eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.4هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 زندگی در خانه‌ها و هم از یک سو با آرامش همراه بود و از سوی دیگر با گرفتاری و . دخالت دیگران، حضور دائمی خانواده‌ی شوهر و زن. که می‌تواند هم مثبت باشد و هم منفی. 🍂 می‌گوید: "عمه‌ی آقا رضا زن خوبی بود، ولی من بودم. سر سفره‌‌ی صبحانه، ناهار، شام یک نفر پهلوی ما نشسته بود. هر روز باید غذایی می‌پختم که عمه‌خانم می‌گفت. باید همان کاری را می‌کردم که عمه‌خانم می‌گفت. می خواستم به خانه‌ی مادرم بروم تا به مادربزرگم کمک کنم، عمه‌خانم اجازه نمی‌داد." مهری شوهرش را دوست نداشت اصلاً را دوست نداشت. حالا با وجود عمه‌خانم، حتی فرصتِ آشنایی با همسرش را نداشت. اصلاً بدجنسی نمی‌کرد، اما همین حضورش را از همسرش و زندگی‌اش دور می‌کرد. 🍃 او اجازه نمی‌داد برای همسرش غذا بکشد. خودش برای آقارضا غذا می‌کشید. مهری می‌بایست لباس عمه‌خانم را بشوید. اتاقش را جارو و گاهی رختخوابش را جمع کند. حالا عده‌ای مدام از حرف می‌زنند. اگر روش روزگار قدیم خوب بود، حتماً ادامه می‌یافت. شیوه‌ی را باید به بخش‌هایی تفکیک کرد. باید خوبی‌ها و بدی‌هایش را با معیار همان سنجید. اگر با بسنجید، دچارِ "تضاد" می‌شوید. 🍂 مثل همین داستان من. خود این داستان بیانگرِ است. خود داستان تضاد نیست؟ تحلیل‌های من با ملاک امروزی تضاد را ایجاد می‌کند. یا تضاد را می‌نمایاند‌. یک کسی بپرسد: بالاخره آقای پاپلی، زندگی آن زمان خوب بود یا بد؟ با کدام ملاک؟ یکی از ویژگی‌هایِ "مدرنیته"، فروپاشی است. در کدام دستگاه فلسفی می‌خواهید را تفسیر کنید؟ با روش سرمایه‌داری، اسلامی، سوسیالیستی، کمونیستی، سنتی، مدرن، پُست‌مدرن. در چهارچوب ساختارگرایی، کارکردگرایی، رفتارگرایی؟ 🍃 طبق معمول زمانه در زندگی آن‌ها بزرگ‌تری می‌کرد. حق نداشت از خانه خارج شود. هفته‌ای یکبار با آقارضا به خانه‌ی پدرش می‌رفت. هفته‌ای یکبار هم به خانه‌ی پدر و مادر آقارضا سر می‌زد. گاهی هم زن و شوهر به سینما می‌رفتند. عمه‌خانم به سینما نمی‌رفت. می‌گفت است. سینما را دوست داشت. هم فیلم را دوست داشت و هم تنهایی با شوهرش را. هر جا می‌خواست برود، باید با آقارضا می‌رفت. البته، مادر و پدر مهری و خواهرانش، به خصوص زینت، هم گاه به او سر می‌زدند. 🍂 اولین بار که فهمید دخترش با آقارضا به "سینما" رفته است، آشوب به پا کرد. رقیه می‌گفت: "دخترم بیچاره شد!" فریاد می‌زد: "ای خدا، این مرتیکه‌ی پاسبان دخترم را به سینما برده است! جایشان در قعر جهنم است! اگر دخترم زنِ عباس‌آقا طلبه شده بود، به می‌رفت. به مسجد می‌رفت. حالا او زن پاسبان شده و به می‌رود!" با شوهرش دعوا کرده بود که: "تو دخترم را به پاسبان دادی! پاسبان او را به سینما برده است! حالا من این را چطور پنهان کنم؟" 🍃 می‌خواست با آقارضا دعوا کند. به طور جدی دخالت کرد. او به زنش گفت: "به ما چه که کجا رفته‌اند! مهری زن آقارضاست. هرکجا می‌خواهد می‌بردش. تازه مگر او را کجا برده؟ برده‌اش سینما..." رقیه در مقابل می‌گفت: "برده‌اش جهنم!" سرانجام یک روز مادرش را دعوت کرد که با هم "سینما" بروند. مادرش صدتا فحش و بد و بیراه به مهری داد و گفت: "حقّا که نوه‌ی شهربانو کافر هستی!"..... ✅ همراهانِ یارِ مهربان، تا اینجا را داشته باشید، اِن‌شاءالله هفته‌ی آینده همراهِ با آقارضاپاسبان به سینما خواهیم رفت! 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🍃 چهل سال بعد هم خیلی از و مقام‌های عالیِ دولتی این مسئله را درک نکردند. (نیروی انتظامی) ناظم مدرنیته بودن و برهم زننده‌ی نظم سنت.(پاورقی= البته، اگر بخواهم علمی بنویسم، پاسبان‌ها ناظم مدرنیزاسیون بودند نه مدرنیته اما وسط خاطرات کی حوصله دارد تفاوت مدرنیته با مدرنیزاسیون را به خاطر بیاورد؟) 🍂 لباس‌هایشان نونوار و اتوکشیده بود. پوتین‌هایشان همیشه برق می‌زد. حتی تریاکی_شیره‌ای‌هایشان هم مجبور بودند لباس مرتب و تمیز بپوشند. در آن وانفسای ، لباس اتو کشیده خود بود‌. 🍂 حالا نیروی انتظامی و حتی ارتش هم این ماموریت خود را فراموش کرده است. کدام ماموریت؟ ماموریت الگوی تمیزی لباس و سر و وضع. بسیاری از سرهنگ‌های این زمان لباسشان اتو ندارد و پوتینشان واکس. من نمی‌دانم دژبان‌ها چه می‌کنند؟ البته، خیلی از لباس اتو کشیده‌ها از مملکت و همین بی اتوها در . البته حالا نیروهای مسلح نماینده و نمایشگر مدرنیته نیستند‌. آن‌ها مامورِ هستند. امیدوارم موفق باشند. 🍃 دو شب کشیک بود. مهری داخل اتاقش تنها می‌ماند. نه تلویزیونی بود، نه ، نه دفتر و قلمی. البته آقارضا یک رادیو خریده بود. بعضی شب‌ها مهری می‌نشست و اشک می‌ریخت. عمه‌ی آقارضا بیشتر به دعا و عبادت می‌پرداخت. 🍂 گاهی اعظم و اکرم و زینت دیدنش می‌آمدند. خواهر بزرگش برای او می‌کرد. اکرم می‌کرد.هر وقت می‌دید مهری ناراحت است، می‌گفت: "دلت برای رفیق‌هایت تنگ شده است؟" بالاخره او را متلک‌باران می‌کرد. گاهی مادر آقارضا به دیدن عروسش می‌آمد. همیشه می‌گفت:" ده تا دختر عاشق آقارضا بودند. آقا‌رضا خیلی خواهان داشت. اما خواست خدا بود که تو را گرفتیم. تو باید خیلی خوشحال باشی که زن آقارضا پاسبان شده‌ای." او از فردای عروسی به گفت:" هر چه زودتر باید حامله بشوی! من ده تا نوه می‌خواهم." 🍃 هیچ‌کس فکر نمی‌کرد خودِ مهری چه می‌خواهد. مهری با مادربزرگش درد دل کرد. از تنهایی و دخالت‌های عمه‌خانم در زندگی‌اش گفت. او را نصیحت کرد و گفت:" تنها نوه‌ی باسواد من تو هستی. کتاب‌های من مال تو. بردار و به خانه‌ات ببر." کتاب‌های مادربزرگ را شمرده بود. ۱۸۷۲ جلد بود. 🍂 به مادربزرگ گفت: "کتاب‌ها را کم‌کم می‌برم." اولین باری که خواست چند جلد کتاب به خانه‌ی خودش ببرد سر و صدا و با او دعوا کرد و گفت: "این کتاب‌ها همه کتاب کفر است. اگر آن‌ها را بخوانی، کافر می‌شوی!" مهری گفت:" مادر من قبلاً خیلی از این کتاب‌ها را خوانده‌ام." محکم به سرش زد. روی زمین نشست و گریه کنان گفت: "دخترم از دست رفت! دخترم کافر شد! زن پاسبان شد، کتابخوان هم شد، سینمارو هم شد، پس جایش در جهنم است.".... ✅ همراهانِ فهیمِ تا اینجا‌ی قصه را داشته باشید تا ببینم هفته‌ی آینده تکلیف درس خواندن مهری چه می‌شود؟! 📚 شازده‌ حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 📌 قصه به اینجا رسید که مادر مهری روی زمین نشست و گریه کنان گفت: "دخترم از دست رفت! دخترم کافر شد! زنِ پاسبان شد، کتابخوان هم شد، سینمارو هم شد، پس جایش در جهنم است." بخوانیم ادامه‌ی ماجرا را.... 🍂 چند ماه بعد از شوهرش اجازه خواست تا متفرقه امتحان بدهد و بگیرد. مثل اینکه کفر گفته بود. اولین بار بود که ، عصبانی شد و هر چه بد و بیراه بود به دخترهای دیپلمه نسبت داد و گفت: "دیپلم پروانه‌ی روسپیگری است!" 🍃 به دیدن مادربزرگش رفت. با او درد دل کرد. گفت: آقارضا دیپلم ندارد. کجا اجازه می‌دهند زن‌ها از خودشان سر باشند؟ که اجازه دهند همسرشان از آن جلو بیفتد، ." شهربانو به نوه‌اش گفت: "مردها همیشه از زن‌ها می‌ترسند. به خصوص از درس‌خواندنِ آن‌ها. وقتی درس بخوانند واردِ اجتماع می‌شوند. وقتی وارد اجتماع شدند حقِّ خودشان را طلب می‌کنند. وقتی درس بخوانند می‌فهمند کمتر از مردها نیستند. وقتی درس بخوانند، تمام حرف‌ها در طول تاریخ درباره‌ی آن‌ها زده شده، "دروغ‌" است. 🍂 با درس خواندن می‌فهمند در طول تاریخ چه حقّی از آن‌ها ضایع شده اشت. چنان حقشان ضایع شده که منکر حقوق خودشان هستند‌. وقتی "باسواد" شوند، می‌خواهند رئیس، وزیر و مجتهد شوند. آن ‌وقت جایِ مردها را می‌گیرند. معمولاً هم بهتر از مردها کار می‌کنند. آن وقت ده هزارسال برتری‌جوییِ مردها توی چاه آشغال ریخته می‌شود. آن وقت یک می‌شود. 🍃 به مهری گفت: فکر نکن فقط مردها هستند که از باسوادیِ زن‌ها می‌ترسند. عده‌ی زیادی از خود زن‌ها از باسواد‌شدنِ هم‌جنسانِ خود می‌ترسند. بزرگ‌ترین دشمنِ زن‌ها، خودِ آن‌ها هستند. که دائم خودشان دنبال از بین بردن حقوق خودشان هستند. زن‌هایی که تفسیر و تعبیرهای نادرستِ ده‌هزارساله، در تضییع حقوق خودشان بر مردها پیشی می‌گیرند. 🍂 باید با حقوقِ خود آشنا شوند. برای این کار باید . باید کار کنند. باید درآمد داشته باشند. باید از جیب خودشان خرج کنند. زن وقتی در خانه ماند و درآمد نداشت، کم‌کم استقلالش را از دست می‌دهد. کم‌کم می‌شود. 🍃 تا وارد اجتماع نشوند، پیش نمی‌رود. جامعه در جا می‌زند. تو باید درس بخوانی و بیرون از خانه کار کنی. باید کاری کنی که اول خودِ آقارضا دیپلم بگیرد. به او بگو کمکش می‌کنی بگیرد. وقتی شوهرت درس‌خواندن را شروع کرد و دیپلم گرفت شاید اجازه بدهد تو هم دیپلم بگیری. من با شوهرت حرف می‌زنم. وقتی مادرت نیست او را پیش من بیاور." 🍂 همان کار را کرد. به اتاقِ شهربانو رفت. مهری نمی‌دانست مادربزرگش به شوهرش چه گفت. اما بعد از آن دیدار آقارضا شد. آقارضا بعد از چند جلسه دیدار با شهربانو، به مهری گفت: "کاش او را زودتر شناخته بودم!" 🍃 نوه‌اش را نصیحت کرد که با آقارضا مهربان باشد. آقارضا کم‌کم دستش به می‌رفت. کمی کتاب و روزنامه می‌خواند. مهری چند جلد از کتاب‌های مادربزرگش را به خانه‌ی خودش برد. ✅ قصه‌ی آقارضا پاسبان به پایان رسید از هفته‌ی آینده با داستان جدیدی از آقارضا و مهری، را همراهی کنید. 📚 شازده‌حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▫️یک هفته "عمه‌ی‌ آقارضا" به خانه‌اش رفته بود. مهری و آقارضا تنها زندگی می‌کردند. شب قبل گوشت خریده بود. صبح که از خانه بیرون رفت، به گفت: "گوشت را خوب بکوب! شب می‌خواهم کباب کوبیده درست کنم‌." آن زمان در همه‌ی خانه‌ها بود. در آن زمان در هر صد خانه یک چرخ گوشت دستی هم پیدا نمی‌شد. ▪️شب آمد. به مهری گفت در منقل آتش آماده کند. آقارضا چهار سیخ کباب درست کرد‌. ماست و خیار و مخلفات دیگرش هم جور بود. به مهری گفت را بیاورد‌. مهری بطری را آورد. آقارضا چند لقمه نان و کباب خورد. چند لقمه هم به دهان مهری گذاشت. بعد دو استکان عرق ریخت یکی خودش برداشت و یکی به مهری داد و گفت: "به سلامتی هم بخوریم!" ▫️ هرگز عرق نخورده بود. گفت:"من عرق نمی‌خورم؛ هرگز نخورده‌ام؛ پدرم هم عرق نخورده است." چند استکان عرق خورد. نیمه‌مست بود. استکان عرق را به دست زنش داد و گفت: "می‌گویم بخور!" مهری گفت:" نمی‌خورم!" شوهرش عصبانی شد و گفت: "نوه‌ی شهربانو کافر! عرق را بگیر و بخور!" برآشفت که: "من دختر رقیّه هستم! تازه، شهربانو هم هرگز عرق نخورده است." ▪️ گفت: "به پاگون اعلی‌حضرت بخور!" (بالاترین قسم آقارضا پاگون اعلی‌حضرت بود) گفت: "به خدا نمی‌خورم!" آقا رضا گفت: "به پاگون اعلی‌حضرت به خوردت می‌دهم!" ▫️ "مهری" را روی زمین خواباند و روی سینه‌اش نشست. سپس سرِ بطریِ عرق را داخل دهان او کرد. آتشی در گلویش احساس کرد. دهان، حلق و معده‌اش سوخت. به صورت شوهرش زد. آقارضا فریاد زد: "تو اگر نوه‌ی شهربانو کافر هستی، من هستم!" اما مهری را کتک نزد. ▪️دست‌های او را زیر کمرش کرد. سنگینی هیکل شوهرش را روی سینه‌اش احساس می‌کرد. با یک دست دهان مهری را فشار داد، به طوری که دهانش باز شد. سر بطری را داخل دهان مهری گذاشت و شیشه را بالا گرفت. مهری سعی کرد عرق را نخورد. عرق از دهان و بینی‌اش بیرون می‌ریخت. پاهایش را تکان می‌داد. هر کار کرد نتوانست خودش را از دست آقارضا رها کند. ▫️مقداری عرق به درون دستگاهِ گوارشِ رفت. بخشی داخل بینی‌اش ریخت. تا اعماق بینی، مغز و معده‌اش می‌سوخت. آقارضا تقریباً تمام عرق داخل شیشه را به حلق مهری ریخت. سرِ مهری گیج می‌رفت. حالت استفراغ داشت. آقارضا مهری را از زمین بلند کرد. زن هیچ نمی‌فهمید. شوهر مقداری کباب خالی توی دهان مهری گذاشت. زن استفراغ کرد. شب سختی بود‌ هم حالِ روحی‌اش خراب بود و هم حالِ جسمی‌اش. ▪️ با مهری مهربانی می‌کرد. دائم می‌خواست. می‌گفت: "مست بودم اگر گُهی خوردم! بهار بود و هوا ملایم." صبح سحر حال مهری بهتر شد. معده و گلویش نمی‌سوخت. سرش گیج نمی‌رفت، ولی سرش می‌کرد. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده‌حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▫️ می‌خواستند رقیه را آرام کنند. بمانجان می‌گفت: "رقیه این‌قدر کافر کافر نکن. معلوم نیست کی در درگاه خداوند عزیز است. از کجا که همین زنِ بی‌نماز به خدا نزدیک‌تر نباشد تا منِ نمازخوان!" سکینه‌ی طزرجانی می‌گفت: "مرده‌شور ببرد این نمازی که رقیه می‌خواند! آخر چطور می‌تواند یک آدم ۹۰ ساله‌ی مریض را سر کوچه بگذارد؟" همسایه‌ها پا درمیانی می‌کردند که رقیه، را به خانه راه بدهد. ▪️ می‌گفت: "نه....این کافر بیست سال پیشِ من بوده است. حالا سهمِ اشرف است." بمانجان گفت: "این زن تا چند سال پیش درآمد داشت. همه‌ی پولش را توی خانه‌ی تو خرج می‌کرد." زهرا زردنبو از بی‌بی‌هاجرِ عاشقِ مدینه پیغام آورد و گفت: " بی‌بی‌هاجر پایش درد می‌کند خودش نمی‌تواند بیاید. بی‌بی گفته توی خانه‌اش یک اتاق خالی دارد. شهربانو را به صورت مهمان ببرند در آن اتاق." بی‌بی‌هاجر گفته بود شهربانو تا آخر عمر آن‌جا باشد. ▫️ سراسیمه آمد. خم شد و دست شهربانو را بوسید. گفت: "شهربانو ملّای من است خودم می‌برمش خانه‌ام" با عصبانیت فریاد زد: "هر کجا می‌خواهید ببریدش! فقط توی خانه و خانه‌ی دخترانم نباید باشد." ▪️داشتند را آماده می‌کردند تا ببرندش خانه‌ی ملّانباتی. شب داشت می‌گذشت آقارضا هم آمد. رفته بود خانه دیده بود مهری نیست.آمده بود خانه‌ی پدرزنش. ماجرا را برایش تعریف کرد. گفت: "اصلاً نه سر دارد و نه صدا. شهربانو را به خانه‌ی خودم می‌بریم. او تا آخر عمر روی چشم ما جا دارد." بعد بدون آنکه منتظر حرفی و باشد، به آقاعبدالله گفت: "بیا کمک کن." شهربانو زیر خودش را خیس کرده بود. شهربانو را پشت کرد و راه افتاد. مهری، محمدعلی و آقاعبدالله هم پشت سرش می‌رفتند. من خود شاهد این ماجرا بودم. آقارضا، شهربانو را یکسره تا خانه روی پشتش برد. ▫️شهریور ماه بود هوا خوب بود. زینت، اعظم و اکرم‌ هر سه باهم به خانه‌ی رفتند. یک اتاق اضافی داشتند. اتاقِ مهمانخانه بود. گفت: "کمک کنید مادربزرگ را عوض کنید." او را عوض کردند کمرشورش کردند. آقارضا لحاف نویی آورد و پهن کرد. گفت: "من خجالت می‌کشم." ، مادربزرگ را بوسید. گفت: "تو مادر ما هستی همیشه پیش ما بمان." از آن تاریخ شهربانو دوسال و چهارماه زنده بود. او پیشِ مهری بود. ▪️ پیش از مهری به او می‌رسید. گاه وسط روز با دوچرخه به خانه می‌آمد تا به مهری کمک کند. به کمک مهری مادربزرگ را به دستشویی می‌برد. بعد از چند هفته ، سرِ حال آمد و روحیه‌اش بهتر شد. پاهایش فلج بود، نمی‌توانست راه برود. ولی کنترلِ ادرارش بهتر شده بود. ▫️ گفت: "باید مادربزگ را پیش دکتر ببریم." آقارضا رفت تاکسی آورد. کوچه ماشین‌رو نبود. را پشت کرد. ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر تا ماشین فاصله بود. او را داخل تاکسی گذاشت و پیش برد. دکتر گفت: "بیماری او بیشتر به سبب ضعف و کم خونی است. تقویتش کنید. به او کباب و جگر و غذاهای خوب بدهید." دکتر چند تا هم قرص و آمپول تقویتی هم داد. ✅ ادامه دارد... 📌 ان‌شاءالله کتاب که به پایان رسید در یکی یا دو پست، همراه با ، شما را مهمان پاورقی‌های کتاب خواهیم کرد، زیرا به قول استاد: "گاهی وقت‌ها، پاورقی‌های کتاب‌ها از متن خودِ کتاب جالب‌تر است و نباید نخوانده رد شد." 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▫️یکمرتبه داد زد: "باید این کتاب‌ها را بسوزانم. کتاب‌ها را توی آشپزخانه بیاور تا آن‌ها را بسوزانم!" افتاد به التماس کردن. مادر می‌گفت باید کتاب‌ها را سوزاند. دختر التماس می‌کرد فایده‌ای نداشت. مهری دوید زینت را صدا زد. او هم آمد. زینت گفت: "مادر دعوا راه نینداز! اگر بابا بیاید و ببیند کتاب‌های مادربزرگ را سوزانده‌ای، حسابی با تو دعوا می‌کند. نگذار آرامشِ خانه به هم بخورد." ▪️ از وقتی به خانه‌ی مهری رفته بود، رقیه و شوهرش کمتر باهم دعوا می‌کردند. گفت: "پس مهری باید قسم بخورد که این کتاب‌ها را نخواهد خواند." مهری قسم خورد که این کتاب‌ها را نخواهد خواند؛ البته از آن قسم‌های مصلحتی...شما درعمرتان چندبار از این قسم‌ها خورده‌اید؟ مهری با کمک زینت، آقاعبدالله و اکرم و بچه‌ها کتاب‌های مادربزرگ را به خانه‌ی خودش برد. ▫️ کم‌کم حالش بهتر شده بود. زن‌های همسایه می‌آمدند تا برایشان نامه بنویسد یا نامه‌هایشان را بخواند. گاهی هم که سر حال بود، مهری با کمکِ آقارضا او را سرِ کوچه می‌بردند. آقارضا برایش صندلی لبه‌دار خریده بود او را روی صندلی می‌نشاند. ▪️ بچه‌دار نشد. مادرشوهرش مُدام غُرولُند می‌کرد که چرا بچه دار نمی‌شود. مهری نمازش ترک نمی‌شد...... یک روز مهری از مادربزگش پرسید: "از کی نماز نخوانده‌اید؟" شهربانو گفت: "هشتاد سال است نماز نخوانده‌ام!" هر روز صبح می‌خواند و آن را برای مهری معنی و تفسیر می‌کرد. او سال‌های سال به بچه‌های مردم قرآن و دیگر کتب درس داده بود. سال‌ها به بچه‌ها نماز یاد داده بود، اما خودش نماز نخوانده بود. ▫️وقتی خانه بود، ساعت‌ها با مادربزرگ حرف می‌زد. مادربزرگ برایش از تاریخ می‌گفت. خودش را شاگردِ غیرمستقیمِ می‌دانست. مریدِ شیخ‌هادی بود. از انقلاب مشروطیت، از آیاتِ طباطبایی، بهبهانی، ستارخان و با‌قرخان می‌گفت. از مخافت‌های با مشروطه‌خواهان و آزادی‌خواهان می‌گفت. از و دکتر حشمت و روی کار آمدن رضاشاه حرف می‌زد. از دخالت‌های انگلیسی‌ها و روس‌ها صحبت می‌کرد. از بی‌عرضگی قاجارها می‌گفت. ▪️ هر روز برای شهربانو می‌آورد. مادربزرگ، روزنامه می‌خواند. اخبار تفسیر می‌کرد. گاه با آقارضا دو نفری صحبت می‌کردند. شهربانو درباره‌ی روی کار آمدن محمدرضاشاه و ملی شدن نفت به رهبری حرف می‌زد. درباره‌ی کودتا حرف می‌زد. ▫️ شیفته و تشنه‌ی حرف‌های مادربزرگ شده بود. اوایل روزی چندبار به پاگون اعلیحضرت قسم می‌خورد. بعد از یکسال که از حضور مادربزرگ در خانه‌اش می‌گذشت، دیگر به پاگون اعلیحضرت قسم نمی‌خورد و نه به هیچ‌کس و نه هیچ چیز دیگر. از نظرِ ، آقارضا در مرحله‌ی "گذرا" بود مغزش داشت شسته می‌شد. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▫️از آن به بعد مرتب نماز می‌خواند. بین دو نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء فاصله می‌انداخت. در آن فاصله کتاب‌های عطار، مثنوی، دیوان شمس و یا را می‌خواند. گاه را با صدای رسا می‌خواند. می‌گفت حمدِ خداوند را توسطِ دوست دارد. ▪️غروب به خانه آمد. مهری به او گفت: "مادربزرگ کتاب‌هایش را به من داد. گفت همه‌ی کتاب‌ها مال من باشد." آقارضا گفت: "همین کتاب کهنه‌ها را می‌گویی؟ همه‌اش را باید دور ریخت! به چه دردی می‌خورد؟ بی‌خودی طاقچه‌های اتاق را گرفته است. اگر دل پیره‌زن نمی‌شکست، همه‌ی آن‌ها جز همین چند کتاب شاهنامه، مثنوی و شمس را که دایم می‌خواند، دور می‌ریختیم!" ▫️ گفت: "مادربزرگ می‌گوید این کتاب‌ها از طلا گران‌تر است." گفت: "بنده‌ی خدا خواب دیده، دل خوش کرده! برای اینکه دلش نشکند از او تشکر کنیم." دوتایی از مادربزرگ تشکر کردند. آقارضا به مهری گفت: "همه‌ی این کتاب‌ها به دو پول سیاه نمی‌ارزد. کتاب شعر است و فقط به درد حفظ کردن می‌خورد." ▪️ کمی مکث کرد و گفت: "البته پیره‌زن هیچ وقت حرف بی‌حکمت نمی‌زند. شاید هم این کتاب‌ها به یک دردی بخورند. شاید هم قیمت داشته باشند." به آقارضا گفت من خیلی به شما زحمت دادم. مرا حلال کنید!" بعد یک تکه کاغذ به آقارضا داد که روی آن نوشته بود: "من در صحت و سلامت کامل، سه دستگاه ترمه‌بافی و پنج دستگاه جیم‌بافی خودم را به آقا‌رضا شوهر نوه‌ام دادم." بعد آن را امضا کرد. کاغذی را برای کتاب‌ها به مهری داد. ▪️اوایل خرداد بود. به نوه‌اش گفت: "مادر، بیا این‌جا بنشین با تو حرفی دارم." مهری پیش مادربزرگش نشست. شهربانو گفت: "به مادرت دروغ گفتم. من طلا دارم!" با تعجب پرسید: "مادربزرگ طلا داری؟ طلاهایت کجاست؟" شهربانو به طاقچه‌ی اتاق و را نشان داد و گفت: "این‌ها طلاهای من است. همه‌ی کتاب‌هایم مالِ تو باشد! من زنده هستم و حق دارم مالم را به هر کس می‌خواهم، بدهم. کاغذ هم می‌نویسم. کتاب‌هایم مال تو باشد. آن‌ها را به هیچ‌کس جز تو نمی‌دهم! من ۵۷ نسخه کتاب خطی نفیس دارم. این کتاب‌ها نسل اندر نسل به من رسیده است." ▫️ هرگز به کتاب‌های جلد چرمی مادربزگ دست نزده بود. هرگز لای آنها را باز نکرده بود. گفته بود به کتاب‌های جلد چرمی دست نزنند. شهربانو به مهری گفت برود کتابی را بیاورد. کتاب ضخیم با جلد چرمی و خیلی کهنه بود. مهری آن را آورد. بود. شهربانو گفت: " سه جلد کتاب مربوط به دوره‌ی تیموری است. این کتاب‌ها بسیار نفیس است. مینیاتورهای خیلی قشنگ دارد." ▪️بعد اشاره کرد کتابی دیگر را بیاورد. بود. گفت: "در هرات نوشته شده است." کتاب را باز کرد بیش از پنجاه صفحه طرح‌های مینیاتوری بسیار قشنگ داشت. گفت: "این کتاب از طلا گران‌تر است!" شهربانو گفت: "۲۴ جلد کتاب مربوط به دوره‌ی صفویه و پنج جلد مربوط به عهد نادر است. بقیه‌ی کتاب‌ها مربوط به عهد قاجار است." گفت: "مادر، این کتاب‌ها مال تو! قدر آن‌ها را بدان!" مهری منظور مادربزرگش را نفهمید. او فکر کرد منظور مادربزرگش این است که چون این کتاب‌ها از خانواده‌اش به او ارث رسیده است، باید قدر آن‌ها را بداند. او نفهمید که منظورِ مادربزرگش این است که کتاب‌ها از نظر قیمت گران است... ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ @zarrhbin
▪️شامگاه چهارده مرداد ۱۳۴۰ بود. سرحال بود. خیلی شعر خواند. خاطره گفت و خندید. از آقارضا خیلی تشکر کرد و گفت: "مادر خدا نگهدارتان باشد که مرا نگه داشتید!" مهری گفت: "مادرم شما را اذیت کرد. او را ببخشید." گفت: " رقیه حق داشت. خسته و عصبی شده بود. من هیچ وقت مادرت را نفرین نکردم. اصلاً به نفرین و دعا اعتقادی ندارم. مادرت را بخشیدم. خداوند خودش شاهد است. خود حاکم است. خود حکیم است. خود بخشنده و مهربان است. من چکاره هستم. من از همه راضی هستم. از مادرت، از پدرت و از شما راضی هستم. فقط از آن‌ها که حقّ ملت و کشور را ناحق کردند، هستم. امروز روزِ مشروطیت است. من از آن‌ها که این هدف را نابود کردند، راضی نیستم." ▫️ به نوه‌اش و آقارضا گفت: "قدر همدیگر را بدانید. امیدوارم زن و شوهر نمونه باشید." آقارضا دست‌های مادربزرگ را بوسید. گفت: "سجاده‌ام را پهن کنید. می‌خواهم نماز بخوانم." مهری گفت: "مادربزرگ، شما که نمازِ مغرب و عشاء خوانده‌اید." گفت: "می‌خواهم نماز بخوانم." وقتی حمد را خواند، ، بلند بلند قرائت کرد. اشک از چشمانش سرازیر بود. رو کرد به مهری و گفت: "مادر، شوهرت را دوست بدار و مواظب کتاب‌های من هم باش. بی‌خودی آن‌ها را به کسی نده!" ▪️ به مهری و شوهرش گفت: "دوتایی همدیگر را ببوسید." مهری گفت خجالت می‌کشد. آقارضا زنش را بوسید. شهربانو خندید. خداحافظی کرد و خوابید. فردا صبح قبل از نماز، به اتاق مادربزرگ رفت. می‌خواست به او کمک کند تا وضو بگیرد. یکمرتبه سراسیمه داخل اتاق خودشان دوید و فریاد زد: "مهری مادربزرگ مُرده است." مهری سراسیمه به اتاق مادربزرگش دوید و دید که او مُرده است. ▫️برای اولین بار بعد از مراسم عروسی، عموی مهری و اشرف و بچه‌هایشان به خانه‌ی مهری آمدند. همه را دور هم جمع کرده بود. راستی، چرا بسیاری از ما ، صبر می‌کنیم تا یکی بمیرد بعد دور هم جمع می‌شویم؟ آیا قوم و خویشی فقط به دردِ مراسمِ مُردن می‌خورد؟ این امر، تازگی ندارد. البته، تازگی‌ها بیشتر شده است. ▪️البته و گرانی بی‌حد و حساب هم مردم را خیلی از هم دور کرده است. من مجلس پُرسه‌ی شهربانو را به یاد دارم. مجلس در مسجد پشت‌ باغ بود. آنچه برای من و خیلی‌ها تعجب‌آور بود این بود که حدود پانزده نفر از بزرگانِ هم در مجلس ختم او شرکت کردند. شنیدم که هم در خرمشاه برای او پُرسه گرفته‌اند. ( به مجلس ختم می‌گویند پُرسه) ▫️البته تا دهه‌ی ۱۳۴۰ حضور و در مجلس ختم دوستان و همکارانِ خودشان امری عادی بود. برعکس هم اتفاق می‌افتاد. من خودم بارها در مراسم ختم دوستان زردشتی‌ام شرکت کرده‌ام. 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
📌و اما پاورقیِ زیبایِ دکتر پاپلی در مورد دکتر‌ جلال‌ مجیبیان: یکی از مفاخر یزد و ایران است. من در روز پنجشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۷ به دیدن ایشان رفتم. در دفتر مدیریت بیمارستان مجیبیان خدمت ایشان رسیدم. فرمودند نود سال دارند، اما هنوز سرحال و روپا بودند. البته فرمودند هیچ‌چیز مثل پیری نیست. فرمودند آدم فقط باید پیر شود تا مفهوم پیری را بفهمد. من در یزد دو پزشک را "حکیم" می‌دانم. و . 📌 آن‌ها را می‌دانم زیرا این دو بزرگوار از جوانی کوشش کرده‌اند در خدمتِ باشند. به مردمِ مستحق کمک کنند. هرگز کسی ندیده یا نشنیده است که این بزرگواران، مریضی را به خاطرِ "بی‌پولی" مداوا نکرده باشند. مردمِ بسیاری شهادت می‌دهند که به "مریض‌های فقیر" کمک مالی هم کرده‌اند. 📌 هر دو نفر از جوانی بوده‌اند. سعی کرده‌اند با مطالعه و پژوهش، رشته‌ی علمی خود را غنا بخشند. همیشه عدّه‌ای پژوهشگر اطراف آنها بوده‌اند و کار می‌کرده‌اند. هر دو بزرگوار، سازمان‌دهنده بوده‌اند. هر دو بیمارستانی نمونه ساخته‌اند و صدها پزشک و نرس را گرد آورده‌اند. هر دو بیمارستانی نمونه در سطحِ ایجاد کرده‌اند. 📌هر دو مهربان و "مردم‌دار" هستند و هر دو بیس از ۸۵ سال سن دارند، هر دو فرزندانی نمونه تربیت کرده‌اند که هم غمِ علم دارند و هم غمِ مردم، هم مدیر هستند و هم اقتصاددان، واقعاً . هر دو برای عدّه‌ای، کار و کسب و شغل حلال با نان حلال درست کرده‌اند. 📌پس من و را "حکیم" می‌نامم. هم در مشهد همین اوصاف را دارد. او هم حکیمی بزرگوار است. 📌 معتقد است من به خاطر عُقده‌هایی که دارم، "خاطرات شازده حمام" را نوشته‌ام. این هم نظری است که برای خودش محترم است. من جلو حداقل سیصد نفر دستِ را برای چنین نظریه‌ای بوسیدم. دعا می‌کنم همه‌ی عُقده‌ها منجر به شود. 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▫️ خطاب به رقیّه گفت: "عباس کار خلافی نکرده است. تو مؤمن هستی و دائم صحبت از خدا و پیغمبر و امام می‌کنی. عباس همان کاری را کرده که خدا گفته است. همان کاری را کرده که پیغمبر (ص) و امامان (ع) کرده‌اند." خونش به جوش آمد و شروع کرد به خدا و پیغمبر و امامان بد و بیراه گفتن. ▪️هر چه همسایه‌ها و شوهر و دخترانش سعی می‌کردند را آرام کنند، بی‌فایده بود. لبِ حوض ایستاده بود. خواهر گفت: "تو چطور مسلمان مؤمنی هستی که به پیغمبر و امامان بد می‌گویی؟" نعره زد که "من مسلمان نیستم....مسلمان نیستم!". او به پیغمبر و امام‌ها ناسزا می‌گفت. ▫️زن‌ها هر کار می‌کردند، کبری از خانه بیرون نمی‌رفت. به رقیّه گفت: "حقّا که تو عروس شهربانو کافر هستی!" نعره زد: "من کافر هستم! من کافر هستم! من کا... ." ناگهان رقیه مثل مجسمه‌ای که بیفتد سرنگون شد. سرش به لبه‌ی دیوار حوض اصابت کرد. تا آمدند او را بگیرند، داخل حوض افتاد. حوض آب پر از خون شد. سریع داخل حوض پرید و او را بیرون آورد. مثل این که صد سال بود مُرده بود. ▪️ مادر مهری در ۴۷ سالگی بر اثر سکته مُرد. او در تمامِ عمر ترک نشده بود. هرگز به خدا و پیغمبر و امامان کوچک‌ترین توهینی نکرده بود‌. اما در حال فحش دادن به پیامبر(ص) و امام‌ها (ع) مُرد. او که خود را مسلمانِ مؤمن می‌دانست، در حالی‌که فریاد می‌زد "من کافر هستم" مُرد. از آن تاریخ مردم محل به رقیه گفتند "رقیه کافر". ▫️از آن پس به جای آنکه بگویند "شهربانو کافر" می‌گفتند "رقیه کافر". مثل اینکه محله‌ی ما به یک کافر نیاز داشت. آیا قبل از مُردن نامه‌ی اعمالمان را به دستمان می‌دهد؟ چگونه زنی که در تمام عمرش ، در سه ماه آخر عمرش . چگونه که در تمام عمرش صحبت از خدا و پیغمبر، ثواب، گناه، بهشت و دوزخ می‌کرد در حالی مُرد که فریاد می‌زد ؟ ▪️آیا اقرار به کفر در حال عصبانیت، دلالت بر کفر دارد؟ چه کسی جز "خداوند" از درون ما خبر دارد؟ زنِ مؤمنه‌ی متعصبی بود. او با هرگونه مخالف بود. با هر چیزی که جنبه‌ی مدرن داشت، مخالف بود. مرتب جلسه‌ی دعا داشت. همیشه دم از خدا و پیغمبر می‌زد. او نمونه‌ای از آدم‌های بود. آن‌ها که "زندگی" را بر خود و فرزندان و شوهر، همسایه‌ها و اهل محل می‌کنند. ▫️بیست سال پس از مرگش، طرفدارنِ تفکر او زیاد شدند. دعوای سنت و مدرنیته در کشورِ ما است. راستی چرا طرفدارانِ مدرنیته شکست خودرند؟ چرا تفکراتِ رقیّه طرفدار پیدا کرد؟ چرا تفکّرِ در عُزلت است؟ چرا انسان‌های میانه‌رو مثلِ محمدعلی و بچّه‌ها و همسایه‌های او در حاشیه‌اند؟ عاقبت همه‌ی ما و این را به خیر کند! خانواده‌ی محمدعلی نمونه‌ی کاملی از "جامعه‌ی ما است." 📌{۱} پاورقی این داستان: من دیدم بمانجان دارد یواشکی برای دور و بری‌هایش می‌خواند؛ چه می‌خواند:"یک مرغ نازی داشتم، خوب نگهش نداشتم. شغال آمد و بُردش سر پا نشست و خوردش. شغالِ باغِ بالا وربپری ایشاالله..." من در زندگیم بارها مفهوم این شعر را لمس کردم. درک کردم. فهمیدم. شما خوب به مفهوم این شعر فولکوریک بسیار قدیمی ما توجه‌ کرده‌اید؟! "مرغ ناز" می‌تواند هرچیزی باشد مرغ‌هایتان را نگه دارید. مرغ می‌تواند حکومت باشد، می‌تواند کشور باشد. می‌تواند امنیت، ثروت، قدرت، جوانی، زیبایی، سن و سال باشد. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️حدودِ دو ساعت بعد به خانه برگشت. موقع صرف شام گفت: "باید اتاق‌ها را تمیز و مرتب کنیم. صبح زود مهمان داریم." مهری فکر کرد پدرِ همان پسر چاقو کش می‌آید. در تمام طول شب یک کلمه هم با آقارضا درباره‌ی پول حرف نزد. می‌ترسید اگر حرف بزند، نظر همسرش عوض شود. از زندگی یکنواخت خسته شده بود. بچه نداشت. مادربزرگ و مادرش مُرده بودند، خواهرش هم هوودار شده بود. ▫️، اکرم و سه بچه‌اش را به خانه‌ی خودش برده بود. چاره‌ای نبود. عباس به زن و بچه‌هایش خرجی نمی‌داد. بدین ترتیب، محمدعلی تنها نبود، اکرم هم پیش مادرشوهرش نبود. ولی هروقت به خانه‌ی پدرش می‌رفت، اکرم سر به سرش می‌گذاشت. به همین خاطر دوست نداشت زیاد به آنجا برود. مسافرت، مهمانی و روضه‌خوانی هم که نبود. ▪️ مهربان بود، اذیت نمی‌کرد. هم به اخلاق او عادت کرده بود. هفته‌ای دو سه شب کشیک بود. شب‌هایی که کشیک نبود همراه با هم شام می‌خوردند.....نمازشان ترک نمی‌شد. ماه رمضان روزه می‌گرفتند. تا ۲۱ رمضان روزه می‌گرفت. بعد از بیست و یکم مثل اینکه ماه رمضان تمام شده است. مهری تا آخر ماه روزه می‌گرفت. به همسرش چیزی نمی‌گفت. در تهیه‌ی سحری کمکش می‌کرد. ولی بعد از بیست و یکم می‌گفت: "ماه رمضان تمام شده است." ▫️ با این سی هزارتومان که قرار بود فردا ساعت ۸/۵ صبح وارد زندگی‌اش شود، عالمی داشت. از خوشگذرانی تا کمک به بچه‌های . آقارضا از ساعت ۷/۵ صبح لباس پوشیده و آماده بود. حدود ساعت هشت کوبه‌ی در به صدا درآمد. آقارضا دوید در را باز کرد. مهری دید یک آقا با لباس شخصی و دو نفر پاسبان وارد خانه شدند. آقارضا آنها را به اتاق نشیمن آورد. تعجب کرد. از خودش پرسید: "چرا آنها را به مهمانخانه نبرد؟" ▪️به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. نمی‌فهمید موضوع چیست. هرگز ندیده بود که دو نفر پاسبان و یک لباس شخصی به خانه‌ی آن‌ها بیایند. پیش خودش فکر کرد شاید آقارضا برای خودش شریک درست کرده است. فوری سی‌ هزارتومان را تقسیم بر چهار کرد. گفت: "نه...فقط ۷۵۰۰ تومان به ما می‌رسد!" تمام رؤياهايش داشت به بادِ هوا می‌رفت. آمد که چای ببرد گفت: "هیچکس نباید بفهمد که توی این اتاق کسی هست!" مهری گفت: "غیر از اینها که کسی توی خانه نیست." آقارضا گفت: "منظورم وقتی است که آن آدم‌های دیشبی آمدند." ▫️حدود ۸/۵ صبح دوباره درِ خانه صدا کرد. در را باز کرد. همان با یک آدم دیگر بودند. آقارضا آنها را به مهمانخانه برد. مهری سینی چای را جلوِ اتاق مهمانخانه برد. دید آنها دارند به آقارضا پول می‌دهند. مهری سینیِ چای به دست، پشتِ در اتاق مهمانخانه ایستاد. انگشتش را به شیشه‌ی درِ اتاق زد. آقارضا آمد سینی چای را گرفت. درِ اتاق از آن درهای قدیمی با پنجره‌های کوچک بود. پنجره‌های ۲۰×۳۰ سانتی‌متری. ▪️ناگهان مهری دید در میان دو اتاق باز شد. فرد لباس شخصی و دو پاسبان واردِ مهمانخانه شدند. لباس شخصی به گفت: "شما بازداشت هستید! شما در حالِ به مامور دولت دستگیر شدید!" یکی از پاسبان‌ها به حاجی‌آقا دستبند زد. به گریه افتاد. التماس و خواهش و تمنا می‌کرد. قسم می‌خورد که "هر چه بخواهید می‌دهم. هر کار بخواهید می‌کنم. من را با دستبند توی این کوچه‌ها راه نبرید!" ▫️کوچه‌ها ماشین‌رو نبود. لااقل باید سیصدمتر حاجی‌آقا را پیاده می‌بردند تا به خیابان برسند. می‌گفت: "من در این شهر ۴۵۰ نفر کارگر دارم! آبرو دارم. قول می‌دهم هر چه جریمه است بدهم. زندان بروم. مرا با دستبند توی کوچه نبرید!" به اولادِ بد نفرین می‌کرد. مردِ همراه حاجی را هم گرفته بودند، ولی به او دستبند نزده بودند. او به آقای قاضی گفت: "به من دستبند بزنید! دست‌های حاجی‌آقا را باز کنید!" حاجی آن‌قدر عزّ و التماس کرد که به پاسبان‌ها دستور داد دستبندش را باز کنند... ✅ تا اینجا را داشته باشید ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▫️ گفت: "مردی که پسرش چاقوکشی کرده بود، می‌خواست به من رشوه بدهد. آن مردِ پولدار، پدرِ بچه‌ی شانزده‌ساله را راضی کرده بود. به خودِ بچه هم گفته بودند برایش موتورسیکلت می‌خرند. گفته بودند چون صغیر است، پانزده‌روز تا یک ماه می‌فرستندش دارالتادیب است. به پسره گفته بود خودش ضامن می‌شود. فقط مانده بود که من بگویم پسرِ حاجی را اشتباهی گرفته‌ام. دیشب رفتم پیشِ آقای حیات داوودی، است، آدمِ درستی است. پیش او رفتم و ماجرا را گفتم. او هم گفت خیالت راحت! آدرس خانه‌ی ما را گرفت. گفت من ساعت هشت صبح می‌آیم، که آمد." ▪️ به آقارضا گفت: "حالا شهربانی به تو پاداش بزرگی می‌دهد!" آقارضا که گویا اصلاً به پاداش فکر نکرده بود، پرسید: "چرا باید پاداش بدهند؟ خوب، به من حقوق می‌دهند." ▫️حدود دوماه گذشت. یک روز به خانه آمد و با خوشحالی گفت: "به من پاداش دادند! ۷۵۰ تومان با پانزده روز مرخصی تشویقی!" گفت: "بهتر نبود سی‌ هزارتومان را می‌گرفتی؟" برای اولین بار به صورتِ مهری اَخم کرد و گفت: "تو که زنِ نمازخوانی هستی!" خندید و گفت: "عرق‌خور هم هستم!" گفت: "ما آبِ حرام می‌خوریم ولی نانِ حرام نمی‌خوریم. همین آب‌ِ حرام هم با پولِ حلال به دست می‌آید."📌{۱}. هر دو خندیدند. ▪️شب به مهری گفت: "من هیچ‌وقت تو را به مسافرت نبرده‌ام. می‌خواهی این پانزده روز به مسافرت برویم؟" گفت: "دلم می‌خواهد به مشهد بروم!" آقارضا گفت: "فردا بلیت می‌خرم." هر دو ده روز نیّتِ اقامت در مشهد را کردند و عازم شدند. مدیرِ گاراژ، بلیتِ یزد به مشهد را به آقارضا داد. آقارضا هر کار کرد از او پول نگرفت. گفت: "تو پاسبانِ درستکاری هستی، بلیت را مهمانِ من باش." . ▫️ و همسرش با ۷۵۰ تومان (منظور ۷۵۰۰ ریال است) کلی در مشهد خوش گذراندند و سوغاتی خریدند.وقتی بر گشتند، ۱۵۰ تومان هم زیاد آمده بود. در حرم امام‌ رضا علیه‌السلام مهری خیلی دعا می‌خواند. آقارضا فقط از امام رضا علیه‌السلام طلبِ می‌کرد. نه دعا خواند و نه زیارتنامه. البته، نماز می‌خواند. تنها دعایش، عاقبت به خیری بود. 📌{١} و اما این قسمت از داستان: مرحوم "استاد محمد قهرمان" شاعرِ آزاده‌ای که موردِ احترامِ همه‌ی اهلِ ادبِ و به خصوص خراسان بود، شعری بر همین مضمون دارد. البته، مطلب استاد قهرمان معکوس سخن آقارضا پاسبان است. سخنِ قهرمان، عرفانی است. درباره‌ی که سال‌ها رئیس دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی بود خاطراتی دارم که در جایی خواهم نوشت. استاد قهرمان جزو نوادر روزگار بود. در سال ۱۳۹۱ به دیدار باقی شتافت. در سفره‌ای که آمد با خونِ دل فراهم نان حلال داریم، آبِ حرام بگذار ✅ تا اینجا را داشته باشید ادامه دارد.. 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
🔘 هیچ وقت دیر نیست... 💠 ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Salah Najib) 💢
💠ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب‌ (Ali Ben Saleh Najib) 📌کار در هلند ▪️علی روانه هلند شد . سال ۱۹۶۱ بود. برای ویزا بگیر و ببندهای امروزی نبود . علی اول تیر ۱۹۶۱ در یک معدن زغال سنگ در هلند مشغول به کار شد. شرایط کاری تقریبا همان‌ بود که در معادن پادوکاله فرانسه بود . البته ، علی مشکلات بیشتری داشت ؛ چون او زبان هلندی را نمی‌فهمید ، ولی کارگران عربِ فرانسه زبان در معادن هلند زیاد بودند. غمی شدید سراسر وجودش را فرا گرفته و دچار افسردگی شده بود . ▫️ شرایط سخت معدن و شرایط سخت آب و هوایی ، او را افسرده کرده بود . وضع غذاییِ مناسبی نداشت . جدایی از پدربزرگ و مادر بزرگ و دور بودن از نور آفتاب ،او را غمگین می‌کرد. دچار بیماری شده بود. ▪️<<غم غربت ؛>> غم دوری از وطن . در هلند علی صاحب زن و سه فرزند شد . یعنی دوستانش با کمک یک دلال ترتیبی دادند که او صاحب زن و سه فرزند شود . ▫️برای رفتن به مدرسه سن علی را کم کردند تا بتواند به مدرسه برود . او سیزده‌ساله بود ، ولی از نظر شناسنامه هفت ساله شد . وقتی می‌خواست به فرانسه برود ، سنش را بالا بردند تا بتواند وارد فرانسه شود . در پاسپورت سال تولد او را ۱۹۳۶ نوشتند تا بتواند وارد فرانسه شود . وقتی در هلند بود دلال‌ها اسنادی را برایش درست کردند که به ظاهر نشان می‌داد او صاحب زن و سه فرزند است. نه زنی در کار بود و نه فرزندی . بدین ترتیب او از طرف دولت هلند کمک و مساعدت مالی می‌گرفت .علی داشت با دوز و کلک آشنا می‌شد . ▪️میگفت این پول نیست . دوستانش به او قبولاندند که این پول نیست. درست کردند . می‌گفتند گرفتن هر رقم پول از کفار استعمارگر است. ▫️شبکه مافیایی وجود داشت . از کارگران پول می‌گرفت . با پول اسناد لازم را فراهم می‌کردند. برای کارگران مجرد اسناد تاهّل درست می‌کردند . علی کم‌کم با سیستم ، رشوه و پارتی بازی آشنا می‌شد. سیستم اداری سن او را بالا و پایین می‌برد .سیستم کمک به خانواده در هلند او را صاحب زن و سه فرزند کرد . کمک و مساعدت دولت هلند به زن و فرزندانِ نداشته ، از حقوق او بابت کار در معدن زغال سنگ بیشتر بود. ▪️ در هلند نیز علی دوستانی پیدا کرد .شبکه مراکشی‌های اروپا از او حمایت می‌کرد. البته ، او باید ماهیانه بخشی از در‌آمدش را به شبکه می‌داد. بدون پرداخت پول ، حمایتی وجود نداشت. ▫️حتی ممکن بود اذیت و آزار هم بشود . علی با وضعیت کار سخت در معدن نمی‌توانست کنار بیاید. بیماری پوستی‌اش شدت پیدا کرده بود. بزرگ‌تر می‌شدند. دکترها می‌گفتند ترکیب گاز معدن با بخارآب ، اسیدی ایجاد می‌کند که پوست تن را می‌سوزاند . علی مریض جسمی و روحی شده بود . نه راه پس داشت نه راه پیش. تصمیم گرفت به مراکش برگردد. تصمیم گرفت به روستا برود و کار را دنبال کند. ... 📚شازده حمام ، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست... 💠ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Saleh Najib) 💢شروع دوباره در مدرسه ‌ 🍂کار علی در رستوران از ساعت دو بعدظهر شروع می‌شد . معمولا تا ساعت دوازده شب در رستوران کار می‌کرد. باید جارو می‌کرد . میزها را تمیز می‌کرد. ظرف‌ها را می‌شست . چند ماه بعد ، علی ساختمانی شد که در آن‌ساکن بود . نظافت آپارتمان آن خانواده مهربان سوئدی را هم‌ بر‌عهده گرفت . 🍂 سه ماه پس از ورودش به ، نوبت کاری‌اش عوض شد. از ساعت هشت صبح تا چهار بعدظهر در کار می‌کرد . اندکی سوئدی یاد گرفته بود . با کمک خانم‌ همسایه ها توانست در کلاس ثبت‌نام کند. علی ۲۱ سال داشت که درس خواندن را به طور جدی آغاز کرد . او دائم در حال یاد گرفتن زبان‌ بود . 🍂همیشه یک کوچک فرهنگ سوئدی _فرانسوی در جیبش بود. از مشتریان رستوران و از مردم داخل خیابان همیشه سوال می‌کرد . همه جا می‌خواند و می‌آموخت. دوستانش سربه‌سرش می‌گذاشتند و به او "پروفسور علی " می‌گفتند. "پروفسور علی چای بریز!" "پروفسور علی اتاق و توالت را تمیز کن !" و... حتی برایش شعر ساختند . او را دست می‌انداختند . شعر می‌خواندند و می‌خندیدند. 🍂روزی یکی از دوستانش برای او خرید . ماسک را به صورت علی زدند و خندیدند . خوب در این ماسک دو معنا نهفته بود . بز پروفسور حیوانات است . معنای دیگرش علی بزچران بود . علی تمسخر آن‌ها را تحمل می‌کرد . استقامت می‌ورزید و درس می‌خواند. 🍂سه چهار ماه بعد ، همسایه سوئدی نگهداری و مراقبت از بچه هایش را به علی سپرد . یکی ازبچه ها پنج سال داشت و دیگری هفت ساله بود . نگهداری بچه‌ها سبب یادگیری زبان سوئدی شد . علی روزهای تعطیل را نیز با آن خانواده سوئدی سپری می‌کرد . زن و شوهر سوئدی گاهی او را با خودشان به مهمانی می‌بردند تا بچه های آن‌ها را نگه دارد . با چند خانواده سوئدی و فرهنگ آن‌ها آشنا شد . همه نسبت به او مهربان بودند. علی ، جوانی نسبتا بلندقد ، پرکار، چابک و بود. 🍂در ماه‌های آخر سال تحصیلی ، پیشرفتی عالی و باور نکردنی داشت. به همین دلیل ، رئیس مدرسه به او پیشنهاد کرد به جای کلاس اول ، در امتحانات کلاس سوم شرکت کند. علی با خوشحالی پذیرفت و امتحانات پایه سوم را با نمره عالی پشت سر گذاشت . 🍂 علی با تمام توانش کار می‌کرد و با جدیت زیادی درس می‌خواند. هر از چند گاه هم اندکی پول برای پدربزرگ و مادربزرگش می‌فرستاد . آن سال علی را تجربه کرد که تصورش را هم نداشت . شب ها خیلی بلند و روزها کوتاه و ابری بود. و هم‌نشین آفتاب، حالا هفته هفته خورشید را نمی‌دید. 🍂هرچه در صحرا شن دیده بود ، در برف و یخ می‌دید . در صحرا ساعت ها برای جستجوی آب باید راه می‌رفت . باید خودش و بزهای تشنه ساعت ها راه می‌رفتند تا به سرچاه برسند . علی باید (سطل) را داخل چاه می‌انداخت. دست هایش را باید به کار می‌گرفت تا دلو بالا بیاید . علی قطره قطره آب را می‌دانست. خوب می‌فهمید آب یعنی چه . حالا در از در و دیوار و زمین و آسمان آب می‌ریخت . ناودان بام یک خانه آبش از چاه پدربزرگ او در صحرا بیشتر بود. 🍂رودخانه‌ی در آذرماه یخ زد. مرغابی ها روی یخ ها جا خوش کرده بودند . صدها بار پای علی در شن های صحرا فرو رفته و گیر افتاده بود . حالا پاهایش در برف و یخ فرو می‌رفت و به سختی می‌توانست قدم بردارد. هنوز زمستان تازه در راه بود ، اما همه‌جا را فرا گرفته بود. علی اگر می‌خواست گرم بماند و سرما اذیتش نکند ، باید تمام پولش را خرج خرید لباس می‌کرد. از سرما ناراحت بود. 🍂 یک روز مشغول تمیز کردن برف های جلو آپارتمان بود . لباسش کم بود و از سرما می‌لرزید . یکی از صاحب خانه‌ها که متوجه وضعیت علی شده بود ، صدایش زد و لباس های زیر و اورکت بسیار گرمی به او داد . لباس ها نو بود و تنها چندبار پوشیده بودند. روز بعد یک صاحب‌خانه دیگر علی را با خود به برد و برایش جوراب های ضخیم و کفش آج‌دار مخصوص برف و یخ خرید . 🍂 علی متوجه شد که همسایه های آپارتمان قرار گذاشته‌اند به او رسیدگی و کمک کنند . فهمید که و در قلب بشر هست. فهمید که فقط پدربزرگ چادرنشین او نیست که مهمان‌نواز است. فهمید در میان انبوه برف ها و یخ‌ها ، وجود دارد. 🍁ادامه دارد... 📚شازده حمام ، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
‌🔘هیچ وقت دیر نیست ... 💠ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Saleh Najib) 💢استخدام به عنوان مدرسه 💭سال بعد علی در کلاس ثبت‌نام کرد. عصرها از ساعت پنج تا هشت به کلاس می‌رفت و در کنار آن با کمک خانم همسایه ، کتاب های کلاس را هم می‌خواند . همان خانمی که او چند لحظه از روی ناآگاهی در اتاق خانه‌اش جا خوش کرده بود. مثل این‌که آن خانم خود را مسئول ناراحتی در بدو ورود علی به می‌دانست. او همیشه علی بود. حالا علی کلاس چهارم ابتدایی بود. دوستانش کم‌کم او را جدی دیدند . کمتر او را مسخره می‌کردند. روزی یکی از دوستانش ماسک او را دور انداخت و با خودش گفت : "راستی راستی مثل اینکه این پسر قصد دارد درس بخواند !" 💭روزی برف بسیار سنگینی آمده بود‌ . جلوِ مدرسه و صحن حیاط پوشیده از برف بود‌ . علی پس از پایان کلاس ، پارو را برداشت و برای رفت و آمد دانش‌آموزان و معلمان ، راه را باز کرد . برف‌های داخل حیاط را هم داخل باغچه مدرسه ریخت . ساعت یازده شب کارش تمام شد . روز بعد ، مدیر مدرسه علی را صدا زد و از او پرسید :" مایلی به‌عنوان در مدرسه استخدام شوی؟ " علی بلافاصله پاسخ مثبت داد. سپس با صاحب رستوران تسویه حساب کرد و مستخدم مدرسه شد. البته ، صاحب رستوران از او قول گرفت روزهای تعطیل ، علی به کمک او برود . 💭در مدرسه ، یک اتاق برای مستخدم در نظر گرفته شده بود. چند روز بعد ، علی وسایلش را با کمک دوستانش جمع کرد و در مدرسه مستقر شد . حالا هم مستخدم مدرسه بود و هم شاگرد شبانه‌ی آن . 💭او دیگر نگرانی اجاره و پول آب و برق و سوخت زمستان را نداشت. می‌توانست بیشتر کند. بیشتر هم پول برای پدربزرگش بفرستد. 💭معلم‌ها به علی از هر لحاظ می‌رسیدند؛ هم از نظر و هم از نظر ، علی در ۲۶ سالگی وارد کلاس دهم شد. یک ماه از سال تحصیلی گذشته بود. خبر رسید که پدربزرگش مرده است. سخت غمگین بود. مدیر مدرسه او را راهی مراکش کرد‌ . برایش رفت و برگشت هواپیما گرفتند . مقداری هم به او پول دادند. وقتی علی به زادگاهش رسید ، فهمید نزدیک به شش‌ماه قبل مادربزدگش هم‌ مرده است. خبر مرگ مادربزرگ را به او نداده بودند. چند روز در روستا ماند. از پیشرفت درسی او خوشحال شد . 💭علی در راه بازگشت به سوئد ، احساس غریبی داشت . احساس می‌کرد چون درختی است که ریشه‌هایش خشکیده است. احساس می‌کرد ریشه های عاطفی اش در مراکش خشکیده است. دلش برای هیچ‌کس در مراکش نمی‌گرفت. حالا دلش برای هیچ آدم مراکشی نمی‌تپید . از پنجره هواپیما به بیرون نگاه می‌کرد. یک لحظه احساس کرد دلش در مراکش است. دلش برای شن‌ها ، خورشید ، آفتاب‌سوزان ، شترها ، بزها و کوچه های خاکیِ روستا تنگ شد . 💭هواپیما به رسید.. علی احساس کرد متعلق به این سرزمین است . دلش برای اوپسالا ، مدرسه ، معلم‌ها ، مدیر و خانواده‌هایی که می‌شناخت، تنگ شده بود. 💭علی ۲۸ ساله بود که دیپلم گرفت. ظرف هفت سال ، کلاس را با نمره‌های عالی خواند... به بسیار مسلط شده بود . یکی از درس‌های مدرسه انگلیسی بود . علی در زبان انگلیسی پیشرفت کرده بود . حالا ماه به ماه به زبان عربی و فرانسه حرف نمی‌زد. تسلطش به زبان سوئدی بیشتر از زبان فرانسه و حتی عربی بود . حالا احساس دیگری به سوئد داشت . آیا او متعلق به این سرزمین است . او متعلق به کجاست ؟ ادامه دارد... 📚شازده‌حمام‌ جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست ... 💠ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی‌بِن صالح نجیب‌ (Ali Ben Saleh Najib) 💢علی به می‌رود 🌿 علی ۲۹ سال داشت که به‌ عنوان وارد اوپسالا شد. او رشته جغرافیا را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد . تفاوت های جغرافیایی را خوب می‌فهمید . دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد . کسانی که زمانی او را به نشانه تمسخر " " خطاب می‌کردند ، حالا او را به جِد پروفسور می‌نامیدند . علی در سال اول دانشکده ، با یک ازدواج کرد . زنی از قوم ؛ بربرهای شمال آفریقا . بربرها ، اقوامی هستند که در مراکش و الجزایر و تا اندازه‌ای در تونس حضور دارند . آن‌ها خود را ساکنان شمال آفریقا می‌دانند. با این ازدواج ، گهگاه دوباره دلش راهی مراکش ، صحرا ، آفتاب و هم‌نشینی با شتر و بز می‌شد . 🌿 برای گذرندان ، دست همسرش را گرفت و به رفت . حالا علی به اندازه کافی پول داشت که برای دوستانش و به خصوص سوغاتی بخرد. او در راه بازگشت ، برای دوستان سوئدی به خصوص خانواده مهربانی که او بودند ، سوغاتی خرید . برای مدیر مدرسه و بعضی از معلم ها نیز کادو خرید . در این مسافرت ، او با تعدادی از خواهر و برادرانش آشنا شد ؛ کسانی که هرگز آن‌ها را ندیده بود. 🌿علی با همسرش در اتاق مدرسه ساکن شد ؛ همان اتاق مدرسه ای که در آن مستخدم بود . علی علاوه بر اینکه دانشجو بود ، مدرسه هم بود. در سال اول دانشکده ، دانشگاه شد. دانشگاه به او پول خوبی می‌داد. از مدرسه هم می‌گرفت. همسرش هم حقوق می‌گرفت. همسرش هم کار می‌کرد. 🌿علی بن صالح نجیب ، در سال ۱۹۷۸ گرفت و بلافاصله در مقطع فوق لیسانس جغرافیای اقتصادی دانشگاه اوپسالا ، پذیرفته شد. دو سال بعد ، از پایان نامه‌اش با درجه "بسیار عالی" کرد . با این نمره ، بدون کنکور وارد دوره شد. در دوره فوق لیسانس ، صاحب یک دختر شد و در دوره دکتری پسر اولش به دنیا آمد . کم‌کم علی‌بن‌صالح‌نجیب ، نزد دوستانش و مراکشی‌ها و عرب‌های اوپسالا به عنوان مردی خودساخته شناخته شد‌. در سال ۱۹۸۱ از رساله دکترایش با نمره "بسیارعالی" دفاع کرد. 🌿هیئات ژوری به دانشگاه علی پیشنهاد کرد علی را به عنوان عضو هیئات علمی بپذیرد . پیشنهاد هیئات داوران ، عملی شد و علی در سال ۱۹۸۱ به عنوان عضو هیئات علمی در دانشگاه اوپسالا شروع به کار کرد . در سال ۲۰۱۳ با درجه استادی( پروفسوری) شد ؛ولی بازنشستگی از نوع اروپایی و سوئدی آن . او اتاقش را در دانشگاه دارد . چون بیشتر از ۶۴ سال دارد . ۵۰ درصد کار می‌کند و ۸۰ درصد حقوق می‌گیرد . دخترش مونا نجیب ، از مدرسه آمریکایی استکهلم بورس گرفت و برای ادامه تحصیل در رشته موسیقی به آمریکا رفت. حالا (۲۰۱۴) او در زمینه کار می‌کند. 🌿می‌توانید فعالیت های او را در شبکه های اینترنتی دنبال کنید . پسرش ، دانش‌آموخته رشته اداری و مالی است. اکنون عماد صالح در زمینه نرم افزار و فیلم‌های سه بعدی کار می‌کند. می‌توانید با جستجو در اینترنت ، او را هم پیدا کنید. در هفته آینده با ادامه داستان ، دکتر پاپلی یزدی با علی را در دنبال کنید... 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
👆👆 💥گفتم که از قهوه‌خانه ، برج کلیسا پیداست . صدای کلیسا بلند میشود. کلیسای اوپسالا وظیفه‌ی کلیسای اعظمی سوئد راعهده‌دار است. از دور میز بلند می‌شویم . علی مرا مهمان می‌کند ، اجازه نمی‌دهد پول بدهم . قرارمان را برای فردا می‌گذاریم ‌. 💥 فردا عصر از دانشگاه بازدید می‌کنیم.کتابخانه‌ای کم‌نظیر. من بیش از صد کتابخانه‌ی بزرگ ملی و دانشگاهی را در دنیا دیده‌ام ، اما کتابخانه دانشگاه اوپسالا است. باید بروید و آنجا را ببینید تا بفهمید چرا می‌گویم کم‌نظیر است. علی مرا به مغازه‌ای که در دانشگاه است ، می‌برد و یک برایم می‌خرد که آرم دانشگاه بر روی آن‌ چاپ شده است. ۱۷۵ کرون سوئد برای خرید تی‌شرت می‌پردازد. 💥هدیه اش را می‌پذیرم و از او تشکر می‌کنم. امروز هم به کافه دنجی می‌رویم . دور میزی می‌نشینیم. او داستان زندگی‌اش را برایم تعریف می‌کند. یک آی‌پد (IPED) با خودش آورده است. را به روی آن ریخته است. عکس ها را نشانم می‌دهد. عکس صحرا و محل تولدش را (البته او در مسافرت های بعدی‌اش به مراکش عکس ها را گرفته است) . عکس شانزده خواهر و برادرش که برای فوت پدرشان ، در شهر زاگ (zag) دور هم جمع شده‌اند. پدری که او فقط در مراسم مرگش شرکت کرده است. خواهر و برادرانی که برخی از آن‌ها را فقط چندبار در عمرش دیده است. وقتی آوازه‌ی پرفسور شدنش در محل زندگی‌اش می‌پیچد ، سر و کله‌ی خواهرها و برادرانش پیدا می‌شود .‌ این موضوع جدیدی نیست . مثل همه مردم دنیا . خود من هم همین شرایط را دارم. از او می‌پرسم :"شما هجده سال در مراکش زندگی کردید. خاطرات نماز خواندن و قرآن خواندن در بچگی‌تان با مادربزرگ در ذهن شماست. دو سال در معادن ذغال سنگ‌ فرانسه و هلند کار کردید، پنجاه سال هم هست که در سوئد هستید. به زبان های ، ، و تسلط دارید . همسرتان مراکشی است. بچه‌هایتان در آمریکا زندگی می‌کنند . هنوز در حرف‌هایتان برای آفتاب گرم و سوزان صحرا دلتنگی می‌کنید. هنوز از صفای باطن و مهمان نوازی مردم سوئد یاد می‌کنید. ادامه دارد... 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
👆👆👆 💥می‌گفت یک فرد ایرانی در فصل زمستان به عنوان به سرزمین خرس‌ها برای چه می‌خواهد برود ؟ آخر اگر کسی وارد این سرزمین یخیِ وابسته به نروژ شود ، نه دولت نروژ و نه مقامات محلی ، حق ندارند او را از این جزیره اخراج کنند. اگر کسی وارد این سرزمین یخ‌زده شود ،می‌تواند تا آخر عمرش آنجا بماند . این جزیره یکی از مراکز شرق و غرب است. بخشی از جزیره (شهر پیرامید) توسط شوروی‌ها اشغال شده بود. حالا هم در دست روس‌هاست. پس از فروپاشی شوروی ، شهر تخلیه شده است . در سال ۲۰۱۴ تنها هفت نفر در این شهر نگهبانی می‌دادند . دیگر هیچ‌کس در آنجا نیست . شهر احتمالا یکی از مراکز مهم بایگانیِ اسناد شوروی‌ها بوده است. یعنی قبل از عصر کامپیوتر ، اسنادمحرمانه‌ی شوروی در این جزیره بایگانی می‌شده‌است. 💥شما می‌توانید از روی اینترنت بخشی از این شهر زیبا را ببینید. گویا در سال ۲۰۱۴ بخشی از اسناد شوروی در این جزیره جود داشته است. در اطراف پنج آنتن عظیم با قطر ۳۴ تا ۴۲ متر وجود دارد. این آنتن‌ها ماهواره‌های قطبی و فعالیت‌های فضایی و موشکی روسیه را کنترل می‌کنند . خوب ، پلیس نروژ حق داشت از خود بپرسد یک ایرانی در این سرما به چه دلیل به این سرزمین یخ‌زده و تاریک می‌رود. 💥از پشت پنجره دیدم که درِ هواپیما بسته شد. داشتند پله‌ها را از هواپیما دور می‌کردند. یک مرتبه ذهنم جرقه زد . کارت استادی دانشگاه سوربن همراهم بود. کارتی که بیست سال قبل صادر شده بود. در یک لحظه گفتم :《صبرکنید! صبرکنید!》 کارت را نشان دادم. کارت عضویت مرکز ملی تحقیقات علمی فرانسه (C.N.R.S) را نیز نشان دادم و ظرف چند لحظه توضیح دادم که عضو مرکز ملی تحقیقات علمی فرانسه هم هستم. به محض دیدن کارت ، پلیس فرودگاه گوشی بی‌سیمش را برداشت وبه خلبان گفت توقف کند. پله‌ها را به هواپیما نزدیک کردند.درِ هواپیما باز شد.پله به هواپیما متصل شد. مهر پلیس به داخل پاسپورتم خورد. یک پلیس زن جوان کوله‌ام را از زمین برداشت و مرا تا پای پله‌ی هواپیما همراهی کرد. مرتب می‌گفت : 《 پروفسور عذرخواهم!》 💥 پاسپورت ایرانی‌ام یک پارتی لازم داشت. وقتی می‌خواهی با پاسپورت کشوری که تبلیغات زیادی در همه‌ی دنیاعلیه آن است و تحریم هم هست مسافرت کنی ،این حرف‌ها هم دارد. کارت استادی‌ام که بیست سال بود از آن استفاده نکرده بودم ، پارتی‌ام شد. ۱۲:۱۰ دقیقه هواپیما حرکت کرد. هواپیما در روی زمین به محلی رفت تا بال‌هایش را بشویند. 💥در همین یک ساعت توقف ، بال‌هایش یخ‌زده بود. کمتر از نصف صندلی ها پر بود. دقیقا شمردم،۷۶ مسافر در هواپیما بودیم. بقیه‌ی مسافران در ترمسو پیاده شده بودند. ۱۲:۲۵ دقیقه از زمین بلند شدیم. پلی طولانی زمین‌های دوطرف خلیجی کوچک را به هم وصل می‌کرد. فرودگاه عملا کنار ساحل بود. هواپیمابه جلو می‌رفت . خورشید کم‌رنگ و کم‌رنگ شد. تازه عقلم داشت به کار می‌افتاد. عقلم داشت بر احساسم پیشی می‌گرفت. از خودم پرسیدم بنده‌ی خدا توی این سرمای زمستان و در این تاریکی مطلق ، تک و تنها به کجا می‌روی ؟به این جزیره دور افتاده برای چه می‌روی ؟ هما راست می‌گفت . لااقل تابستان می‌رفتی که روز ۲۴ ساعته را ببینی ! بنده‌ی خدا در این عالم بی‌پولی ، چرا به این مسافرت پرخرج می‌روی ؟ حدود ۲۲ میلیون تومان باید خرج می‌کردم. خرج بلیت ، لباس ، هتل و خورد و خوراک عملا ۲۲.۵ میلیون تومان شد . بلیت هواپیما از استکهلم تا لانگ‌یرباین۳۸۷۵ کرون . هتل برای چهارشب ۳۳۶۰ کرون . لباس و وسایل از مشهد و در سوئد حدود ۱۱ میلیون تومان. بنده‌ی خدا تمام مدت در استکهلم پیش دخترت می‌ماندی پول را هم به او می‌دادی . تازه اگر مهمان نوازی خانم حمیده نژادی نبود، باید در استکهلم هم پول هتل و مخارج دیگر را می‌پرداختم. این زن مهربانِ‌کُرد مگر می‌گذارد کسی دست در جیبش کند ؟ راستی ، خانم‌حمیده‌نژادی در اداره‌ای که کار می‌کند ( وزارت مسکن در استکهلم ) به 《تارا》 معروف است ‌. او حتی سوغاتی هم برای بچه‌هایم خرید و همراهم کرد. 💥ساعت ۱۳:۰۵ دقیقه کاملا وارد شده بودم . حالا دارم جغرافیای قطب و شب نیمروز را درک می‌کنم. وای ...! درک مسافری که با هواپیما مسافرت می‌کند کجا و درک مسافری که با کشتی‌های بادبانی در اقیانوس قطب شمال حرکت می‌کند کجا ؟ دو سوم هواپیما خالی بود . رفتم ردیف ۲۸ نشستم‌. کسی پهلویم نبود . یاد خیلی‌ها افتادم . یاد احمدآقا دبیری .علی و پسرانش ، اکبر و همسرش سکینه خانم ؛ دوستانی که پنجاه سال است آن‌ها را ندیده‌ام و سه نفر از آن‌ها فوت شده‌اند . یاد دوستان بچگی و نوجوانی . یاد دوستانی که عده‌ای از آن‌ها دیگر در بین ما نیستند ... ... 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
👆👆👆 🗯سرمای هوا یک‌طرف بود و باد و بوران شدیدی که دانه‌های برف را به شدت به صورتم ‌می‌کوبید ، در طرف دیگر . مهماندار هتل یک خانم دانمارکی بود ‌. روزهای بعد از او پرسیدم چرا به این جزیره آمده‌است . پاسخ داد: " حقوق خوبی می‌دهند" از او پرسیدم :"فقط به‌خاطر پول به این تاریک‌خانه آمده‌است ؟" پاسخ‌ داد :"فقط به خاطر پول!" زیبا بود . ۳۲ سال داشت. در دلم او را تحسین کردم . برای رزق حلال و پول درآوردن از راه سالم شغلی را در این جزیره‌ی وانفسا انتخاب کرده بود. مهماندار دانمارکی گفت :"ساعت ۱۶:۵ یک تور برای بازدید از دور شهر ، از جلو هتل حرکت می‌کند." مشغول ثبت‌نام در تور بودم که یک زوج اسپانیایی نیز برای ثبت‌نام به ما پیوستند. باهم آشنا شدیم . کارگر هتل "فیلی‌پی‌نی" کوله پشتی‌ام را برداشت. 🗯مهماندار کُد قفل اتاق را به من داد. وارد اتاقی فوق مدرن شدم. اتاق در مقابل حرارت ایزوله بود . سرمای بیرون هیچ احساس نمی‌شد‌ . راس ساعت ۱۶:۳۰ یک ماشین ون مدل بنز با لاستیک‌های مجهز و راننده‌ی مخصوص در ۳۰متری هتل منتظر بود. هوا سرد بود . در ماشین فقط چهار نفر بودیم . من و یک زوج اسپانیایی(لوئیس و همسرش) و یک خانم دانمارکی . 🗯راننده وظیفه‌ی راهنمای تور را هم بر عهده داشت. او مسیر مسافرت و هدف آن را مشخص کرد . سه ساعت با هم خواهیم بود . اولین چیزی که نظرم را جلب کرد ، تفنگ نیمه خودکار راننده بود. خطر خرس قطبی به خصوص خارج از شهر جدی است. اما فقط زمانی می‌توان به خرس شلیک کرد که جان آدمی در خطر باشد . اگر معلوم شود کسی خرس را بدون علت کشته است ، یک پرونده جنایی برایش باز می‌شود و او را به ترمسو می‌فرستند . ممکن است سال‌ها به زندان محکوم شود ! حرکت کردیم ‌. باد و بوران شدّت پیدا کرد .دو طرف جاده‌ی یخی ژالون نصب است . بدون این ژالون‌های فسفری که در مقابل نور ماشین می‌درخشند ، امکان حرکت نیست . اولین جایی که باید می‌دیدیم، ساختمان بانک ژنتیک‌گیاهی است. 🗯ورود به ساختمان ممنوع است. ساختمان در دامنه‌ی کوهی ساخته شده است. وقتی از ماشین پیاده شدیم ، معنای باد قطبی را تا اندازه‌ای درک کردم. بادی که با شلاقی سوزن‌دار به صورتم می‌کوبید. در آن تاریکی و طوفان فقط می‌شد حقارت انسان را در مقابل طبیعت دریافت. عظمت طبیعت و ضعیف بودن انسان را در مقابل آن به معنای واقعی احساس کردم‌. زمین خدا چه متنوع است ! حدود دوازده میلیون تومان برای خرید لباس مخصوص زمستانی هزینه‌کرده بودم ، ولی احساس کردم این لباس‌ها حداکثر ۲۰ دقیقه می‌توانند از من در مقابل این طوفان توفنده ‌ی قطبی محافظت کنند! ماشین بسیار مجهز بود . درجه حرارت بیرون را منهای ۳۵ درجه نشان می‌داد. سریع سوار شدیم. لوئیس به من گفت :" ما زن و شوهر در این سفر بلاهت خود را به آزمایش گذاشته‌ایم . این وانفسای تاریکی و زوزه‌باد و شلاقِ بوران و خطر خرس قطبی و سرمای وحشتناک و مخارج زیاد ، هیچ چیز جز بلاهت ما را ثابت نمی‌کند. " 🗯او و همسرش هردو مهندس مخابرات بودند. مرد تقریبا هم‌سن من بود و تازه بازنشسته شده بود . اما همسرش هنوز شاغل بود .او مرخصی گرفته بود تا همراه لوئیس به این مسافرت بیاید . به او گفتم:" مثبت فکر کن ! ما اراده و استقامت خود را به بوته‌ی آزمایش گذاشته ایم !" این گفته حلقه دوستی ما را مستحکم کرد. دوماه بعد لوئیس و همسرش در مشهد مهمان من بودند. از موزه‌ی آستان قدس رضوی ، برج رادکان، طرقبه و شاندیز دیدن کردند. 🗯 یعنی گسترش صلح و دوستی . گردشگری یعنی یک ایرانی و یک اسپانیایی در اقیانوس منجمد شمالی باهم آشنا می‌شوند تا دوباره در صحن حرم مطهر حضرت امام‌رضا (ع) همدیگر را ببینند. 🗯راننده گفت ما را به محل استقرار رادارها می‌برد. او جاده‌ای کوهستانی را در پیش گرفت. قصد داشت ما را به بالای کوه ببرد.نمی‌شد بیرون را دید. تاریکی محض همه جا را فرا گرفته بود . تاریکی فراتر از یک شب تاریک معمولی . از توضیحات راننده و پیچ و خم‌های متعدد جاده می‌شدخطر پرتگاه‌های پیرامون آن را کاملا حس کرد. برخی ژالون‌ها تا نوک در برف بودند. حداقل ۴ متر برف کوبیده شده روی هم بود . برفی که خود روی یخ نشسته بود . بالاخره با دلهره به بالای کوه رسیدیم. پنج آنتن رادار به قطر ۴۲_۳۲ متر در آنجا قرار داشت. ولی در تاریکی چیزی دیده نمی‌شد. ما باید در تاریکی مطلق فقط به حرف‌های راننده اعتماد می‌کردیم. در یک لحظه فکر کردم راننده ما را دست انداخته است. اما او نور ماشین را به طرف پایه‌ی یکی از رادارها گرفت . داشتم به حرف لوئیس فکر می‌کردم. شاید او حق داشت ؛ ما بلاهت خود را به آزمایش گذاشته‌ایم ! ادامه دارد... 📚شازده‌حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
👆👆👆 🔹بعد در سوم و یا در بیرونی ( در اول از بیرون ) باز شد . من وارد هوای ۳۵- درجه شدم . دوستان داخل ماشین را حداقل ۱۲ دقیقه معطل کرده‌بودم . از همه عذرخواهی کردم . خانم دانمارکی گفت :" عذرخواهی کافی نیست!" همه را به صرف قهوه مهمان کردم. این دعوت منشا آشنایی بیشتر شد . 🔹از کوه سرازیر شدیم . احساس کردم راننده‌ی باتجربه ما نیز گاه در انتخاب جهت‌ها دچار تردید می‌شود . ماشین را نگه می‌داشت تا جاده را درست بیابد . برخی ژالون ها زیر مدفون شده بود . بالاخره از کوه پایین آمدیم. درجه حرارت چهار درجه افزایش یافت . در پایین کوه هوا ۳۱- درجه بود . حالت دستگاه حرارت سنج ماشین ، درجه بیرون را ۳۱- نشان می‌داد. 🔹اندکی از شدت باد و بوران کاسته شد . بعد از چند کیلومتر ، راننده ماشین را عمود بر جاده نگه داشت و تمام چراغ‌ها و نورافکن‌های آن را روشن کرد. نورافکن‌های بسیار قویِ مه‌شکن ! در محوطه ای نسبتا وسیع ، صدها بلکه هزارها میله دیده‌ می‌شد؛ میله‌هایی که به صورت منظم در زمین کاشته شده بود . راننده گفت :" اینجا یکی از مراکز مهم کنترل اُزن جوَ است." 🔹لوئیز و همسرش که هر دو مهندس الکترونیک هستند ، گفتند :" و یکی از مراکز مهم ." تاسف خوردم که چرا هوا روشن نیست. اگر خدا بخواهد و پول کافی پیدا شود ، یک بار هم در روز به این منطقه مسافرت خواهم کرد! 🔹حالا در دشت هستیم . خیالم بابت پرت شدن از کوه راحت شده است . از راننده می‌پرسم :" آیا افراد ایرانی هم در جزیره هستند؟" می‌گوید بله و خانه‌ی آنها را هم بلد است. پرسیدم:" مطمئن هستی که آنها ایرانی هستند؟" گفت:"بله... سه برادر ایرانی در هستند." آن‌ها سال گذشته خانه راننده را نقاشی کرده بودند و در کار ساختمان بودند. 🔹قرار می‌گذاریم بعد از پایان گردش ، راننده مرا به خانه آنها ببرد. خوشحال می‌شوم که ایرانی‌ها را پیدا کنم. از خود می‌پرسم برای چه این ایرانی‌ها در این زندگی می‌کنند؟ تا سال ۲۰۰۸ برای ورود به این جزیره و لازم نبود . از سال ۲۰۰۸ برای ورود و خروج ، پاسپورت شد‌ . پاسپورت‌ها در ترمسو کنترل می‌شود؛ ولی هرکس وارد جزیره شود ، تا هر زمان که بخواهد می‌تواند در آنجا بماند . 🔹ساعت ۸:۳۰ دقیقه بعدازظهر جلوِ هتل هستیم. سه همسفر پیاده می‌شوند . راننده مرا به ساختمانی در حاشیه‌ی شهر می‌برد . می‌گوید :" همین‌جا صبرکن تا هم‌وطنانت را صدا بزنم." از ماشین پیاده و وارد ساختمانی چهار طبقه می‌شود ‌. ده دقیقه طول می‌کشد. راننده باز می‌گردد و می‌گوید :" سرایدار گفت ایرانی‌ها از جزیره رفته‌اند . اما حرفش قطعی نیست." از او می‌پرسم ایرانیِ دیگری را در جزیره می‌شناسد ؟ می‌گوید نه. 🔹وارد هتل می‌شوم . مهماندار دانمارکی جایش را به یک دختر خانم سوئدی داده است. ساعت شش بعدازظهر کشیک‌ها عوض می‌شود. در لایی هتل یک فنجان چای می‌نوشم. سرایدار جدید یک خانم سوئدی است. او هم برای کار و درآمد به این جزیره آمده است. او هم جوان است . ۳۴ سال دارد. متین و برازنده است. انگلیسی و فرانسه را نیک صحبت می‌کند. از او می‌پرسم به چند زبان مسلط است . می‌گوید به راحتی به ۹ زبان صحبت می‌کند. می‌پرسم آیا هیچ فرد ایرانی را در جزیره می‌شناسد ؟ پاسخش منفی است‌ . 🔹از او درباره زندگی در جزیره سوال می‌کنم. می‌گوید در جزیره نیست. چند کارمند شهرداری وظایف پلیس را بر عهده دارند . اگر کسی جرمی یا خلافی انجام دهد، او را سوار هواپیما می‌کنند و به ترمسو در خاک نروژ می‌فرستند. جزیره بازداشتگاه و زندان ندارد. عملا خلافکار هم ندارد . در جزیره فحشا نیست . 🔹کارمندان هتل ، دانمارکی، سوئدی و نروژی‌اند، ولی کارگران همه فیلیپینی هستند. همه به‌ خاطر پول به این جزیره آمده‌اند. تا حدود دهه ۱۹۷۰ جزیره کلا مردانه بود. زن و بچه و خانواده در آن بسیار کم بود . 🔹از حدود سال ۱۹۷۰ با طرح‌های پژوهشی و ایجاد دانشگاه و گسترش صنعت گردشگری ،پای‌ زن‌ها ، بچه‌ها و خانواده‌ها هم به این جزیره باز شد . ساعت هفت بعدظهر است‌ . من هم خسته‌ام . به اتاقم می‌روم. 🔹ساعت ۹ از هتل بیرون می‌آیم . هوا بهتر است . باد و بوران نیست. می‌خواهم از هتل خارج شوم ... ادامه دارد... 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
👆👆👆 🖋یادی از استاد عزیزم دکتر علی‌اصغر آریایی کردم. موزه‌ی جزیره دیدنی است. دیوار به دیوار دانشگا
👆👆👆 فردا به دانشگاه رفتم استادان اقلیم شناسی قطبی ، پدیده را نادر ، استثنایی و فاجعه‌آمیز می‌دانستند . البته ، مدل‌سازی‌های آن‌ها قبلا این پدیده‌ی نادر را پیش‌بینی کرده بود . ده‌ها کامپیوتر مشغول فعالیت بود تا بر مبنای این پدیده نادر ، مدل سازی جدیدی از اقلیم منطقه و جهان را بسازند. حتی برای درک آب‌وهوای ایران باید در جریان تحول آب و‌هوای گرینلند و مجمع‌الجزایر اسوالبارد بود. چون ممکن است این مباحث برای خوانندگان کتاب خسته‌کننده باشد ، از توضیحات بیشتر درباره‌ی آن صرف نظر می‌کنم. گزارش علمی مسافرت را در جای دیگری منتشر خواهم کرد. 📚شازده‌ حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
👆👆👆 💭در ارومیه راننده تاکسی شد . برای قوم و خویش‌ رانندگی می‌کرد و به ازای هر یک تومان کرایه ، ۳.۵ ریال حقّ شوفری می‌گرفت . دایی‌ها می‌آمدند و می‌رفتند . عموها و خاله‌ها اندک محبتی می‌کردند. در دوره و زمانه‌ای که همه گرفتار کاروبار خویش‌اند ، تمام امیدهای مادر به بود. سرانجام امید با کلی قرض و وام ، صاحب تاکسی شد . نصف درآمد صرف بازپرداخت اقساط و بدهی‌ها می‌شد. روز‌به‌روز بزرگ‌تر می‌شد. چهره‌ای زیبا و گلگون داشت . افسانه مثل تمام دختران کرد و بود . نمونه‌ی کامل یک دختر کرد و ترک بود. 💭با ملاحت ، زیبا، عفیف، پاک‌دامن و غیرتی بود. مدرسه می‌رفت ، اما کمک کار مادر بود . در خیاطی به او کمک می‌کرد. مهربان بود و به برادر معلولش می‌رسید. امید خیلی مواظب خواهرش بود. افسانه را بسیار دوست می‌داشت. برای او هم برادر بود و هم پدر . افسانه به شانزده سالگی رسیده بود و امید ۲۱ سال داشت . روزی مادر به امید گفت امروز عصر مهمان دارند و باید برای پذیرایی خرید کند . امید از مادرش پرسید :" مهمان‌ها چه کسانی هستند؟" مادر گفت :" دایی‌ها..." پسر پرسید :" چه‌خبر است ؟ چرا عصر می‌آیند ؟ خوب شام بیایند!"‌ مادرگفت :" آن‌ها با مردی می‌آیند . مردی که برای می‌آید !" امید برآشفت و گفت :" خواهرم محصل است. درست است که پدر نیست ، من که هستم !" 💭رگ همت کُردی و ترکی‌اش به جوش آمد و به مادرش گفت به مهمانان بگوید افسانه ازدواج نمی‌کند . مادر گفت که نمی‌تواند روی حرف برادرانش حرف بزند. سرانجام مهمان‌ها عصر آمدند. دایی‌ها را معرفی کردند : مردی ۵۵ ساله ! امید و مادرش ابتدا فکر کردند او پدر داماد است ، اما معلوم شد خواستگار است. آن مرد سخت شیفته‌ی افسانه شده و با خودش فکر کرده بود خانواده‌اش به سبب شرایط سخت اقتصادی ، او را ارزان می‌فروشند. امید و مادرش به سختی مخالفت کردند. افسانه به شدت گریه کرد. مهمانی به هم خورد. دایی‌ها پیغام دادند که ما قول داده‌ایم. . 💭از دایی‌های ناتنی اصرار و از امید و مادرش انکار . وقتی پدر نیست ، دختر صدتا بزرگ‌تر پیدا می‌کند . قوم و خویش‌ها برای امید، مادرش و افسانه از بیگانه‌ها بدتر بودند. دایی‌ها رگ‌های گردنشان را کلفت می‌کردند و ناسزا می‌گفتند. معلوم نبود چرا اصرار داشتند این وصلت انجام شود. 💭مادر و امید دو بار خانه را عوض کردند. ولی مگر در شهر ارومیه چقدر طول می‌کشد تا خانه‌ی کسی پیدا شود. امید راننده تاکسی بود ‌. در خیابان‌ها می‌چرخید. خیلی راحت می‌شد او را پیدا کرد. افسانه به مدرسه می‌رفت. پیدا کردنش راحت بود. دخترک می‌ترسید . می‌لرزید . گاه در گوشه‌ی اتاق کِز می‌کرد. از خانه بیرون نمی‌رفت . گاه چند روز به مدرسه نمی‌رفت . التماس و خواهش مادر و برادرش هم فایده‌ای نداشت. فشارها تبدیل به و حرف‌ها تبدیل به شد. دخترک داشت روانی می‌شد. زن درمانده شده بود. التماس و زاری فایده‌ای نداشت. امید نزد دایی‌ها خواهش و تمنا کرد که از این وصلت دست بردارند‌، اما حرف‌هایش تاثیری نداشت. هیچ‌چیز کارگر نبود. دایی‌ها اصرار داشتند که حتما باید افسانه با مرد ۵۵ ساله ازدواج کند. 💭سرانجام امید تصمیم مهمی گرفت. ! فکر مهاجرت در ذهنش خطور کرد . اما به فکر این جوان ۲۱ ساله نرسید که به یکی از شهرهای کشور خودش مهاجرت کند. به تهران مهاجرت کند. به تهران که دریاست. به اصفهان یا بندرعباس و یا کرمان مهاجرت کند . کرمان جایی بود که هنوز مادرش دوستان و آشنایانی را در آنجا داشت. او با چند نفر از دوستانش مشورت کرد. آن‌ها او را به یک قاچاقچی انسان معرفی کردند. در نهایت با یک قاچاقچی کُرد صحبت کرد. مردی که دوستانش او را خوب می شناختند . اگر چه مرد قاچاقچی بود ، اخلاق کُرد‌ها را داشت. در کارش صادق بود. نامرد نبود . قولش قول بود . حرفش حرف بود . دوستان امید می‌دانستند که کارش حرف ندارد‌ . دلّال و قاچاقچی است ، ولی روی حرفی که می‌زند ، می‌ایستد . قاچاقچی پیشنهاد کرد امید و خانواده‌اش به نروژ بروند. مرد دلال گفت : "آنجا کردها زیاد هستند . هم پناهنده می‌پذیرد ." قاچاقچی گفت تهیه‌ی پاسپورت و ویزا برای چهارنفر ۲۰ میلیون تومان هزینه دارد. امید چانه زد. مرد گفت کمتر از شانزده میلیون تومان نمی‌شود. 💭 سال ۱۳۸۵ بود . امید تاکسی اش را فروخت . مقداری از وسایل خانه را فروختند . مرد چهار عدد پاسپورت را آورد . پاسپورت‌ها متعلق به کشور بود‌ . مرد گفت هر چهار نفر با هم رهسپار نشوند. قرار شد امید با برادر معلولش پرواز کند و چهل روز بعد مادرش و افسانه بروند. ... 📚شازده‌حمام جلد چهارم ✍ @zarrhbin
👆👆👆 💭پسر هم‌ در # کمپ با مشکل رو‌به‌رو بود، اما چاره‌ای جز تسلیم نداشت. به جز آموختن زبان ، کار دیگری نمی‌توانست انجام دهد. امید زمستان سختی را پشت سر گذاشت. زمستانی پر از برف ، سرما و روزهای کوتاه . زمستانی پر از نگرانی و اضطراب. 💭هرطور بود، زمستان سپری شد و از راه رسید . بهار سال ۲۰۰۷ میلادی . بهاری که امید به آن دل‌بسته بود. بعد از شش ماه توقف در کمپ ، خبری به امید رسید. او را به کمپ مادرش منتقل کردند. مادر با دیدن امید او را عاشقانه در آغوش کشید و بوسید . هم که حالا هفده سال داشت ، برادرش را بوسید . امیدش به امید بود . اشک ریخت . دست برادر را فشار داد و با زبان بی‌زبانی به او فهماند که دیگر به هیچ قیمتی تنهایشان نگذارد. اما دو ماه بعد ، تمام امیدهای خانواده نابود شد . دادگاه امید را کرد. 💭به اصطلاح مهاجران 《نگاتیو۲》گرفت . به او فقط یازده روز فرصت دادند که خاک نروژ را ترک کند ! بهار رنگ پاییز گرفت. کجا می‌توانست برود؟ چطور می‌توانست از مادر و برادر و خواهرش جدا شود ؟ چطور بدون پاسپورت به ایران برگردد؟ او در کمپ دوستانی پیدا کرده بود . دوستانی کُرد که به او مشورت و یاری می‌دادند. شبکه‌ی کُرد‌های نروژ به او کمک می‌کرد. دوستان کُرد به او پیشنهاد کردند به 《 》بگریزد . شمالی‌ترین شهر بزرگ نروژ است با ۷۲۰۰۰ نفر جمعیت . در عرض جغرافیایی ۶۹ درجه و ۳۰ دقیقه . یعنی ۲ درجه از مدار قطبی بالاتر . شهری که توازن شبانه‌روز ۲۴ ساعته را ندارد . سکوی پرش به طرف قطب شمال است. دوستان کُرد نامه‌ای و آدرسی به او دادند . او راهی ترمسو شد. قرار شد در آن شهر در یک رستوران کار کند. اما نباید خودش را آفتابی می‌کرد . اگر پلیس او را پیدا می‌کرد بازداشت می‌شد . در این صورت او را مستقیم به زندان می‌بردند . معلوم نبود برای چند سال . 💭امید حدود هفت‌ماه در کافه‌ای که صاحبانش کُردهای ایرانی بودند ، کار کرد. در آشپزخانه کار می‌کرد و تا می‌توانست بیرون آفتابی نمی‌شد . امید پسر بود . به زندگی‌اش امید داشت . البته ، پلیس نروژ هم خیلی افراد را کنترل نمی‌کرد . هنوز بساط این قدر پهن نشده بود . پلیس در موارد خاص به صورت تصادفی افراد را کنترل می‌کرد. دیگر کسی را با کسی کاری نبود . پلیس هم نظاره‌گر بود . اما امید دلهره داشت . دائم باید از آشپزخانه به بیرون سرک می‌کشید تا مطمئن شود پلیس در رستوران نیست. خدا را شکر که مردمان این سرزمین سرد شمالی، داشته و دارند . آن‌ها ضد خارجی نیستند. 💭 هفت‌ماه تمام بر امید گذشت. هفت‌ماه توام با ترس و نگرانی . در طول این هفت‌ماه امید زبان نروژی و هنر آشپزی را آموخت. او تمام مدت سعی می‌کرد نروژی حرف بزند . دل‌نگران مادرش بود. برای آن‌ها پول می‌فرستاد‌. اندکی هم پس‌انداز می‌کرد. بعد از هفت ماه ، پلیس پی برد که او بدون کارت اقامت و کارت کار ، در ترمسو ساکن است. خوشبختانه پلیس به این موضوع پی‌نبرد که او در رستوران کار می‌کند. اگر می‌فهمید ، صاحب رستوران را جریمه‌ی سنگینی می‌کرد. اصلا پلیس نفهمید او چندوقت است در ترمسو است. آموزش زبان به کمک امید آمد . در کشوری که کسی دروغ نمی‌گوید ، دروغ‌های امید به کار آمد . حالا دیگر در ترمسو نمی‌توانست کار کند. چه باید می‌کرد ؟ او توانست با حیله از دست پلیس فرار کند . 💭دوستانش به او پیشنهادی دادند . پیشنهادی که زندگی‌اش را دگرگون کرد. امید از دست پلیس فراری بود . از دست دایی‌ها به سبب دخالت در زندگی‌اش فراری بود . از دست روابط قوم و خویشی نسبی ، فراری بود. او فراریِ فرهنگ بود . از فرهنگی که نباید بالای حرف بزرگتر حرف زد. از فرهنگ 《 》 ؛ البته از نوع منفی آن. از فرهنگی که همه‌ی طایفه خود را قیّم بچه یتیم می‌دانند . از فرهنگی که مادر را صاحب اختیار بچه‌هایش نمی‌داند . 💭 دوستان به امید گفتند اگر به مجمع‌الجزایر اسوالبارد (استیزبرگن) برود ، در امان است. گفتند اگر چه آنجا جزو خاک نروژ است ، بدون پاسپورت می‌تواند به آنجا برود . چون یک شهر داخلی نروژ تلقی می‌شود . پس کنترل پاسپورت وجود ندارد . دوستان امید گفتند شهری آزاد است . هر کس به آنجا واردشود ، می‌تواند تا آخر عمر همان‌جا بماند . پاسپورت و کارت اقامت و چه و چه نمی‌خواهد . آنجا اصلا پلیس نیست. 💭صاحب رستوران گفت : کسی را در آنجا می‌شناسد که کارگر می‌خواهد. تماس تلفنی برقرار و وعده‌ی ملاقات گذاشته شد . ۱۲ مارس سال ۲۰۰۸ میلادی (مصادف با ۲۲ اسفند) بود . هوای ترمسو نسبتا خوب شده بود . امید تمام وسایلش را در یک جای داد. جوان کم‌تجربه با یک لا لباس ، عازم لانگ‌یر‌باین شد... ... 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
👆👆👆 در مجمع‌الجزایری به وسعت دو برابر خاک بلژیک با ۲۵۰۰ نفر جمعیت زندانی شده بود. در جزیره‌ی خرس‌های سفید گیر افتاده بود . جزایری که تعداد خرس‌های سفیدش دو برابر تعداد آدم‌هاست. 🔗وای از دست این روابط اجتماعی ما .‌.. وای از دست این فرهنگ مداخله‌گر ما ... آیا ما معنای حمایت ، دخالت و تسهیل را می‌دانیم و می‌فهمیم ؟ کسی نیست از دایی‌ها بپرسد چه کار به کار این پدر‌مرده‌ها داشتید ؟ به جای‌آن‌که آنها را یاری دهید ،چه کردید؟ چرا برای دختر شانزده‌ساله خواستگار ۵۵ ساله آوردید؟ چرا برای این مرد ۵۵ ساله ؟ سبیل گرو گذاشتن شما ، گرو گذاشتن " " در اقیانوس منجمد قطب شمال بود. ما باید فرهنگ خودمان را نقد کنیم . فرهنگ پر از تضاد؛فرهنگ معرفت‌های انسانی؛ فرهنگ تخریب‌ها؛ فرهنگ حمایت‌های زورکی و فرهنگ دخالت‌ها. 🔗امید هر روز مریض‌تر می‌شد‌ . مادرش نبود که قربان‌ صدقه‌اش برود. خواهرش نبود که برایش آشی بپزد. هیچ نبود. امید فهمید که در این جزیره چند نفر ایرانی ساکن هستند . نام آن‌ها را از پرسید . سه برادر به نام‌های اسماعیل ، ناصر و مهران ضیایی ، اهل شیراز . به امید گفته شد که آنها بیش از هجده‌سال است که در جزیره ساکن‌اند. راننده‌ی راهنمای من ، اسم یکی از آن‌ها را "احمدرضاگورایی" عنوان کرد( شاید نام مستعاری باشد!). امید خانه‌ی آن سه برادر را پیدا کرد‌ فقط یک برادر چند کلمه با او صحبت کرد. گفت : " نمی‌خواهیم هیچ ایرانی را ببینیم !" امید حدس زد آنها فراریان سیاسی هستند‌. به احتمال زیاد آنها هم چون او ، در جزیره گیر افتاده بودند. این که چه نمی‌کند!؟ آتش‌فشان انقلاب گدازه‌هایش را در اقصی‌نقاط جهان پراکنده است‌ . آن‌ها به امید کمکی نکردند. حتی حاضر نشدند با او حرف بزنند. چنان که چند صفحه قبل نوشتم ، راننده‌ی راهنما مرا به درِ خانه این سه برادر برد. بعد از ده دقیقه که برگشت ، گفت سرایدار ساختمان گفته آن‌ها از جزیره رفته‌اند. به‌گمانم آنها در جزیره بودند ، ولی نمی‌خواستند مرا ببینند‌ . همان‌طور که حاضر نشدند امید را ببینند . 🔗امید به تمام دکان‌های جزیره سر زد. هیچ‌جا کاری برایش نبود . در ساختمان‌سازی کار بود ، اما هیچ‌چیز از آن نمی‌دانست. آنجا کارگر ساده نمی‌خواستند . داشت از درد استخوان می‌مرد. پدرش به پوکی استخوان مبتلا شده و جانش را از دست داده بود. نگرانی سراسر وجودش را فراگرفته بود . با خودش گفت نکند او هم به بیماری پدرش مبتلا شده است‌. امید از همه‌جا ناامید بود‌ .پیش خودش گفت :" به ترمسو برمی‌گردم . پلیس هم اگر مرا بگیرد و به زندان بیندازد ، از این بهتر است ." تصمیم گرفت آخرین تلاشش را بکند . اگر موفق نشد ، با پای خود راهی شود . 🔗عصر بود . عصری که شب نداشت . خود را به صاحب کافه معرفی کرد . کافه‌ی خانوادگی . کافه‌‌ی زن‌ها. خود را به خانم TOVE EIED معرفی کرد. مدیر کافه FRUENE KAFEE BAK زنی مهربان بود . او به حرف‌های امید ، به طور کامل گوش داد. امید خودش را معرفی کرد و گفت جوان است و به زندگی امیدوار . سپس از خانم کافه‌دار خواست او را ناامید نکند . گفت اگر به او کار و پناه ندهد ، در آن ماشین آهنی یخ می‌زند و می‌میرد . مدیر کافه به او گفت کافه را زن‌ها اداره می‌کنند . اسم کافه FRUENE به معنای زن است. در عین حال آن زن به او گفت که تا دو روز دیگر به او پاسخ می‌دهد . نور امیدی در دل جوان کُرد زد‌. 🔗با امید از کافه خارج شد. هنوز به آن قفس آهنی نرسیده بود که تلفنش زنگ زد. خانم مدیر کافه بود. گفت او را به عنوان می‌پذیرد. امید به برگشت . خانم گفت باید یک هفته به صورت کار کند تا بعد درباره استخدام او تصمیم بگیرد . امید به سرعت مشغول کار شد . نیروی جدیدی گرفته بود . در آن کافه سرپناهی یافت . کافه در یک مجموعه تجاری بود. هوایش گرم بود و با آن زندان آهنی خیلی فرق داشت . صاحب کافه به کارگرانش محل اسکان هم می‌داد . امید را به خوابگاهی هدایت کردند. آپارتمانی چهار اتاقه. یک اتاق به امید اختصاص یافت. توالت ، حمام ، هال و آشپزخانه مشترک بود. اما هرکسی اتاق جداگانه داشت. امید در اتاقی گرم جای گرفت. روز در مکانی گرم کار می‌کرد و شب در اتاقی گرم می‌خوابید. اندکی هم وضعیت تغذیه‌اش بهتر شد. با وجود این ، نگران بود اگر خانم TOVE بعد از یک هفته او را نخواهد ، چه کند؟ روز سوم خانم TOVE به او گفت :" در امتحان قبول شدی . تو را می‌پذیرم." سپس با او قرارداد بست ماهانه پانزده‌هزار کرون خالص ، با پرداخت مالیات ، به او بپردازد. از این مبلغ پنج‌هزار کرون را باید بابت خانه می‌پرداخت. ده هزار کرون هم برایش می‌ماند. پول بدی نبود. می‌توانست ماهی پنج‌هزارکرون برای مادرش بفرستد. .... 📚شازده‌حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
👆👆👆 🔗مرکز ماهواره مدعی بود ساعت ۲۰ و ۳۱ دقیقه‌ی ۱۴ اکتبر ۲۰۱۴ هیچ شهاب یا ستاره دنباله‌داری در عرض ۸۰ درجه شمالی وجود نداشته است ‌. از سازمان‌های فضایی شرق و غرب با او تماس گرفتند و توضیحات دقیق خواستند . معلوم شد او از یک در حال سقوط عکس گرفته است . سفینه‌ای که در ۱۴ اکتبر ۲۰۱۴ بعد از ۳۴ سال در حال سقوط بود . عکس‌های امید تنها عکس مستند سقوط این سفینه بود. امید عکس را در اختیار گذاشت. شما می‌توانید از روی اینترنت عکس را نگاه‌ کنید . لزومی ندارد من آن را چاپ کنم . فقط امید ابوالحسنی‌ ساکن را با امید ابوالحسنی فوتبالیست ، اشتباه نگیرید. omid (Langyean) یا Svalbard abolhasani 🔗امید حالا نیرومند ، قوی و ورزشکار است . جوان کُرد ورزشکاری که حالا خود یک گُرد است . او در یکی از سخت‌ترین نقاط جهان‌گیر افتاده‌است. آیا فریادرسی هست ؟ آیا امیدی هست که وزارت امورخارجه‌ی ما برای این جوان صادر کند؟ این جوان کُرد غیرتمند ، غیرت ایرانی است ؟ نماد غیرت همه‌ی کُرد‌ها و ترک‌های است. نماد مسئولیت‌پذیری و خانواده‌داری است. او به هیچ‌یک از آسیب‌های اجتماعیِ غرب‌آلوده نیست. او جوانی در آرزوی نجات مادرش ، خواهر جوانش و برادر معلول و بیمارش ایوب است‌ . او آرزو دارد در مهاباد "آرزو"یش را ببیند. "آرزو" خواهر بزرگش‌را می‌گویم. امید آرزو دارد برای خواهرش افسانه مراسم عروسی شایسته‌ای را برگزار کند. افسانه که حالا ۲۵ سال دارد. 🔗چه مقدار از آرزوهای جوانان ما به خاطر مسائل فرهنگی و فرهنگ سنتی ما برباد می‌رود؟ چه مقدار عُرف‌های کهن و خرافاتی ما جوانان ما از روستاها به شهرها پرتاب می‌کند؟ چه تعداد از جوانان ما از شهرهای کوچک به شهرهای بزرگ پرتاب می‌شوند و از شهرهای بزرگ به خارج از کشور می‌کنند؟ چه تعداد از جوانان ما سر به بیابان می‌گذارند ، دل به دریا می‌زنند و خود را به یخ‌های قطب‌شمال و جنوب می‌سپارند؟ امید است یخ‌ قلب های ما ذوب شود! فرهنگ غنی ما دارای نقاط کور و تاریکی است. نقاط‌ کوری که خود دریای ظلمات است. 🔗 من برای درک و فهم تغییر اقلیم به اقیانوس قطب شمال رفتم. می‌خواستم از نزدیک تغییر اقلیم را درک کنم. می‌خواستم از نزدیک خطری را که ذوب‌شدن یخ‌ها به وجود می‌آورد، بفهمم . می‌خواستم خطری را که زندگی خرس‌های قطبی را تهدید می‌کند ، درک کنم . در کنار این مسافرت که برای من جنبه‌ی علمی داشت ، گوشه‌‌ای از زندگی و فرهنگ خودمان را درک کردم . فرهنگ پرتضادمان را . فرهنگ دوستی و خشونت. فرهنگ دانایی و جهالت . آیا بزرگانی چون فردوسی، ابن‌سینا، ابوریحان‌بیرونی ، عطار ، مولوی ، سعدی ، حافظ واقعا معرف فرهنگ ما هستند یا فراتر از آن ، بزرگانی استثنایی در سطح جهان شناخته می‌شوند ؟ آیا باید گفت با یک گل و یا چند گل بهار نمی‌شود؟ عمق ما کجاست ؟ در این فرهنگ خورشیدوش ، نقاط تاریک و تیره فراوانی نیز هست‌ . آخر سطح خورشید هم یکدست نیست. تیتر این مطلب را " " گذاشتم؛ نه به خاطر سفر به اقیانوس قطب‌شمال و شب‌های بی‌روز ، بلکه به خاطر سفر به نقاط کورِفرهنگ غنی و پرفروغمان آن را برگزیدم . نگویید که بدبینم و سیاه‌نمایی می‌کنم. 🔗من تاکنون با صدها جوانِ‌امیدوار به بازگشت به وطن در سراسر جهان مواجه شده‌ام که هرکدام خود یک "امید" هستند . وقتی با شوهر خواهر امید تلفنی تماس گرفتم ، پرسید :" امید هیچ مشکلی ندارد؟" بله ، امید در جزیره‌ی خرس‌ها گیر افتاده‌است. کار می‌کند و برای مادر و خواهر و ایوب برادرش پول می‌فرستد. بله ... از نظر آقای نادر مجیدی ، امید هیچ مشکلی ندارد. امید جوان کُردی است که خود گُرد زمانه است . امید ابوالحسنی صدبار از حسین کُرد شبستری پهلوان‌تر است. این فرهنگ ماست که دارای مشکلاتی است. "سبیل گرو گذاشتن " همیشه هم خوب نیست ! 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
👆👆👆 ⚜برنامه این بود که پروفسورپاپلی دو روز در بلم بماند و پس از آن به 《ماکاپا》 برود و از آنجا با کشتی از طریق رودخانه‌ی آمازون تا اوییدوس مسافرت کند. پروفسورپاپلی پیشنهاد کرده بود اگر هواپیما هست ، از آنجا به 《لیما》 پایتخت پرو برود و سپس به پاریس بازگردد. 《ژولیوس د خوزه》 تمام مخارج ایشان را قبول کرد . من مایل بودم استاد را در این مسافرت طولانی همراهی کنم؛ اما راستش تامین مخارج سنگین سفر برایم دشوار بود . ژولیوس مسئله را حل کرد . او با رئیس دانشگاه آشنا بود و ترتیبی داد که دانشگاه ریو به من ماموریت تحقیقاتی بدهد. ⚜ پروفسورپاپلی برای سفری ۲۱ روزه به برزیل دعوت شد ‌. همه‌ی دوستان از سراسر آمریکای لاتین قرار را در ریودوژانیرو گذاشتیم. بعد از چهارسال ، هجده نفر از دوستان پاریس دورهم جمع شدیم . قرار بود من راهنمای استاد در این مسافرت باشم ، ولی دو نفر از دوستان دیگر هم مایل بودند ما را همراهی کنند . بنا به سفارش 《ژولیوس دِ خوزه 》 یک موسسه گردشگری ، مخارج دو دوست ما را عهده‌دار شد ؛ به شرط آنکه گزارش و عکس آن موسسه تهیه کنند. ⚜سرانجام پروفسورپاپلی پاریس را به مقصد برزیل ترک کرد. استاد در لحظه‌ی ورود به فرودگاه ریو ، کاملا غافلگیر شد. او اصلا انتظار نداشت هجده‌نفر از دوستان جلسه‌ی پاریس در فرودگاه به استقبال او بیایند . من هرگز اشک شوق او را فراموش نمی‌کنم. او تک‌تک دوستان را با اسم کوچک و بزرگ نام برد. آخر می‌دانید ، ما پرتغالی و اسپانیولی زبان‌ها اسامی طولانی داریم. برای ما هم جالب بود که پس از گذشت چندسال ، او حتی نام کوچک همه ما را کامل به خاطر دارد. همه پنج روز در ریو بودیم. خاطره‌ای فراموش نشدنی بود! ⚜برای رفتن به رسیف و ادامه‌ی بقیه سفر ، من به همراه دکتر 《 رودرس و ساوو》 اهل پرو و 《 امانوئل او جداواب》 که مدیر یک شرکت آب معدنی در شیلی است ، استاد را همراهی کردیم. ⚜این مسافرت یکی از خاطره‌انگیزترین سفرها در تمام ایام زندگی‌ام بود . من که در کشور خود بودم‌ ، در موارد متعدد احساس کردم کمتر از پروفسورپاپلی با مسائل و مردم سرزمینم آشنا هستم‌ . ریودوژانیرو دارای محله‌ها و مناطق ناامنی است که در روز روشن هم نمی‌توان به راحتی به آن مناطق رفت. پروفسور پاپلی شب‌هایی که در ریو بود ، هرشب به یک منطقه‌ی خطرناک شهر رفت؛ مکان‌هایی که بسیاری از رفقای ما به بهانه‌های مختلف ، ما را همراهی نکردند. شب سوم ، ژولیوس برای ما دو مامور مسلّح مخفی تعیین کرد. دکتر پاپلی با این‌کار مخالف بود . او می‌گفت اگر مردم بفهمند که ماموران ما را همراهی می‌کنند ، به ما مشکوک می‌شوند و جواب سوال‌هایمان را درست نمی‌دهند. او می‌گفت وجود ماموران باعث می‌شود درگیری درست شود . ⚜در حلبی‌آبادهای حاشیه‌ی شهر ریو آن‌هم در ساعت‌های ۱۰ و ۱۱ شب ،دکتر پاپلی وارد کپرها می‌شد و از ما می‌خواست که پرسش‌های او و پاسخ‌های مردم را ترجمه‌کنیم . در شب سوم که ماموران همراه ما بودند ، پیش‌بینی دکتر پاپلی درست درآمد . در یک حلبی آباد در حومه‌ی ریو نزدیک بود کار به زدوخورد مسلحانه بکشد . ماموران می‌خواستند با زور و قدرت و درخواست نیروی کمکی ،امنیت ما را تامین کنند . ولی استاد از آنان تقاضا کرد دیگر ما را همراهی نکنند. سپس به ما گفت به صاحب‌خانه و افراد محله اعلام کنیم ما مهمان آن‌ها هستیم. بدین طریق، مسئله فیصله یافت. او معتقد بود 《مهمان》 یک کلمه‌ی کلیدی در تمام مناطق فقیرنشین دنیاست. ⚜استاد با درایت خود کاری کرد که در همان محله که شب سوم و با حضور ماموران ، نزدیک بود درگیری ایجاد شود ، مردم برای فرداشب ما را به‌ خانه‌شان دعوت کردند . ⚜شب بعد با وجود مخالفت دوستان ،به مهمانی رفتیم . مردم چنان گرم و صمیمانه از ما پذیرایی کردند که تماشایی بود . یکی از اهالی به من گفت :" ما قرار گذاشته بودیم اگر امشب با مامورانی که زیر لباسشان اسلحه داشتند آمدید ، با شما درگیر شویم. ولی اگر خودتان تنها آمدید ، یعنی که به ما اعتماد پیداکرده‌اید و ما هرچه در توان داریم ، از شما پذیرایی خواهیم کرد‌. " ⚜تا نیمه‌های شب در خانه‌ای بودیم که جز بوریایی بر زمین و چند صندلی شکسته ، چیز دیگری نداشت. حدود چهل نفر از ساکنان محله در آن خانه جمع شده‌بودند. آن‌ها شبی شاد را برای ما تدارک دیدند. بهترین نوازنده‌ی گیتار محله‌شان را آوردند و با صدای گیتار او آواز خواندند و رقصیدند . پروفسورپاپلی به ما گفت :" این آدم‌های فقیر که بسیاری از آن‌ها زندگی‌شان با کارهای خلاف و حتی با جرم و جنایت می‌گذرد، جزءِ افراد هستند. فقط باید به شما اعتماد و احساس کنند به آن‌ها علاقمند هستید. " ... 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
👆 _ظاهرا گابریلا در زندان زبان انگلیسی ، فرانسه و اسپانیولی را یاد گرفته بود . ولی لغاتی که به کار می‌برد، لاتی [یا کوچه بازاری ] بود . مسافرت در این مناطق که درست با خط استوا برابری می‌کند ، به‌حرف ساده است . هوایِ گرمِ دَم‌کرده و شرجی ، انواع حشره و پشه ، جاده‌ی خراب ، نبودِآب سالم ، مردمان خشن و بسیاری مسائل دیگر ، شرایط تحمل‌ناپذیری را به وجود آورده بود . عجیب بود که دکتر پاپلی از این شرایط می‌برد! حرف‌ها ، قصه‌ها ، خاطرات و پرسش‌های او از مردم محلی ، شرایط را برای هم قابل تحمل می‌کرد . به علاوه ، دکتر پاپلی گابریلا را وادار می‌کرد از خاطرات خودش و دوستانش در زندان بگوید . خاطرات گابریلا گاه بسیار ترسناک بود. دو روز اول مسئله‌ی چندانی پیش نیامد . حدود هشتصد کیلومتر راه را طی کرده بودیم . هرچه از رسیف دور و به منطقه‌ی آمازون نزدیک می‌شدیم ، شرایط طبیعی و اجتماعی و زیرساخت‌ها تغییر می‌کرد و راه‌ها خراب‌تر می‌شد. ⚜روز سوم نزدیک ظهر به نزدیکی‌های شهر 《پارا》 رسیدیم . گابریلا از جاده اصلی خارج شد ؛ یعنی از دریا دور شد و راه جنگل را در پیش گرفت. وقتی علت را جویا شدیم ، گفت حدود چهل کیلومتری آنجا ، مزرعه‌ی یکی از دوستانش‌است. گفت هماهنگ کرده‌است تا برای صرف ناهار به آنجا برویم . رنگ از چهره‌ی ما سه نفر پرید . به علاوه نمی‌دانستیم به چه زبانی با هم صحبت کنیم که گابریلا متوجه نشود . با هر زبانی صحبت می‌کردیم ، متوجه می‌شد . دکتر پاپلی گفت :" جای نگرانی نیست ! گابریلا قبلا با من هماهنگ کرده است. " ⚜در مزرعه منتظر ما بودند . مزرعه‌ی قهوه در حاشیه جنگل قرار داشت و بیش از شش‌صد هکتار وسعت آن‌بود . فهمیدیم که گابریلا و دیگر محصولات کشاورزیِ نایاب است. درعین حال ، در نیز دست دارد. در مزرعه به مفهوم واقعی شاهانه ، از ما پذیرایی کردند. وقتی رفتار صاحب مزرعه و خدمه‌ی آن را با گابریلا و خودمان دیدم ، ترسم ریخت. به دوستان هم گفتم به ظاهر خطری ما را تهدید نمی‌کند.《 رودرس》 گفت:" درآمد یک رور این مزرعه‌دار به اندازه‌ی درآمد یک سال ما استادهاست. اگر هم دزد باشند، چیزی نداریم که از ما بدزدند. بهتر است آرام باشیم! " صاحب مزرعه پیشنهاد کرد شب را در آنجا بمانیم . خانم او هم که از تعریف‌ها و خاطرات دکتر پاپلی و اشعاری که می‌خواند خوشش آمده بود، بر اصرار خود افزود. در نهایت قرار شد شب را در آنجا بمانیم و فردا صبح حرکت کنیم . به دکتر پاپلی گفتم ممکن است از برنامه عقب بیفتیم . او گفت:" کدام‌برنامه؟ هیچ کجا و هیچ کس منتظر ما نیست!" او ادامه داد:" ما به این مناطق آمده‌ایم که به ساکنان آن ارتباط داشته باشیم و طبیعت را ببینیم. از این بهتر و ارزان‌تر کجا می‌توانید هم با مردم رابطه داشته باشید و هم در دل طبیعت باشید؟" او با خنده به من گفت ؛" من در ایران و حتی در اروپا دائم در دل طبیعت و در میام مردم و روستاها هستم. تو در شهر ، خودت را به بتن سپرده‌ای . در عوض، دلت مثل گنجشک شده است و دائم دچار ترس و نگرانی هستی." ⚜ می‌دانستم که پروفسور پاپلی بارها در دورافتاده‌ترین نقاط بوده‌است. مناطقی که شاید از این ناحیه‌ی برزیل خطرناک‌تر باشد . ولی دوباره پیش خودم گفتم خدا عاقبت کارمان را به‌خیر کند! عصر حدود پانزده‌نفر با چند ماشین عازم گردش در حواشی جنگل شدیم . مناظری بدیع را تماشا کردیم که واقعا انسان را به شگفتی وا می‌داشت. وسایل پذیرایی مفصلی همراه ما بود. شبی بسیار عالی را همراه با گیتار و رقص محلی کارگران مزرعه پشت سر گذاشتیم. صدای گابریلا عالی بود تا حدی که می‌توانم بگویم اگر دنبال آواز رفته بود ، به یکی از ستارگان هنر برزیل تبدیل می‌شد. در طول سفر متوجه شدم یکی از دلایلی که گابریلا همه جا دوست و آشنا دارد در همین هنر و گیتار اوست. ⚜ شب‌ها هوا گرم بود.می‌توانستیم در اتاقی مجهز به سیستم تهویه مطبوع بخوابیم ، ولی دکتر پاپلی می‌خواست در ایوان زیر بخوابد . راستش ما در اینجا استاد را تنها گذاشتیم و راحتی اتاق‌های بسیار لوکس ویلا را به پشه‌بند ترجیح‌ دادیم. او با جدیت می‌گفت مایل است در باشد. باید بگویم آن طبیعت همان اندازه که برای دکتر پاپلی تازگی داشت ، برای ما هم تازگی داشت. درست است که من برزیلی هستم، ولی هرگز به مناطق استوایی برزیل و محدوده‌ی جنگل‌های آمازون نیامده بودم . محل زندگی من تا جایی که بودیم ، حدود سه‌هزار کیلومتر فاصله داشت. بنابراین تمام مناظر برای من هم جدید و دیدنی بود . ولی من از این‌که در منطقه‌ی استوایی ، شب را بیرون بخوابم می‌ترسیدم‌ . دلیل نیامدنم به این مناطق ناامنی و شرایط نامساعد طبیعی و همچنین مخارج بالای آن بود ... ..‌. 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
