eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.7هزار دنبال‌کننده
67هزار عکس
10.9هزار ویدیو
229 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ سرِ شب با لباس شخصی به درِ خانه‌ی آقارضا رفت. با شنیدن خبر سراسیمه شد و گفت همین حالا می‌رود زندان تا ببیند چه خبر شده است‌. به او گفت: "اگر الان به زندان بروی، می‌فهمند که من خبر داده‌ام. امشب را صبر کن، فردا ساعت ۱۰ صبح برو بگو شوهرم دیر کرده و دیشب به خانه نیامده است." ▫️ شب از دلشوره نتوانست بخوابد. تمام شب در رختخوابش غلت زد. چند بار بلند شد و نماز خواند. دعا کرد و از همه انبیا و اولیا کمک خواست. صبح زود بلند شد. به سختی می‌گذشت. روز بعد به زندان مراجعه کرد و گفت می‌خواهد شوهرش را ببیند. گفتند او کشیک است و تا پانزده روز حق ملاقات ندارد. "مهری" با دلی شکسته و چشمانی اشکبار به خانه بازگشت. داستان را به پدرش گفت. به دخترش گفت صبور باشد. ▪️یکی از خبرها را برای مهری می‌آورد و خبر مهری را به زندان می‌برد. پدر مهری تلاش کرد از وضعیت دامادش باخبر شود. سرانجام فهمید که او چه کرده است، نگران شد. چند روز بعد مهری مقداری میوه و لباس برای همسرش برد. ▫️بعد از پانزده روز زار و نزار به خانه آمد. یک روز استراحت داشت و دوباره ۱۰ روز کشیک. به حمام رفت و با مهری درد دل کرد و ماجرا را گفت. زن و شوهر با هم مهربانی کردند. روحیه‌شان شاد شد. آقارضا گفت در زندان همواره به یاد او و گفته‌ی بوده است: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی نعمتی." گفت: "من پاسبان نمی‌مانم، استعفا می‌دهم، پاسبانی به مذاق من نمی‌آید." بعد شعر معروفِ را خواند: که گفتت برو دست رستم ببند؟ نبندد مرا دست، چرخ بلند ▪️ گفت: "خدا بزرگ است" گفت: "خدا بزرگ است، ولی باید تلاش کرد. تو در خانه تنها چکار می‌کنی؟" مهری گفت: "بیشتر به خانه‌ی پدرم می‌روم. شب‌ها اکبر پسر زینت پیشم می‌آید. به او درس می‌دهم." گفت: "خودت هم درس بخوان. باید دیپلمت را بگیری." مهری خیلی خوشحال شد در دلش فکر کرد شاید حکمت این مشکل همین باشد. ▫️در پانزده روز اول، رئیس زندان خیلی به سخت گرفت. انواع توهین را به او کرد. کارهای سخت را که وظیفه‌ی زندانی‌ها بود، بر عهده‌ی او گذاشت. در ۱۰ روز بعد، رئیس کمی مهربانتر شد. یکی از که پاسبان کهنه‌کاری بود، گفت: "رضا مواظب خودت باش! پشت این مهربانی یک کلکی هست. رئیس شهربانی تو را به سادگی نمی‌بخشد." آن ۱۰ روز هم گذشت. زندگی عادی شروع شد. ▪️چهارماه از آن ماجرا گذشت. ۱۲ آبان ۱۳۴۲ بود. مثل روزهای دیگر کشیک زندان بود. او را به اتاقش خواست. یک فرد با لباس شخصی و یک ستوان و یک استوار هم آنجا بودند. آن‌ها عضو زندان نبودند. آقارضا خبردار ایستاد. گفت: "رضا، جیب‌هایت را خالی کن." رضا جیب شلوارش را خالی کرد. افسر به استوار گفت: "جیب‌های کُتش را خالی کن." ▫️ جیب‌های آقارضا را خالی کرد. خشکش زد. دهانش از تعجب باز ماند. چشم‌هایش گشاد شد. سرش سوت کشید. داخل جیب کُتش یک لول بود. ستوان پرسید: "این چی هست؟" نگاهی به چپ و راست کرد و گفت: "به خداوندی خدا این مال من نیست! من خبر ندارم." رئیس‌زندان گفت: "این را بازپرس، تحقیق خواهد کرد. تریاک وارد زندان می‌کنی؟ پس قاچاقچیِ زندان تو هستی!" ▪️ برای آقارضا تشکیل شد‌. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک می‌فروخته است. توی محله هیچ‌کس . همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را می‌شناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را می‌خواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس‌ شهربانی افتاد. که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم هستند. هنوز کتابِ "کارگران دریا" نوشته‌ی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود. ✅ تا اینجا را داشته باشید قصه‌ی آشناییست، ادامه دارد... 📚شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️بی‌بی‌هلی پارچه‌هایش را به سفارشِ ، مستقیم به بازار می‌داد. یا ترمه‌هایش را به می‌فروخت. در آن سال‌ها (دهه‌ی ۴۰_۱۳۳۰) تعدادِ مغازه‌داران و تاجران یهودی در بازارهای یزد به خصوص ، زیاد بود. تعدادشان حداقل به سی‌و‌پنج درصد بازاری‌های بازارِ خان می‌رسید. جمعه را مسلمانان و شنبه را یهودی‌ها تعطیل می‌کردند. عملاً شنبه هم بازارِ خانِ یزد، نیمه‌تعطیل بود. از هر تاجرِ قدیمی بازار سئوال کردم، گفت "یهودی‌ها"، مردمانِ بسیار درستی بودند. هرگز در کارشان تقلب یا کاستی یا کلک نبود. ▫️آن روز دورِ حوض صحبت از فراهم کردن پول برای خرید نخ و وسایل دیگر بود. باید نخ می‌خریدند تا دستگاه‌ها را راه می‌انداختند. گفت: "شهربانو پارچه‌هایش را در بازارِ خان به تاجرهای یهودی می‌فروخت، ترمه‌ها را به ابراهیم یروشلی و جیم‌ها را به هارون‌الدادی. من آن دو نفر را می‌شناسم. فردا با مهری به مغازه‌ی آنها می‌رویم." ▪️ظهر آش و کتلت فراوان از خانه‌ی بی‌بی‌هاجر آوردند. درست همان موقع اشرف با دو پسر کوچکش با یک گادیشه‌ی(گاودوش: ظرفی است سر گشاد و ته تنگ که معمولاً شیر گاو را در آن می‌دوشند.) بزرگِ ماست و یک سفره سبزی خوردن، وارد شد. انسجام خانوادگی و همسایگی، کامل شد. اشرف، زن عموی مهری از زمان مرگ رقیه به خانه‌ی برادرشوهرش نیامده بود. ▫️موقعِ ناهار اعظم را سر دست کرد و به شدت بر آن کوبید. زن‌ها و بچه‌ها دور حوض عربونه زدند و رقصیدند؛ صدا و رقصی که غم و شادی را توامان در خود داشت. صدا و رقصی که را طلب می‌کرد(بعدها در پاریس یک دوست موسیقی‌دان اهل سیرالئون برایم داستان نوعی رقص ظلم و داد را تشریح کرد.) مثل اینکه هیچ غمی وجود نداشت. غمِ زندانی‌شدن همسرش را فراموش کرده بود. ▪️من به شدت خواهانِ صفورا بودم. از گونه‌های سرخ او و نگاه‌های آتشینش معلوم بود که طاقت او نیز طاق شده است. این نوجوانی هم عالمی دارد. سنّی که مَرد شده‌ای، ولی هیچ‌کس تو را به مردی قبول ندارد. می‌توانی بین زن‌ها جولان بدهی. چند ماه و حداکثر یکسال بعد دیگر نمی‌توانستم به خانه‌ی همسایه‌ها بروم و قاطی زن‌هابشوم. یک‌سال بعد همسایه‌ها رسماً مرا مَرد می‌دانستند. پایم از جلسات زنانه و خانه‌ی همسایه‌های دختردار بریده می‌شد. ✅ این داستان ادامه دارد.... 📌{۱} و اما این قسمت از داستان، آقایِ ، مردِ وارسته و بزرگواری بود. فردی مؤدب، دانا و زحمتکش. در انارِ یزد مِلک و آبی داشت. خانواده‌اش از بزرگانِ آن‌جا بود. در زمان بی‌نظمی‌های جنگ دوم، دزدان، اموالِ آن‌ها را تاراج می‌کنند. سیل و خشکسالی هم افزون بر دزدها می‌شود. دبیریِ مالک، در یزد رُفتگرِ شهرداری می‌شود. که من خیلی چیزها از او آموختم. من شب‌های بسیاری را در اتاق آنها می‌ماندم و با علی و اکبر و بچه‌های او کتابِ امیر ارسلان و اسکندرنامه می‌خواندم. 📌، بعدازظهرها برای مردم آب می‌کشید. آب چاه چهل گز. او مردی آراسته، مرتب و همیشه تمیز بود. صبور و حلیم بود. هرگز او را خندان ندیدم. اخم هم در چهره‌اش نبود. ولی هیچ‌چیز در زندگی‌اش نبود که او را بخنداند. همسرش از بزرگسالی پشت دستگاه شعربافی نشسته بود. زنی که کارگر داشته است، حالا خود کارگر شده بود. سرعتِ کار او نصف سرعت کارگران معمولی شعر بافی بود. 📌 بی‌بی‌هلی او را تحمل می‌کرد. من کلاس پنجم یا ششم دبستان بودم. روزی کسی از من سئوال کرد: "در آینده می‌خواهی چه کاره شوی؟" گفتم: "استادِ دانشگاه." نمی‌دانم کلمه‌ی استاد را کجا شنیده بودم. هنوز به تهران و خانه‌ی استاد محمدی نرفته بودم. همسایه‌ای آن‌جا بود. به من گفت: "خوبه خوبه! چه حرف‌ها" گفت: "حسین حتماً استادِ دانشگاه می‌شود. بچه را تشویق کنید." سکینه‌خانم از آن زن سئوال کرد: " اگر حسین گفته بود می‌خواهم پادو بشوم خوب بود؟" این حرف نشان از عمقِ فرهنگ خانم دبیری داشت. 📚شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📨 📌قصه به اینجا رسید که قرار شد دستگاه‌های شَعر بافی شهربانو که در زیرزمین خانه‌ی خلیفه محمدعلی خاک می‌خورد دوباره به کار بیفتد، تا مهری بتواند در نبودِ آقارضا، از این راه کسبِ درآمد کند، بخوانیم ادامه‌‌ی ماجرا... ▫️غروب، دستگاه‌ها آماده‌ی کار بود. ربابه ترمه‌باف و خواهرش یکی از دستگاه‌های ترمه‌بافی را راه انداختند. هر دستگاه ترمه‌بافی دو نفر کارگر می‌خواست. برای دستگاه جیم‌بافی یک نفر کافی بود. پیدا کردن کارگر، ساده نبود. ربابه گفت تا کارگر پیدا کند، دستگاه ترمه‌بافی خودش را تعطیل و برای او کار می‌کند. ▪️حاجیک زن رمضان هم گفت دستگاه جیم‌بافی خودش را تعطیل و برای او کار می‌کند و دستگاه مهری را راه می‌اندازد. این خود نوعی بود. آن‌ها دستگاه خودشان را رها می‌کردند تا برای همسایه مجانی کار کنند. دیگران هم قول همکاری و پیدا کردن کارگر دادند. ▫️فردا و بی‌بی‌هلی راهی بازار شدند. اول به مغازه‌ی رفتند. مغازه‌ی او وسط بازار خان بود. بی‌بی‌هلی، یروشلی را می‌شناخت. او مهری را به یروشلی معرفی کرد: "نوه شهربانو، دختر خلیفه محمدعلی زن آقارضا پاسبان" ابراهیم یروشلی گفت سال‌ها طرف حسابِ بوده و در پُرسه(مراسم‌ختم) او هم شرکت کرده است. ▪️ گفت: "من دستگاه‌های مادربزرگم را راه انداخته‌ام. کلاف ابریشم و سایر وسایل برای بافت ترمه می‌خواهم، پول هم ندارم." گفت: "هر چه می‌خواهی، نسیه می‌دهم. من به تو اطمینان کامل دارد." مهری گفت برای دو دستگاه ابریشم می‌خواهم. گفت: "می‌دانم شوهرت به ناحق گرفتار شده است. حتماً چون او گرفتار شده، می‌خواهی دستگاه‌ها راه بیندازی!" بعد بلافاصله ابریشم و خامه را تحویل مهری داد. ▫️و گفت: "برای اینکه دستگاه‌ها را راه بیندازی، به پول نیاز داری. می‌خواهی به تو پیش پرداخت بدهم؟" دفترش را آورد و اجناس داده شده را در آن نوشت. ۱۵۰ تومان هم پیش پرداخت به مهری داد. گفت: "وسایل همین‌جا باشد تا برویم مغازه‌ی الدادی برای نخ جیم." ▪️آن زمان ، بود که به بازارِ داخلی متکی بود. بازاری نبود که به بازارِ چین وصل باشد. خدا لعنت کند آن‌هایی که در طول پنجاه‌سال بازارهای تولیدی ما را به تبدیل کردند! آن هم بازارِ نوکرِ سرمایه‌داری چین. جنسِ نامرغوب و اصطلاحاً بُنجلِ چین را آوردند تا تولید و را نابود کنند. در آن زمان بازاری‌ها عمل می‌کردند. 📌{۱} ▫️ در کار پارچه‌ی ابریشمی بود. در کار پارچه‌های پنبه‌ای بود. یکی نخِ ابریشم تحویل می‌داد و پارچه‌ی ابریشمی می‌گرفت و دیگری نخِ پنبه‌ای می‌فروخت و پارچه پنبه‌ای می‌خرید. تازه همین یروشلی در تولید کرم نوغان و پیله هم سرمایه‌گذاری می‌کرد. به تسبیح و دلق و انجمن‌های پر آب و تاب نیست. به تولید و اشتغال ملی وابسته است. ▪️هر دو زن به مغازه‌ی رفتند. الدادی مغازه‌ی کوچکی داشت. را شناخت. او گفت: "من سال‌ها با شهربانو درباره‌ی تورات و قرآن بحث می‌کردم. از شهربانو چیزها یاد گرفتم. من شاگرد شهربانو هستم. بچه‌های من پیش شهربانو تورات و تلمود یاد گرفته‌اند." این دو زن با الدادی صحبت از راه‌اندازی دستگاه‌های جیم کردند. الدادی هم چون یروشلی تمام وسایل لازم را به مهری نسیه داد و گفت: "مادربزرگت کمی از من طلب دارد. چند توپ جیم و ترمه نزد من امانت گذاشته بود که دیگر سراغشان نیامد. به عمویت هم پیغام دادم، او هم نیامد. من دفتر و دستکم را نگاه می‌کنم، هر چه طلب داشت از بدهی تو کم می‌کنم." 👇👇👇👇
▫️ از مهری پرسید: "ورّاث دیگر به این کار راضی هستند." گفت: "شهربانو وقتی زنده بوده دستگاه‌ها را به شوهر مهری داده است‌." در آن زمان به دروغ و کلک و چک برگشتی آلوده نبود. در طولِ بیست‌سال، یعنی ۱۳۲۵ تا ۱۳۴۵، حتی یک بازاری در به خاطرِ ناحسابی و مالِ مردم‌خوری به زندان نرفته است. این را پاس بداریم. من فکر می‌کنم در بیشتر بلکه تمامی شهرهای ایران بِجز تهران، وضع همین‌طور بوده است. بازارهای بزرگی چون بازار شهر تبریز، قزوین، اصفهان، کرمان، شیراز و...بر مبنای درستی استوار بوده است. من مسئله‌ی بازار را در یک مقاله‌ی علمی نگاشته‌ام. ▪️ یک باربر گرفت. باربر بارها را در گاری دستی کوچکش گذاشت و راهی خانه شدند. (حبیب نیکوکار) از بعدازظهر مشغول کار شد تا دستگاه‌ها را راه بیندازد. بعد از سه روز دستگاه‌ها آماده بود. کارگر هم پیدا شده بود. آحبیب هم با وجود آن که سه روز کار کرد، هیچ دستمزدی نگرفت. هر چه مهری اصرار کرد، آحبیب نیکوکار گفت در بچگی شاگردِ بوده و این چند روز کار را برای نوه‌اش به یاد شاگردی او انجام داده است. آحبیب گفت: "بعد از این کاری داشتی، مزد می‌گیرم."📌{۲} ✅ این داستان ادامه دارد... 📌{۱} و اما بخوانیم اولین ؛ دکتر پاپلی می‌گوید: امروز دوشنبه ۱۳۹۴/۳/۲۵ است ۹ روز است عملِ جراحی پروستات کرده‌ام. پنج روز بیمارستان بودم. حالا خانه هستم. کیسه‌ی ادرارم به دست چپم است. چون نمی‌توانم بنشینم، ایستاده دارم می‌نویسم. امروز ارباب شهریار؛ از یزد تلفن کرد. احوالپرسی کرد، البته نمی‌دانست عمل کردم، من هم نگفتم، عمل جراحی را به نگفتم. اگر مادرم بفهمد خیلی نگران می‌شود. 📌من هم به دوستِ زردشتی‌ام دبیر بازنشسته تلفن کردم. احوالش را پرسیدم. پایش را عمل کرده است. وقتی از او پرسید مشهد کاری داری؟ گفت: "سلامِ مرا خدمتِ برسان." عمیق‌تر از آن است که مستشرقان بفهمند. خدا کند که هرگز نفهمند! دارم برای چندمین بار متن جلد چهارم شازده حمام را تصحیح می‌کنم. 📌{۲} و اما دومین ؛ دکتر پاپلی می‌گوید: من از این شاگردها زیاد دارم. شاگردانی که در سال‌های ۱۳۵۰ با من درس داشتند. ولی هنوز محبت می‌کنند. الان ساعت ۴:۳۰ دقیقه صبح روز ۱۳۹۳/۴/۱۶ است. یکی از شاگردان قدیمی که محبت دارد و بارها به من محبت کرده است، آقای است. مرد شریف بزرگواری که خود سال‌ها دبیر بود. شهردار طرقبه بود‌. معتمد مردم طرقبه است. منشاء خدمات مهمی برای شهر طرقبه است. به من چیزها آموخت. درس صبر، و پاسداشت‌. 📌 من وقتی به او درس نقشه‌خوانی می‌دادم ۳_۲۲ سال بیشتر نداشتم. امیدوارم اگر شما هستید شاگردانِ بامحبتی چون آقای حبیب‌الله اباذری طرقبه داشته باشید. من ده‌ها بلکه بیش از ۱۵۰ نفر از این شاگردان با محبت دارم. من همه رقم "همکاری" هم داشته و دارم. همکاری اگر می‌توانست در مرا به دیارِ عدم می‌فرستاد تا همکاری که همیشه مرا کرده است. من از همه‌ی شاگردانم متشکرم؛ حتی آن‌ها که به دلیل شغلی مجبور بودند برای من گزارش بدهند و پرونده درست کنند! شاگردی جای خودش را دارد وظیفه‌ی شغلی جای خود را. 📚 شازده حمام، جلد ۴ @zarrhbin
▪️هر چند در زندگی به بیشتر سخت می‌گذشت، بیشتر مصمم می‌شد درس بخواند. شب‌ها تا دیر وقت درس می‌خواند. چون معلمی دلسوز به او درس می‌داد هر چند خودش در درس‌های عربی، بدیع و قافیه مشکل داشت. قرار شد یک معلم در این زمینه‌ها پیدا کنند. آن موقع کلاس‌های آموزشی امروزی نبود. معلم خصوصی هم نبود. اگر هم بود، کم بود. ▫️ با چند نفر صحبت کرد. فردی به اسم محمد کیانی را به او معرفی کردند. کیانی دبیری مشهور بود. آقارضا به او مراجعه کرد. آقای کیانی قبول کرد هفته‌ای چهارساعت به آقارضا درس بدهد. وقتی آقارضا پرسید باید ساعتی چقدر بپردازد، گفت درس دادن به افراد را وظیفه‌ی خودش می‌داند و هیچ پولی را دریافت نمی‌کند. چند جلسه آقارضا به کتابخانه شرف‌الدین علی رفت. آن‌جا آقای کیانی به او درس می‌داد. ▪️فضای کتابخانه برای درس‌ دادن مناسب نبود. روزی آقارضا، آقای کیانی را به خانه‌اش دعوت کرد. کیانی با خوشحالی دعوت آقارضا را پذیرفت و به خانه‌ی او رفت. وقتی فهمید مهری نوه‌ی ، گفت که در بچگی شاگرد ملّاشهربانو بوده است. او از شهربانو بسیار تعریف و گفت که از سال ۱۳۱۶ تا ۱۳۲۱ فقط با سه نفر دیگر پیش شهربانو درس خوانده است. در آن سالها شهربانو به تعداد کمی درس می‌داد. ▫️ گفت از دانشگاه تهران لیسانس ادبیات فارسی گرفته است و در دوره‌ی دانشجویی گهگاه برای پرسیدن بعضی از اشکال‌های درسی‌اش درباره‌ی اشعار عرفانی، به شهربانو مراجعه می‌کرده است. بعد ادامه داد: "بعضی سئوال‌ها را که استادان دانشگاه تهران در پاسخ به آن‌ها مشکل داشتند، به راحتی پاسخ می‌داد. تقریباً تمام اشعار سنایی، عطار، مثنوی و دیوان شمس، حافظ، عراقی و شیخ محمود شبستری را حفظ بود، به علاوه، همه آیات و سوره‌های قرآن را از حفظ می‌خواند. او تطبیق اشعار را با آیات و روایات و احادیث، به خوبی می‌دانست." ▪️به همین جهت، آن دبیر شریف احترام بیشتری برای مهری و آقارضا قایل بود. آقای کیانی گفت تمام تلاشش را خواهد کرد تا آقارضا امسال در متفرقه‌ی اول دبیرستان قبول شود‌. بالاخره هم چنین شد. در خرداد، کلاس اول دبیرستان قبول شد. ▫️ هم تصمیم گرفت دیپلم بگیرد. خانم رئیس دبیرستان ایراندخت بود. مهری به او مراجعه کرد و از آن بانوی فرهیخته کمک خواست دیپلمش را به طور متفرقه بگیرد. خانم نشاط وقتی فهمید مهری قصد دارد ادامه تحصیل دهد خوشحال شد و او را تشویق به آن کار کرد. همه اعلام آمادگی کردند که به مهری درس بدهند و مشکلات درسی‌اش را برطرف کنند. ▪️هنوز رابطه‌ی میان معلم و شاگرد نشده بود. هیچ معلمی حرف از پول نزد، یا از او پول و کادو نخواست. هنوز مثل امروز پولی نشده بود. مهری از تشویق‌های خانم نشاط و معلم‌ها خوشحال شده بود. در راه بازگشت از مدرسه به خانه، مثل این که بال درآورده بود. درست مثل زمانی که دختربچه‌ی ۸_۷ ساله بود شادی‌کنان در کوچه می‌دوید. ▫️دو گوشه‌ی چادرنمازش را از بالای کتف‌هایش گرفت و دوید. باد در چادرنمازش افتاد. چندنفر از زن‌های اهل محل او را دیدند. متعجب مانده بودند. خبر به سرعت در کوچه پخش شد. زن آقارضا پاسبان مثل دختربچه‌های ۷_۶ ساله توی کوچه می‌دوید. چادر نمازش را باد می‌داد. حالا ، آقارضا را بیشتر از همیشه دوست داشت. همسرش؛ هم مرد درستکاری بود و هم به او اجازه داده بود درس بخواند. شادیِ مهری وصف ناپذیر بود. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 📌 قصه به اینجا رسید که آقارضا در اعتصابات دانشجویی دستگیر شد که به همین دلیل، مهری ناراحت بود و عذاب می‌کشید، بخوانیم ادامه‌ی داستان را... ▫️کاش می‌دانستند وقتی کسی را می‌کنند، چه به اطرافیانش می‌دهند. آن وقت بیخودی کسی را بازداشت نمی‌کردند. آن وقت خودشان هم بیخودی روزی بازداشت نمی‌شدند. اگر می‌دانستند وقتی کسی به زندان محکوم می‌شود، چه زجری به خانواده‌اش وارد می‌شود، بخشی از را می‌بخشیدند. نهادهایی را برای دلداری و حمایت خانواده‌ها تشکیل می‌دادند. ▪️شاید هم می‌دانند که با و بازداشت‌های بی‌جهت، چه را می‌آفرینند. عملاً این زجرها را به تحمیل می‌کنند. این "زندان" خود داستانی است. "میشل فوکو" را می‌خواهد تا فلسفه‌ی زندان را تشریح کند. باید در فلسفه‌ی زندان تجدیدنظر کرد. باید در فلسفه‌ی قوانینی که منجر به زندانی شدن آدم‌ها می‌شود، تجدید نظر کرد. چقدر قانون‌های سطحی وجود دارد که بر مبنای آن آدم‌ها راهیِ می‌شوند؟ باید جرم‌زدایی و زندان‌زدایی کرد. ▫️در سراسر دنیا بسیاری از جرم‌ها، واهی است. فقط برای ترساندنِ و پر کردن زندان‌هاست. دزدی و زندان هم بخشی از اقتصاد کشورهاست. "زندان" حتی نقش مهمی در دارد. "میشل فوکو" این قسمت از مسئله را ندیده است. من حتم دارم، اگر دزدها (همه رقم دزد) از جیب‌بُر گرفته تا دزد اداری که اختلاس می‌کند، به مدت ده سال کار خود را تعطیل کنند، حداقل چهارصد‌ هزارنفر در کشور بیکار می‌مانند. از پلیس و زندانبان و قاضی گرفته تا قفل‌ساز و زنجیرساز و نرده‌ساز، دوربین‌ساز، فروشنده‌های تلویزیون مدار بسته، نصّاب، قاضی دادگستری، زندان‌ساز، آشپز زندان و غیره و غیره همه می‌مانند و باید کار دیگر پیدا کنند. ▪️تازه، برای اینکه دزدی اداری انجام نشود، چه تعداد از افراد اسناد اداری و مالی را کنترل می‌کنند؟ برای ساختِ اتاق‌هایشان، ساختمان‌هایشان، چقدر تجهیزات و مواد و مصالح ساختمانی لازم است؟ میلیاردها خرج می‌شود تا معدن آهن کشف شود. میلیاردها خرج شود تا سنگ آهن، تبدیل به آهن و میلگرد شود. هزاران نفر کار کنند تا میلگرد به پنجره و حفاظ‌های سرنیزه‌ای برای لبه دیوارها تبدیل شود و دزدها نتوانند داخل خانه‌ی مردم شوند. این دزدی و داستانی است بسیار طولانی. ▫️در دنیای فعلی حدس زده می‌شود دست کم ۲۵ درصد اقتصاد جهان بر محور دزدی، قاچاق، اعتیاد، جرم و جنایت، ترور و عوامل بازدارنده‌ی این جرایم می‌چرخد. شما فکر می‌کنید همین سیستم نه چندان پیچیده‌ی دزدگیر ماشین و اعلام خطر سرقت در بانک‌ها، طلافروشی‌ها و فروشگاه‌ها نصب است، سالانه چقدر چرخش مالی دارد؟ در این دنیای مادی که همه چیز بر مدارِ می‌چرخد، چه کسی می‌تواند جرم‌زدایی کند؟ حتی برای رفع این مسائل، به یک اقتصاد مبدّل شده است. یک جور کاسبی است. که از ذهن و قلبِ بیرون رفت، جایش پاسبان، قاضی، زندان، زندان‌ساز، دوربین مداربسته و... می‌نشیند. را با فرهنگِ تربیت کنیم. شاید یک اقتصاد صحیح‌تر و کم‌هزینه‌تر جایگزین این اقتصادِ افسار گسیخته‌ی پرهزینه شود. ▪️حدود ۳۶ ساعت بود لب به چیزی نزده بود. حتی پلک‌ هم در این مدت روی هم نگذاشته بود. وقتی نمازش را سلام داد، یاد حرفِ افتاد: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" چند بار این جمله را تکرار کرد. چهره‌ی مادربزرگش پیش چشمش آمد. خنده‌ی پیره‌زن را می‌دید. با خودش گفت: "آن دفعه که مشکل پیش آمد، حکمتش را دیدم." داشت اعتماد به نفسش باز می‌گشت. احساس کرد دارد او را می‌نگرد. احساس کرد دارد خداوند را می‌بوید. احساس کرد همسرش پیش اوست. احساس کرد بر پیروز شده است. احساس کرد تاریکی در حال نابودی است. ▫️وقتی به خود آمد، دید هوا روشن شده است. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. چشمانش از شدت بی‌خوابی تار می‌دید، اما داشت روشن می‌شد. با یک استکان چای پشت سرش ایستاده بود. آن زنِ مهربانِ شمالی، با لهجه‌ی شیرینش گفت: "مهری‌جان! بیا یک چیزی بخور. حتماً امروز شوهرت آزاد می‌شود!" دلشوره‌ی اندکی کاهش یافت. احساس کرد دیگر نگران هیچ چیزی نیست. با صدای بلند گفت: "در این مشکل هم حکمتی است و در این حکمت، نعمتی." ▪️ با دهان باز به مهری زُل زده بود. در یک لحظه گفت: "مهری! چهره‌ات درست شبیه مادربزرگت شهربانو شده است. از پیشانی‌ات نور می‌تابد!" مهری استکان چای را برداشت و نوشید. گلناز شاد شد! در خانه‌شان دو عدد مرغابی داشتند. هنوز خیلی از خانه‌های تهران به آپارتمان تبدیل نشده بود. هنوز تهران به آلونک‌نشینی(!) آراسته نشده بود. هنوز خانه‌های ویلایی دارای حوض آب، فراوان بود. جمعیت تهران بسیار متعادل و مطلوب بود. 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 📌داستان به اینجا رسید که ساواک آقارضا را دستگیر کرده بود و به دلیل روابط حسنه‌ای که به خاطر فرهنگ اصیلش با دیگران داشت می‌خواستند او را به کمونیست و توده‌ای بودن متهم کنند بخوانیم قسمت پایانی این داستان را... ▪️ را هر روز از اتاق شکنجه به سلولش می‌بردند. در سلول به یاد مهری می‌افتاد و از دوری‌اش دلتنگ می‌شد. گاه گریه می‌کرد. حرفِ در گوشش صدا می‌کرد: "در هر مشکلی،حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی". پیش خود فکر می‌کرد که در این شلاق‌خوردن‌ها و چه نعمتی ممکن است نهفته باشد. حساب روز و ماه از دستش در رفته بود. دیگر حتی حوصله نداشت با ناخنش به دیوار بلند سلول خط بکشد. حوصله که هیچ، هم نداشت. ▫️ یک چهاردیواری کوچک بود با سقفی بلند. پنجره‌ای کوچک، نور بسیار خفیفی را غیرمستقیم به داخل سلول می‌داد، به اندازه‌ای که می‌شد فهمید روز است یا نه. یک لامپ کوچک به سقف آویزان بود. سقفی به بلندی حدود چهارمتر. آقارضا گاه به یادِ (ع) می‌افتاد. می‌گفت هر چه باشد، این سلول از زندان آن حضرت بهتر است. گاه برای آن حضرت اشک می‌ریخت. گاه یاد سرنوشتِ (ع) در زندان، می‌افتاد. ▪️از سلول‌های مجاور صدای آه و ناله و فغان می‌آمد. در عجب بود که یک انسان چگونه می‌تواند این‌قدر شقی باشد. حالا یک کسی گفته است شلاق‌ بزن، تو چرا این‌قدر محکم می‌زنی! احساس می‌کرد از درد و رنج او و زندانیان دیگر لذت می‌برند. احساس می‌کرد آن‌ها نوعی دارند. وقتی از درد فریاد می‌زد، آن‌ها لبخند می‌زدند. در دلش هزار بار خدا را شکر می‌کرد که یک شکنجه‌گر نیست. ▫️گاه با خودش می‌گفت نعمتی که در این درد و رنج نهفته است، است. هرلحظه صدها بار به پدر و مادر شکنجه‌گرها لعنت می‌فرستاد. هرگز نمی‌خواست جای آن‌ها باشد. در آن سلول نیمه‌تاریک دست روی زخم‌هایش می‌کشید. احساس می‌کرد دارد را لمس می‌کند. او هزاران‌بار به پدر و مادرش درود می‌فرستاد که به او دادند تا از این شغل حرام، نان در نیاورد. پیش خودش می‌گفت این یک نعمت است که شکنجه‌گر نیستم. چنان از این‌که شکنجه‌گر نیست شاد می‌شد که تمام رنج‌ها، دوری‌ها، را فراموش می‌کرد. جای شلاق زخم شده بود. برخی زخم‌ها چرک کرده بود و او تب می‌کرد. ▪️یک‌روز با تن تب‌دار، ده‌ها ضربه شلاق خورد. بیهوش شد و گوشه‌ی اتاق غش کرد. سطل آبی به رویش پاشیدند‌. دو مامور زیر بغلش گرفتند و او را به اتاقی بردند. عکسِ روی دیوار بود. عکس را که دید، لرزید. با خودش گفت: "منِ ابله به پاگون تو قسم می‌خوردم؟ باشد روزی که عکس تو آن بالا نباشد! عکسِ تو که هیچ، عکس هیچ آن بالا نباشد!" از ته دل گفت: "مرگ بر دیکتاتوری، مرگ بر ظلم، مرگ بر هرچه ظالم است." ▫️در یک لحظه مفهومِ را درک کرد. در یک لحظه آزادی را از مهری بیشتر دوست داشت. آزادیِ خودش و همه‌ی کسانی را که به آن‌ها سلام‌علیک می‌کرد. آزادی مردم روستاها، شهرها، کشورها، و آزادیِ نوعِ را. او در عالم خودش بود. فهمید که دکتر به ماموران گفت: "زیاده‌روی کرده‌اید! زیادی او را زده‌اید. باید چند روز استراحت کند." آقارضا پیش خودش گفت: "من که خلافکار کمونیست چریک نیستم. اگر هم بودم مرگ را بر اعتراف ترجیح می‌دادم." ▪️در یک لحظه گفت: " که در این مشکل است، بالا رفتن شعورِ انسان است." از نادانی خودش بدش آمد. "من به پاگون این مرتیکه‌ی ظالم قسم می‌خوردم؟ در آن لحظه عهد کرد که هر گز به پاگون و جان هیچ قسم نخورد و هرگز مریدِ هیچ ظالمی نشود. آن ظالم در هر لباس و قیافه‌ای که باشد. ▫️ رازِ مشکل، حکمت و نعمت را برای آقا‌رضا فاش کرده بود. تا آن روز فکر می‌کرد برای او عزیزترینِ عزیزان است. آن روز فهمید از مهری عزیزتری هم هست. مهری را از قبل دوست‌تر داشت. می‌خواست خودش را فدایِ برای مهری‌ها کند. باز شاه برای آقارضا کوچک شد. کسی که به پاگونش قسم می‌خورد، حالا می‌خواست سر به تنش نباشد. شاه برای او حقیر شده باشد. مامورانش برای او حقیر شده بودند. 👇👇👇👇
▪️او حالا از هیچ چیز نمی‌ترسید، حتی از اعدام! صدبار به روحِ درود می‌فرستاد. بعد از یازده‌ روز استراحت، او را پیش بازپرس بردند. بازپرس همان سئوال‌های بازجو را تکرار کرد. سرانجام به آقارضا اجازه دادند با همسرش ملاقات کند. این نشانه‌ی پیروزی بود. وقتی چهره‌ی او را دید فهمید که چه بر سرش آورده‌اند. صورت تکیده و خسته‌ی آقارضا، خنجری بر قلب مهری بود. او مردش را از هر زمانی بیشتر دوست داشت. پیش خودش گفت: "باید کاری بکنم!" ▫️کلافه بود. باید چکار می‌کرد؟ پیش وکیلش رفت. آن گفت هنوز به او اجازه نداده‌اند که با آقا‌رضا ملاقات کند. حدود شش‌ماه بودآقارضا زندانی بود. هنوز وکیلش موفق به دیدار او نشده بود. گفت سعی می‌کند با وزیر دادگستری ملاقاتی داشته باشد و از او اجازه‌ی مخصوص برای ملاقات آقارضا و پیگیری بگیرد. ▪️ از مهری خواست اگر مشکل مالی دارد، بگوید. او حاضر است مقداری پول به مهری قرض دهد. مهری گفت مشکلی ندارد.فقط خواهش کرد که استاد پرونده‌ی شوهرش را هر طور صلاح می‌داند، پیگیری کند. همچنین به استاد گفت شوهرش را خیلی زده‌اند. ▫️ در سایه‌ی درختان دانشگاه نشسته و اشک از گونه‌هایش جاری بود. فکرش در دوردست‌ها بود صورتش شادابی و طراوت گذشته را نداشت. نگرانی از تمام وجودش می‌بارید. در عالم تخیل دور و درازی بود. ناگهان صدایی را شنید. صدای یکی از جوان‌های همکلاسی بود. جوانی که از چهره‌اش می‌بارید. این هم‌کلاسی تا به حال با مهری هم‌کلام نشده بود. احوال آقارضا پرسید. مهری سفره‌ی دلش باز شد و داستان زندان و کتک خوردن آقارضا را گفت. ، گوش شنوا بود. مهری نیم‌ساعتی درددل کرد. جوان به مهری گفت اگر کمکی بتواند بکند، دریغ ندارد. بعد خداحافظی کرد و رفت. ▪️چند روز بعد به سراغ مهری آمدند و خودشان را دانشجوی دانشکده‌ی مهندسی معرفی کردند. گفتند که می‌دانند که شوهرش گرفتار است. با مهری، مهربانی کردند و از او خواستند که به آن‌ها اعتماد کنند و اگر کاری داشت، به آن‌ها بگوید. رابطه‌ی آن‌ها با مهری هر روز زیادتر می‌شد. تقریباً هر روز مهری را در دانشکده می‌دیدند با او حرف می‌زدند و دلداری‌اش می‌دادند. چندبار خواستند به مهری پول قرض بدهند؛ ▫️آدرس خانه‌اش را گرفتند. یک‌روز بعدازظهر به خانه‌ی او رفتند و برایش کادو بردند. آن‌ها مهری را برای یک بعدازظهر به خانه‌شان دعوت کردند. گفتند که شهرستانی هستند و درتهران، در یک خانه‌ی مجردی با هم زندگی می‌کنند. به خانه‌ی آن دو دختر دانشجو رفت و آمد می‌کرد. خانه‌ی ساده‌ای بود. خانه‌ای دربستی با سه اتاق و یک آشپزخانه. وسایل خانه جور بود. معلوم بود دخترها مشکلِ مالی ندارند. آن‌ها گاهی باهم بحث می‌کردند. می‌زدند. حرف‌هایی که مهری تا آن زمان نشنیده بود. ▪️روزی یک از از مهری پرسید: "کتاب جنگ و صلح تولستوی را خوانده‌ای؟" پاسخ مهری منفی بود. دختر کتاب جنگ و صلح را به او قرض داد و گفت کتاب را بخواند، بعد درباره‌ی آن بحث می‌کنند. مهری را خواند. از نظر او کتاب بسیار خوبی بود. تا به‌حال چنین کتابی را نخوانده بود. به دوستانش خبر داد کتاب را تمام کرده است. قرار شد یک روز بعد‌از‌ظهر به خانه‌ی آن‌ها برود تا درباره‌ی کتاب بحث کنند؛ ▫️وقتی مهری به آنجا رفت، یک دختر دیگر هم بود. دختری از دانشکده‌ی علوم. بحث مفصلی بود. دخترها مطالبی می‌گفتند و شواهدی می‌آوردند که تا آن روز نشنیده بود بحث‌های آنها برای مهری جدید بود. از بحث‌های آنها خوشش آمده بود. رفت و آمدهای مهری با بچه‌ها زیادتر شد. مهری علاوه بر کتاب‌های درسی، کتاب‌هایی را هم که آنها می‌دادند می‌خواند. آثار ، برادران کارمازوف، خانه‌ی اموات، قمارباز و داستان‌های ، مادر نوشته‌ی را هم. کتاب کارگرانِ دریا و بینوایانِ را هم خواند. این کتاب‌ها اوقات فراغت مهری را پر می‌کرد. او دیگر فرصت فکر کردن به گرفتاری‌هایش را نداشت. ✅ پایان 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▫️آقارضا و مهری به خانه‌ی خودشان رفتند. رضا از خانه خوشش آمد. آبگرمکن نفتی آب را گرم کرده بود. دو روزی آقارضا با مهری تنها در خانه ماند. ردّ شلاق بر تنش باقی بود؛ که برخی از آن‌ها تا پایان عمر روی تنش باقی ماند. رضا به مهری قول داد برای همیشه از سیاست و سیاستمداران و سیاست‌زده‌ها فراری باشد. او به "دانشکده" مراجعه کرد. مسئولان گفتند: برای ادامه‌ی تحصیل او مانعی نمی‌بینند. در آن زمان با همه‌ی دیکتاتوری، بروکراسی اداری چندان پیچیده نبود. رئیس دانشکده همه کاره بود. اگر نوکر بود، اگر وابسته بود، هر چه بود خودش می‌توانست تصمیم بگیرد. ده تا آقا بالاسر و دور و برش نبودند. رضا از ترم بعد می‌توانست درس را شروع کند. ▫️او حالا کوله‌باری از تجربه با خود همراه داشت. می‌خواست وکیل شود. شاید ذره‌ای در احقاقِ ، مفید باشد. او در مدتی کوتاه، سه وکیل دیده بود. "حاج بمانعلی حسنی" وکالت او را رایگان انجام داده بود. پول تمبر و مخارج دادگستری را خودش داده بود. هیچ‌چیز هم از رضا و مهری قبول نکرده بود. ▪️یک وکیل حرّاف و ناحق‌کُنِ تهرانی به یزد آمده بود. آن وکیل به خاطرِ پول علیه رضا حرف زده بود. حالا را هم می‌دید. استادی که وکالتش را قبول کرده بود. نه تنها پول نگرفته بود، بلکه خواسته بود به مهری پول هم قرض بدهد. این سراسر پر از تضاد است. این فرهنگ چقدر فراز و نشیب دارد! این‌جا مثل همه‌ی دنیاست! ▫️هزاران نفر به زلزله‌زدگان کمک می‌کنند. چند نفر هم باندی درست می‌کنند و اموال زلزله‌زدگان و کمک‌های مردم به آنها را می‌دزدند. کجای دنیا اینطور نیست؟ رضا می‌خواست جزءِ باشد. می‌خواست وکیل مظلومان فقیر باشد. او به سختی با حکومت و دولت مخالف بود. او عاقل بود. وقتی مهری می‌گفت ندانسته کتاب‌های مارکس، تروتسکی و لنین را خوانده است، رضا بر خودش لرزید. ▪️ولی مایل بود آن کتاب‌ها را بخواند. مگر در آن‌ها چه چیزی نوشته شده بود؟ چرا او را آن‌قدر به خاطر آن کتاب‌ها کتک زدند؟ او گفت صدها بار بازجوها او را کتک زدند و درباره‌ی آن کتاب‌ها از او پرسیدند. سه سال بعد، آقارضا همه‌ی کتاب‌ها را خوانده بود، ولی ذره‌ای طرفدار مارکس و انگلس نشده بود. او می‌گفت: "عقیده‌ی من پنج رکن دارد: ، ، ، ، و کمک به مردم"....و تا آخر عمرش (سال ۱۳۸۹) به این اصول پایبند ماند. هر روز به روح درود می‌فرستاد. دو رکعت نماز برای او می‌خواند و... (۱۳۹۳/۱۰/۲۳ اوپسالای سوئد. داخل کافه نشسته‌ام و دارم خاطراتم را می‌نویسم) ✅ پایان، هفته‌ی آینده با "زندگی پس آزادی" را همراهی کنید. 📚شازده‌ی حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 🕊 📌داستان به اینجا رسید که آقارضا چند جلد از کتاب‌های شهربانو را با راهنمایی‌های یک دلسوز و متخصص در عرصه‌ی فرهنگ را به اداره‌ی فرهنگ وقت سپرد و در قبالش دریافتی‌های قابل توجهی را دریافت نمود، بخوانیم ادامه‌ی ماجرا را... ▫️در تابستان سال ۱۳۴۷ صاحب ۱۴۵۰ متر مربع زمین در یوسف‌آباد شد. بقیه‌ی کتاب‌های شهربانو را هم از یزد به تهران آوردند. زمین را به سه قسمت تفکیک کردند. در ظرف دوسال خانه‌ی پانصدمتری خوبی برای خودشان ساختند و با فروش بقیه‌ی کتاب‌های نفیس ، سر و سامانی به زندگی‌شان دادند. با بقیه‌ی پولِ کتاب‌ها دو باب منزل مسکونی و چند دربند مغازه هم در خیابان یوسف‌آباد خریدند و اجاره دادند. ▪️ لیسانس گرفت و دبیر بیولوژی (زیست‌شناسی) در تهران شد. بعدها توانست مدرک فوق لیسانس را هم بگیرد. در سال ۱۳۷۸ از آموزش و پرورش بازنشسته شد. هیچ‌وقت وارد سیاست نشد و به کار دولتی هم تن نداد. می‌گفت: "نان دولت حرام است. کارمندی آدم را حقیر می‌کند. آدم برای یک لقمه نان به پاگون اعلیحضرت قسم می‌خورد." این یه بیت شعر را روی تابلویی نوشته و آن را جلوِ میز کارش آویزان کرده بود: اگر دو گاو به دست آوری و مزرعه‌ای یکی امیر و یکی وزیر نام کنی وگر کفاف معاشت نمی‌شود حاصل روی و شام شبی از جهود وام کنی هزار بار از آن به که بامداد پگاه کمر ببندی و بر چون خودی سلام کنی ▫️ عتیقه فروشی راه انداخت و با کمک چند شاگرد خبره، فروشگاه بزرگی را اداره می‌کرد. همیشه شاگردانش را می‌کرد می‌گفت: "هرگز حرام و حلال نکنید. کلاه شرعی روی کارهایتان نگذارید. قیمت واقعی هر جنس را به مشتری‌ها به خصوص به فروشنده‌ها بگویید." ▪️ به خواستِ و برکت کتاب‌های شهربانو، وضع مالی آقارضا خوب بود. سال ۱۳۵۵ را از دانشگاه‌ تهران گرفت و وکیل دادگستری شد. همیشه دنبال احقاق حقوق کسانی بود که به آنها ظلم شده بود. هرگز وکالت طلاق و دعوای خانوادگی را قبول نکرد. درآمدش از طریق اجاره مغازه‌ها و خانه و درآمد مغازه‌ی عتیقه‌فروشی خیلی خوب بود، تأمين مالی داشت. حرص مال هم نمی‌زد. بنابراین دنبال پرونده‌های به اصطلاح نان و آب‌دار نبود. دنبال احقاق‌ حق کسانی بود که به آن‌ها شده بود و آه در بساط نداشتند. ▫️خیلی از وکالت‌هایش را رایگان انجام می‌داد یا بعد از احقاق حق مبلغی می‌گرفت. بیشتر بود تا اغنیا، به همین خاطر هم در بین وکلا نام و نشانی نداشت. بیش از آن‌که پول در جیبش باشد بدرقه‌ی راهش بود. هرگز هم بچه‌دار نشد. در سال ۱۳۵۷ جوّ تهران کاملاً انقلابی بود. رضا و مهری در خانه می‌نشستند و کتاب می‌خواندند. بیشتر تاریخ انقلاب‌ها را می‌خوانند. رضا در تظاهرات شرکت نمی‌کرد. روزی مهری از رضا پرسید چرا به تظاهرات نمی‌رود. گفت: "من با انقلاب مخالفم!" مهری پرسید: "چرا؟ تو که در دوره‌ی شاه لعنتی آن همه اذیت شدی! پس چرا با انقلاب مخالفی؟" رضا استدلال حقوقی می‌کرد. ▪️غلیان‌ اجتماعی در اوج بود. مردم دایم علیه شاه تظاهرات می‌کردند. مهری دائم به تظاهرات می‌رفت اما آقارضا در خانه می‌نشست و می‌خواند. مهری اصرار می‌کرد او هم به تظاهرات بیاید. رضا به مهری گفت: "تو آزادی! می‌توانی به تظاهرات بروی. مرا هم آزاد بگذار." آن دو یک روز بر سرِ انقلاب بحث می‌کردند. زن و شوهر ضد شاه بودند. زن طرفدار انقلاب و سرنگونی شاه بود رضا طرفدار بود. رضا به مهری می‌گفت: "تو تحت تأثير حرف‌های بهاره هستی. من تحت تأثیر حرف‌های ویکتورهوگو" دوباره بحث کردند‌. رضا دوباره همان حرف‌ها را زد. ▫️مهری گفت: "مگر ویکتور هوگو چه گفته است؟" گفت: "کتاب کارگران دریای او را بیاور!" رضا کتاب را در دست گرفت و گفت: " یک آدم انقلابی بود. یک آدم انقلاب دیده بود. او در سال ۱۸۰۲ به دنیا آمد؛ یعنی حدود سیزده‌سال بعد از انقلاب کبیر فرانسه. وقتی بیست‌ساله بود، از انقلاب فرانسه ۳۳ سال می‌گذشت. ناپلئون از دنیا رفته بود. او انقلابیون را می‌شناخت. تاریخ انقلاب را خوب می‌دانست. خود سیاستمدار بود. محاکمه و به تبعید محکوم شده بود هجده سال در یک جزیره‌ی دورافتاده با شرایط بدِ آب و‌ هوایی، تبعید بود. 👇👇👇👇
▪️در سال ۱۸۶۲ در همان جزیره کتاب‌ بینوایان را تمام کرد. در همان جزیره در سال ۱۸۶۶ را نوشت.او در این کتاب درباره‌ی این‌طور نوشت: " آتشفشان‌ها، سنگ و گدازه را از دل خود بیرون می‌اندازند و انقلاب، مردمان را. بدین‌سان، خانواده‌ها از زادبوم خویش بسی دور می‌افتند. زندگی‌ها از هم می‌پاشد، جمع‌ها پریشان می‌شوند و مردمانی حیرت‌زده و مبهوت. ▫️گروهی درخاک آلمان، دسته‌ای در انگلستان و جماعتی در آمریکا می‌افتند و مردم این کشورها را به شگفتی می‌اندازند. و مردم این کشورها را به شگفتی می‌اندازند. این چهره‌های ناشناس از کجا پیدا شده‌اند؟ اینان را همان آتشفشان از دل خورد بیرون ریخته است که در آن دورها دود می‌کند. این سنگ‌ها از آسمان افتاده‌اند. این افراد مطرود و گمگشته و این سنگ‌های فلاخنِ تقدیر را با نام‌های ، ، و می‌خوانند. ▪️هر گاه در رحل اقامت افکنند، مردم کاری به کارشان ندارند. لیکن اگر از آن‌جا بروند، از رفتنشان شادمان می‌شوند. گاه اینان و دست کم زنانشان نسبت به پیشامدی که آواره و سرگردانشان ساخته، بیگانه و بیطرفند و خشم و کینه‌ای از آن به دل ندارند. گوی‌هایی هستند که بی‌خواست خویش و به زور، به این سو و آن سو پرتاب شده‌اند. هرجا که بتوانند ریشه می‌گیرند و کاری به کار کسی ندارند و نمی‌فهمند چه بر سرشان آمده است. من دیده‌ام که سنگی ترکید و دسته‌ی کوچکی از علف دیوانه‌وار و با فشار به هوا پرتاب شد. انقلاب فرانسه بیش از هر انفجاری سبب چنین آلودگی‌ها و ریشه‌کنی‌ها شده است." ▫️آقارضا گفت: "این تعریف ویکتورهوگوی انقلابی از انقلاب است." او در شرکت نکرد هرچند مهری را آزاد گذاشت که به تظاهرات برود. حدود ۴۴ سال در زندگی کرد ولی خلق و خوی آن را به خود نگرفت. حتی لهجه‌ی یزدی‌اش عوض نشد. همان آدم بی‌ریا، صادق، و مردم‌‌دوست کوچه پس کوچه‌های بود. اما او در جریان این ۴۴ سال، تغییر اخلاق تهران و تهرانی‌ها را به خوبی درک کرد. می‌گفت: "این شهر هر روز اخلاقی نو را تجربه می‌کند." می‌گفت: "تهران کارخانه‌ی تغییر آدم‌هاست. میلیون‌ها آدم ساده و صادق، عشایری، روستایی و شهرستانی به آن وارد می‌شوند. آدم‌هایی که در یک دوره‌ی چندین ساله، روباه‌منش و گرگ‌صفت می‌شوند." او همیشه در تعجب بود که چرا در این جنگل آهن و بتن، روباه و گرگ می‌شوند. ▪️ روز به روز پیرتر ولی مهربان‌تر می‌شد. سالی یکی دوبار به یزد می‌رفت. در فوت خلیفه محمدعلی و مادر خودش اشک ریخت و بیتابی کرد. همیشه برای خیرات می‌کرد. به دانشجویان بی‌بضاعت بورس تحصیلی می‌داد. بچه‌های اکرم را بچه‌های خودش می‌دانست. نوه‌هایش را هم نوه‌های خودش می‌دانست. به آن‌ها همه رقم رسیدگی می‌کرد. اکرم هیچ درآمدی جز کمک‌های آقارضا و خواهرش نداشت. در سال ۱۳۸۹ آقارضا بعد از یک مریضی چند روزه دار فانی را وداع گفت. (روحش شاد🍃) ▫️ از زمانی که بازنشسته شده است. به خصوص بعد از فوت همسرش، بیشتر به یزد رفت و آمد دارد. به خواهرانش به خصوص اکرم و بچه‌هایش کمک مالی می کند. اکرم هرگز طلاق نگرفت. او بعد از پنجاه سال هنوز منتظر عباس شوهرش است. پنجاه سال منتظر شوهرش است تا در خانه‌ی او را بزند. اکرم بعد از فوت خلیفه محمدعلی، با کمکِ سهم خانه‌ی پدرش را از خواهرانش خرید. هنوز در آن خانه‌ی قدیمی زندگی می‌کند. هنوز چشم به راه است که عباس پسرخاله‌اش روزی برگردد. مهری گفت که ملاقات با من و ذکر خاطراتش را برای خواهرانش تعریف کرده است. ✅ پایان 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▫️پسر جوانی داشت جلوِ خانه‌ی اکرم، موتورش را تعمیر می‌کرد. می‌دانستم خانه‌ی کجاست، اما به عمد از او آدرس آنجا را پرسیدم. اظهار بی‌اطلاعی کرد و پرسید: "خلیفه محمدعلی دیگر کیست؟" گفتم: "خانه‌اش همین‌ جاها بود." گفت: "اشتباه می‌کنی! این‌جا کسی به اسم خلیفه محمدعلی نداریم." پرسیدم: "چند سال است در این کوچه و خانه ساکن هستید؟" گفت: "حدود هشت سال." ▪️بدون آنکه حرفی بزنم، درِ خانه‌ی را زدم. صدای زنی از داخل آمد. با صدای بلند گفتم: "خانه‌ی خلیفه محمدعلی اینجاست؟" پسر تعمیرکار موتور سرش را بلند کرد و نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. زن داخل خانه پاسخ داد: "بفرمائید." گفتم: "اکرم‌خانم! من حسین پاپلی هستم." گفت: "حسین‌آقا؟... چه‌عجب!... بفرمائید... بفرمائید...خوش آمدید!" اکرم‌خانم در آن هنگام (۱۳۹۲) ۷۵ سال داشت. به پسر تعمیرکار گفتم: "این‌جا خانه‌ی خلیفه محمدعلی و شهربانوست. اگر این دفعه کسی از شما آدرس آن را پرسید، نشانش بدهید." ▫️دیگر روزگارِ این که اعضای محله همدیگر و آبا و اجدادشان را بشناسند، گذشته است. حالا حتی در خانه‌ها پنجره‌ی بیرونی دارند؛ یعنی پنجره‌هایی که به داخل کوچه باز می‌شوند. خانه‌های سنتی یزد هرگز پنجره به داخل کوچه نداشتند، اما حالا دارند. این پنجره‌ها به غیر از نور‌گیری، به چه کار می‌آید؟ دیگر عصر همسایگی و نان قرض‌دادن گذشته است. ▪️روی لبه‌ی ایوان خانه‌ی اکرم می‌نشینم. از هر گوشه‌ی آن خانه، خاطره‌ای دلپذیر🍃 به یاد دارم. صورتِ نورانی ، بساطِ آن زن یهودیِ دوره‌گرد، چهره‌ی همیشه عصبانیِ و نگاه مهربانِ از مقابل چشمانم می‌گذرد. عقرب کشتن و احساس قهرمان بودنم و رفت‌ و‌ آمدهای آن روزی که زیرزمین را تمیز می‌کردیم را به چشم می‌بینم. ▫️حوضِ خانه آب نداشت. خشکِ خشک بود. دیگر عصری که خانه‌های یزد حوض داشته باشند، تمام شده است. البته خانه‌ی جکوزی، سونا و استخر دارد. قبلاً در یزد مثل شهرهای دیگر، آب متعادل‌تر مصرف می‌شد. حالا چطور؟ مصرفِ آب هم شده است. ▪️روی لبه‌ی تالار نشسته‌ام و چای می‌نوشم. حوض وسط حیات آب ندارد. دیگر عصر پُر آبی سپری شده است. عصر آب ارزان تمام شده است. اما باغچه‌ها باصفاست. در آن خانه تک و تنها زندگی می‌کند. بچه‌هایش همگی ازدواج کرده و پیِ زندگی‌شان رفته‌اند. او حالا ۹ نوه و دو نتیجه دارد. از زیبایی دل‌انگیزش جز موهای تماماً سفید و شبیه به چتری برفی، چیزی نمانده است. . بعید می‌دانم هرگز از کرم ضدّ آفتاب و انواع پودرهای آرایشی استفاده کرده باشد. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin