده است. معلوم است که او را زدهاند."
▫️#او به مهری میگفت: "چطور دلت میآید درس بخوانی؟ شوهرت توی زندان است و تو سرت توی کتاب؟ حالا که آقارضا زندان است تو توی تهران نمیتوانی کاری بکنی. بلند شو اسبابت را جمع کن با ما به یزد بیا. چطوری ما یک زن جوان را در تهران رها کنیم؟ مردم حرف در میآورند. بلند شو برویم!" #مهری گفت: "دو هفتهی دیگر امتحاناتم تمام میشود. چند روزی به یزد میآید."
▪️صبح زود مهری برای امتحان به دانشکده رفت. وقتی برگشت دید #مادرشوهرش همهی اسبابهای خانه را جمع کرده است. پرسید: "چرا این کار را کردهاید؟" مادرشوهرش گفت: "همین امروز تو هم با ما به یزد میآیی! اسبابها را جمع کردم. امروز عصر همه باهم به یزد میرویم!" #مهری گفت: "وسط امتحانات چطور به یزد بیایم؟ باید از شوهرم بپرسم." مادرشوهرش گفت: "من از آقارضا پرسیدم. او هم رضایت داد."
▫️#مهری به خانهی آقاتقی رفت. سُلماز خانم با ملینا به دیدن مادر آقارضا رفتند. برادر آقارضا در خانه نبود. معلوم شد با مادرش دعوایش شده و خانه را ترک کرده است. آنها هرچه با سکینهخانم صحبت کردند، فایده نداشت. میگفت آدم عروس جوانش را توی این شهرِ گُنده تنها نمیگذارد. سکینهخانم به مهری گفت: "یالّا راه بیفت همین حالا به گاراژ برویم. همین امروز باید به یزد برگردیم!" ملینا گفت: "خوب شما بروید بلیت بگیرید، ما مهری را آماده میکنیم." سکینهخانم گفت: "من که نمیدانم گاراژ کجاست. نمیدانم چطوری باید بلیت بگیرم."
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
خریدِ #خانه در تهران🍃
▫️پولهای مهری ته کشیده بود. #آحبیباحمد گفته بود دیگر نمیتواند اجارهی دستگاهها را بدهد. گفته بود دورهی دستگاههای خانگی گذشته است. همهی کارگرها میخواهند به #کارخانه بروند. آنجا آنها را بیمه میکنند. #پارچههایدستبافت تاب و توان رقابت با پارچههای کارخانهای را ندارند.
▪️#عصرصنایعدستی در حال سپری شدن بود. "کارخانه" آمده بود تا #کارگاههایخانگیکشور را نابود کند. بیشتر خانههای شهر و روستاهای قدیمی ایران در حکم یک کارگاه تولیدی بودند. تحول عظیمی در راه بود. "خانههای تولیدی" باید به "خانههای مصرفی" تبدیل میشد. سهم پولِ #نفتایران باید به اروپا و آمریکا بر میگشت.
▫️حالا (۱۳۹۴) نوبتِ #چین شده است. این کالاهای بیکیفیت چین دمار از صنعت و #اقتصادما در آورده است. اگر آمریکاییها و انگلیسیها صنایع خانگی ما را تعطیل کردند، #چینیها و وابستگان داخلی آنها صنایع ماشینی ما را به تعطیلی و ورشکستگی کشاندند و میکشانند.
▪️#مملکتی که هر خانهاش #کارگاهی بوده است، حالا جوانهایش بیکارند. اگر چندتا جوان بخواهند در زیرزمین خانهشان برای خود کارو کاسبی راه بیندازند، باید #مجوز_تجاری بگیرند. باید شرکت ثبت کنند. باید یکسال از این اداره به آن اداره بدوند تا مجوز بگیرند. آنوقت میگویند چرا بیکاری است.
▫️اگر #دولت سه کار بکند، من قول میدهم ظرف یک سال حداقل یک میلیون شغل بدون کمک دولت ایجاد میشود:
1⃣ به جوانها به سرعت، ظرف یکهفته #مجوز_کار بدهد.
2⃣ اجازه بدهد کارگاههای کوچک زیر ده نفر؟ در ساختمانهای غیرتجاری و اداری ایجاد شود، البته کارگاههایی که #آلودگی نداشته باشد. چرا وقتی دو نفر جوان با دو دستگاه کامپیوتر در زیرزمین خانهشان میخواهند کاری برای خود دست و پا کنند باید دائم بترسند و بلرزند؟
3⃣ دولت تکلیفِ #مالیات و بیمه را برای کارگاههایکوچک روشن کند.
▪️ اگر در قرون قبل هم دولتها گفته بودند در خانهها کارگاه نباشد و #مردم برای ایجاد اشتغال و کار خود مجوز بگیرند، ممکن نبود میلیونها #شغلخانگی در این مملکت ایجاد شود. خدا لعنت کند این #غربزدگی ما را. بگذریم و وارد خاطرات شویم. در خانه اگر کس است یک حرف بس است!
▫️اجارهی دستگاهها به مهری نمیرسید. مبلغ اجاره خانهی یزد هم کم بود و کفاف مخارج او را نمیکرد، البته صاحبخانهاش #آقاتقی از او اجاره نمیگرفت. میگفت تا شوهرش در زندان است، مهمان او خواهد بود. آن مرد آذری مهربانتر از آن بود که مهری فکر میکرد. #لئونارمنی هر روز از مهری میپرسید کاری دارد یا نه؟ برایش میوه، سیبزمینی و نان میخرید. مهری با زور به او پول میداد. لئون مکانیک بود. ملینا برای مهری شیرینی میآورد و سُلماز برایش غذا. گلناز هفتهای یکیدو بار او را به زور به خانه میبرد.
▪️امتحانات که تمام شد. بهاره و مینا با #مهری بیشتر گرم گرفتند. بهاره و مینا همان دو دانشجوی دوست مهری بودند. او را چندبار به خانه بردند. یک شب او را در خانهشان نگه داشتند. آنها باهم بحث میکردند. گاهی که مهری به خانهی آنها میرفت، چند نفر از دانشجویان دیگر هم بودند. روزی مهری، در دانشکده بهاره و مینا را دید. آنها در گوشهای داشتند با آن پسر همکلاسی مهری صحبت میکردند؛ همان پسری که یک روز احوالِ #آقارضا را از مهری پرسید. #مهری حدس زد که او دخترها را فرستاده است. به دخترها هیچ نگفت.
▫️چند روز بعد مهری دید آن #پسرجوان یک عدد کیف به مینا داد و سریع از او دور شد. #مهری مطمئن شد که آن پسر با بهاره و مینا در ارتباط است. بهاره و مینا و دوستانشان با هم بحثهایی میکردند که مهری نمیفهمید. بحث از کارگر و مسائل کارگری بود. بحث از شوروی، بحث از کوبا و ویتنام. در بحثهای آنها اسامیای به گوش مهری میخورد که برایش ناآشنا بود. فیدل کاسترو، چِگوارا، لنین، استالین، مائو، هوشی مینه.
▪️#مهری وارد بحث آنها نمیشد. آنها هم او را وارد بحث نمیکردند. ولی او حرفها را میشنید. آنها هم کاری میکردند که او حرفها را بشنود. تابستان بود و فصل بیکاری. مهری در خانه بود. #کتاب میخواند. به ملینا در پختن شیرینی کمک میکرد. بیشتر عصرها برای دیدن بهاره و مینا به خانهی آنها میرفت. به آنها دلبسته شده بود. از بحثهایی که میکردند خوشش آمده بود. حرفهایی میشنید که تابهحال نشنیده بود. دوستان بهاره و مینا هم جالب بودند. همه دخترانی خونگرم بودند.
▫️#مهری کتابهای بینوایان، جنگ و صلح، برادران کارمازوف و خانه اموات را تمام کرده بود. کتابها را به بهاره پس داد. بهاره #کتاب_جدیدی به او داد. جلدش سفید بود. کتاب کوچکی بود. بهاره گفت: "کتاب خوبی است! وقتی بخوانی، به آن علاقهمند میشوی. ولی کسی نباید آن را ببیند!" روی جلد کتاب هم سفید بود. هیچ تیتری نداشت. مهری دو روزه آن را تمام کرد.
👇👇👇👇
▪️کتاب حاوی مطالبی دربارهی زندگی "مارکس" و "انگلس" بود. او اهمیت مسئله را نمیفهمید. دلِ مهری برای پدر و خواهرانش تنگ شده بود، اما دلش نمیخواست به #یزد برود. از حرفهای مادرشوهرش دلخور بود. میخواست در تهران باشد تا هر وقت ممکن شد، همسرش را ببیند. نگرانش بود. اما بیپولی به او فشار زیادی میآورد. تصمیم گرفته بود چرخ خیاطیاش را از یزد بیاورد شاید بتواند در تهران خیاطی کند و پولی در آورد. این مسئله را به ملینا و سلماز گفت. آقاتقی و لئون فهمیده بودند که #مهری بیپول است.
▫️میدانستند آقارضا #خانهای در یزد دارد. روزی لئون و آقاتقی به دیدنِ مهری رفتند. گفتند: "در نزدیکی پیچ شمیران مغازهای است. حدود ۴۷ متر مساحت دارد. بالای آن، دو اتاق با دستشویی و امکانات است. صاحبش میخواهد آن را بفروشد. میشود حدود ۳۵ هزار تومان آن را خرید." از مهری خواستند با #آقارضا صحبت کند. اگر موافق بود، خانهی یزدش را بفروشد و اینجا را بخرد. لئون گفت: "مغازه را ماهی هفتصد و هشتصد تومان اجاره میکنند. خودتان هم طبقهی بالای آن میتوانید زندگی کنید."
▪️مهری گفت در اولین فرصت نظرِ آقارضا را در این مورد جویا میشود. باز هم #استوارساقی مردانگی کرد. مهری را با آقارضا یک ساعت تنها گذاشت. #آقارضا روی کاغذی با دستخط خودش به مهری وکالت فروش خانه را داد. مهری راهی یزد شد. خانه را به صورت قولنامهای ۲۸ هزار تومان فروخت. #خریدار گفت مهری و آقارضا را قبول دارد. هروقت آقارضا از زندان آزاد شد، میآید سند میزند.
▫️آن زمان #قول و دستخطِ مردم #اعتبار داشت. مهری وسایلش را به زیرزمین خانهی پدرش برد. هرچه از کتابها هم مانده بود را دوباره به آنجاد انتقال داد. کتابها را در همان اتاق شهربانو جای داد. در یک لحظه مهری به یاد حرفِ مادربزرگش افتاد که گفته بود این #کتابها خیلی ارزش دارد. مهری گفت: "چندتا از این کتابها را با خودم به تهران میبرم. شاید کسی آنها را بخرد!" شش جلد از کتابها را جدا کرد و در وسایلش گذاشت تا به تهران ببرد. او تازه یک چمدان خریده بود. خودش تحولی بود. تحول از #بقچه به چمدان. پدرش خلیفه محمدعلی هم با او راهی تهران شد.
▪️در #تهران با کمک لئون و آقاتقی، معاملهی مغازه و آپارتمان بالای آن انجام شد. فروشنده از ۳۴ هزارتومان پائین نیامد. مهری شش هزار تومان کم داشت و میگفت نمیتواند مغازه را بخرد. لئون دو هزار تومان به او قرض میدهد. آقاتقی هم کسی را پیدا کرد مغازه را دوساله رهن و اجاره میکرد. پنج هزار تومان پیش میداد و ماهی پانصد تومان اجاره. پول جور شد. ظرف یک هفته همه کارها در محضر انجام شد. #خلیفهمحمدعلی هم پانصدتومان به دخترش داد. مهری نصف پول لئون را پس داد. لئون پول را نمیگرفت، ولی مهری اصرار و خواهش کرد تا او هزار تومانش را پس گرفت.
▫️سرانجام #مهری به طبقهی بالای مغازه اسبابکشی کرد. آپارتمان تا خانهی آقاتقی فاصلهی چندانی نداشت. مهری با پدرش به زندان رفت. خلیفه مقداری شیرینی یزدی برای #ایوبساقی آورده بود. مهری از خوبیهای این زندانبان برای پدر و اطرافیانش زیاد گفته بود. مهری شیرینیها را به ایوب ساقی تعارف کرد. زندانبان ساقی، شیرینیها را نمیگرفت. با اصرارِ مهری آنها را قبول کرد. #مهری از آقای ساقی خواهش کرد اجازه دهد خودش و پدرش ملاقاتی با آقارضا داشته باشند.
▪️آقای ساقی قول داد پسفردا اجازهی ملاقات بدهد. بالاخره خلیفه هم آقارضا را دید. #آقارضا از شدت درد و رنج، لاغر و تکیده و رنجور بود. ولی روحیهای قوی داشت. گفت ده روزی است که شکنجهها تمام شده است و با وکیلش ملاقات داشته است. آقای #دکتر_ابوالحمد به او دلداری داده بود و گفته بود پروندهاش را دیده است. هیچ مدرکی علیه او نیست. آقارضا امید داشت که #تبرئه شود. هشت ماه بود در زندان بود. از خبر خرید مغازه و طبقهی بالای آن خیلی خوشحال شد؛
▫️به مهری گفت: "حالا خیالم راحت شد. هم خانه داری و هم پانصد تومان درآمد." #خلیفه دامادش را دلداری داد و گفت مطمئن است که از زندان خیلی زود آزاد میشود و دوباره درسهای دانشگاه را شروع میکند. ده روزی بود خلیفه در تهران بود. او به دیدنِ دکتر ابوالحمد رفت. مقداری شیرینی یزدی هم برای آن استاد، دانشمند و وکیل آورده بود. #استاد گفت مطمئن است که آقارضا تبرئه میشود. ایشان گفت هیچ مدرکی و یا اعترافی علیه او وجود ندارد. خلیفه به یزد رفت و مهری مشغولِ زندگی شد.
✅ پایان
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
▫️#مرد ادامه داد: "با همین کتابها آدم تودهای میشود. طرفدار شوروی میشود سر از زندان و شاید هم تیرباران در میآورد!" مرد ادامه داد: "کارمند کتابفروشی به من گفت یک خانم ساده با لهجهی شیرین یزدی آمده کتاب کاپیتال مارکس را میخواهد. او از من خواست با شما صحبت کنم. حالا بگو ببینم، در تهران کجا زندگی میکنی؟ با چه کسی هستی؟" مهری احساس کرد دارد چشمش روی خیلی چیزها باز میشود. احساس دلزدگی و تهوع داشت. در آن لحظه بود که فهمید بهاره و مینا چه هدفی از ایجادِ #رابطهیدوستی با او داشتهاند.
▪️بازهم از روی #سادگی سفرهی دلش را پیش مرد باز کرد. گفت با همسرش برای درسخواندن به تهران آمدهاند. بعد ماجرای #آقارضا را کامل گفت. آن مرد محترم پرسید: "از این کتابها در خانهات داری؟" گفت: "یکی دو کتاب کوچک و چند مقاله دارم." مرد گفت: "اگر #ساواک یکی از این کتابها را در خانهات ببیند، کار شوهرت تمام است! حتماً برای او پانزدهسال حبس میبُرّند. خودت را هم سالها نگه میدارند. زود برو خانه، کتابها را از خانهات خارج کن. با آن دوستانت هم دیگر همصحبت نشو. آنها حتماً کمونیست هستند. اگر آنها را بگیرند، تو را هم دستگیر میکنند!"
▫️آن مرد نیمساعت دربارهی شوروی و استالین و تودهایهای ایران و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ صحبت کرد. برخورد ساواک را با کمونیستها و #تودهایها توضیح داد. مهری را نصیحت کرد و گفت: "این جا تهران است. هنوز آدم مهربان و صاف و صادق در آن بسیار است. ولی افراد خطرناک و نامرد هم در این شهر فراوانند. به هر کسی نباید اعتماد کنی." از پنجره اتاق او #دانشگاهتهران دیده میشد. آن مرد اشاره به دانشگاه کرد و گفت: "آنجا مرکز تضاد است. مردان و زنان دانشمند و میهنپرست و از خودگذشتهای در آنجا درس میدهند و درس میخوانند؛
▪️اما در این محوطه، روز به روز نامردانِ نوکرصفت در حال افزایش هستند. عدهای نوکری شاه و آمریکاییها را میکنند و عدهای نوکری شورویها را. با هزار نیرنگ و ترفند نیرو و طرفدار جذب میکنند. دنبال آدمهای آسیبپذیر سادهای چون تو میگردند. اگر چشم و گوشات باز نباشد، هم از مغزت استفاده میکنند و هم از جسمت! آلودهات میکنند. از تو یک #چریک میسازند. یا داخل زندان میمیری و یا چریک میشوی و توی خیابان و جنگل کشته میشوی!"
▫️#مرد که سخنانش رنگ دلسوزی به خود گرفته بود، ادامه داد: این جا تهران است؛ تهرانی که دارد ارزشهای انسانی خودش را از دست میدهد. شهر پول و شهوت، حقهبازی، سیاست و کثافتکاری. مواظب باش! #تهران صد سال با یزد و کرمان و طبس فرق دارد. چهارتا آدم سنتی که در آن پیدا میشود، طلا بلکه الماس هستند." #مهری دربارهی همسایههای مهربانش صحبت کرد. مرد کتابفروش گفت: "آنها مردمان شریفی هستند. حتماً تازه از آذربایجان آمدهاند؛ مثل تو که تازه از یزد آمدهای. در این شهر مردم بَرهوار میآیند، اما گرگ میشوند. اگر کار یا مشکلی داری، با همان همسایههای مهربانت در میان بگذار."
▪️او چند جلد کتاب به مهری معرفی کرد و گفت اگر خواست کتاب بخواند، آنها را مطالعه کند. مرد گفت: "هر وقت خواستی کتاب بخوانی به کتابخانهی دانشگاه پیشِ آقای #ایرج_افشار_یزدی برو. مرد دانایی است. تو را راهنمایی میکند." مهری وقتی از اتاق آن مرد مهربان بیرون آمد، مثل اینکه چهلسال بزرگتر شده بود. بینهایت #خدا را شکر کرد و پیش خودش گفت: "داشتم شوهرکم را به خطر میانداختم!"
▫️سریع سوار اتوبوس شد. عجله داشت که هر چه زودتر به خانه برسد. تا به خانه رسید #کتابها و مقالههایی را که بهاره به او داده بود، داخل یک کیسه کرد و آنها را برد کنار خیابان گذاشت. برگشت خانه. افتاد روی رختخواب و زار زار گریه کرد. صبح روز بعد مهری پیشِ ملینا رفت و به او در پخت شیرینی کمک کرد. چند شب بعد بهاره و مینا به دیدنش آمدند و به آنها گفت مشکلاتی برایش پیش آمده است. ساواک و پلیس به او مشکوک شدهاند. احتمالِ خطر دارد. بهتر است همدیگر را نبینند و از هم بیخبر باشند.
▪️یکسال بعد مهری دوباره #مردکتابفروش را دید. مرد احوال او و همسرش را پرسید و خودش را به مهری معرفی کرد. گفت: "من همایون صنعتیزاده هستم. کاری داشته باشید در خدمت هستم." بعدها مهری و شوهرش با #همایونصنعتیزاده رفتوآمد برقرار کردند و از راهنماییهای او بهرهمند شدند.
✅ پایان؛ هفتهی آینده با "جلسهی دادگاه" #ذرهبین را همراهی کنید.
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
📌 #جلسه_دادگاه ⚖
▫️ترم اول شروع شد. #آقارضا آزاد نشده بود. بازهم دانشکده برای او مرخصی تحصیلی در نظر گرفت. رئیس آموزش به مهری گفت: "آقارضا سه ترم است در کلاسهای درس حاضر نشده است. اگر تا آخر این ترم آزاد نشود و به دانشکده بر نگردد، بعید است که بتوان ترم چهارم برایش کاری کرد. اگر آزاد نشود، از دانشگاه اخراج میشود!"
▪️بغض راهِ گلوی #مهری را بسته بود. شادمانی گذشته را نداشت. حتی دستش به کتاب هم نمیرفت. دیگر برایش مهم نبود که شاگرد اول شود یا شاگرد آخر. برایش مهم نبود که درس بخواند با نخواند. از خدا میخواست شوهرش آزاد شود. مهری فکر میکرد که پایه و اساس همه چیز، #آزادی است. اصلاً بدون آزادی هیچکاری نمیشود کرد. بدون آزادی #عدالت هم معنا ندارد. اگر آزادی بود، میتوانست خیلی کارها بکند.
▫️پیش خود فکر کرد، این چه #مملکتی است که یک آدم بیگناه را ۱۰ ماه، بدون محاکمه به زندان انداختهاند. جرمش چیست؟ چرا اینقدر او را کتک میزنند؟ آخر این چه مملکتی است که به جرمِ خواندنِ #چندجلدکتاب، آدم را سالها زندانی میکنند. مهری در دلش صدتا فحش و بد و بیراه به شاه داد. به خودش لعنت فرستاد که روزگاری طرفدار شهبانو بوده است.
▪️وای به روزی که #آدمها بفهمند دولتها به آنها دروغ گفتهاند! وای به روزی که میلیونها #جوان بدانند که کتابهای درسیِ تاریخ آنها پر از دروغ بوده است! خشمِ #ملت، نمودِ خشمِ #خداوند است.
▫️#مهری به کلاس درس میرفت. اما به همهی همکلاسیهایش مشکوک بود. نکند این یکی بخواهد مرا گول بزند! نکند آن یکی بخواهد مرا لو بدهد! وقتی پسرها و دخترها احوال همسرش را میپرسیدند، میگفت خبر ندارد. دیگر با کسی درددل نمیکرد. تمام امیدش اول به #خدا بود، بعد به آقاتقی، لئون، جعفرآقا و همسران آنها. وقتی در کلاس بود پیش خودش فکر میکرد، نکند این یکی #خبرکش باشد. نکند آن یکی میخواهد مرا جذب گروهی بکند.
▪️روزی آن پسرِ همکلاسی آمد احوالش را بپرسد، چنان فریادی بر سرش کشید که آن جوان دیگر به او حتی نگاه هم نکرد. دیگر با هیچ همکلاسی حرف نمیزد. زود از دانشکده به خانه میآمد. بیشتر به خانهی ملینا میرفت و در پختن شیرینی کمک میکرد. چرخ خیاطیاش از #یزد رسیده بود. شروع کرد به خیاطی برای این و آن. کمکم مشتریانش زیاد شدند. در تهران پول خوبی بابت #خیاطی میدادند.
▫️ولی او #درس داشت. میخواست درس بخواند. وقتی در خانه تنهایی خیاطی میکرد، دچار فکر و خیال میشد. تا فکر و خیال او را میگرفت راهیِ خانهی ملینا میشد، در پختن شیرینی کمک میکرد. گاهی فکر میکرد وقتی اجارهی مغازه تمام شد، درس و دانشگاه را رها و مغازهداری کند. بیحوصله شده بود. حتی حوصله نداشت به زندان برود و از #ایوبساقی تقاضای دیدار شوهرش را بکند.
▪️ملینا، سولماز و گلناز متوجه تغییر حالت روحی #مهری شده بودند. سعی میکردند او را دلداری بدهند. اما او روز به روز افسردهتر میشد. شبها در خانه تنها بود. با #خدا راز و نیاز میکرد. گاهی به حرفهای بهاره و مینا فکر میکرد. او قبلاً معنای حرفهای آنها نمیفهمید. حالا بحثهای آنها را به یاد میآورد. آنها میگفتند که حکومتهای دستنشانده را فقط باید با جنگ و خونریزی سرنگون کرد.
▫️#مهری گاهی کلافه میشد. با خودش میگفت: "میروم اسلحه پیدا میکنم و چریک میشوم. میروم شاه را میکشم!" وارد تخیلات میشد، میگفت: "اگر هیچکس را نتوانم بکشم، رئیس زندان را میتوانم!" بعد پیش خودش میگفت: "رئیس زندان مرد مهربانی است. اگر او را بکشم، آنها هم مرا میکشند." میگفت: "خوب بکشند. مرگ بهتر از زندگی است!" بعد خودش میگفت: "شوهرم را هم میکشند." فکر میکرد هنوز آقارضا به زندگی #امیدوار است.
👇👇👇👇
▪️#مهری یک شب از سر ناامیدی و غم، خیلی گریه و زاری کرد. یاد گفتهی مادربزرگش افتاد: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." ناگهان فریاد زد: " #مادربزرگ کدام حکمت؟ کدام نعمت؟" از رختخواب بلند شد نماز خواند و تفألی به #حافظ زد:
به جان پیر خرابات و حق نعمت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او
تا رسید به این #بیت:
بیار باده که دوشم سروشِ عالمِ غیب
نوید داد که عام است فیضِ رحمتِ او
او از این غزل حافظ معنای ظاهری آن را گرفت. حالت روحیاش طوری بود که "بیار باده" را تعبیری ظاهری کرد...
▫️فردا بعد از دانشکده به خانهی ملینا رفت. در پختن شیرینی کمک کرد. ملینا گفت: "شام همینجا بمان." #مهری خیلی راحت قبول کرد....
▪️#ملینا گفت: " مهری خسته شدهای و حالت خوب نیست... شب همینجا بخواب." او شب در خانهی ملینا خوابید. دیگر دلش نمیخواست اسلحه بکشد. در عالم هپروت بود. دیگر نمیخواست آدم بُکُشد. میخواست برود پیِ کارِ همسرش را بگیرد.
▫️فردا به دانشکدهی حقوق رفت. #دکتر_ابوالحمد به او گفت: "خبر خوشی برایت دارم! تاریخ جلسهی دادگاه معلوم شده است. نهم آذر، #جلسهیدادگاه است. امیدوارم آقارضا تبرئه شود." مهری گفت: "تا نهم آذر، ۲۵روز دیگر مانده است." دکتر ابوالحمد گفت: "به نظر من عمداً نهم آذر را انتخاب کردهاند. میخواهند قبل از شانزده آذر چند نفری را که پارسال گرفتهاند، آزاد کنند. میخواهند بهانه را از دست دانشجویان بگیرند، تا شانزده آذر شلوغ نشود." مهری گفت: "خدا کند این طور باشد!"
▪️#مهری به مذهبِ #آقارضا گرائیده بود. مرتب نمازش را میخواند. بعد از نماز سفرهاش را میانداخت. دو عدد استکان سر سفره میگذاشت؛ یکی برای خودش و یکی برای آقارضا....
▫️روز شماری بلکه لحظهشماری میکرد. منتظر روز #محاکمه بود. چند لحظه مثبت فکر میکرد و آقارضا را تبرئه شده در خانه میدید. لحظه بعد آقارضا را محکوم شده و در زندان میدید. گاهی شوهرش را بالای چوبهی دار میدید. دلهرهی #مهری حد و حصر نداشت. از چند روز قبل از جلسه دادگاه نمیتوانست یکجا آرام بگیرد....
▪️اصلاً درس را نمیفهمید. بچههای کلاس را نمیدید. حرف استاد را نمیشنید. در عالم خودش بود. عالم رؤيا، عالم سير و سفر با #آقارضا. عالم گریه و لابه بر سر قبر او. عالم بچهدار شدن. عالم آزادی. در عالم خیال، شاه را میکشت و همه #آزاد میشدند. در عالم خیال، #عدالت بر همه جا حاکم بود.
▫️روزی #استاد مطلبی را روی تخته نوشت: "ایدهآل، آرزو و امید وقتی با واقعیت همراه نباشد، توهم میآورد. وقتی نتوانی ایدهآلهای خود را عملی کنی دچار توهم میشوی" او این حرف را در دفترش یادداشت کرد: "ایدهآل بدون واقعیت، منجر به توهم میشود." #توهم چه کارها که دست آدم نداده است. چه کارها که دست ملتها نداده است. این که #شاه میخواست جزء پنج قدرت برتر جهان باشد، توهم نبود؟ چه کارها دست خودش و ملت داد!
▪️اینکه بعضی افراد بدون داشتن امکانات میخواهند بچه زیاد کنند، توهم نیست؟ خانهشان خراب است، وسایل خانهشان لَنگ است، نان ندارند، آب ندارند، هوای نفس کشیدن ندارند، محیط خانه آلوده است؛ با وجود این میخواهند #بچه زیاد کنند. که چی بشود؟ با یک مشت بچهی بیسواد، بیکار، معتاد با یک خانهی بیآب و سبزه، میخواهند قدرتمندِ #محله باشند؟ با دوتا بچهی #صالح میتوانند #دنیا را فتح کنند. با دو بچهی صالح میتوانند از خانوادهی ۱۰ بچهای بیسواد و فقیر جلو بزنند....
✅ ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد ۴
#دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
▪️مهری ساعت هشت صبح جلوِ دادگاه بود. #دکترابوالحمد هم رسید. از حال و روز مهری فهمید او در چه وضعیتی قرار دارد. او مثل پدری مهربان، مثل استادی مهرورز، مثل وکیلی وظیفهشناس و مطمئن، به مهری دلداری داد. هنوز #وکالت به یک شغل نان و آبدار تبدیل نشده بود. هنوز وکلا دنبال حقیقتیابی و پیروزی حقیقت و #عدالت بودند. هنوز نمیخواستند به ضرب پول، حقیقت را دگرگون کنند.
▫️حالا هم وکلای خوب و بااخلاق فراوان داریم. ولی اکثریت با کیست؟ در همهی امور امروز، اکثریت با چه کسانی است؟ خودتان بگویید. شما که میدانید، چرا من بنویسم؟ شاید هم هنرمند والامقام #مهرانمدیری باید یک سریال "حاشیه" هم برای وکلا تهیه کند. دکتر ابوالحمد به مهری گفت دو تن از قضات دادگاه از دوستان قدیمی او هستند. قبلاً دربارهی پروندهی آقارضا با آنها صحبت کرده است. مقامات بالا هم اصراری ندارند که متهم محکوم شود. میخواهند در شانزده آذر امسال بهانهای به دست دانشجویان نباشد.
▪️#مهری اندکی آرام شد. دید لئون و ملینا، آقاتقی و سلماز، جعفرآقا و گلناز هم آمدند. همه به او دلداری میدادند. ملینا، آن زن ارمنی مهربان، یک جعبهی شیرینی با خود آورده بود. به مهری گفت: "شیرینی آزادی آقارضا را دیشب پختهام." اشکهای، مهری جاری شد. ملینا را بوسید.
▫️حدود ساعت ۹ #آقارضا با دستبند و لباس مخصوص زندانیها آوردند. حالش کمی بهتر از روزهایی بود که در زندان بود. چند نفر از همکلاسیهایش هم پشت سرش بودند. جلسهی دادگاه علنی بود. ظاهر کار قانونی به نظر میرسید. #دکترابوالحمد به مهری گفت جلسه علنی است. آقارضا لبخندی بر چهره داشت. پاسبانها اجازه دادند همسرش را ببوسد. اما اجازهی حرف زدن ندادند. بوسیدنی که صد #کتاب پیام همراه داشت. بوسیدنی که صد #غزلحافظ پیامآور آن است. وقتی مهری گرمای صورت همسرش را بر روی چهره حس کرد، اضطرابش فروکش کرد. گرسنهاش شد. آرام شد. از ملینا خواست یک عدد شیرینی به رضا بدهد و یکی هم به او. قبل از محاکمه شیرینیها تمام شد. به تعبیری، شیرینی آزادی قبل از محاکمه پخش شد.
▫️جلسهی #دادگاه شروع شد. هر کلمهای که پرسیده میشد، مثل پُتکی بود که بر فرق مهری فرود میآمد. هر پاسخی که داده میشد، تیری بود بر قلبش. مهری برای پرسش قاضی و پاسخ رضا، #دلهره میگرفت. پیش خودش میگفت: "کاش رضا اینطور پاسخ داده بود! کاش دکتر ابوالحمد این را میگفت!" لحظهها برایش دیر سپری میشد. قاضی از آقارضا پرسید: "شما تودهای هستید؟" رضا جواب داد: "من قبل از زندان نمیدانستم تودهای یعنی چه؟" قاضی گفت: "چطور نمیدانی؟ تو پاسبان بودهای! تو بعد از سال ۱۳۳۲ پاسبان شدهای!"
▪️#رضا گفت: "بله من پاسبان بودم. کلمهی تودهای هم را هم شنیده بودم، ولی نمیدانستم یعنی چه. اگر میدانستم تودهای یعنی چه که پاسبان نمیشدم. افسر میشدم؛ وزیر و وکیل میشدم. من یک پاسبان با مدرک سیکل بودم. فقط میدانستم که اگر کسی چاقوکشی کرد، باید بگیرمش. تازه همین را هم خوب نمیدانستم. نمیدانستم که باید بعضی چاقوکشها را بگیرم، بعضیها را نه؟"
▫️قاضی پرسید: "نظرت دربارهی مارکس و کتابهایش چیست؟" #رضا جواب داد: "وقتی چیزی را نخوانده و ندیدهام، دربارهی آنهم نظری ندارم. من اسم مارکس و استالین را در زندان از بازجوها شنیدم. من کمونیست نیستم. من یک مسلمانم." قاضی پرسید: "اگر مسلمان هستی چرا عرق میخوری؟" رضا گفت: "آقای قاضی من از شما میپرسم: در ایران و سراسر کشورهای اسلامی چند میلیون آدم مسلمان نمازخوان....وجود دارد؟ هر که نوشیدنی میخورد که کمونیست نمیشود. اصلاً چرا در کشورهای اسلامی کارخانهی عرقکشی و مغازه فروش آن هست؟ اگر در کشوری با مردم مسلمان چنین کارخانهای بود، آن کشور اسلامی نیست." قاضی گفت: "با این استدلالها معلوم میشود خیلی هم پاسبان بیسوادی نیستی!"
▪️#آقارضا گفت: "پاسبانی مربوط به چند سال قبل است. حالا من دانشجوی حقوق هستم؛ دانشجویی که بیخود و بیجهت سه ترم از درسش عقب افتاده است!" دکتر ابوالحمد هم دفاع جانانهای از رضا کرد. قضات ختم جلسه را اعلام کرد. دادگاه وارد شور شد و پاسبانها آقارضا را به اتاق مخصوص بردند.
✅ ادامه دارد....
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#جلسه_دادگاه ⚖
📌 داستان به اینجا رسید که آقارضا و دکتر ابوالحمد در دفاع از آقارضا دفاعیات خود را در دادگاه علنی، انجام دادند و دادگاه برای اعلام رأی وارد شور شد، باهم #بخوانیم ادامهی داستان را...
▫️هر لحظه تعداد #دانشجویان زیادتر میشد. حدود صدنفری آمده بودند. موضوع برای آنها مهم بود. چند خبرنگار هم بودند. ساعت یک بعدازظهر، قضات به جلسه دادگاه برگشتند. "مهری" میلرزید. پاهایش تحمل بدنش را نداشت و برای ایستادن در اختیار او نبود. پاهایش میلرزید. داشت زمین میخورد. حالت سرگیجه داشت ملینا و سُلماز حال او را فهمیدند. زیر بغلش را گرفتند. مهری به آنها تکیه داد. چشمانش حالت ترحم به خود گرفته بود. حالت انتظار ترسناکی داشت. صدای تاپتاپ قلبش را سلماز و ملینا میفهمیدند. سُلماز گفت: "خیالت راحت باشد. نترس. خودت را محکم بگیر!" قاضی شروع به خواندن رأی کرد. نتیجهی رأی دادگاه، #تبرئهی_کامل_آقارضا بود!
▪️حالا دیگر آقارضا #آزاد بود. دانشجویان او را بر سر دست بلند کردند و از جلسهی دادگاه خارج شدند. اما عدهای هم بودند که از آزادی رضا ناراحت شدند. آنها میخواستند او محکوم شود تا بهانهای برای شورش داشته باشند. بهانهای برای شلوغ کردن در شانزده آذر. بهانهای برای این که هنوز #حزب_توده فعال است و هنوز حزب طرفدارانی دارد که به پانزده یا سی سال محکوم میشوند.
▫️سالن و راهروهای دادگاه شلوغ بود. مهری در جمع گم بود. سرانجام جعفرآقا، آقاتقی و لئون، #آقارضا را از دست جمع آزاد کردند جمعی که هیچ کدام در طول یکسال، سراغ همسر او را نگرفته بودند. رضا وسیلهی سیاسی آنها بود. گروههای مختلف، آزادی رضا را نتیجهی فعالیت و فشار خود میدانستند.
▪️آقارضا همراه با مهری و #همسایهها راهی خانه شدند. آقاتقی، همسایهی آذری بامعرفت، گفت: "نزدیک ساعت سهی بعدازظهر است. بیا باهم برویم منزل ما ناهار بخوریم." لئون گفت: "همه مهمان من هستید" و آقاتقی گفت: "مهمان من" جعفرآقا گفت: "من پسر عموی رضا هستم. همگی مهمان من باشید. ناهار به من میرسد." بالاخره قرار شد لئون و آقاتقی شریکی همه را دعوت کنند. دور میز هشت نفره نشسته بودند: مهری، ملینا، سُلماز، گلناز و همسرانشان.
▫️ #رضا دستان مهری را در دستانش گرفته بود. نمیدانست چه چیزی باید بگوید. او یازده ماه و ۲۵ روزِ خیلی سخت را بیگناه در زندان پشت سر گذاشته بود. شکنجه شده بود. اما حالا آزاد است. حالا معنای #عدالت و آزادی را درک میکرد. حالا از پاسبانی خودش نفرت داشت. حالا از قسم خوردن به پاگون اعلیحضرت حالت تهوع میگرفت. #مهری هم مفهوم آزادی را فهمیده بود. پیش خودش فکر کرد: "اگر مأموران ساواک به خانهی من ریخته و کتابهای مارکس را پیدا کرده بودند، چه خاکی باید بر سرم میریختم! رضا و خودم بیچاره میشدیم!" ملینا زن فهمیدهای بود. گفت ناهار را زود تمام کنید. هرکس به خانهی خودش برود. آقارضا و مهری خیلی حرفها برای همدیگر دارند.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍃 #زندگی_پس_از_آزادی 🕊
▫️#مهری مثل یک مادر، مثل یک عاشق وفادار، به آقارضا میرسید. عشقی که بعد از ازدواج پدید آمده بود. عشقی که بعد از شناخت حاصل شده بود. رضا مرد ایدهآل مهری بود. در طول زندان آقارضا ۲۶ کیلو لاغر شده بود. پوست و استخوان بود. پس از #آزادی شبها خوابهای آشفته میدید. بدن و تمام استخوانهایش درد میکرد. جای زخمهایش میسوخت. کف پاهایش در حال پوست انداختن بود. توهینها را به یاد میآورد. دروغها را هرگز باور نکرده بود، اما روحش را میآزرد. #اتهامهایی که به مهری زده بودند، فراموش نمیکرد.
▪️یکی از کثیفترین و زشتترین آزارهای روحی #شکنجهگرها، اتهام زدن به زن یا شوهر متهم است. در آن عصر دیکتاتوری، در همهی رژیمهای دیکتاتوری، متهم سیاسی را مردانه و عادلانه محاکمه نمیکنند. اول میخواهند روحش را خدشهدار کنند. اول میخواهند او را آلوده و بعد محکوم کنند. در #رژیمهای_دیکتاتوری، هر متهمِ سیاسی اتهامهای دیگری را یدک میکشد. رابطهی نامشروع، فساد اخلاقی، مشروبخواری، قماربازی، فساد مالی، خیانت به کشور و ملت و منافع ملی، اقدام علیه امنیت ملی و...
▫️و انسان برای #قدرت چه کارها که نمیکند! ولی تعجبآور است که عدهای با حقوق و مواجب کم، دربست نوکر و غلامِ حلقهبهگوشِ دیکتاتور میشوند. #شکنجهگرها برای اینکه دیگری در قدرت باشد، همنوعان خود را میزنند و آزار میدهند. آنها خود را غلام کسی میکنند که حتی اجازه ندارند او را ببینند. باید یکسال بدوند تا چند دقیقه در یک جلسهی عمومی خدمت ارباب برسند. انسان به چه درجهای از پستی میرسد تا رژیم شاهی، صدامی، قذافی، هیتلری، استالینی و...بر پا بماند.
▪️مهربانیهای مهری آقارضا را آرام میکرد. غذاها و شیرینیهایی هم که میپخت همسرش را سرِ حال میآورد. قرار شد وسط دو ترم سری به #یزد بزنند. مادر آقارضا از روزی که فهمید او آزاد شده است، هر روز به تلفنخانه میرفت با پسرش تلفنی صحبت میکرد. مستأجر مغازهی آقارضا تلفن آورده بود. بالاخره مهری امتحاناتش تمام شد. آقارضا ثبتنام دانشگاه انجام داد و بعد دونفری راهی یزد شدند. دیدارها تازه شد.
▫️اما #یزد دیگر برای آقارضا آن یزد دو سه سال قبل نبود. او همهجا را طور دیگری میدید. هنوز مردم در حال و هوای اصلاحات شاه بودند. هنوز عدهای از خوبی اصلاحات ارضی میگفتند. هنوز برخی ار مهربانی شهبانو حرف میزدند. #آقارضا طور دیگری فکر میکرد. او فکر میکرد شاه و دولت به کمک تبلیغات و با زور برپاست. آقارضا یک سر پیشِ #دکتر_جلال_مجیبیان رفت. آزمایش داد. جواب دکتر همان بود: "هنوز دارو و یا وسیلهای برای بچهدار شدن شما عرضه نشده است. ولی ناامید نشوید. خدا بزرگ است. علم در حال پیشرفت است."
▪️خواهر و بستگان آقارضا به نوع لباس پوشیدن و حرفزدنِ مهری حسادت میکردند. آنها گاهی پیشنهاد ازدواج مجدد به آقارضا میدادند. طوری مطلب را میگفتند که #مهری هم بفهمد. سرانجام یک روز آقارضا سر سفرهی خانهی مادرش ناراحت شد و گفت: "مادر، مشکلِ بچهدار نشدن از من است! چرا این زن را اینقدر اذیت میکنید؟ چرا زخمِ زبان میزنید." خواهرش آمد حرفی بزند، #آقارضا گفت: "اگر یک کلمه دربارهی این موضوع حرف بزنید، دیگر به یزد نمیآیم. دیگر روی مرا نخواهید دید." همه ساکت شدند.
▫️#مهری غذای خورده و نخورده گفت: "من باید به خانهی پدرم بروم." در راه خانهی پدر، مهری اشک میریخت. برای اولین بار پیش خودش گفت: "هم باید درد بیبچگی را تحمل کنم هم متلکِ نادانها را!" به یاد حرف #ویکتور_هوگو در کتاب بینوایان افتاد؛ جایی که میگوید: "آقای میریل! باید سرنوشت همهی آدمهایی را که در شهرهای کوچک زندگی میکنند، بپذیرید. شهرهای کوچک جایی است که در آنها دهانهای بسیاری برای #حرفزدن و مغزهای کمی برای #اندیشیدن وجود ندارد."
▪️اسفند به نیمه رسیده بود. آقارضا فکر کرد بد نیست در ایام نوروز همراه با مهری به #مشهد بروند. اما پولی در بساط نبود. با ماهی پانصدتومان اجارهی مغازه میشد زندگی روزمره را راه برد. با این پول نمیشد مسافرت کرد. رضا با خودش گفت: "خدا بزرگ و کارساز است. باید به خدا توکل کرد." مهری کلاس داشت. رضا در خانه تنها بود. دراز کشیده بود و فکر میکرد. ناگهان نگاهش به #کتابهای_شهربانو افتاد. فکر کرد: "آن پیرهزن هرگز حرف بیخودی نمیزد چرا او گفته بود این کتابها طلا است؟"
👇👇👇👇