✅ #باهم بخوانیم ادامهی "کلمات دخیل" در #زبان_فارسی
⬅️ قبلاً خواندیم به کلماتی "دخیل" گفته میشود که سر و کلهشان در یک زبانی پیدا شود و در آن، جا خوش کنند حالا چه از زبان ما به زبان دیگری بروند یا از زبان دیگری وارد فارسی شوند.
📌 این هفته باهم بخوانیم تعدادی از لغات #فارسی، که با گرفتن الف و لام و تغییرات جزئی از زبان فارسی واردِ زبانِ #تازی(عربی) شدهاند....
📌 الابریق (آفتابه یا آبریز) - الطَبَق - القصّه - السمور - العنبر - المِسک (مُشک) - الجلّنار (گل انار) - الدیباج - السندق - الیاقوت - الفیروج (فیروزه) - البلور - السکباج (آش سرکه) - الدغباج (آش دوغ) - النارباج (آش انار) - الجُلاب - السکنجبین - الفلفل - الکروبا - الزنجبیل - السوسن - النرجس - الخیری - النسرین - الیاسمین - الکافور - التنور - الدین - الدینار - الدرهم - الزمان و هزاران لغت دیگر...
#التماسدعا🍃
ادامه دارد....
📚 #جستجوگر
📝 عبّاس خیرزاده اردکان
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#رشوه ‼️
📌آدینهبخیر، داستان به اینجا رسید که آقارضا با ۷۵۰ تومانی که دولت به عنوان پاداش به او داده بود به اتفاق همسرش مهری به زیارت امام رضا علیهالسلام رفتند، #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را، تا ببینیم عاقبتِ #درستکاری آقارضا به کجا میانجامد...
▫️مهری و همسرش یک ماه بود از مسافرت برگشته بودند. #آقارضا خسته و افسرده به خانه آمد. #مهری پرسید: "چرا اوقاتت تلخ است؟" گفت: "آن حاجی بازاری کار خودش را کرد! وکیل گرفته و پول خرج کرده است. امروز دادگاه داشتیم، وکیل از تهران آمده است، آدمِ حرّافی است، آن قدر مسئله را پیچاند که من خودم هم به شک افتادم. در یک لحظه فکر کردم واقعاً پسر حاجی را بیخودی گرفتهام و نیتم رشوه گیری بوده است و وقتی متوجه شدهام یک همکارم گزارش علیهام داده، رفته و قاضی را خبر کردهام. #وکیل میگفت بیجهت به حاجیآقا اتهام رشوه دادن زدهام. #وکیل، قاضیِ حاضر در صحنهی رشوه را هم متهم به ندانمکاری و سهلانگاری کرد. گفت قاضیِ تازهکار باعث شده است آبروی یک تاجرِ کارخانهدارِ بزرگ برود؛
▪️#وکیل، پرونده را "سیاسی" نشان می داد. میگفت عواملِ #حزبتوده برای یک حاجی طرفدار اعلیحضرت پرونده درست کردهاند. میگفت این پرونده تسویه حساب سیاسی بین حزب توده و طرفداری اعلیحضرت است. میگفت باید با عوامل نفوذی مخالف اعلیحضرت در شهربانی مبارزه کرد. #وکیل علاوه بر تبرئهی موکلش، تقاضای اخراج پاسبان خاطی و احتمالاً عامل نفوذی حزب منحلهی توده را میکرد. تنبیه قاضیِ ناوارد را هم میخواست." #مهری از آقارضا پرسید: "حزب توده چی هست و چه کاری کرده است؟" #آقارضا گفت: "هیچ چیز دربارهی آن نمیدانم."
▫️بالاخره با حرّافی و پروندهسازی وکیل، #آقارضا محکوم شد. من فکر میکنم ما ملت از نظرِ #پروندهسازی در دنیا مقام بسیار بالایی داریم‼️ بعد از یک هفته #آقارضا با چهرهای گرفته به خانه آمد و گفت: "قاضیِ پرونده را به شهر بابک منتقل کردند. من هم به زندان متهم شدم!" #مهری سراسیمه پرسید: "یعنی تو را زندانی میکنند؟" گفت: "نه من دیگر پاسبان کلانتری و کشیک خیابان نخواهم بود. چند روز پیش رئیس کلانتری گفته بود به من کار دفتری خواهد داد. ولی از بالا دستور آمد که به زندان منتقل شوم."
▪️#آقارضا به مهری دلداری داد و گفت: "نترس! من نگهبانِ زندانیها میشوم. خودم که زندانی نمیشوم." مهری گفت: "#این_هم_عاقبت_درستکاری!" #آقارضا گفت: "عاقبت درستکاری نزد خداوند است. انشاءالله عاقبت به خیر شوم! شهربانو میگفت من به درد پاسبانی نمیخورم. واقعاً راست میگفت!" آقارضا گفت اوقاتش تلخ است. مهری بساط را چید.....هر کدام چند استکان به سلامتی هم زدند. #مهری برای شوهرش دایره و دف زد و آواز خواند. روحیهی هر دو شاد شد.
▫️#آقارضا گفت: "شاید همین انتقال به زندان راهی برای عاقبت به خیری من باشد! هیچ وقت نصیحتِ #شهربانو را فراموش نخواهم کرد. همیشه میگفت هر وقت مصیبتی بر تو وارد شد، صبر پیشه کن. به یادِ خدا باش. خدا را شکر کن. داستان حضرت ایوب پیامبر علیهالسلام را بخوان." #شهربانو گفته بود: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" آقارضا میگفت: "این مشکل یک نعمت است؛ نعمتی که من نمیدانم. مشکلی است که من حکمتش را نمیدانم." بعد یک (نوشیدنی) برای شادی روحِ شهربانو تا ته سرکشید و گفت: "شهربانو، روحت شاد که مرا آدم کردی! مرا بینا کردی!" 📌{۱}
▪️اواخر اسفند سال ۱۳۴۲ بود که #آقارضا به زندان منتقل شد. روز اولی که به زندان رفت، مهری خیلی نگران بود. عصر که آقارضا به خانه آمد خیلی خسته بود. گفت: "مرا مامور داخل زندان کردهاند. مستقیماً با زندانیها سر و کار دارم." البته آن زمان #یزد کلاً حدود ۳۵ نفر زندانی داشت که بیش از بیست نفر آنان یزدی نبودند. در سراسر فرمانداری کل یزد آن زمان یا استان فعلی، فقط یک زندان وجود داشت.
▫️یک هفته گذشت. #آقارضا از زندان هیچ نمیگفت. مهری هم چیزی نمیپرسید. فقط حال و احوال شوهرش را جویا میشد او هم میگفت خوبم. ولی معلوم بود که حالش خوب نیست. یک شب در میان، کشیک بود. شبهایی که کشیک بود ساعت هفت صبح به خانه میآمد. یک روز صبح ساعت ۱۰ به خانه آمد. مهری خیلی نگران شده بود.
👇👇👇👇
✅ #باهم بخوانیم ادامهی "کلمات دخیل" در #زبان_فارسی
⬅️ قبلاً خواندیم به کلماتی "دخیل" گفته میشود که سر و کلهشان در یک زبانی پیدا شود و در آن، جا خوش کنند حالا چه از زبان ما به زبان دیگری بروند یا از زبان دیگری وارد فارسی شوند.
📌 این هفته باهم بخوانیم تعدادی از کلمات #دری (درباری) که وارد #فارسی شده است و به خاطر ورود لغات عربی از میان رفتهاند مثلِ:
دُسروب = بدنام
همپُرسَگی = مصاحبت و صحبت
دُش پاتاتَخشا = حاکم جابر، جبّار
بَختار = نجات یافته
خویشکاری = قوّت، ارادهی عمل
بالستان = عالی همّت، متین
خود گوشک = نصیحت ناپذیر
آنِسپاسیه = کفران نعمت
اَهرمَنَکی = شیطنت
آپستان = عبادت
آهنگین = صاحب عزم
خواستپانیه = توقع
نیاژان منشنیه = اظهار فقر، نیازمندی
شهیک = لایق
و صدها لغت دیگر
📌 بعضی از کلماتِ #دری (درباری) به خاطر فصاحتی که داشتهاند در زبانِ #فارسی باقی ماندهاند مثلِ:
راوی - بزه - بهی - همال - ناسپاسی - فرخ - چم - خوشخیمی - دمسازی - توزیدن - توختن - آهنگ - گزیدن - شگفت - نماز - روزه - راز - نیاز - نیایش - ستایش - آفرین - دژخیم - دژمن (دشمن)
#التماسدعا🍃
ادامه دارد....
📚 #جستجوگر
📝 عبّاس خیرزاده اردکان
@zarrhbin
✅ #باهم بخوانیم ادامهی "کلمات دخیل" در #زبان_فارسی
⬅️ قبلاً خواندیم به کلماتی "دخیل" گفته میشود که سر و کلهشان در یک زبانی پیدا شود و در آن، جا خوش کنند حالا چه از زبان ما به زبان دیگری بروند یا از زبان دیگری وارد فارسی شوند.
📌 در این پست به تعدادی لغات اشاره میشود که از زبانِ اوستائی به زبان پهلوی و سپس با تبدیلِ حروف در #زبانفارسی ماندگار شدهاند؛ اشاره میکنیم.
📌 #اوستائی 📌 #پهلوی 📌 #فارسی
اَئِسمَ هیسُم هیزُم
گات گاس گاه،تَخت
جَفر ژَفر ژرف
دُروج دُروچ دُروغ
دَمان زمان زمان
هَرابِرِزه هَربُرز اَلبرز
یَز یَشن جَشن
زَم دِمِستان زمستان
مِرِغه مُرو مُرغ
چَنگرَ چَرَک چَرا،چَریدن
وَفر بَفر بَرف
یارَه سال سال
و بسیاری لغات دیگر....
#التماسدعا🍃
ادامه دارد....
📚 #جستجوگر
📝 عبّاس خیرزاده اردکان
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#نامه_به_دادستان 📨
📌قصه به اینجا رسید که قرار شد دستگاههای شَعر بافی شهربانو که در زیرزمین خانهی خلیفه محمدعلی خاک میخورد دوباره به کار بیفتد، تا مهری بتواند از این راه، در نبودِ آقارضا، کسبِ درآمد کند، #باهم بخوانیم ادامهی داستان را...
▫️فردا صبح #آقاعبدالله، زنها و بچهها را بسیج کرد تا زیرزمین و دستگاهها را تمیز کنند. حدود ۱۰ سال بود دستگاهها خاک خورده بود. زنهای همسایه هم آمدند، سکینه طزرجانی، بمانجان، بیبیسکینه حکاک، اشرف، زهرا زردنبو و دیگران، همه چادرها کمر زدند. جارو، خاکانداز و پارچهی گردگیر به دست گرفتند.
▪️ من(حسین پاپلی) هم به کمک رفتم. پسرهای دیگر محله هم بودند. اکبر دبیری و حسین صفاری را به یاد میآورم. سر و صورتم را با دستمال بستم. خاک دستگاهها را میتکاندم. با آبپاش از حوض آب میآوردم، کفِ زیرزمین را آبپاشی میکردم گرد و خاک همهجا را فرا گرفته بود، تار عنکبوت تمام دستگاهها را پوشانده بود. زنها چندتا عقرب کشتند. بچهها عقرب که میدیدند، جیغ میزدند.
▫️صفورا دختر بزرگ زینت، به محض شنیدن نام عقرب، فریادزنان از پلههای زیرزمین بالا میدوید. من حدود پانزده سال داشتم. صفورا چهارده ساله بود. اصلاً به خاطر صفورا به کمک رفته بودم :) پسرهای دیگر را نمیدانم به چه نیّتی برای کمک آمده بودند. اعتراف میکنم که نیتم کمک نبود :) به خاطر همسایگی و یا برای رضای خدا به آنجا نرفته بودم. مدتها بود دلم میخواست با صفورا حرف بزنم.
▪️داشتم آبپاشِ پر آب را از پلههای زیرزمین پایین میآوردم که دیدم صفورا جیغزنان از پلهها بالا دوید. توی پلهها مرا دید. گفتم: "عقرب که ترس ندارد!" گفت: "پس برو آن را بکش!" من مثل اینکه قرار است شیر بُکشم، از پلهها پایین دویدم. تا زنها و بچههای دیگر بخواهند عقرب را بُکشند، محکم با کفشم روی عقرب زدم. عقرب، سیاهِ بزرگِ جرّاره بود. عقربِ سختپوستی بود که به سادگی کشته نمیشد. دوباره و سهباره با کفش روی آن کوبیدم. عقرب لِه شد.
▫️نگاهم به نگاه صفورا تلاقی کرد. مثلِ اینکه فتحالفتوح کرده باشم. مثل اینکه گرد و خاک از سر و صورتم رفت. قلبم مثل دهها بار دیگر فرو ریخت. بالاخره در یک لحظهی مناسب، صفورا گفت: "فردا ظهر بعد از مدرسه توی راه چینه(راهپله) پشتبام!" من در پوست خودم نمیگنجیدم. میتوانستم یکسره از یزد تا طبس بدوم :) پَر در آورده بودم. هر کاری را که میگفتند؛ انجام میدادم.
▪️خاکها را جمع میکردم، داخل گونی میریختم و میبردم گودالِ پاکنه خالی میکردم. گودال پاکنه تا خانهی #محمدعلی ۱۵۰ متر فاصله داشت. آن زمان کوچهها رُفتگر نداشت. کسی نمیآمد زبالهها را ببرد. همه را در گودال پاکنه گوشهی محله خالی میکردیم.
▫️فردا ظهر از راهِ پشتِ بامها خودم را به راهپلهی خانهی زینت رساندم. #خاطراتی شد که در ۶۵ سالگی از صد عدد قرص خوابآور و آرامبخش بهتر عمل میکند. هر وقت از گرفتاریهای روزگار کسل میشوم؛ هر وقت #نامردمیها هجوم میآورد؛ هر وقت خستگی در حدّ سکته به سراغم میآید، خاطرات راهپلهها، راهروهای قنات، خانههای همسایهها، پشتِ ماشین در راه سردشت، خاطرات عایشه، پری، صفورا و دیگران آرامم میکند و #راحت_میخوابم. البته هیچگاه #خداوند را فراموش نمیکنم. شما از جوانیتان چه خاطراتی دارید؟ خاطراتی دارید که به درد ۶۵ سالگی بخورد؟
▪️یک دستگاه ترمهبافی، نیمباف بود ولی دو دستگاه ابریشم نداشت. دو دستگاه جیم هم نیمهکاره بود. برای سه دستگاه باید تار و پود تهیه میشد. #بیبیهاجر با پادرد، سرِ حوضِ خانهی محمدعلی نشسته بود و راهنمایی میکرد. گفت همه ناهار مهمان او هستند. بیبیهاجرِ عاشقِ مدینه گفته بود در خانهاش آش و کتلت درست کنند. صحبت از راهاندازی دستگاهها شد. بیبیهلی خودش هم دو دستگاه جیمبافی داشت.
▫️چند سالی ما (من و مادرم) در یکی از اتاقهای خانهی او مینشستیم. من در خانهی او به دنیا آمدم. تا کلاس دوم دبیرستان در خانهی او بودیم. با بچههای او حسین، ملوک، نورسته و حسن همبازی بودم و با هم بزرگ شدیم. تا در آن خانه بودیم، مادرم با دستگاه بیبیهلی پارچهی جیم میبافت و به نوعی کارگر بیبیهلی بود. بیبیهلی خودش پارچه نمیبافت. با یک دستگاه، مادر من پارچه میبافت و با دستگاه دیگر، #سکینهخانمدبیری زنِ "احمدآقا دبیری" مادر حسین و علی و اکبر دبیری.📌{۱}
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#نامه_به_دادستان 📨
📌قصه به اینجا رسید که قرار شد دستگاههای شَعر بافی شهربانو که در زیرزمین خانهی خلیفه محمدعلی خاک میخورد دوباره به کار بیفتد، تا مهری بتواند در نبودِ آقارضا، از این راه کسبِ درآمد کند، #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا...
▫️غروب، دستگاهها آمادهی کار بود. ربابه ترمهباف و خواهرش یکی از دستگاههای ترمهبافی را راه انداختند. هر دستگاه ترمهبافی دو نفر کارگر میخواست. برای دستگاه جیمبافی یک نفر کافی بود. پیدا کردن کارگر، ساده نبود. ربابه گفت تا #مهری کارگر پیدا کند، دستگاه ترمهبافی خودش را تعطیل و برای او کار میکند.
▪️حاجیک زن رمضان هم گفت دستگاه جیمبافی خودش را تعطیل و برای او کار میکند و دستگاه مهری را راه میاندازد. این خود نوعی #ایثار بود. آنها دستگاه خودشان را رها میکردند تا برای همسایه مجانی کار کنند. دیگران هم قول همکاری و پیدا کردن کارگر دادند.
▫️فردا #مهری و بیبیهلی راهی بازار شدند. اول به مغازهی #ابراهیمیروشلی رفتند. مغازهی او وسط بازار خان بود. بیبیهلی، یروشلی را میشناخت. او مهری را به یروشلی معرفی کرد: "نوه شهربانو، دختر خلیفه محمدعلی زن آقارضا پاسبان" ابراهیم یروشلی گفت سالها طرف حسابِ #شهربانو بوده و در پُرسه(مراسمختم) او هم شرکت کرده است.
▪️#مهری گفت: "من دستگاههای مادربزرگم را راه انداختهام. کلاف ابریشم و سایر وسایل برای بافت ترمه میخواهم، پول هم ندارم." #یروشلی گفت: "هر چه میخواهی، نسیه میدهم. من به تو اطمینان کامل دارد." مهری گفت برای دو دستگاه ابریشم میخواهم. #یروشلی گفت: "میدانم شوهرت به ناحق گرفتار شده است. حتماً چون او گرفتار شده، میخواهی دستگاهها راه بیندازی!" بعد بلافاصله ابریشم و خامه را تحویل مهری داد.
▫️و گفت: "برای اینکه دستگاهها را راه بیندازی، به پول نیاز داری. میخواهی به تو پیش پرداخت بدهم؟" #ابراهیمیروشلی دفترش را آورد و اجناس داده شده را در آن نوشت. ۱۵۰ تومان هم پیش پرداخت به مهری داد. #بیبیهلی گفت: "وسایل همینجا باشد تا برویم مغازهی الدادی برای نخ جیم."
▪️آن زمان #بازار_یزد، #بازار_تولیدی بود که به بازارِ داخلی متکی بود. بازاری نبود که به بازارِ چین وصل باشد. خدا لعنت کند آنهایی که در طول پنجاهسال بازارهای تولیدی ما را به #بازار_مصرفی تبدیل کردند! آن هم بازارِ نوکرِ سرمایهداری چین. جنسِ نامرغوب و اصطلاحاً بُنجلِ چین را آوردند تا تولید و #اشتغالداخلی را نابود کنند. در آن زمان بازاریها #تخصصی عمل میکردند. 📌{۱}
▫️#یروشلی در کار پارچهی ابریشمی بود. #الدادی در کار پارچههای پنبهای بود. یکی نخِ ابریشم تحویل میداد و پارچهی ابریشمی میگرفت و دیگری نخِ پنبهای میفروخت و پارچه پنبهای میخرید. تازه همین یروشلی در تولید کرم نوغان و پیله هم سرمایهگذاری میکرد. #اقتصاد_ملی_و_اسلامی به تسبیح و دلق و انجمنهای پر آب و تاب نیست. به تولید و اشتغال ملی وابسته است.
▪️هر دو زن به مغازهی #هارونالدادی رفتند. الدادی مغازهی کوچکی داشت. #مهری را شناخت. او گفت: "من سالها با شهربانو دربارهی تورات و قرآن بحث میکردم. از شهربانو چیزها یاد گرفتم. من شاگرد شهربانو هستم. بچههای من پیش شهربانو تورات و تلمود یاد گرفتهاند." این دو زن با الدادی صحبت از راهاندازی دستگاههای جیم کردند. الدادی هم چون یروشلی تمام وسایل لازم را به مهری نسیه داد و گفت: "مادربزرگت کمی از من طلب دارد. چند توپ جیم و ترمه نزد من امانت گذاشته بود که دیگر سراغشان نیامد. به عمویت هم پیغام دادم، او هم نیامد. من دفتر و دستکم را نگاه میکنم، هر چه طلب داشت از بدهی تو کم میکنم."
👇👇👇👇
📜 اندیشه های ناب...
💠 مجلس کجاست...⁉️
✅ هرجا که #مردم جمع و #باهم باشند آنجا #مجلس است!
✍ #دکتر_محمد_مصدق
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌 داستان به اینجا رسید که #آقارضا تصمیم گرفت به پیشنهاد آقای حیات داوودی که قاضی بود ادامهی تحصیل دهد؛ آقارضا همین پیشنهاد را به مهری، همسرش داد و از او خواست او نیز درس بخواند که این امر موجب شادیِ وصفناپذیرِ مهری شد؛ #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️غروب #مهری به خانهی پدرش رفت. پدرش از سرکار برگشته بود. تنها شده بود. مادر و همسرش مرده بودند. خانهاش سوت و کور بود. البته اکرم و بچههایش پیش او بودند. هر روز دخترها و نوههایش به او سر میزدند. اکرم برای پدرش غذا درست میکرد. ولی خلیفه تنها بود و احساس تنهایی میکرد.
▪️#خلیفه میگفت هیچکس نمیتواند جای خالی زن آدم را پر کند. هر بار که بچههایش را میدید، میگفت: "کاش مادرتان زنده بود و صدبار بیشتر از همیشه غُر میزد." #مهری با شادی وارد خانه شد. پدر وقتی دخترش را خوشحال دید، کمی شاد شد. لبهی حوض کنار باغچه نشسته بود. نگاهش به در بود تا بچهها و نوههایش وارد شوند.
▫️دختر عزیز دردانهی تهتغاریاش، با شور و خوشحالی زیاد وارد خانه شد. بعدها #خلیفه به مهری گفته بود: " آن روز چنان خوشحال بودی که فکر کردم باردار شدهای و خودم را برای دریافت خبر بچهدار شدنت آماده کردم." #مهری با شادی کودکانهای به پدرش گفت: "بابا قرار شده من هم درس بخوانم و دیپلم بگیرم." پدر، دخترش را بوسید و گفت: "وصیت مادرم بود که هرطور هست شرایط ادامهی تحصیلت را فراهم کنم. خدا را شکر که همراه با شوهرت تصمیم دارید ادامه تحصیل بدهید."
▪️مهری با کمک و تشویقهای خانمِ #نشاط در خرداد ۱۳۴۴ دیپلم گرفت. معلمها خیلی به او کمک کردند، خانم نشاط و چندنفر از معلمها یک #فرهنگلغتانگلیسی به او جایزه دادند. مهری دیپلم طبیعی گرفت. خانم نشاط از او پرسید برای آیندهاش چه برنامهای دارد. #مهری گفت: "من و شوهرم میخواهیم کنکور بدهیم و به دانشگاه برویم." آن #بانویفرهیخته او را در آغوش کشید و بوسید. در آن زمان در یزد هیچ مؤسسهی آموزش عالی نبود. حتماً برای ادامهی تحصیل باید به تهران، مشهد، اصفهان، تبریز، اهواز و یا شیراز میرفتند. در هیچ شهر دیگری دانشگاه نبود.
▫️مهری به همسرش کمک میکرد تا آقارضا هرچه زودتر دیپلم بگیرد. #آقارضا کار طوافی را رها کرده بود و به کارهای شعربافی رسیدگی میکرد. هشت دستگاه شعربافی خودش کار داشت؛ از خرید نخ و ابریشم گرفته تا چله کشیدن و فروش طاقههای پارچه در بازار. آقارضا به چند همسایه هم برای کارهای شعربافیشان کمک میکرد. آنها سعی داشتند پول آدمهای فقیر محله را پس بدهند، اما هیچ کس حتی یک ریال از آنها نگرفت.
▪️زن و شوهر میخواستند کنکور بدهند. نگران مخارج بودند. بالاخره #آقارضا هم در سال ۱۳۴۵ دیپلم گرفت. هر دو هم برای هم جشن گرفتند. بساط عیشی چیدند. ته استکانی بالا انداختند و رقصیدند. نماز شکر خواندند. #زندگی پر از تضاد است. آدمهای ما پر از تضاد هستند. مسلمانی بسیاری از ما هنوز ته زمینهی زردشتیگری دارد....
▫️#مهری به شوهرش گفت نگران مخارج تحصیل است چون مجبورند در تهران خانه اجاره کنند. او از همسرش خواست تنها به تهران برود و درس بخواند. #آقارضا گفت: "از کجا معلوم که من کنکور قبول شوم؟ از آن گذشته، من تو را تنها نمیگذارم و تا آخر عمر کنارت خواهم بود. خدا بزرگ است. به گفته شهربانو، در هر مشکلی حکمتی است و در هر حکمتی نعمتی. اگر برای من مشکل پیدا نشده بود، اصلاً درس نمیخواندم و همینطور پاسبان میماندم. حالا ما هر دو دیپلم داریم."
👇👇👇👇
#قهرمان_باشیم....❣
در این روزهای سخت هر یک از ما میتوانیم قهرمان جامعهی خود باشیم و در این #رزم_مشترک نقشی هر چند کوچک، اما بزرگ و غیرقابل انکار بر عهده بگیریم.
به عنوان فرد کوچکی از جامعهی فهیم اردکان از شما میخواهم نکات بهداشتی را در مبارزه با بیماری #کرونا رعایت بفرمایید و بنا به گفتهی متخصصان، خانههایمان را هرگز ترک نکنیم که این امر بزرگترین کمک به عدم شیوع بلای قرن خواهد بود و در این بحبوحه، نقشِ #مادر بیش از هر زمان دیگری قابل توجه است او باید محیط خانه را به گونهای دلپذیر کند که ساکنان خانه مخصوصاً بچهها، میلی به بیرون رفتن از خانه نداشته باشند؛ اما چگونه؟!
به عنوان یک مادر و مدیر خانه، باید به شناخت کاملی از شخصیت هریک از اعضای خانواده رسیده باشید و در بحرانهای ناخواسته، جَو و محیط خانه را بر اساس علایقِ مشترک و با خِرد جمعی، آرام و دلنشین کنید.
برای مثال فرزندانِ ما شاید میلِ رفتن به پارک، گیمنتها و مکانهای عمومی داشته باشند اما در این روزها این امور از خطرناکترین اقدامات میباشد و آنها ممکن به عنوان #ناقلان_خاموش عمل کنند پس بهتر است در خانه با دیدن فیلمها، کارتونها، درست کردن کاردستی و کشیدن نقاشی در جمعشان حضوری فعال داشته باشیم تا آنها نیز احساس مفید بودن کرده و میلی به بیرون رفتن از خانه نداشته باشند و هرگز حوصلهشان سر نرود.
اقدام پسندیدهی معلمان در این روزها که بنا به سلامتِ جامعه تعطیلاتِ اجباری پیش آمد، تمرینات دورهای تحت عنوان #تکالیف_کرونایی را در اختیار خانوادهها قرار دادند و این امر بهترین فرصت برای همراهی مادران به عنوان معلم دوم با دانشآموزان در خانه است تا به مرور و دورهی دروس پرداخته و از فضای آموزشی نیز دور نباشند.
به عنوان یک #مادر و برای جلوگیری از خروج غیرضروری اعضای خانواده، سعی کنید خریدهای ضروری منزل را به همسرتان واگذار کرده و حتی میتوانید تلفن را برداشته و از پدر و مادرتان که شاید بیماریای داشته و بیشتر در معرض خطر و ابتلا قرار دارند، نیازمندیهایشان را سئوال کرده و خرید آنها را نیز بر عهده بگیرید.
با توجه به پیشرفتِ تکنولوژی، #دلتنگی در این روزها معنایی ندارد و چون در منزل به سر میبریم اگر دلمان برای دیدن خواهرزادهها و برادرزادههایمان غَش میرود و تنگ میشود از برادرها و خواهریمان بخواهیم عکسی و صوتی از نور دیدههایشان را در در گروههای خانوادگی که در فضای مجازی ساختهایم، ارسال کنند.
این روزها بهترین فرصت است برای خواندنِ #کتابهایی که گاهی سالهاست در کمد کتابخانه در حسرت خوانندهای که تو باشی به سر میبرده و خاک خورده است، پس میتوانی آنها را بخوانی و از خواندنش لذت ببری و خاطرهای شیرین را از حملهی کرونا برای خود بسازی.
و در قالب این بحران، بهترین روزهای #باهم بودن را در خانه تجربه کنید و خدا را شکر، خانهها در شهر ما اردکان، دارای حیاط میباشند و در روزهای منتهی به بهار، درختانِ باغچه به زیباترین شکل، از امید و زندگی حکایت میکنند، پس میتوانید با اعضای خانواده در حیاط منزل "دورهمی" و خاطرهای که فقط خانوادهی چند نفرهی خودتان حضور دارید را بسازید.
و حُسنِ ختام، خوشبختانه در ماه رجب به سر میبریم که بهترین فرصت برای بجا آوردن اعمال مستحبیِ این ماه پرفیض است پس اگر حال خوشی با #معبود و دهندهی بیمنت، به شما دست داد دعا برای تندرستی و سلامتی همهی ساکنین جهان، مخصوصاً ایرانیان بزرگوار اعم از پیر و جوان و خُرد و کَلان و همچنین سلامتی سفیدپوشان و سربازان سلامت وطن را نیز فراموش نفرمایید، باشد که این بحران را با خوشترین خاطرهها از سر گذرانده و به تاریخ ایران سنجاق کنیم.
#و_من_الله_التوفیق🌹
✍ سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌 قصه به اینجا رسید که آقارضا در اعتصابات دانشجویی دستگیر شد که به همین دلیل، مهری ناراحت بود و عذاب میکشید، #باهم بخوانیم ادامهی داستان را...
▫️کاش #مقامات میدانستند وقتی کسی را #بازداشت میکنند، چه #زجری به اطرافیانش میدهند. آن وقت بیخودی کسی را بازداشت نمیکردند. آن وقت خودشان هم بیخودی روزی بازداشت نمیشدند. اگر میدانستند وقتی کسی به زندان محکوم میشود، چه زجری به خانوادهاش وارد میشود، بخشی از #خطاها را میبخشیدند. نهادهایی را برای دلداری و حمایت خانوادهها تشکیل میدادند.
▪️شاید هم میدانند که با #پروندهسازی و بازداشتهای بیجهت، چه #عذابی را میآفرینند. عملاً این زجرها را به #ملتها تحمیل میکنند. این "زندان" خود داستانی است. "میشل فوکو" را میخواهد تا فلسفهی زندان را تشریح کند. باید در فلسفهی زندان تجدیدنظر کرد. باید در فلسفهی قوانینی که منجر به زندانی شدن آدمها میشود، تجدید نظر کرد. چقدر قانونهای سطحی وجود دارد که بر مبنای آن آدمها راهیِ #زندان میشوند؟ باید جرمزدایی و زندانزدایی کرد.
▫️در سراسر دنیا بسیاری از جرمها، واهی است. فقط برای ترساندنِ #مردم و پر کردن زندانهاست. دزدی و زندان هم بخشی از اقتصاد کشورهاست. "زندان" حتی نقش مهمی در #اقتصاد دارد. "میشل فوکو" این قسمت از مسئله را ندیده است. من حتم دارم، اگر دزدها (همه رقم دزد) از جیببُر گرفته تا دزد اداری که اختلاس میکند، به مدت ده سال کار خود را تعطیل کنند، حداقل چهارصد هزارنفر در کشور بیکار میمانند. از پلیس و زندانبان و قاضی گرفته تا قفلساز و زنجیرساز و نردهساز، دوربینساز، فروشندههای تلویزیون مدار بسته، نصّاب، قاضی دادگستری، زندانساز، آشپز زندان و غیره و غیره همه #بیکار میمانند و باید کار دیگر پیدا کنند.
▪️تازه، برای اینکه دزدی اداری انجام نشود، چه تعداد از افراد اسناد اداری و مالی را کنترل میکنند؟ برای ساختِ اتاقهایشان، ساختمانهایشان، چقدر تجهیزات و مواد و مصالح ساختمانی لازم است؟ میلیاردها خرج میشود تا معدن آهن کشف شود. میلیاردها خرج شود تا سنگ آهن، تبدیل به آهن و میلگرد شود. هزاران نفر کار کنند تا میلگرد به پنجره و حفاظهای سرنیزهای برای لبه دیوارها تبدیل شود و دزدها نتوانند داخل خانهی مردم شوند. این دزدی و #زندان داستانی است بسیار طولانی.
▫️در دنیای فعلی حدس زده میشود دست کم ۲۵ درصد اقتصاد جهان بر محور دزدی، قاچاق، اعتیاد، جرم و جنایت، ترور و عوامل بازدارندهی این جرایم میچرخد. شما فکر میکنید همین سیستم نه چندان پیچیدهی دزدگیر ماشین و اعلام خطر سرقت در بانکها، طلافروشیها و فروشگاهها نصب است، سالانه چقدر چرخش مالی دارد؟ در این دنیای مادی که همه چیز بر مدارِ #پول میچرخد، چه کسی میتواند جرمزدایی کند؟ حتی #فرهنگسازی برای رفع این مسائل، به یک اقتصاد مبدّل شده است. یک جور کاسبی است. #خداوند که از ذهن و قلبِ #مردم بیرون رفت، جایش پاسبان، قاضی، زندان، زندانساز، دوربین مداربسته و... مینشیند.
#فرزندانمان را با فرهنگِ #انسانی تربیت کنیم. شاید یک اقتصاد صحیحتر و کمهزینهتر جایگزین این اقتصادِ افسار گسیختهی پرهزینه شود.
▪️حدود ۳۶ ساعت بود #مهری لب به چیزی نزده بود. حتی پلک هم در این مدت روی هم نگذاشته بود. وقتی نمازش را سلام داد، یاد حرفِ #شهربانو افتاد: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" چند بار این جمله را تکرار کرد. چهرهی مادربزرگش پیش چشمش آمد. خندهی پیرهزن را میدید. با خودش گفت: "آن دفعه که مشکل پیش آمد، حکمتش را دیدم." داشت اعتماد به نفسش باز میگشت. احساس کرد #خداوند دارد او را مینگرد. احساس کرد دارد خداوند را میبوید. احساس کرد همسرش پیش اوست. احساس کرد بر #ظلم پیروز شده است. احساس کرد تاریکی در حال نابودی است.
▫️وقتی به خود آمد، دید هوا روشن شده است. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. چشمانش از شدت بیخوابی تار میدید، اما #قلبش داشت روشن میشد. #گلناز با یک استکان چای پشت سرش ایستاده بود. آن زنِ مهربانِ شمالی، با لهجهی شیرینش گفت: "مهریجان! بیا یک چیزی بخور. حتماً امروز شوهرت آزاد میشود!" دلشورهی #مهری اندکی کاهش یافت. احساس کرد دیگر نگران هیچ چیزی نیست. با صدای بلند گفت: "در این مشکل هم حکمتی است و در این حکمت، نعمتی."
▪️#گلناز با دهان باز به مهری زُل زده بود. در یک لحظه گفت: "مهری! چهرهات درست شبیه مادربزرگت شهربانو شده است. از پیشانیات نور میتابد!" مهری استکان چای را برداشت و نوشید. گلناز شاد شد! در خانهشان دو عدد مرغابی داشتند. هنوز خیلی از خانههای تهران به آپارتمان تبدیل نشده بود. هنوز تهران به آلونکنشینی(!) آراسته نشده بود. هنوز خانههای ویلایی دارای حوض آب، فراوان بود. جمعیت تهران بسیار متعادل و مطلوب بود.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌داستان به اینجا رسید که ساواک آقارضا را دستگیر کرده بود و به دلیل روابط حسنهای که به خاطر فرهنگ اصیلش با دیگران داشت میخواستند او را به کمونیست و تودهای بودن متهم کنند #باهم بخوانیم قسمت پایانی این داستان را...
▪️ #آقارضا را هر روز از اتاق شکنجه به سلولش میبردند. در سلول به یاد مهری میافتاد و از دوریاش دلتنگ میشد. گاه گریه میکرد. حرفِ #شهربانو در گوشش صدا میکرد: "در هر مشکلی،حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی". پیش خود فکر میکرد که در این شلاقخوردنها و #توهینها چه نعمتی ممکن است نهفته باشد. حساب روز و ماه از دستش در رفته بود. دیگر حتی حوصله نداشت با ناخنش به دیوار بلند سلول خط بکشد. حوصله که هیچ، #طاقت هم نداشت.
▫️#سلول یک چهاردیواری کوچک بود با سقفی بلند. پنجرهای کوچک، نور بسیار خفیفی را غیرمستقیم به داخل سلول میداد، به اندازهای که میشد فهمید روز است یا نه. یک لامپ کوچک به سقف آویزان بود. سقفی به بلندی حدود چهارمتر. آقارضا گاه به یادِ #امامموسیبنجعفر(ع) میافتاد. میگفت هر چه باشد، این سلول از زندان آن حضرت بهتر است. گاه برای آن حضرت اشک میریخت. گاه یاد سرنوشتِ #یوسفپیامبر(ع) در زندان، میافتاد.
▪️از سلولهای مجاور صدای آه و ناله و فغان میآمد. #آقارضا در عجب بود که یک انسان چگونه میتواند اینقدر شقی باشد. حالا یک کسی گفته است شلاق بزن، تو چرا اینقدر محکم میزنی! احساس میکرد #شکنجهگرها از درد و رنج او و زندانیان دیگر لذت میبرند. احساس میکرد آنها نوعی #جنون دارند. وقتی از درد فریاد میزد، آنها لبخند میزدند. در دلش هزار بار خدا را شکر میکرد که یک شکنجهگر نیست.
▫️گاه با خودش میگفت نعمتی که در این درد و رنج نهفته است، #خودشناسی است. هرلحظه صدها بار به پدر و مادر شکنجهگرها لعنت میفرستاد. هرگز نمیخواست جای آنها باشد. در آن سلول نیمهتاریک دست روی زخمهایش میکشید. احساس میکرد دارد #خدا را لمس میکند. او هزارانبار به پدر و مادرش درود میفرستاد که به او #لقمهیحلال دادند تا از این شغل حرام، نان در نیاورد. پیش خودش میگفت این یک نعمت است که شکنجهگر نیستم. چنان از اینکه شکنجهگر نیست شاد میشد که تمام رنجها، دوریها، #بیعدالتیها را فراموش میکرد. جای شلاق زخم شده بود. برخی زخمها چرک کرده بود و او تب میکرد.
▪️یکروز با تن تبدار، دهها ضربه شلاق خورد. بیهوش شد و گوشهی اتاق غش کرد. سطل آبی به رویش پاشیدند. دو مامور زیر بغلش گرفتند و او را به اتاقی بردند. عکسِ #شاه روی دیوار بود. #آقارضا عکس را که دید، لرزید. با خودش گفت: "منِ ابله به پاگون تو قسم میخوردم؟ باشد روزی که عکس تو آن بالا نباشد! عکسِ تو که هیچ، عکس هیچ #ظالمی آن بالا نباشد!" از ته دل گفت: "مرگ بر دیکتاتوری، مرگ بر ظلم، مرگ بر هرچه ظالم است."
▫️در یک لحظه مفهومِ #آزادی را درک کرد. در یک لحظه آزادی را از مهری بیشتر دوست داشت. آزادیِ خودش و همهی کسانی را که به آنها سلامعلیک میکرد. آزادی مردم روستاها، شهرها، کشورها، و آزادیِ نوعِ #بشر را. او در عالم خودش بود. فهمید که دکتر به ماموران گفت: "زیادهروی کردهاید! زیادی او را زدهاید. باید چند روز استراحت کند." آقارضا پیش خودش گفت: "من که خلافکار کمونیست چریک نیستم. اگر هم بودم مرگ را بر اعتراف ترجیح میدادم."
▪️در یک لحظه گفت: " #نعمتی که در این مشکل است، بالا رفتن شعورِ انسان است." از نادانی خودش بدش آمد. "من به پاگون این مرتیکهی ظالم قسم میخوردم؟ در آن لحظه عهد کرد که هر گز به پاگون و جان هیچ #حاکمی قسم نخورد و هرگز مریدِ هیچ ظالمی نشود. آن ظالم در هر لباس و قیافهای که باشد.
▫️#خداوند رازِ مشکل، حکمت و نعمت را برای آقارضا فاش کرده بود. تا آن روز فکر میکرد #مهری برای او عزیزترینِ عزیزان است. آن روز فهمید از مهری عزیزتری هم هست. مهری را از قبل دوستتر داشت. میخواست خودش را فدایِ #آزادی_و_عدالت برای مهریها کند. باز شاه برای آقارضا کوچک شد. کسی که به پاگونش قسم میخورد، حالا میخواست سر به تنش نباشد. شاه برای او حقیر شده باشد. مامورانش برای او حقیر شده بودند.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍃 #زندگی_پس_از_آزادی 🕊
📌داستان به اینجا رسید که آقارضا چند جلد از کتابهای شهربانو را با راهنماییهای یک دلسوز و متخصص در عرصهی فرهنگ را به ادارهی فرهنگ وقت سپرد و در قبالش دریافتیهای قابل توجهی را دریافت نمود، #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️در تابستان سال ۱۳۴۷ #رضا صاحب ۱۴۵۰ متر مربع زمین در یوسفآباد شد. بقیهی کتابهای شهربانو را هم از یزد به تهران آوردند. زمین را به سه قسمت تفکیک کردند. در ظرف دوسال خانهی پانصدمتری خوبی برای خودشان ساختند و با فروش بقیهی کتابهای نفیس #شهربانو، سر و سامانی به زندگیشان دادند. با بقیهی پولِ کتابها دو باب منزل مسکونی و چند دربند مغازه هم در خیابان یوسفآباد خریدند و اجاره دادند.
▪️#مهری لیسانس گرفت و دبیر بیولوژی (زیستشناسی) در تهران شد. بعدها توانست مدرک فوق لیسانس را هم بگیرد. در سال ۱۳۷۸ از آموزش و پرورش بازنشسته شد. #رضا هیچوقت وارد سیاست نشد و به کار دولتی هم تن نداد. میگفت: "نان دولت حرام است. کارمندی آدم را حقیر میکند. آدم برای یک لقمه نان به پاگون اعلیحضرت قسم میخورد." این یه بیت شعر #اینیمین را روی تابلویی نوشته و آن را جلوِ میز کارش آویزان کرده بود:
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعهای
یکی امیر و یکی وزیر نام کنی
وگر کفاف معاشت نمیشود حاصل
روی و شام شبی از جهود وام کنی
هزار بار از آن به که بامداد پگاه
کمر ببندی و بر چون خودی سلام کنی
▫️#رضا عتیقه فروشی راه انداخت و با کمک چند شاگرد خبره، فروشگاه بزرگی را اداره میکرد. همیشه شاگردانش را #نصیحت میکرد میگفت: "هرگز حرام و حلال نکنید. کلاه شرعی روی کارهایتان نگذارید. قیمت واقعی هر جنس را به مشتریها به خصوص به فروشندهها بگویید."
▪️ به خواستِ #خدا و برکت کتابهای شهربانو، وضع مالی آقارضا خوب بود. سال ۱۳۵۵ #فوقلیسانس را از دانشگاه تهران گرفت و وکیل دادگستری شد. همیشه دنبال احقاق حقوق کسانی بود که به آنها ظلم شده بود. هرگز وکالت طلاق و دعوای خانوادگی را قبول نکرد. درآمدش از طریق اجاره مغازهها و خانه و درآمد مغازهی عتیقهفروشی خیلی خوب بود، تأمين مالی داشت. حرص مال هم نمیزد. بنابراین دنبال پروندههای به اصطلاح نان و آبدار نبود. دنبال احقاق حق کسانی بود که به آنها #ظلم شده بود و آه در بساط نداشتند.
▫️خیلی از وکالتهایش را رایگان انجام میداد یا بعد از احقاق حق مبلغی میگرفت. بیشتر #وکیلفقرا بود تا اغنیا، به همین خاطر هم در بین وکلا نام و نشانی نداشت. بیش از آنکه پول در جیبش باشد #دعا بدرقهی راهش بود. هرگز هم بچهدار نشد. در سال ۱۳۵۷ جوّ تهران کاملاً انقلابی بود. رضا و مهری در خانه مینشستند و کتاب میخواندند. بیشتر تاریخ انقلابها را میخوانند. رضا در تظاهرات شرکت نمیکرد. روزی مهری از رضا پرسید چرا به تظاهرات نمیرود. #رضا گفت: "من با انقلاب مخالفم!" مهری پرسید: "چرا؟ تو که در دورهی شاه لعنتی آن همه اذیت شدی! پس چرا با انقلاب مخالفی؟" رضا استدلال حقوقی میکرد.
▪️غلیان اجتماعی در اوج بود. مردم دایم علیه شاه تظاهرات میکردند. مهری دائم به تظاهرات میرفت اما آقارضا در خانه مینشست و #کتاب میخواند. مهری اصرار میکرد او هم به تظاهرات بیاید. رضا به مهری گفت: "تو آزادی! میتوانی به تظاهرات بروی. مرا هم آزاد بگذار." آن دو یک روز بر سرِ انقلاب بحث میکردند. زن و شوهر ضد شاه بودند. زن طرفدار انقلاب و سرنگونی شاه بود رضا طرفدار #اصلاحات بود. رضا به مهری میگفت: "تو تحت تأثير حرفهای بهاره هستی. من تحت تأثیر حرفهای ویکتورهوگو" دوباره بحث کردند. رضا دوباره همان حرفها را زد.
▫️مهری گفت: "مگر ویکتور هوگو چه گفته است؟" #رضا گفت: "کتاب کارگران دریای او را بیاور!" رضا کتاب را در دست گرفت و گفت: " #ویکتورهوگو یک آدم انقلابی بود. یک آدم انقلاب دیده بود. او در سال ۱۸۰۲ به دنیا آمد؛ یعنی حدود سیزدهسال بعد از انقلاب کبیر فرانسه. وقتی بیستساله بود، از انقلاب فرانسه ۳۳ سال میگذشت. ناپلئون از دنیا رفته بود. او انقلابیون را میشناخت. تاریخ انقلاب را خوب میدانست. خود سیاستمدار بود. محاکمه و به تبعید محکوم شده بود هجده سال در یک جزیرهی دورافتاده با شرایط بدِ آب و هوایی، تبعید بود.
👇👇👇👇