eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.2هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
ذره‌بین درشهر
#بنیانگذار_آموزش_ناشنوایان_در_ایران باغچه بان،جبار🌹 👇👇👇👇 @zarrhbin
، جبّار🌷 (۱۳۴۵_۱۲۶۲ه.ش.) بنیان‌گذار آموزش ناشنوایان در ایران ✅ ، معروف به ، در ایروان ارمنستان به دنیا آمد. پدرش اهلِ و معمار و مجسمه‌‌ساز بود و در نقل داستان‌هایِ نیز مهارت داشت. ✅ ، تحصیلاتِ ابتدایی را در گذراند. مدتی به کارِ پرداخت؛ ولی در پیِ شروعِ به ایران آمد و در مرندِ آذربایجان، شد. ✅ پس از مدتی به رفت و در آن شهر، برای آموزشِ کودکان کَر و لال تاسیس کرد و نام آن را گذاشت. ✅ در سال ۱۳۰۶ به دعوتِ مدیر آموزش و پرورش فارس، به رفت و در آن شهر کودکستانی تاسیس کرد. ✅ شش سال بعد به منتقل شد و در تهران دبستان کر و لال‌ها را با امکانات و تجهیزاتِ بهتری تاسیس کرد و تا پایانِ عمر به این کار مشغول بود. ✅ با همکاری و حمایتِ کسانی چون ، ، و ، کانون کر و لال‌های ایران را بنیان نهاد. ✅ او از چهره‌های خدمت‌گزار و آموزش و پرورشِ ایران است. ✅ به جز تاسیس مدرسه، به ابتکارات و اقدامات دیگری نیز مانند ابداع روش جدید تعلیم الفبای فارسی، ساختن سروده‌هایی برای کودکان، چاپ نزدیک به ۵۰ و مقاله، انتشار مجله‌ی فکاهی و مجله‌ی هفتگی دست زد. ✅ او شرح زندگیِ خود از کودکی تا جوانی، و نیز کوشش‌ها و تلاش‌هایش را در راه آموزش‌ و پرورش، در منتشر کرده است. مزارِ در یوسف‌آباد تهران، در همان مدرسه‌ای که خودش تاسیس کرده بود، می‌باشد. نام و یادش گرامی و راهش سبز و پر رهرو باد 📚 فرهنگ نامه‌ی نام‌آوران (آشنایی با چهره‌های سرشناس تاریخ ایران و جهان) 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 و چه خوب است بدانیم که هفته بزرگداشت مقام معلّم در کشور عزیزمان ایران، با شهادت معلم اخلاق و معرفت در روز ۱۲ اردیبهشت، شروع و با تولد معلم عزیزی چون در روز ۱۹ اردیبهشت به پایان می‌رسد. و حُسن خِتام، متن زیبایی از جبّار باغچه‌بانِ بزرگ که اینچنین می‌گوید: "من مانند یک علف صحرایی به وسیله‌ی باد و باران و تابشِ نورِ آفتابِ آسمانِ ایران، سبز شده‌ام و به رنگ و بوی ایرانیتِ خود افتخار دارم. قدرتِ من، فکرِ من، ایمانِ من، همه ایرانی است." @zarrhbin
🍃 گفت: " مادربزرگم ملّا بود. مکتب‌دار بود. حدود چهل سال به بچه‌های مردم درس می‌داد. از ۲۵ سالگی تا ۶۵ سالگی مکتب داشت. ملّا نباتی شاگرد او بود." اگر این‌طور باشد شهربانو باید از سال ۱۲۷۰ شمسی تا ۱۳۱۰ مکتب‌داری کرده باشد. شهربانو در مکتب علاوه بر قرآن به بچه‌های مردم ، و درس می‌داد. در مکتب علاوه بر بچه‌های مسلمان بچه‌های و هم می‌آمدند. آن‌ها پیش او شاهنامه می‌خواندند. 🍂 مدتی به بچه‌های یهودی و در دهه‌ی ۱۳۰۰ به برخی از بزرگسالانِ یهودی درس داده بود. ملّاهای دیگر می‌گفتند شهربانو کافر است. می‌گفتند او به بچه‌های مردم کتاب‌های حرام (ضالّه) درس می‌دهد‌. می‌گفتند: این زن کافر است که و مثنوی درس می‌دهد. کافر است که یهودی‌ها و زردشتی‌ها پیش او رفت و آمد دارند. 🍃 آن‌قدر این حرف‌ها را گفتند و گفتند تا دیگر کسی بچه‌اش را به نفرستاد. مکتب‌خانه‌اش تعطیل شد. طی سال‌های بعد فقط ۳_۲ بچه پیش او درس می‌خواندند. تا حدود بیست سال بعد شاگردهای قبلی‌اش، شاگردانی که یا دبیر بودند، هفته‌ای دوساعت عصرهای دوشنبه پیش او می‌آمدند تا مثنوی بخوانند. تا حدود سال ۱۳۳۲ عصرهای دوشنبه کلاسِ داشت. 🍂 در سال ۱۳۳۲ کلاس او را کردند. گفته بودند آدم‌هایی که به این مکتب می‌آیند، هستند. گفته بودند مکتب مال بچه‌هاست؛ این آدم‌های ۵۰_۴۰ ساله چرا به مکتب می‌آیند؟ بالاخره کلاس شهربانو را تعطیل کرده بودند. می‌بینید وقتی گسترده شد تا کجا می‌رسد؟ تا کوچه‌پس‌کوچه‌های محلّه‌ی فقیرنشین ما، جلسه‌ی درس و بحث یک پیره‌زن را هم تعطیل می‌کنند. 🍃 از بالا، دیکتاتوری از پایین را با خودش می‌آورد. وقتی رضاشاه و محمدرضاشاه دیکتاتوری می‌کنند، سوپرِ محلّه هم دیکتاتور می‌شود. برای فرصت می‌آورد. فرصتِ ، فرصتِ ، فرصت از دور بیرون کردنِ . دیکتاتوری از بالا باعث می‌شود که در پایین دو کارمندِ دون‌پایه برای هم پاپوش درست کنند. مردم محلّه گفته بودند خوب شد گعده‌ی (جلسه‌ی) این کافر را تعطیل کردند. 🍂 شهربانو همیشه به همه می‌گفت را به مدرسه بفرستید. روزی شهربانو به حاج‌آقا‌رضا که پولدار محله بود و خیلی می‌شد، گفته بود: "تو در آن دنیا در قعر جهنم هستی! چون اجازه ندادی دخترهایت به مدرسه بروند." اصرار کرده بود که به مدرسه بروند. اگر فشار شهربانو نبود، پدر مهری تسلیم همسرش رقیّه می‌شد. مهری هم‌ مثل خواهرهایش به مدرسه نمی‌رفت. خیلی از این پیره‌زن‌های عصر قاجاری طرفدار بودند. 🍃 جالب است که بسیاری از دخترهای آن‌ها که در عصر رضاشاه بودند، با سوادآموزی مخالف بودند. راستی چرا؟ به نوه‌اش مهری می‌گفت: "خودم پشتت هستم. تا من زنده‌ام درس بخوان!" رقیّه هم جرات نمی‌کرد با شهربانو مخالفت کند. شهربانو به رقیّه گفته بود اگر نگذارد مهری به مدرسه برود تمام طلاهایش را به اشرف می‌دهد. اشرف جاریِ (هم‌عاروس) رقیّه بود. پسر دیگر شهربانو سه کوچه آن‌ طرف‌تر ساکن بود. شهربانو فقط دو پسر داشت. دختر نداشت. 🍂 شهربانو هیچ‌وقت از هیچ شاگرد مکتبی پول و هدیه نگرفته بود. شوهرش زود مُرده بود. بچه‌هایش با درآمدِ بزرگ‌و آن‌ها را داماد کرده بود. بخشی از مخارج عروسی و دامادی نوه‌هایش را هم داده بود. شهربانو می‌گفت اگر کار نکنند و با بازار سر و کار نداشته باشند، می‌شوند. او می‌گفت آدم نمی‌تواند باشد. وقتی کار تولیدی و سازنده ندارد، می‌چسبد به کارهای باطل. دائم می‌رود جلسه‌های . آدم بیکار، متعصب و بی‌عقل می‌شود. 🍃 آدمی که در دستش نباشد و نداند پول چطور به دست می‌آید، به درد نمی‌خورد. آدمِ بی‌خودی می‌شود. به مهری می‌گفت: "اگر مادرت کار می‌کرد، این‌قدر بحث گناه و بهشت و جهنم نمی‌کرد. مادرت توی خانه بیکار است. دائم دنبال حرف‌های مفت و است. چون بیکار است، دائم جلسه است. این جلسات برای او نوعی کار است. اگر تو هم می‌خواهی به سرنوشت مادرت دچار نشوی، باید درس بخوانی و بشوی، باید کار کنی. اگر بروی توی زیرزمین و پارچه‌‌بافی کنی و پول در بیاوری، عقلت بیشتر از خودت بیکار می‌شود." ✅ ادامه دارد.... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍂 در خانه‌ی آقا‌رضا 📌 قصه به دکتر بردن شهربانو رسید، بخوانیم ادامه‌ی ماجرا را... ▫️ هر روز برای مادربزرگ کباب‌برگ یا کوبیده و یا جگر درست می‌کرد. به او روغن زرد گوسفندی و عسل می‌داد. عسل و ارده می‌داد. البته، در آن زمان با می‌شد این کارها را کرد. حالا چطور؟ این را پاسبان‌ها باید بگویند. ▪️ یک روز به شوهرش گفت: "این غذاها شاید برایش خوب نباشد!" شوهرش گفت: "از سیری بمیرد بهتر است تا از گرسنگی." بعد از یک ماه سرحال شد. چشمانش فروغ پیدا کرد. روزها خودش را نگه می‌داشت، دیگر زیرش را خیس نمی‌کرد. ▫️یک روز به گفت: "باید با آقارضا بروید بقیه‌ی کتاب‌های من را بیاورید." هر شب از داستان‌های برای آقارضا می‌خواند. یک روز آقارضا گفت: "من معنای شعرها را نمی‌فهمم." مادربزرگ گفت: "اگر بخواهی به تو شاهنامه درس می‌دهم." شهربانو چند جلد شاهنامه داشت. به مهری گفت: "برو جلد اول شاهنامه را بیاور." همیشه شعرها را از حفظ می‌خواند. ▪️آن روز را باز کرد و دست آقارضا داد و گفت: "بخوان!" آقارضا اولین خط شاهنامه را خواند. مادربزرگ گفت: "حالا بگو یعنی چه. فردوسی چه می‌خواهد بگوید؟" به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد مِن مِن کرد و گفت: "مهری، تو شعر را معنی کن!" مهری چیزهایی گفت. شهربانو به مدت یک هفته هر شب چند ساعت درباره‌ی خرد و حرف زد. درباره تفسیرهای کلمه "یعقلون" و "تعقلون" در صحبت کرد. مثال‌ها زد. ▫️درباره‌ی خِرد از شُعَرای دیگر شعر خواند. گاه دهانش باز می‌ماند. گاه خوابش می‌گرفت. ، آقارضا را وادار می‌کرد بعضی حرف‌های او را تکرار کند. ▪️ گفت: "عده‌ای با فردوسی و شاهنامه مخالف هستند. بهانه‌شان این است که فردوسی درباره‌ی شاهان حرف زده است. اما آن‌ها به دلیل همین کلمه‌ی خِرد با فردوسی مخالف هستند چون می‌دانند که اگر پای و خِرد به میان آید، بساط آن‌ها برچیده می‌شود. آن‌ها با عقل، خِرد، اندیشه، فکر و ابراز نظر، رای و ارائه‌ی طریق بر مبنای عقل مخالف هستند. اگر خِرد به میان آید، خرافات از بین می‌رود. آن‌ها که درآمدشان از خرافات و بی‌خِردی است، ضرر می‌کنند. پس آن‌ها با شاهنامه و فردوسی مخالفند. آن‌ها با هر کس که اهل خرد و عقل باشد، مخالفند." ▫️بیش از یک‌سال‌و‌نیم در خانه‌ی آقارضا بساطِ بود. آقارضا یک پا شاهنامه‌خوان شده بود. یک شب مادربزرگ بیت: که گفتت برو دست رستم ببند‌ مبندد مرا دست، چرخ بلند را تفسیر می‌کرد. آخر شب، گفت: "این پاسبانی هم شغل نشد. ما همه‌اش دستمان بسته است." ▪️ یک روز به نوه‌اش گفت: "مادر همه‌ی کتاب‌های مرا نیاوردی!" مهری به خانه‌ی مادرش رفت. گفت: "هر چه زودتر کتاب‌های این کافر را بردار و ببر. کتاب‌های این کافر هر کجا باشد، فرشته‌ها آن‌جا نخواهند بود. همین کتاب‌ها، این زنیکه را کافر کرده است. اگر تو هم این کتاب‌ها را بخوانی، کافر می‌شوی!" این متعلق به رقیه نیست. در طول تاریخ وجود داشته است. به خصوص قدرتمندان، شاهان، دیکتاتورها با مخالفند. 👇👇👇👇
▫️از آن به بعد مرتب نماز می‌خواند. بین دو نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء فاصله می‌انداخت. در آن فاصله کتاب‌های عطار، مثنوی، دیوان شمس و یا را می‌خواند. گاه را با صدای رسا می‌خواند. می‌گفت حمدِ خداوند را توسطِ دوست دارد. ▪️غروب به خانه آمد. مهری به او گفت: "مادربزرگ کتاب‌هایش را به من داد. گفت همه‌ی کتاب‌ها مال من باشد." آقارضا گفت: "همین کتاب کهنه‌ها را می‌گویی؟ همه‌اش را باید دور ریخت! به چه دردی می‌خورد؟ بی‌خودی طاقچه‌های اتاق را گرفته است. اگر دل پیره‌زن نمی‌شکست، همه‌ی آن‌ها جز همین چند کتاب شاهنامه، مثنوی و شمس را که دایم می‌خواند، دور می‌ریختیم!" ▫️ گفت: "مادربزرگ می‌گوید این کتاب‌ها از طلا گران‌تر است." گفت: "بنده‌ی خدا خواب دیده، دل خوش کرده! برای اینکه دلش نشکند از او تشکر کنیم." دوتایی از مادربزرگ تشکر کردند. آقارضا به مهری گفت: "همه‌ی این کتاب‌ها به دو پول سیاه نمی‌ارزد. کتاب شعر است و فقط به درد حفظ کردن می‌خورد." ▪️ کمی مکث کرد و گفت: "البته پیره‌زن هیچ وقت حرف بی‌حکمت نمی‌زند. شاید هم این کتاب‌ها به یک دردی بخورند. شاید هم قیمت داشته باشند." به آقارضا گفت من خیلی به شما زحمت دادم. مرا حلال کنید!" بعد یک تکه کاغذ به آقارضا داد که روی آن نوشته بود: "من در صحت و سلامت کامل، سه دستگاه ترمه‌بافی و پنج دستگاه جیم‌بافی خودم را به آقا‌رضا شوهر نوه‌ام دادم." بعد آن را امضا کرد. کاغذی را برای کتاب‌ها به مهری داد. ▪️اوایل خرداد بود. به نوه‌اش گفت: "مادر، بیا این‌جا بنشین با تو حرفی دارم." مهری پیش مادربزرگش نشست. شهربانو گفت: "به مادرت دروغ گفتم. من طلا دارم!" با تعجب پرسید: "مادربزرگ طلا داری؟ طلاهایت کجاست؟" شهربانو به طاقچه‌ی اتاق و را نشان داد و گفت: "این‌ها طلاهای من است. همه‌ی کتاب‌هایم مالِ تو باشد! من زنده هستم و حق دارم مالم را به هر کس می‌خواهم، بدهم. کاغذ هم می‌نویسم. کتاب‌هایم مال تو باشد. آن‌ها را به هیچ‌کس جز تو نمی‌دهم! من ۵۷ نسخه کتاب خطی نفیس دارم. این کتاب‌ها نسل اندر نسل به من رسیده است." ▫️ هرگز به کتاب‌های جلد چرمی مادربزگ دست نزده بود. هرگز لای آنها را باز نکرده بود. گفته بود به کتاب‌های جلد چرمی دست نزنند. شهربانو به مهری گفت برود کتابی را بیاورد. کتاب ضخیم با جلد چرمی و خیلی کهنه بود. مهری آن را آورد. بود. شهربانو گفت: " سه جلد کتاب مربوط به دوره‌ی تیموری است. این کتاب‌ها بسیار نفیس است. مینیاتورهای خیلی قشنگ دارد." ▪️بعد اشاره کرد کتابی دیگر را بیاورد. بود. گفت: "در هرات نوشته شده است." کتاب را باز کرد بیش از پنجاه صفحه طرح‌های مینیاتوری بسیار قشنگ داشت. گفت: "این کتاب از طلا گران‌تر است!" شهربانو گفت: "۲۴ جلد کتاب مربوط به دوره‌ی صفویه و پنج جلد مربوط به عهد نادر است. بقیه‌ی کتاب‌ها مربوط به عهد قاجار است." گفت: "مادر، این کتاب‌ها مال تو! قدر آن‌ها را بدان!" مهری منظور مادربزرگش را نفهمید. او فکر کرد منظور مادربزرگش این است که چون این کتاب‌ها از خانواده‌اش به او ارث رسیده است، باید قدر آن‌ها را بداند. او نفهمید که منظورِ مادربزرگش این است که کتاب‌ها از نظر قیمت گران است... ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ @zarrhbin
▪️ خیلی ناراحت بود. گفت: "فهمیدم غذای زندانی‌ها را می‌دزدند! بخش مهمی از گوشت و تخم‌مرغ و برنج را چند استوار می‌دزدند و به خانه می‌برند. دلم برای زندانی‌ها سوخت. رفتم پیش رئیس زندان و ماجرا را گفتم. اوگفت مدرک یا شاهدی داری؟ نه مدرک داشتم نه شاهد. مرا توبیخ کرد و گفت: بدون شاهد و مدرک به همکارانت تهمت می‌زنی؟ رئیس زندان گفت از فردا باید در برجکِ زندان کشیک بدهم. من پاسبان کلانتری بوده‌ام. همیشه در خیابان قدم می‌زدم. حالا باید چندین ساعت در روز یا شب در برجک کشیک بدهم." ▫️ به او دلداری داد و گفت: "در هر مشکلی، حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." گفت: "خدا بیامرزد شهربانوی عاقل را. بیا کمی باهم بخوانیم!" ▪️دو سه ماه اینچنین گذشت. روز به روز گرفته‌تر بود. گفت یکی از همکارانش گفته رئیس و پاسبان‌های زندان با هم هستند. اگر تو چیزی نگفته بودی، سهمت را هم می‌دادند. بعد آقارضا فهمید با اجازه‌ی برای زندانی‌های معتاد مواد تهیه می‌شود. این کار منبع درآمدی برای رئیس زندان بود. هر روز که به خانه می‌آمد کشف جدیدی کرده بود. ▫️ ملاقت‌های طولانی داشتند. خیلی پولدارها بعضی شب‌ها به خانه می‌رفتند. "آقارضا" به همکارش پیشنهاد داده بود با هم بروند و مسئله را به و بگویند. ▪️همکارش گفته بود: "تو چرا به زندان منتقل شدی؟" پاسخ داده بود: "چون رشوه نگرفتم." همکارش گفته بود: "من هم چون یک زندانی را فراری ندادم، به زندان منتقل شدم. به من پیشنهاد پول زیاد دادند تا یک زندانی را در راه دادگاه فراری دهم! عاقبتم این شد که می‌بینی، نگهبان بدترین جاهای زندان هستم. ▫️ یک عیب اساسی داشت. با کسی مشورت نمی‌کرد. اگر کاری به ذهنش درست می‌رسید، بدون مشورت آن را انجام می‌داد. خودش می‌گفت با زنش رفیق است، اما کارهایش را با هم در میان نمی‌گذاشت. ✅ پایان 📌{۱} و اما آخرین این داستان: در روز یک‌شنبه ۱۳۹۳/۱/۱۷ ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه، آقای ، بزرگِ یهودی‌های یزد به من تلفن کرد و گفت: "یک زنِ سیدِ مستحقی است. باید به او کمک شود." پرسیدم: "آیا در بین یهودی‌های یزد کسی مستحق هست؟" گفت: "خدا را شکر، هیچ یهودی محتاج نیست." من با آقای ، استاندارِ اسبقِ یزد که مؤسسه‌ی خیریه جوادالائمه را دارند تلفن کردم و مطلب آقای گوهریان را به ایشان گفتم. قرار شد آقای سفید دستور پیگیری و رسیدگی به آن زن سیده را بدهد. این نزدیکیِ مردم را می‌رساند. یک یهودی به فکر رفع احتیاج یک زن مسلمان سیّد است. این را پاس بداریم و شماریم. . 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
‍ #فردوسی🌷 (۴۱۱_۳۲۹ه.ق.) شاعر حماسه‌سرا 👇👇👇👇👇👇 @zarrhbin
🌷 (۴۱۱_۳۲۹ه.ق.) شاعر حماسه‌سرا ✅ نامش بود و در روستای توس در خانواده‌ای از به دنیا آمد. مردی دانا، سخن‌شناس، و در شاعری بی‌نظیر بود. ✅ به سرگذشتِ نیاکان خود و تاریخ گذشته‌ی علاقه‌ی زیادی داشت. با این سبب، با استفاده از کتاب ، که به نثر بود، از ۳۵ سالگی سرودن اثر عظیم خود، را آغاز کرد و پس از ۳۰ سال به پایان رساند. ✅ زمانی‌که فردوسی، را به پایان رساند، آن‌گاه آن را به غزنین برد تا به تقدیم کند و از او پاداش بگیرد. اما مورد توجه قرار نگرفت و سلطان، پاداش شایسته‌ای به او نداد. ✅ گفته‌اند سبب بی‌اعتنایی "سلطان محمود" این بود که را به رافضی( ) بودن متهم کرده بودند. به علاوه، او در از ترکان بدگویی کرده و محمود غزنوی نیز تُرک بود. ✅ "فردوسی" رنجیده‌خاطر به توس بازگشت و اشعاری بر ضد محمود سرود و بر "شاهنامه" افزود. چند سال بعد، که به ارزشِ پی برده بود، از کرده‌ی خود پشیمان شد و کسانی را به توس فرستاد تا از دلجویی کنند و هدایایی به او بدهند. ✅ ولی هنگامی که آنان به توس رسیدند را از دروازه‌ی شهر به سوی گورستان می‌بردند. ✅ حماسه‌ی ملی است. این اثر در دو بخشِ "اساطیری" و "تاریخی" و در قالبِ سروده شده و در هر داستان ابیات بسیاری در زمینه‌ی دین‌داری، ، ادب و پندگیری از رویدادهای جهان آمده است. ✅ در سال ۱۳۱۳ شمسی، در ایران برگزار شد و همان سال بنای در توس، که به دست "استاد حسین لُرزاده"، ، ساخته شده بود، پرده‌برداری شد. نام و یادش گرامی و راهش همیشه سبز باد...🌹 📚 فرهنگ‌ نامه‌ی نام‌آوران (آشنایی با چهره‌های سرشناس تاریخ ایران و جهان) 📆 چاپ پنجم، آذر ۱۳۹۲ 📌 باهم بخوانیم اشعاری زیبا و تاثیر گذار از به آموختن چون فروتن شوی سخن‌های دانندگان بشنوی مگوی آن سخن، کاندر آن سود نیست کز آن آتشت بهره جز دود نیست 🍃🍃🍃 بیا تا جهان را به بد نسپریم به کوشش همه دست نیکی بریم نباشد همی نیک و بد، پایدار همان به که نیکی بود یادگار 🍃🍃🍃 چو گفتار بیهوده بسیار گشت سخنگوی در مردمی خوار گشت به نایافت رنجه مکن خویشتن که تیمار جان باشد و رنج تن 🍃🍃🍃 ز دانش چو جان تو را مایه نیست به از خامشی هیچ پیرایه نیست توانگر شد آنکس که خرسند گشت از او آز و بیمار در بند گشت 🍃🍃🍃 همان گنج و دینار و کاخ بلند نخواهد بُدَن مر تو را سودمند فریدون فرّخ، فرشته نبود به مشک و به عنبر سرشته نبود به داد و دهش یافت آن نیکوئی تو داد و دهش کن، فریدون توئی @zarrhbin
روایت است که اول بهمن سال ۳۱۹ خورشیدی، زاد روز شاعر حماسه‌سرای ایرانی است. این روز در تقویم ایرانی نیز آمده‌ است. ابوالقاسم فردوسی طوسی سرایندهٔ است و او را زنده‌کننده زبان پارسی می‌دانند. @zarrhbin🕊