▪️بیبیهلی پارچههایش را به سفارشِ #شهربانو، مستقیم به بازار میداد. یا ترمههایش را به #تاجرانیهودی میفروخت. در آن سالها (دههی ۴۰_۱۳۳۰) تعدادِ مغازهداران و تاجران یهودی در بازارهای یزد به خصوص #بازار_خان، زیاد بود. تعدادشان حداقل به سیوپنج درصد بازاریهای بازارِ خان میرسید. جمعه را مسلمانان و شنبه را یهودیها تعطیل میکردند. عملاً شنبه هم بازارِ خانِ یزد، نیمهتعطیل بود. از هر تاجرِ قدیمی بازار سئوال کردم، گفت "یهودیها"، مردمانِ بسیار درستی بودند. هرگز در کارشان تقلب یا کاستی یا کلک نبود.
▫️آن روز دورِ حوض صحبت از فراهم کردن پول برای خرید نخ و وسایل دیگر بود. باید نخ میخریدند تا دستگاهها را راه میانداختند. #بیبیهلی گفت: "شهربانو پارچههایش را در بازارِ خان به تاجرهای یهودی میفروخت، ترمهها را به ابراهیم یروشلی و جیمها را به هارونالدادی. من آن دو نفر را میشناسم. فردا با مهری به مغازهی آنها میرویم."
▪️ظهر آش و کتلت فراوان از خانهی بیبیهاجر آوردند. درست همان موقع اشرف با دو پسر کوچکش با یک گادیشهی(گاودوش: ظرفی است سر گشاد و ته تنگ که معمولاً شیر گاو را در آن میدوشند.) بزرگِ ماست و یک سفره سبزی خوردن، وارد شد. انسجام خانوادگی و همسایگی، کامل شد. اشرف، زن عموی مهری از زمان مرگ رقیه به خانهی برادرشوهرش نیامده بود.
▫️موقعِ ناهار اعظم #عربونه را سر دست کرد و به شدت بر آن کوبید. زنها و بچهها دور حوض عربونه زدند و رقصیدند؛ صدا و رقصی که غم و شادی را توامان در خود داشت. صدا و رقصی که #عدالت را طلب میکرد(بعدها در پاریس یک دوست موسیقیدان اهل سیرالئون برایم داستان نوعی رقص ظلم و داد را تشریح کرد.) مثل اینکه هیچ غمی وجود نداشت. #مهری غمِ زندانیشدن همسرش را فراموش کرده بود.
▪️من به شدت خواهانِ صفورا بودم. از گونههای سرخ او و نگاههای آتشینش معلوم بود که طاقت او نیز طاق شده است. این نوجوانی هم عالمی دارد. سنّی که مَرد شدهای، ولی هیچکس تو را به مردی قبول ندارد. میتوانی بین زنها جولان بدهی. چند ماه و حداکثر یکسال بعد دیگر نمیتوانستم به خانهی همسایهها بروم و قاطی زنهابشوم. یکسال بعد همسایهها رسماً مرا مَرد میدانستند. پایم از جلسات زنانه و خانهی همسایههای دختردار بریده میشد.
✅ این داستان ادامه دارد....
📌{۱} و اما #پاورقی این قسمت از داستان، آقایِ #احمددبیری، مردِ وارسته و بزرگواری بود. فردی مؤدب، دانا و زحمتکش. در انارِ یزد مِلک و آبی داشت. خانوادهاش از بزرگانِ آنجا بود. در زمان بینظمیهای جنگ دوم، دزدان، اموالِ آنها را تاراج میکنند. سیل و خشکسالی هم افزون بر دزدها میشود. دبیریِ مالک، در یزد رُفتگرِ شهرداری میشود. #رفتگری که من خیلی چیزها از او آموختم. من شبهای بسیاری را در اتاق آنها میماندم و با علی و اکبر و بچههای او کتابِ امیر ارسلان و اسکندرنامه میخواندم.
📌#احمدآقا_دبیری، بعدازظهرها برای مردم آب میکشید. آب چاه چهل گز. او مردی آراسته، مرتب و همیشه تمیز بود. صبور و حلیم بود. هرگز او را خندان ندیدم. اخم هم در چهرهاش نبود. ولی هیچچیز در زندگیاش نبود که او را بخنداند. همسرش از بزرگسالی پشت دستگاه شعربافی نشسته بود. زنی که کارگر داشته است، حالا خود کارگر شده بود. سرعتِ کار او نصف سرعت کارگران معمولی شعر بافی بود.
📌 بیبیهلی او را تحمل میکرد. من کلاس پنجم یا ششم دبستان بودم. روزی کسی از من سئوال کرد: "در آینده میخواهی چه کاره شوی؟" گفتم: "استادِ دانشگاه." نمیدانم کلمهی استاد را کجا شنیده بودم. هنوز به تهران و خانهی استاد محمدی نرفته بودم. همسایهای آنجا بود. به من گفت: "خوبه خوبه! چه حرفها" #سکینهخانمدبیری گفت: "حسین حتماً استادِ دانشگاه میشود. بچه را تشویق کنید." سکینهخانم از آن زن سئوال کرد: " اگر حسین گفته بود میخواهم پادو بشوم خوب بود؟" این حرف نشان از عمقِ فرهنگ خانم دبیری داشت.
📚شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin