eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.7هزار دنبال‌کننده
67هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️ گفت: "مردی که پسرش چاقوکشی کرده بود، می‌خواست به من رشوه بدهد. آن مردِ پولدار، پدرِ بچه‌ی شانزده‌ساله را راضی کرده بود. به خودِ بچه هم گفته بودند برایش موتورسیکلت می‌خرند. گفته بودند چون صغیر است، پانزده‌روز تا یک ماه می‌فرستندش دارالتادیب است. به پسره گفته بود خودش ضامن می‌شود. فقط مانده بود که من بگویم پسرِ حاجی را اشتباهی گرفته‌ام. دیشب رفتم پیشِ آقای حیات داوودی، است، آدمِ درستی است. پیش او رفتم و ماجرا را گفتم. او هم گفت خیالت راحت! آدرس خانه‌ی ما را گرفت. گفت من ساعت هشت صبح می‌آیم، که آمد." ▪️ به آقارضا گفت: "حالا شهربانی به تو پاداش بزرگی می‌دهد!" آقارضا که گویا اصلاً به پاداش فکر نکرده بود، پرسید: "چرا باید پاداش بدهند؟ خوب، به من حقوق می‌دهند." ▫️حدود دوماه گذشت. یک روز به خانه آمد و با خوشحالی گفت: "به من پاداش دادند! ۷۵۰ تومان با پانزده روز مرخصی تشویقی!" گفت: "بهتر نبود سی‌ هزارتومان را می‌گرفتی؟" برای اولین بار به صورتِ مهری اَخم کرد و گفت: "تو که زنِ نمازخوانی هستی!" خندید و گفت: "عرق‌خور هم هستم!" گفت: "ما آبِ حرام می‌خوریم ولی نانِ حرام نمی‌خوریم. همین آب‌ِ حرام هم با پولِ حلال به دست می‌آید."📌{۱}. هر دو خندیدند. ▪️شب به مهری گفت: "من هیچ‌وقت تو را به مسافرت نبرده‌ام. می‌خواهی این پانزده روز به مسافرت برویم؟" گفت: "دلم می‌خواهد به مشهد بروم!" آقارضا گفت: "فردا بلیت می‌خرم." هر دو ده روز نیّتِ اقامت در مشهد را کردند و عازم شدند. مدیرِ گاراژ، بلیتِ یزد به مشهد را به آقارضا داد. آقارضا هر کار کرد از او پول نگرفت. گفت: "تو پاسبانِ درستکاری هستی، بلیت را مهمانِ من باش." . ▫️ و همسرش با ۷۵۰ تومان (منظور ۷۵۰۰ ریال است) کلی در مشهد خوش گذراندند و سوغاتی خریدند.وقتی بر گشتند، ۱۵۰ تومان هم زیاد آمده بود. در حرم امام‌ رضا علیه‌السلام مهری خیلی دعا می‌خواند. آقارضا فقط از امام رضا علیه‌السلام طلبِ می‌کرد. نه دعا خواند و نه زیارتنامه. البته، نماز می‌خواند. تنها دعایش، عاقبت به خیری بود. 📌{١} و اما این قسمت از داستان: مرحوم "استاد محمد قهرمان" شاعرِ آزاده‌ای که موردِ احترامِ همه‌ی اهلِ ادبِ و به خصوص خراسان بود، شعری بر همین مضمون دارد. البته، مطلب استاد قهرمان معکوس سخن آقارضا پاسبان است. سخنِ قهرمان، عرفانی است. درباره‌ی که سال‌ها رئیس دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی بود خاطراتی دارم که در جایی خواهم نوشت. استاد قهرمان جزو نوادر روزگار بود. در سال ۱۳۹۱ به دیدار باقی شتافت. در سفره‌ای که آمد با خونِ دل فراهم نان حلال داریم، آبِ حرام بگذار ✅ تا اینجا را داشته باشید ادامه دارد.. 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▪️ خیلی ناراحت بود. گفت: "فهمیدم غذای زندانی‌ها را می‌دزدند! بخش مهمی از گوشت و تخم‌مرغ و برنج را چند استوار می‌دزدند و به خانه می‌برند. دلم برای زندانی‌ها سوخت. رفتم پیش رئیس زندان و ماجرا را گفتم. اوگفت مدرک یا شاهدی داری؟ نه مدرک داشتم نه شاهد. مرا توبیخ کرد و گفت: بدون شاهد و مدرک به همکارانت تهمت می‌زنی؟ رئیس زندان گفت از فردا باید در برجکِ زندان کشیک بدهم. من پاسبان کلانتری بوده‌ام. همیشه در خیابان قدم می‌زدم. حالا باید چندین ساعت در روز یا شب در برجک کشیک بدهم." ▫️ به او دلداری داد و گفت: "در هر مشکلی، حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." گفت: "خدا بیامرزد شهربانوی عاقل را. بیا کمی باهم بخوانیم!" ▪️دو سه ماه اینچنین گذشت. روز به روز گرفته‌تر بود. گفت یکی از همکارانش گفته رئیس و پاسبان‌های زندان با هم هستند. اگر تو چیزی نگفته بودی، سهمت را هم می‌دادند. بعد آقارضا فهمید با اجازه‌ی برای زندانی‌های معتاد مواد تهیه می‌شود. این کار منبع درآمدی برای رئیس زندان بود. هر روز که به خانه می‌آمد کشف جدیدی کرده بود. ▫️ ملاقت‌های طولانی داشتند. خیلی پولدارها بعضی شب‌ها به خانه می‌رفتند. "آقارضا" به همکارش پیشنهاد داده بود با هم بروند و مسئله را به و بگویند. ▪️همکارش گفته بود: "تو چرا به زندان منتقل شدی؟" پاسخ داده بود: "چون رشوه نگرفتم." همکارش گفته بود: "من هم چون یک زندانی را فراری ندادم، به زندان منتقل شدم. به من پیشنهاد پول زیاد دادند تا یک زندانی را در راه دادگاه فراری دهم! عاقبتم این شد که می‌بینی، نگهبان بدترین جاهای زندان هستم. ▫️ یک عیب اساسی داشت. با کسی مشورت نمی‌کرد. اگر کاری به ذهنش درست می‌رسید، بدون مشورت آن را انجام می‌داد. خودش می‌گفت با زنش رفیق است، اما کارهایش را با هم در میان نمی‌گذاشت. ✅ پایان 📌{۱} و اما آخرین این داستان: در روز یک‌شنبه ۱۳۹۳/۱/۱۷ ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه، آقای ، بزرگِ یهودی‌های یزد به من تلفن کرد و گفت: "یک زنِ سیدِ مستحقی است. باید به او کمک شود." پرسیدم: "آیا در بین یهودی‌های یزد کسی مستحق هست؟" گفت: "خدا را شکر، هیچ یهودی محتاج نیست." من با آقای ، استاندارِ اسبقِ یزد که مؤسسه‌ی خیریه جوادالائمه را دارند تلفن کردم و مطلب آقای گوهریان را به ایشان گفتم. قرار شد آقای سفید دستور پیگیری و رسیدگی به آن زن سیده را بدهد. این نزدیکیِ مردم را می‌رساند. یک یهودی به فکر رفع احتیاج یک زن مسلمان سیّد است. این را پاس بداریم و شماریم. . 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️بی‌بی‌هلی پارچه‌هایش را به سفارشِ ، مستقیم به بازار می‌داد. یا ترمه‌هایش را به می‌فروخت. در آن سال‌ها (دهه‌ی ۴۰_۱۳۳۰) تعدادِ مغازه‌داران و تاجران یهودی در بازارهای یزد به خصوص ، زیاد بود. تعدادشان حداقل به سی‌و‌پنج درصد بازاری‌های بازارِ خان می‌رسید. جمعه را مسلمانان و شنبه را یهودی‌ها تعطیل می‌کردند. عملاً شنبه هم بازارِ خانِ یزد، نیمه‌تعطیل بود. از هر تاجرِ قدیمی بازار سئوال کردم، گفت "یهودی‌ها"، مردمانِ بسیار درستی بودند. هرگز در کارشان تقلب یا کاستی یا کلک نبود. ▫️آن روز دورِ حوض صحبت از فراهم کردن پول برای خرید نخ و وسایل دیگر بود. باید نخ می‌خریدند تا دستگاه‌ها را راه می‌انداختند. گفت: "شهربانو پارچه‌هایش را در بازارِ خان به تاجرهای یهودی می‌فروخت، ترمه‌ها را به ابراهیم یروشلی و جیم‌ها را به هارون‌الدادی. من آن دو نفر را می‌شناسم. فردا با مهری به مغازه‌ی آنها می‌رویم." ▪️ظهر آش و کتلت فراوان از خانه‌ی بی‌بی‌هاجر آوردند. درست همان موقع اشرف با دو پسر کوچکش با یک گادیشه‌ی(گاودوش: ظرفی است سر گشاد و ته تنگ که معمولاً شیر گاو را در آن می‌دوشند.) بزرگِ ماست و یک سفره سبزی خوردن، وارد شد. انسجام خانوادگی و همسایگی، کامل شد. اشرف، زن عموی مهری از زمان مرگ رقیه به خانه‌ی برادرشوهرش نیامده بود. ▫️موقعِ ناهار اعظم را سر دست کرد و به شدت بر آن کوبید. زن‌ها و بچه‌ها دور حوض عربونه زدند و رقصیدند؛ صدا و رقصی که غم و شادی را توامان در خود داشت. صدا و رقصی که را طلب می‌کرد(بعدها در پاریس یک دوست موسیقی‌دان اهل سیرالئون برایم داستان نوعی رقص ظلم و داد را تشریح کرد.) مثل اینکه هیچ غمی وجود نداشت. غمِ زندانی‌شدن همسرش را فراموش کرده بود. ▪️من به شدت خواهانِ صفورا بودم. از گونه‌های سرخ او و نگاه‌های آتشینش معلوم بود که طاقت او نیز طاق شده است. این نوجوانی هم عالمی دارد. سنّی که مَرد شده‌ای، ولی هیچ‌کس تو را به مردی قبول ندارد. می‌توانی بین زن‌ها جولان بدهی. چند ماه و حداکثر یکسال بعد دیگر نمی‌توانستم به خانه‌ی همسایه‌ها بروم و قاطی زن‌هابشوم. یک‌سال بعد همسایه‌ها رسماً مرا مَرد می‌دانستند. پایم از جلسات زنانه و خانه‌ی همسایه‌های دختردار بریده می‌شد. ✅ این داستان ادامه دارد.... 📌{۱} و اما این قسمت از داستان، آقایِ ، مردِ وارسته و بزرگواری بود. فردی مؤدب، دانا و زحمتکش. در انارِ یزد مِلک و آبی داشت. خانواده‌اش از بزرگانِ آن‌جا بود. در زمان بی‌نظمی‌های جنگ دوم، دزدان، اموالِ آن‌ها را تاراج می‌کنند. سیل و خشکسالی هم افزون بر دزدها می‌شود. دبیریِ مالک، در یزد رُفتگرِ شهرداری می‌شود. که من خیلی چیزها از او آموختم. من شب‌های بسیاری را در اتاق آنها می‌ماندم و با علی و اکبر و بچه‌های او کتابِ امیر ارسلان و اسکندرنامه می‌خواندم. 📌، بعدازظهرها برای مردم آب می‌کشید. آب چاه چهل گز. او مردی آراسته، مرتب و همیشه تمیز بود. صبور و حلیم بود. هرگز او را خندان ندیدم. اخم هم در چهره‌اش نبود. ولی هیچ‌چیز در زندگی‌اش نبود که او را بخنداند. همسرش از بزرگسالی پشت دستگاه شعربافی نشسته بود. زنی که کارگر داشته است، حالا خود کارگر شده بود. سرعتِ کار او نصف سرعت کارگران معمولی شعر بافی بود. 📌 بی‌بی‌هلی او را تحمل می‌کرد. من کلاس پنجم یا ششم دبستان بودم. روزی کسی از من سئوال کرد: "در آینده می‌خواهی چه کاره شوی؟" گفتم: "استادِ دانشگاه." نمی‌دانم کلمه‌ی استاد را کجا شنیده بودم. هنوز به تهران و خانه‌ی استاد محمدی نرفته بودم. همسایه‌ای آن‌جا بود. به من گفت: "خوبه خوبه! چه حرف‌ها" گفت: "حسین حتماً استادِ دانشگاه می‌شود. بچه را تشویق کنید." سکینه‌خانم از آن زن سئوال کرد: " اگر حسین گفته بود می‌خواهم پادو بشوم خوب بود؟" این حرف نشان از عمقِ فرهنگ خانم دبیری داشت. 📚شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▫️ از مهری پرسید: "ورّاث دیگر به این کار راضی هستند." گفت: "شهربانو وقتی زنده بوده دستگاه‌ها را به شوهر مهری داده است‌." در آن زمان به دروغ و کلک و چک برگشتی آلوده نبود. در طولِ بیست‌سال، یعنی ۱۳۲۵ تا ۱۳۴۵، حتی یک بازاری در به خاطرِ ناحسابی و مالِ مردم‌خوری به زندان نرفته است. این را پاس بداریم. من فکر می‌کنم در بیشتر بلکه تمامی شهرهای ایران بِجز تهران، وضع همین‌طور بوده است. بازارهای بزرگی چون بازار شهر تبریز، قزوین، اصفهان، کرمان، شیراز و...بر مبنای درستی استوار بوده است. من مسئله‌ی بازار را در یک مقاله‌ی علمی نگاشته‌ام. ▪️ یک باربر گرفت. باربر بارها را در گاری دستی کوچکش گذاشت و راهی خانه شدند. (حبیب نیکوکار) از بعدازظهر مشغول کار شد تا دستگاه‌ها را راه بیندازد. بعد از سه روز دستگاه‌ها آماده بود. کارگر هم پیدا شده بود. آحبیب هم با وجود آن که سه روز کار کرد، هیچ دستمزدی نگرفت. هر چه مهری اصرار کرد، آحبیب نیکوکار گفت در بچگی شاگردِ بوده و این چند روز کار را برای نوه‌اش به یاد شاگردی او انجام داده است. آحبیب گفت: "بعد از این کاری داشتی، مزد می‌گیرم."📌{۲} ✅ این داستان ادامه دارد... 📌{۱} و اما بخوانیم اولین ؛ دکتر پاپلی می‌گوید: امروز دوشنبه ۱۳۹۴/۳/۲۵ است ۹ روز است عملِ جراحی پروستات کرده‌ام. پنج روز بیمارستان بودم. حالا خانه هستم. کیسه‌ی ادرارم به دست چپم است. چون نمی‌توانم بنشینم، ایستاده دارم می‌نویسم. امروز ارباب شهریار؛ از یزد تلفن کرد. احوالپرسی کرد، البته نمی‌دانست عمل کردم، من هم نگفتم، عمل جراحی را به نگفتم. اگر مادرم بفهمد خیلی نگران می‌شود. 📌من هم به دوستِ زردشتی‌ام دبیر بازنشسته تلفن کردم. احوالش را پرسیدم. پایش را عمل کرده است. وقتی از او پرسید مشهد کاری داری؟ گفت: "سلامِ مرا خدمتِ برسان." عمیق‌تر از آن است که مستشرقان بفهمند. خدا کند که هرگز نفهمند! دارم برای چندمین بار متن جلد چهارم شازده حمام را تصحیح می‌کنم. 📌{۲} و اما دومین ؛ دکتر پاپلی می‌گوید: من از این شاگردها زیاد دارم. شاگردانی که در سال‌های ۱۳۵۰ با من درس داشتند. ولی هنوز محبت می‌کنند. الان ساعت ۴:۳۰ دقیقه صبح روز ۱۳۹۳/۴/۱۶ است. یکی از شاگردان قدیمی که محبت دارد و بارها به من محبت کرده است، آقای است. مرد شریف بزرگواری که خود سال‌ها دبیر بود. شهردار طرقبه بود‌. معتمد مردم طرقبه است. منشاء خدمات مهمی برای شهر طرقبه است. به من چیزها آموخت. درس صبر، و پاسداشت‌. 📌 من وقتی به او درس نقشه‌خوانی می‌دادم ۳_۲۲ سال بیشتر نداشتم. امیدوارم اگر شما هستید شاگردانِ بامحبتی چون آقای حبیب‌الله اباذری طرقبه داشته باشید. من ده‌ها بلکه بیش از ۱۵۰ نفر از این شاگردان با محبت دارم. من همه رقم "همکاری" هم داشته و دارم. همکاری اگر می‌توانست در مرا به دیارِ عدم می‌فرستاد تا همکاری که همیشه مرا کرده است. من از همه‌ی شاگردانم متشکرم؛ حتی آن‌ها که به دلیل شغلی مجبور بودند برای من گزارش بدهند و پرونده درست کنند! شاگردی جای خودش را دارد وظیفه‌ی شغلی جای خود را. 📚 شازده حمام، جلد ۴ @zarrhbin
▫️۲۵ تومان آن زمان پول زیادی بود. معادل پنجاه ماه مخارج خانه‌ی ما بود. بخشی از سهم آرد خانه را که پیش آخوند نانوا بود، فروختم. چه ظلمی در حقّ مادرم کردم! گفت: "من باید از آقارضا بپرسم. اگر او قبول کرد، از مردم پول می‌گیریم." فردا روز ملاقات بود را راضی کرد که از مردم پول بگیرند. ▪️ به مهری گفت: "خیلی پول است...یک دفتر بردار و هر کس پول داد، بنویس. باید بدانیم هر کس چقدر داده است. شاید روزی آن را پس بدهیم. شاید روزی در مراسم عروسی و ختنه‌سوران بچه‌هایشان ما هم کاری بکنیم." سر راه از آمحمد ابریشمی یک جلد دفتر چهل برگ خرید. آمحمد پرسید: "دفتر را برای چه کار می‌خواهی؟" مهری داستان را گفت. گفت: "اسم مرا اول دفتر بنویس!" او ۳۵ تومان داد. ▫️ یک مغازه‌ی کوچک بقالی در کوچه پس کوچه‌های ما داشت. سال‌های سال بود. هرگز از مسجد پولی نگرفته بود. اصلاً مردم در گذشته از مسجد پول نمی‌گرفتند. مسجد هم از پول نمی‌گرفت. مردم برای کار می‌کردند. مسجد خانه‌ی خدا بود و درش به روی همه باز. ▪️ظهر روز جمعه. ۱۳۹۴/۹/۲۷ به مسجد الزهرا واقع در پنجراه سناباد مشهد رفتم. درِ مسجد بسته بود. ما را چه شده است که ظهر روز جمعه درِ خانه‌ی خدا در یکی از مناطق مهمّ شهر مشهد بسته است؟ البته مساجد قدیمی هم معمولاً وقفیات داشتند. حالا من نمی‌فهمم عده‌ای مسجد می‌سازند یا یک درست می‌کنند. برای مجلسِ ختم چند صدهزارتومان و گاه چند میلیون تومان پول می‌گیرند. ▫️اول می‌گیرند بعد درِ مسجد را باز می‌کنند. فاصله‌ی دو نماز هم درِ مسجد بسته است. در عصر حکومت‌های کفر، مسجد خانه‌ی خدا بود. در عصر حکومت‌های اسلامی، به یک مکان اقتصادی و محل کسب درآمد تبدیل شده است. یاللعجب! مگر کسی برای خدمت به (ع) پول می‌گرفت؟ حالا ممکن بود چهار نفر پولدار یک وعده ناهار یا شام به خدمتگزاران مراسم روضه و سینه زنی بدهند. ▪️حالا در عصری که دولت اسلامی است، عده‌ای (ع) را به بنگاه اقتصادی مبدل کرده اند 📌{۱}. خدا عاقبتِ همه را بخیر کند! در طول تاریخ هیچگاه این‌قدر از دور نشده‌ بودند! از خدا دور شدند تا به اقتصاد وصل شوند! ✅ ادامه دارد... 📌{۱} این قسمت از داستان: کلیساها هم از خدا دور شده‌اند. از ۱۵ تا ۱۹ اوت ۲۰۱۴ در سوئیس مهمان آقای دکتر پرویز خمسی و دخترش نینا بودم (من و خانم و فرید). آقای شهردار شهرک (BOGIS_BOOSSEY) (بوجی_بوسی) است. روز ۱۷ اوت (آگوست) با میناخانم و برادرش از سوئیس به شهر DIVANفرانسه رفتیم. شهری کوچک لب مرز. 📌 در آن‌جا بازار روز بود. فاصله‌ی بازار تا مرز سوئیس ۵۰۰ متر بود. بازاریان بیشتر مراکشی بودند. روز یکشنبه بود. برای بازدید به رفتیم. کلیسایی آرام، ساکت، . فقط یک زن در کلیسا بود. شاید مراسم تمام شده بود. شاید مراسم بعدازظهر بود. جلو در کلیسا نوشته شده بود: "این کلیسا به دوربین مجهز است." 📌 من گفتم وقتی خدا در کلیسا غایب است باید دوربین باشد. امیدوارم در مسجدهای ما حاضر باشد و به دوربین نیاز نباشد. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
3.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اژه‌ای: گاهی وقت‌ها یک شب بازداشت بودن زندگی طرف را زیر و رو می‌کند 🔹نگویید یک شب بازداشت که اشکالی ندارد. 🔹اول بازداشت نکنید بعد دنبال تحقیق و استعلام بروید مگر در موارد استثنایی. ✍ !!!!! جناب اژه‌ای اینجا نمی‌دانیم بعضی‌ها درچه جایگاهی هستند که با یک دست نوشته ارسالی دستور شخص را به مرجع قضایی می‌دهند و مرجع قضایی هم طی آن ، با امر به تحت نظر بودن و در بازداشت !! حکم به شخص می‌دهد ‼️ بدون هیچگونه ملاحظه‌ای❌ تازه با تاکید بر پر کردن فرم رعایت حقوق شهروندی بدون اینکه محکمه‌ای برپاشود و جرمی ثابت شود !!! جناب اژه‌ای ما هم گلایه‌مندیم و البته پیگیر ... @zarrhbin