👆👆 _مرد دیگری از رانش به شدت خون جاری بود .مردان دیگر هم همدیگر را به سختی و با هر وسیله‌ای که دم دستشان بود ، می‌زدند. ناگهان صدای دو گلوله بلند شد و همه دست از دعوا کشیدند. ⚜گابریلا بود که با تفنگش شلیک کرده بود. با توقف دعوا ، چند نفر به طرف مردان زخمی رفتند . در آن محدوده نه از خبری بود و نه از . مردم گفتند نزدیک‌ترین درمانگاه چهل کیلومتر با آنجا فاصله دارد. دیدم پروفسور پاپلی دارد به آن مرد زخمی کمک می‌کند و سعی دارد جلو خونریزی‌اش را بگیرد. مرد مجروح ، تنومند و بسیار قوی بود ، اما به سختی نفس می‌کشید و خون زیادی از او رفته بود . دکتر پاپلی به من گفت به او بگویم خوب می‌شود و ما می‌رویم برایش کمک می‌آوریم. نزدیک‌ترین پزشک با ما چهل کیلومتر فاصله داشت. گابریلا گفت :" در اینجا دعوا ، شکم پاره‌کردن و آدم کشتن یک چیز عادی است. بیایید برویم بقیه‌ی ناهارمان برا بخوریم. مردم این منطقه به اینگونه امور عادت دارند. خودشان به این مرد کمک و مسئله را حل می‌کنند." ⚜سرانجام سروکله‌ی یک زن میانسال خیلی زیبایی پیدا شد . او به چند نفر گفت مردان زخمی را داخل کلبه‌ای ببرند. مردها مثل سربازی که از دستور فرمانده‌شان اطاعت کنند ، فرمان آن زن را اجرا کردند. گابریلا گفت :" ان زن رئیس محله است و زیادی دارد." کم‌کم فهمیدیم که آنجا یک محله‌ی بدنام و کازینو برای تمام منطقه است. مردانی که آنجا بودند یا مشتری آن زنان هستند و یا محافظ و باج‌گیر محله . یکی از مردانی که زخمی شده بود ، در قمار کرده بود . او آدم بانفوذی بود و دوستانی در منطقه داشت . گابریلا با زنی که رئیس آن محله بود ، دوست بود. وقتی همدیگر را دیدند به گرمی احوال هم را پرسیدند . زن به گابریلا گفت :" تو اینجا هستی و پیش من نیامدی؟" گابریلا گفت :" چند استاد دانشگاه مهمانم هستند" زن به قیافه‌های ما نگاهی انداخت و گفت :" این آدم‌ها اینجا چه‌کار می‌کنند؟ آن‌ها را از اینجا ببر!" او ادامه داد :" این مرد که شکمش پاره شده و دارد می‌میرد ، رئیس یک گروه خطرناک در منطقه است ‌. تا چند لحظه‌ی دیگر طرفدارانش به اینجا می‌ریزند و معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد!" این را گفت و با دست از گابریلا خداحافظی کرد و وارد کلبه‌ای شد که مردان مجروح را به‌ آنجا برده بودند." ⚜گابریلا گفت :" به سرعت سوار شوید ! باید برویم ! حداقلش این است که چون ماشین در منطقه کم است ، بخواهند از ماشین من برای بردن این مرد پیش دکتر استفاده کنند ." می‌خواستیم ناهار نخورده سوار شویم و برویم. گابریلا پشت فرمان بود. در این شرایط دکترپاپلی گفت :" ما از منطقه اشتباه است!" گابریلا صدا می‌زد "سوار شو!" و دکتر به گابریلا می‌گفت :" بیا پایین!" دکتر گفت :" اولا از نظر انسانی باید به این مردها کمک کنیم . دوما اگر این مرد در منطقه صاحب دوستانی است ، در نهایت جلوِ ما را می‌گیرند و با زور می‌خواهند او را تا محلی که دکتر و دارو هست برسانیم." گابریلا سر وصدا کرد که "دکتر سوار شو!" ما همه از استاد خواهش کردیم سوار شود. دکتر سوار شد و گابریلا پدال گاز را تا انتها فشار داد. دکتر گفت :" من مطمئن هستم که رفتن ما در این شرایط از این منطقه است . باید به آن مرد کمک می‌کردیم!" گابریلا گفت :" در هر صورت آن مرد می‌میرد!" دکتر گفت :" آن مرد به سادگی نخواهد مُرد . زخم‌هایش خیلی عمیق نبود ." ⚜حدود پانصدمتر دور شده بودیم. شن‌های ساحلی به صورت باتلاق درآمده بود و چاله‌ها مانع آن بود که ماشین با سرعت حرکت کند. ناگهان یک گروه پانزده‌نفره با چوب و چماق و دشنه ، هفت‌تیر و تفنگ در مقابل ما سبز شدند. آن‌ها دوستان آن‌مرد زخمی بودند که به کمک او می‌رفتند. چندنفرشان جلوِ ما را گرفتند و با تهدید اسلحه خواستند که پیاده شویم. خودشان سوار شدند و به محل دعوا رفتند. گابریلا حتی جرات نکرد از اسلحه‌اش استفاده کند . بدون شک ، هرگونه مقاومتی به کشته شدنمان می‌انجامید ؛ زیرا آن آدم‌های خشن ، بسیار خشمگین و عصبانی بودند و تعدادشان هم زیاد بود . تازه هنوز عده‌ای داشتند بعد از آن‌ها می‌آمدند .ما بدون ماشین پیاده به طرف پلاژها برگشتیم. ⚜دکتر پاپلی گفت :" طوری با این آدم‌ها صحبت کنید که بفهمند ما دوست آنها هستیم و می‌خواستیم به دوست زخمی‌شان کمک کنیم ." گابریلا گفت :" هرچه سریعتر خودت را به محل دعوا برسان .به آن‌ها بگو ما برای کمک آوردن راه افتادیم ، ماشینت را از آن‌ها بگیر و آن‌مرد را به هرکجا که می‌گویند ببر! و گرنه بی‌ماشین می‌شویم‌ معلوم نیست آنها ماشینت را پس بدهند یا نه!" از دور معلوم بود که دعوا ادامه دارد. گابریلا شروع به دویدن کرد . ما هم پشت سرش می‌دویدیم . بزن بزن بود و دو دسته با چوب و قمه و اسحله‌ی گرم به جان هم افتاده بودند. ... 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhb
👆👆👆 ➖حدود دویست کلبه وجود دارد و در هر کلبه‌ای حداقل یک زن زندگی می‌کند. به علاوه ما ۴۲ نفر مرد هستیم که از او حقوق می‌گیریم."چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:" علاوه بر اینجا، سوزانا در چند نقطه‌ی دیگر ساحل ، تا شهر بلم، هم ساختمان‌هایی دارد." ⚜ دکتر پاپلی پرسید:" اینجا که به غیر از شماها کسی نیست." مرد گفت :" اینجا کازینو (قمارخانه) و محل خوشگذرانی است. افراد از سر شب به اینجا می‌آیند . اگر اینجا بمانید ، شب چند هزار نفری برای قمار و سایر خوشگذرانی‌ها به این منطقه می‌آیند." دکتر گفت :" ما چند ساعت در اینجا می‌مانیم تا دوستمان بیاید. خوشحالیم دوست خوبی مثل شما پیدا کردیم که به زبان فرانسه هم حرف می‌زند . بیا یک عکس با همدیگر بگیریم. " مرد سیاه‌پوست ژست گرفت و کنار دکتر و دیگر دوستانمان ایستاد و من از آن‌ها عکس گرفتم. دکتر از آن مرد گویانی نامش را پرسید . مرد گفت اسمش جامائیک است. دکتر پاپلی درباره ریشه‌ی اسم او و زیبایی آن صحبت کرد و گفت او باید اصالتا اهل جامائیک باشد. آن مرد تایید کرد. دکتر یک پنج‌دلاری به آن مرد داد ، اما آن مرد پول نگرفت و گفت:" شما مهمان و دوست سوزانا هستید و من اجازه ندارم از دوستان سوزانا پول بگیرم." و تشکر کرد. ⚜جامائیک به دکتر گفت :" در شرایطی که کلمبو زخمی شده بود و ممکن بود دوستانش به شما حمله کنند ، به او کمک کردید. به علاوه ، شما و دوستانتان رفتید و کمک آوردید. حالا دوستان کلمبو می‌خواهند به افتخار شما جشنی برپا کنند!" لحظه‌ای بعد ، سوزانا که لباس بسیار زیبایی پوشیده بود و موهایش را به صورت بسیار زیبایی آراسته بود، همراه با سه‌نفر از دختران بسیار زیبایش وارد کلبه شد. او ما را به ساختمان خودش که حدود صدمتر با آنجا فاصله داشت دعوت کرد. ⚜همگی به ساختمان سوزانا رفتیم . ساختمان بزرگی بود. از بیرون وضعیت چندان مناسبی نداشت ، ولی داخل آن بسیار عالی تزئین شده بود. وسایلش همه نو و لوکس بود. ساختمان از چند اتاق و یک سالن پذیرایی بزرگ تشکیل شده بود. در سالن مبلمان بسیار مجللی قرار داست .《 اوجدا》 گفت:" عجب استراحتگاه لوکس و قشنگی دارید!" سوزانا پاسخ داد:" بالاخره پولداری است!" ⚜دکتر پاپلی گفت :"هم پولداری است ، هم سلیقه و مدیریت و آشنایی و جهان‌دیدگی!" این تعریف‌ها جلو چند نفر از دوستان سوزانا انجام شد ( من متوجه شدم که آن مرد سیاه‌پوستِ گویانی دارد مطالب را برای دوستان سوزانا ترجمه می‌کند) این حرف‌ها سبب خوشحالی شدید سوزانا شد . از این رو به مردانش دستور داد از ما پذیرایی کنند. معلوم بود که منظورش پذیرایی مفصل است . در کمتر از نیم‌ساعت گفتگو و گرفتن چند عکس ، سوزانا چنان با ما دوست شده بود که فکر می‌کردی ده‌ها سال است ما را می‌شناسد‌. او زنی چهل ساله ، بسیار زیبا ،باهوش و شجاع بود وگرنه نمی‌توانست در این گوشه‌ی فراموش‌شده‌ی خاک برزیل و در بین این مردان خشن کار کند. آن هم کاری مثل کازینوداری و اداره‌ی خراب خانه‌ای با آن مقیاس. ⚜با وجود این ، سوزانا از وضعیت خود ناراضی بود و قصد داشت در آمریکا یا فرانسه مستقر شود. سوزانا دستور داد ژنراتور برق را که فقط شب‌ها کار می‌کرد ، روشن کنند تا تهویه مطبوع اتاقش به کار بیفتد. بالاخره ما شدیم دوست رئیس آن منطقه. نظریه‌ی پروفسور پاپلی عملی شد . او معتقد بود همیشه باید مستقیم به مرکز قدرت وصل بود، نه به پیرامون آن. حالا قدرت اصلی منطقه نه تنها ما را دوست ، بلکه حامی خود می‌دانست. به همین دلیل سوزانا جلوِ دوستانش ما را مهم جلوه می‌داد. به علاوه ، او درباره‌ی شجاعت ما در درگیری ظهر آن روز، داستان‌سرایی می‌کرد. داستان هایی که معلوم‌بود قرار است بلافاصله در بیرون پخش شود. سوزانا دستور پذیرایی را کامل‌تر کرد . با هر دستور او چند مرد جدید وارد اتاق می‌شدند؛ به طوری که تعداد پذیرایی‌کنندگان به بیش از پانزده‌نفر رسید. ⚜سوزانا فکر می‌کرد دکتر پاپلی فرانسوی است. دکتر هم بیشتر صحبت‌هایش درباره‌ی پاریس و دوستان فرانسوی‌اش بود. وقتی دکتر دید این همه آدم همه دست به سینه ایستاده‌اند ،به سوزانا گفت :" می‌خواهم برایتان قصه‌ای را تعریف کنم." بعد به آن مرد گویانی گفت سخنانش را به زبان پرتغالی برای بقیه ترجمه کند. پروفسور قصه‌ای بسیار زیبا از داستان هزار و یک شب ایرانی گفت؛ ولی قصه را طوری بیان کرد که گویی داستان دوباره سوزاناست. در پایان همه مفصل کف زدند . نزدیک غروب بود و هنوز از گابریلا خبری نبود . دکتر پاپلی از سوزانا اجازه خواست بیرون قدم بزنیم تا گابریلا بیاید وسپس راه بیفتیم. سوزانا گفت:" امشب دوستان زیادی به اینجا می‌آیند. امشب را مهمان من باشید و برایمان قصه بگویید.دوستان ما از قصه‌های شما خوششان می‌آید. ... 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
👆👆👆 ⚜شب از نیمه گذشته بود و ما هم روز پرماجرایی داشتیم. هنوز صدای ترنم گیتار و آوازهای عاشقانه و گاه عربده‌های‌مستانه شنیده می‌شد. ماشین‌ها کم شده بودند، ولی هنوز بودند. سوزانا گفت:《 بعضی‌ها، به‌خصوص قماربازها ، تا صبح می‌مانند.》 سوزانا گفت:《 پروفسور، می‌خواهم یک خواهش از شما و دوستانتان بکنم! فردا هم اینجا بمانید. فردا با چندنفر به طرف جنگل خواهیم رفت‌ . قول می‌دهم به شما خوش بگذرد! من هم بعد از سال‌ها با عده‌ای به می‌روم که از من انتظاری ندارند.》 استاد گفت :《 فردا صبح درباره‌ی آن حرف خواهیم زد.》 ⚜صبح وقتی من و 《اوجدا》 از کلبه بیرون آمدیم ، دکتر را دیدیم که در کنار ساحل پشت‌میز که به مصاحبه و تکمیل پرسشنامه منجر شد. مرد سیاه‌پوست گویانی برای ما کاغذ آورد. دکتر آن را خط‌کشی و سوال‌ها را آغاز کرد. حدود ساعت ۹ صبح سوزانا ما را به صبحانه دعوت کرد. میز را شاهانه چیده بودند. 《اوجدا》روز را با شعری آغاز کرد که سوزانا را سخت تحت تاثیر قرار داد. سوزانا به اوجدا گفت اگر از این شعرها بخوانی ، همین امروز همین‌جا را ترک می‌کنم ! هرچه بادا باد! پروفسور گفت:《 اگر چنین است ، اوجدا بازهم از این اشعار بخوان!》 و او شعرهای بیشتری از شاعران پرتغالی و اسپانیایی زبان خواند. ⚜گابریلا هنوز خواب بود. حدود ظهر آمد که برویم. سوزانا پیشنهاد جنگل را داد. دکتر از گابریلا پرسید :《 شما چه می‌گویی؟ ما به اینجا برای دیدن و سیاحت آمده‌ایم ، ولی شما کار داری و باید به شهر خودت برگردی.》 سوزانا گفت :《 اگر گابریلا می‌خواهد برود، من اتومبیل در اختیار شما می‌گذارم که تا بلم شما را ببرد.》 گابریلا گفت:《من رفیق نیمه راه نیستم!》 ⚜ما آن روز بعدظهر با تجهیزات کامل همراه به سه اتومبیل و تعدادی از دوستان سوزانا عازم حواشی جنگل شدیم. سوزانا در هفتاد کیلومتری ساحل در جنگل ، ساختمان شیکی روی تپه داشت. شب را در آنجا ماندیم و به قصه‌ها و خاطرات دوستان و به اشعاری که اوجدا می‌خواند و صدای آرام گیتار که هیچ‌گاه قطع نشد، گوش سپردیم. ⚜در پسِ شغل خشن این زن ، و انسان‌دوستانه خوابیده بود. پروفسور پاپلی کوشش داشت این روح او را بیدار کند. با هر قصه‌ای که می‌گفت و با هر تفسیری که از شعرهای 《اوجدا》 ارائه می‌کرد، سوزانا از دنیایی که برای خود ساخته بود دور می‌شد و به دنیایی دیگر می‌رفت. ⚜صبح روز بعد او تصمیم گرفته بود دست از کازینوداری بردارد و با تعدادی از دختران مستعد، در بلم _جایی که می‌گفت خانه‌ای بزرگ دارد_به تجارت بپردازد. او قصد داشت مرکز فعالیت‌هایش را میامی آمریکا قرار دهد. اوجدا که شمّ داشت و خودش یک شرکت آب‌معدنی را در شیلی اداره می‌کرد، راهنمایی‌اش کرد. ⚜ما شب بعد را هم در کنار ساحل ماندیم ؛ البته با شرایطی بهتر. فردا صبح خیلی زود با خداحافظی از سوزانا به طرف بلم رفتیم. سوزانا ما را متقاعد کرد که در بلم به منزل او برویم. منزل او در بلم به مثابه‌ی یک کاخ بود. گابریلا حالا با ما دوست صمیمی شده بود، گفت:《 من شما را رها نمی‌کنم!》 و با ما به بلم آمد. از آنجا با قایق تا چهارصد کیلومتری داخل رودخانه‌ی آمازون ما را همراهی کرد. او در همین مدت تجارت و خرید و فروش را انجام می‌داد. ⚜مسافرت ما ۳۳ روز طول کشید. در بلم مهمان سوزانا بودیم. دو روز آخر که از آمازون برگشته بودیم ، او هم به بلم آمده بود. پروفسور پاپلی و رودرس از بلم به 《 لیما》 پایتخت پرو رفتند و اوجدا با من به ریو برگشت. ⚜من با اوجدا گهگاه تلفنی صحبت می‌کردم. تقریبا یک سال و نیم بعد از مسافرت به بلم ، اوجدا به من تلفن کرد و گفت یک ماه بعد در سانتیاگو مراسم دامادی اوست. او گفت :《 پروفسور‌پاپلی و ده دوازده نفر از بچه‌های گروه هم از آمریکای لاتین می‌آیند . تو هم حتما بیا. 》 دکتر‌پاپلی هم از پاریس به من تلفن کرد که حتما به عروسی بیا. به دکتر گفتم:《 شما سرِ راه به ریودوژانیرو بیایید. از ریو با‌هم به سانتیاگو می‌رویم.》 سه نفر ازبچه‌های دیگر برزیلی هم به عروسی می‌آمدند . اوجدا مخارج همه را تقبل کرده بود. بنابراین دلیلی نداشت که به شیلی نرویم. اوجدا حالا ۴۵ سال داشت و هنوز ازدواج نکرده بود. ⚜وقتی در فرودگاه سانتیاگو از هواپیما پیاده شدیم، دکتر پاپلی گفت :《 آماده سورپرایز باشید!》 وقتی از گمرک گذشتم دیدم سوزانا زیباتر از همیشه بعنوان دست در دست اوجدا برای استقبال ما آمده‌است. هرگز پروفسور پاپلی را در آن لحظه‌ی شادی‌بخش فراموش نمی‌کنم. فرداشب در مراسم ازدواج سوزانا و اوجدا شرکت کردیم. 《 مراسمی فراموش نشدنی در حومه‌ی سانتیاگو》 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin