eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.7هزار دنبال‌کننده
66.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ گفت اول به خانه‌ی مهری بروند، شاید آقارضا برگشته است همسر جعفرآقا خواست تا مهری صبحانه بخورند بعد بروند. مهری حتی نتوانست یک فنجان چای بنوشد. تمام وجودش را فراگرفته بود. معده‌اش آشوب بود. ظرف صبحانه و فنجان چای را که می‌دید، حالش دگرگون می‌شد. تاکسی گرفتند و به خانه برگشتند. هنوز برنگشته بود‌. لئون ارمنی و آقاتقی آذری جلوِ در خانه بودند. وقتی مهری و جعفرآقا دیدند، فهمیدند مهری کجا رفته است‌. گفتند آن‌ها هم سر کار نمی‌روند. قرار شد مهری و جعفرآقا به بروند. لئون گفت چند نفر آشنا در نزدیک دانشگاه دارد و به آنجا می‌رود. جعفرآقا هم گفت با چند استاد آشناست. قرار شد نزدیک ظهر همه سرِ چهارراه کاخ (فلسطین فعلی) باشند. ▫️دلِ مثل سیر و سرکه می‌جوشید. دیشب شام و صبح هم صبحانه نخورده بود. دلداری‌اش می‌داد. تعداد زیادی پلیس جلوِ درِ دانشگاه بودند. مهری کارتش را نشان داد و وارد دانشگاه شد. به جعفرآقا اجازه‌ی ورود ندادند. مهری به سراغ هم‌کلاسی‌های آقارضا رفت. گفتند دیروز عصر جلوِ درِ دانشگاه شلوغ شد. پلیس‌ها عده‌ای را گرفتند. یکی از دانشجویان گفت دیروز عصر دیده است که ماموران، را هم دستگیر کرده و با خودشان برده‌اند. ▪️ مهری را پیش رئیس دانشکده‌ی حقوق بردند. پدر و مادر دانشجوها هم آن‌جا بودند. آن‌ها نگران فرزندانشان بودند که از شب قبل به خانه نیامده بودند. هم نگران بود. دائم داشت به مقامات تلفن می‌کرد. پشت تلفن می‌گفت این تندروی‌ها دانشگاه را شلوغ می‌کند. نزدیک ظهر رئیس دانشکده به گفت: "همسر شما را هم گرفته‌اند! اسم او هم در بین دانشجویان بازداشتی است." ، قول داد تمام تلاشش را بکند تا هر چه زودتر دانشجویان آزاد شوند. بعد به مهری و پدر و مادرها گفت به خانه برگردند و او امیدوار است که امشب عزیزانشان به خانه برگردند. ▫️ گفت: "من و رئیس دانشگاه و همه‌ی مقامات دانشگاه برای آزادی بازداشت‌شدگان تلاش می‌کنیم." هنوز رؤسای دانشکده‌ها و دانشگاه‌ها افرادی نسبتاً مستقل و بودند. طوری نبود که خود رؤسای دانشکده‌ها، اسم دانشجویان را به ساواک بدهند تا آن‌ها را بازداشت کنند. هنوز آدم‌های شریف و پاک‌نهادی چون ، ریاست دانشکده‌ها را قبول می‌کردند. ▪️در خلالِ گفتگوها، مهری متوجه شد پدر و مادرها از صحبت می‌کنند. هرکس می‌خواست پیش مقامی برود . دیگری بحث از می‌کرد. مهری هاج و واج مانده بود و نمی‌دانست چه باید بکند. صبر کرد همه از اتاق رئیس بیرون رفتند. به رئیس دانشکده گفت: "من در این شهر تنها و غریب هستم. همسرم ۳۵ سال دارد. از دانشجویان دیگر مسن‌تر است. قبلاً پاسبان و مدتی هم زندان بوده است. از اداره‌ی پلیس اخراج شده است. شاید این سوابق برایش بد باشد." رئیس دانشکده‌ی حقوق را قسم داد و التماس کرد که پیگیر کار همسرش باشد. رئیس هم قول داد که به طور ویژه پیگیر موضوع باشد. ▫️حدود ساعت یک بعدازظهر، همه سرِ چهارراه کاخ بودند. لئون خبری نیاورده بود. آقاتقی خبر بازداشت آقارضا را شنیده بود. مهری حرف‌های رئیس دانشکده را بازگو کرد. همه گفتند به خانه برویم. جعفرآقا پسر عموی آقارضا، مهری را به خانه‌ی خودش برد، ولی دیگر نمی‌توانست آرام باشد. او نتوانست ناهار بخورد. راهِ گلویش بسته شده بود. دلشوره داشت. نمی‌توانست حواسش را جمع کند. ، زن جعفرآقا، استکان چای را جلوِ مهری گذاشت. ناگهان بغضِ مهری ترکید و گریه سر داد. به گلناز گفت: "بگذار گریه کند! سبک می‌شود." ▪️ از درون زجر می‌کشید. خیالات باطل می‌کرد. اگر شوهرم را اعدام کنند، چکار کنم؟ اگر او را حبس ابد کنند، چکار کنم؟ اگر او را ده سال زندانی کنند چی؟ اگر او را شکنجه کنند؟ اگر زیر شکنجه ناقص شود؟ او که اهلِ نبود. پس چرا گرفتنش؟ او که کاره‌ای نبود. عضو حزبی نبود... مهری شام هم نتوانست بخورد. تا صبح یکریز اشک ریخت و ناله کرد. خیال‌های بد به ذهنش هجوم می‌آورد. همسرش را بالای چوبه‌ی دار می‌دید. او را پشت میله‌های زندان می‌دید. بلند شد وضو گرفت و به نماز ایستاد. با اخلاص و سوخته دلی به درگاه لابه کرد. فکر می‌کرد همسرش را از دانشگاه اخراج می‌کنند و تمام آرزوهایش یک شبه بر باد می‌رود. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده‌ حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 📌 قصه به اینجا رسید که آقارضا در اعتصابات دانشجویی دستگیر شد که به همین دلیل، مهری ناراحت بود و عذاب می‌کشید، بخوانیم ادامه‌ی داستان را... ▫️کاش می‌دانستند وقتی کسی را می‌کنند، چه به اطرافیانش می‌دهند. آن وقت بیخودی کسی را بازداشت نمی‌کردند. آن وقت خودشان هم بیخودی روزی بازداشت نمی‌شدند. اگر می‌دانستند وقتی کسی به زندان محکوم می‌شود، چه زجری به خانواده‌اش وارد می‌شود، بخشی از را می‌بخشیدند. نهادهایی را برای دلداری و حمایت خانواده‌ها تشکیل می‌دادند. ▪️شاید هم می‌دانند که با و بازداشت‌های بی‌جهت، چه را می‌آفرینند. عملاً این زجرها را به تحمیل می‌کنند. این "زندان" خود داستانی است. "میشل فوکو" را می‌خواهد تا فلسفه‌ی زندان را تشریح کند. باید در فلسفه‌ی زندان تجدیدنظر کرد. باید در فلسفه‌ی قوانینی که منجر به زندانی شدن آدم‌ها می‌شود، تجدید نظر کرد. چقدر قانون‌های سطحی وجود دارد که بر مبنای آن آدم‌ها راهیِ می‌شوند؟ باید جرم‌زدایی و زندان‌زدایی کرد. ▫️در سراسر دنیا بسیاری از جرم‌ها، واهی است. فقط برای ترساندنِ و پر کردن زندان‌هاست. دزدی و زندان هم بخشی از اقتصاد کشورهاست. "زندان" حتی نقش مهمی در دارد. "میشل فوکو" این قسمت از مسئله را ندیده است. من حتم دارم، اگر دزدها (همه رقم دزد) از جیب‌بُر گرفته تا دزد اداری که اختلاس می‌کند، به مدت ده سال کار خود را تعطیل کنند، حداقل چهارصد‌ هزارنفر در کشور بیکار می‌مانند. از پلیس و زندانبان و قاضی گرفته تا قفل‌ساز و زنجیرساز و نرده‌ساز، دوربین‌ساز، فروشنده‌های تلویزیون مدار بسته، نصّاب، قاضی دادگستری، زندان‌ساز، آشپز زندان و غیره و غیره همه می‌مانند و باید کار دیگر پیدا کنند. ▪️تازه، برای اینکه دزدی اداری انجام نشود، چه تعداد از افراد اسناد اداری و مالی را کنترل می‌کنند؟ برای ساختِ اتاق‌هایشان، ساختمان‌هایشان، چقدر تجهیزات و مواد و مصالح ساختمانی لازم است؟ میلیاردها خرج می‌شود تا معدن آهن کشف شود. میلیاردها خرج شود تا سنگ آهن، تبدیل به آهن و میلگرد شود. هزاران نفر کار کنند تا میلگرد به پنجره و حفاظ‌های سرنیزه‌ای برای لبه دیوارها تبدیل شود و دزدها نتوانند داخل خانه‌ی مردم شوند. این دزدی و داستانی است بسیار طولانی. ▫️در دنیای فعلی حدس زده می‌شود دست کم ۲۵ درصد اقتصاد جهان بر محور دزدی، قاچاق، اعتیاد، جرم و جنایت، ترور و عوامل بازدارنده‌ی این جرایم می‌چرخد. شما فکر می‌کنید همین سیستم نه چندان پیچیده‌ی دزدگیر ماشین و اعلام خطر سرقت در بانک‌ها، طلافروشی‌ها و فروشگاه‌ها نصب است، سالانه چقدر چرخش مالی دارد؟ در این دنیای مادی که همه چیز بر مدارِ می‌چرخد، چه کسی می‌تواند جرم‌زدایی کند؟ حتی برای رفع این مسائل، به یک اقتصاد مبدّل شده است. یک جور کاسبی است. که از ذهن و قلبِ بیرون رفت، جایش پاسبان، قاضی، زندان، زندان‌ساز، دوربین مداربسته و... می‌نشیند. را با فرهنگِ تربیت کنیم. شاید یک اقتصاد صحیح‌تر و کم‌هزینه‌تر جایگزین این اقتصادِ افسار گسیخته‌ی پرهزینه شود. ▪️حدود ۳۶ ساعت بود لب به چیزی نزده بود. حتی پلک‌ هم در این مدت روی هم نگذاشته بود. وقتی نمازش را سلام داد، یاد حرفِ افتاد: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" چند بار این جمله را تکرار کرد. چهره‌ی مادربزرگش پیش چشمش آمد. خنده‌ی پیره‌زن را می‌دید. با خودش گفت: "آن دفعه که مشکل پیش آمد، حکمتش را دیدم." داشت اعتماد به نفسش باز می‌گشت. احساس کرد دارد او را می‌نگرد. احساس کرد دارد خداوند را می‌بوید. احساس کرد همسرش پیش اوست. احساس کرد بر پیروز شده است. احساس کرد تاریکی در حال نابودی است. ▫️وقتی به خود آمد، دید هوا روشن شده است. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. چشمانش از شدت بی‌خوابی تار می‌دید، اما داشت روشن می‌شد. با یک استکان چای پشت سرش ایستاده بود. آن زنِ مهربانِ شمالی، با لهجه‌ی شیرینش گفت: "مهری‌جان! بیا یک چیزی بخور. حتماً امروز شوهرت آزاد می‌شود!" دلشوره‌ی اندکی کاهش یافت. احساس کرد دیگر نگران هیچ چیزی نیست. با صدای بلند گفت: "در این مشکل هم حکمتی است و در این حکمت، نعمتی." ▪️ با دهان باز به مهری زُل زده بود. در یک لحظه گفت: "مهری! چهره‌ات درست شبیه مادربزرگت شهربانو شده است. از پیشانی‌ات نور می‌تابد!" مهری استکان چای را برداشت و نوشید. گلناز شاد شد! در خانه‌شان دو عدد مرغابی داشتند. هنوز خیلی از خانه‌های تهران به آپارتمان تبدیل نشده بود. هنوز تهران به آلونک‌نشینی(!) آراسته نشده بود. هنوز خانه‌های ویلایی دارای حوض آب، فراوان بود. جمعیت تهران بسیار متعادل و مطلوب بود. 👇👇👇👇
▫️بیست‌سالی بود جعفرآقا ساکن تهران شده بود. گلناز همسرش اهلِ بود. زنی مهربان، دوست‌داشتنی، گرم و گیرا و مهربان چون همه‌ی ساکنانِ خونگرمِ کشور. گلناز بلافاصله دوعد تخم‌مرغابی با کره برای مهری نیمرو کرد. مقداری هم سبزی خوردن آورد. جعفرآقا به روال هر روز صبح، با نان سنگک وارد خانه شد. دید سینی غذا جلوِ مهری است و او مشغول خوردن صبحانه است. ▪️ با خوشحالی گفت: "خدا را شکر اشتهایت باز شد!" شادی‌کنان گفت: "صورت مهری درست شبیهِ شهربانو مادربزرگش شده است." گلناز چندبار به یزد آمده بود. آن زن مهربان شمالی، شهر کم‌باران و خانه‌های خشتی و پشت‌بام‌های کاهگلیِ یزد را دیده بود. می‌دانست که در فصل تابستان، صبح زود داخل حیاط هستیم، در گرمای ظهر به زیرزمین می‌رویم و شب به پشت‌بام کوچ می‌کنیم. ▫️آسمان شب‌های زیبای پرستاره‌ی یزد را دیده بود؛ آسمانی که زیبایی شب‌هایش کمتر از زیبایی دریا نبود. گلناز زنی بود که زیباییِ شمالِ پرباران را با کویر سوزان، باهم می‌دید. خودش می‌گفت با در دهانش طعم صمیمیت و می‌دهد. "مهری" در خانه‌ی این بانوی مهربان شمالی احساسِ و امنیت می‌کرد. همانطور که وجود لئون ارمنی و آتقی آذری و خانواده‌شان را پناهگاهی برای خود می‌دانست. ▪️عجیب است! کسانی که از حقوق می‌گرفتند تا امنیت مردم را تامین کنند، خود منشاء ناامنی و دلهره و ترس برای خود و سرورشان اعلیحضرت شدند. همیشه همین‌طور است. درست وقتی فکر می‌کنند همه تسلیم آن‌ها هستند و آب از آب تکان نمی‌خورد، یک مرتبه در بستر دریا زلزله رخ می‌دهد و پدیدار می‌شود. مشروطیت به وجود می‌آید، ملی شدن صنعت نفت و واقعه‌ی سی‌ام تیر پیدا می‌شود. انقلاب اسلامی شکل می‌گیرد. ▫️زمین خدا همیشه آرام و ناآرام است. سکونِ آن هیچ وقت دلیل آرامش همیشگی‌اش نیست. همیشه زلزله‌ای در راه است. بهتر است را یاد بگیریم تا مدیریت بحران را. در کشورهای جهان سوم، بزرگ‌ترین عامل ناامنی‌های کلان و بحران‌های اجتماعی، هستند. یکی از عواملِ سرنگونی شاه، خود ساواک بود. آن‌ها می‌دانستند که در بالشتِ فلان دانشجو است، ولی نمی‌دانستند که پیکره‌ی جامعه چنان ملتهب است که همه‌ی خود هر یک، هستند. ▪️همه‌ی خود بمب هستند. همه دیگ بخار هستند. وقتی نیروهای امنیتی، خُردنگر شدند و قدرتِ کَلان‌نگری نداشتند، به عامل ناامنی مبدل می‌شوند. ساوک ایران، "ک. ا. ژ. ب" شوروی سابق و استخبارات صدام و قذافی فکر می‌کردند بیدارند. خواب آن‌ها عمیق‌تر از آن بود که التهاب‌های عمیق اجتماعی و جوشش مردمی را بفهمند و آن را درک کنند. بسیاری از نظام‌های امنیتی در کشورهای جهان سوم و حتی کشورهای پیشرفته، به همین دچارند. ▫️ صبحانه‌اش را کامل خورد، مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است. و استوار بود. خواب داشت چشمانش را می‌ربود. گلناز رختخواب را پهن کرد. مهری در رختخواب دراز کشید. پلک‌هایش را به آرامی بست و به خواب عمیقی فرو رفت. بیدار که شد، ظهر بود. جعفرآقا به رفته بود. تا پیگیر کار پسرعمویش شود. مهری ناهارش را خورد و عازم دانشگاه شد. جلوِ دانشگاه شلوغ بود. پانزده آذر بود‌. شانزده آذرِ شلوغی در راه بود. هیچ‌کس را به داخل دانشگاه راه نمی‌دادند. داخل دانشگاه شعار می‌دادند، دانشجویان بیرون پاسخ شعار آن‌ها را فریاد می‌کشیدند. ▪️ همه جمع بودند. مهری جعفرآقا، لئون و آقاتقی را دید که در گوشه‌ای ایستاده بودند. هر سه‌نفر امروز هم کارشان را تعطیل کرده و در جستجوی بودند. حالا مهری بود که آن‌ها را دلداری می‌داد. در تعجب بود که مهری همان زن دیروزی است که مثل شوهرمرده‌ها نگران بود؟ مهری به جعفرآقا گفت: "من به خانه‌ی خودم می‌روم. شاید آقارضا امشب به خانه برگردد!" جعفرآقا به مهری اصرار کرد به خانه‌ی او برود اما مهری گفت ترجیح می‌دهد به خانه خودش برود. او دیگر مهری دیشب نبود. حالا او بر اعصابش مسلط شده و اعتماد به نفس خودش را بازیافته بود. حالا او را با نظریه‌ی مادربزرگش بازیافته بود: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." شما هم سعی کنید را اینطور ببینید و بعد بگویید در هر مشکلی نعمتی است. من همیشه مشکلات ناخودخواسته‌ی اطرافم را می‌دانم. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️سُلماز به گفت: "کتابت را بردار و به خانه‌ی ما بیا. درست را بخوان. هروقت این خانم رفت بلیت گرفت، ما هم تور را به گاراژ می‌رسانیم." سکینه‌خانم روی چادرشب رختخواب‌ها نشسته بود. چندتا متلک و بد و بیراه به گفت و راه افتاد برود بلیت بخرد. نزدیک‌های غروب، برادر آقارضا همراه با جعفرآقا پسرعمویش و گلناز آمدند. سکینه‌خانم نیامده بود. دو مرد برای پیدا کردنِ سکینه‌خانم رفتند. ▫️ به مهری گفت: "بیا اسباب‌هایت را دوباره بچینیم‌." گفت: "به خدا فردا ساعت هشت صبح سخت‌ترین امتحانم را دارم!" سُلماز و ملینا گفتند: "غصه نخور! بیا به خانه‌ی ما درس بخوان. ما به کمک گلنازخانم اسباب‌هایت را تمیزتر از قبل می‌چینیم." سه زن ترک و ارمنی و شمالی، اسباب‌ها را باز کردند. خانه را سامان دادند. چای درست کردند. ▪️حدود ساعت ۹ شب، دو مرد مادر آقارضا را به خانه آوردند. او گمشده بود. بلیت نخریده بود. جعفرآقا، سکینه‌خانم و اصغرآقا را به خانه‌ی خودش برد. به مهری گفت: "زن‌داداش! از کارهای مادر معذرت می‌خواهم! شما خیالت راحت. کاری داشته باشی، خودم انجام می‌دهم. من و مادرم فردا به یزد می‌رویم." همان‌جا خداحافظی کردند. سکینه می‌گفت: "پسر من زندان است و این دختر توی تهران وِلُو است. جواب مردم را چه بدهم! چه روزگاری شده است!" ▫️مهری اشک‌ریزان درس می‌خواند. سلماز برایش غذا و ملینا شیرینی و کیک آوردند. آن دو زن یکی و یکی ، به مهری، مهربانی بسیار می‌کردند. آقاتقی و لئون هم به او دلداری می‌دادند. آن‌شب وقتی مهری سر بر بالین گذاشت، را فراموش کرده بود. وقتی آخرین امتحانش را داد، از دانشکده راهی زندان شد. ▪️روز ملاقات نبود، اما مهری به امید مهربانی استوار ایوب ساقی، به زندان رفت. ، آقارضا را دوست داشت و به او احترام می‌گذاشت. که به زندان افتاده بود، بدترین شکنجه‌ها را تحمل کرده بود. اما نه اعتراف کرده و نه حاضر به همکاری شده بود. خوب این آدم، احترام دارد. مهری از استوار ساقی خواست شوهرش را چند دقیقه ببیند. استوار گفت: "والله نمی‌شود! برای من مسئولیت دارد. باید صبر کنی." مهری گفت: "به خدا من نیستم!" ▫️ خندید و از مهری پرسید: "حالا با آقارضا چکار داری که این‌قدر اصرار داری او را ببینی؟" مهری جواب داد: "امتحاناتم تمام شده است. فکر کنم شاگرد اول شده‌ام. می‌خواهم خودم این خبر را به او بدهم تا خوشحال شود." ترتیب ملاقات دو دلداده را برای یک ساعت در اتاقی داد. در سال ۱۳۹۲ می‌گفت: "اگر استوار ساقی زنده است خدا سلامتش بدارد و اگر مرده است، روحش را شاد کند!" آقارضا بعدها گفته بود کاش همه‌ی زندان‌بان‌ها مثلِ بودند. مقتدر، باصلابت و مهربان. ✅ پایان؛ هفته‌ی آینده با خرید خانه در تهران همراه باشید. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin