eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.4هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتنت را هنوز باور نداریم....🌷 🍃 چهل روز از رفتن غریبانه ی هم گذشت، راستی آیا تا کنون با خود فکر کرده اید، بعضی از آدم ها وقتی که از بین ما می روند، تازه ابعادِ وجودی و منشِ پهلوانیشان برایمان نمایان می شود، و حاج حسین از جمله ی این آدم ها بود وقتی که رفت، هرکس قصّه ای از بزرگواریش که در سینه به یادگار داشت، برایمان نقل کرد. 🍃 یکی از دوستانِ حاجی تعریف می کرد، هر وقت که با حاجی برای زیارت به عتبات عالیات، کربلا مشرف می شدیم، بسیار پیش می آمد که ایشان چهل و هشت ساعت الی هفتاد و دو ساعت به صورت ناگهانی غیبشان می زد و هیچکس هم خبر نداشت که ایشان کجا رفته اند؟! و چون حاجی آدم بالغ و کاملی بود، ما هم زیاد نگرانِ ایشان نمی شدیم، اما یکبار بعد از غیبتی دو روزه از ایشان پرسیدم: "که حاجی این چند روز کجا بودی؟؟؟" که حاجی با ترفند همیشگی اش جواب داد: جای خاصی نبودم...و به گونه ای از زیر بار جواب دادن، شانه خالی می کرد و ما زیاد هم "پاپیِ" ایشان نمی شدیم. 🍃 اما جالب است در یکی از سفرها، به صورت ناگهانی دیدم که ایشان بعد از چند روز عدم حضور، از یک ماشین ضدگلوله مقابل حرم امام حسین علیه السلام در حال پیاده شدن است و من خوشحال که بالاخره رَدّی از ایشان را یافته ام تا بهانه ای داشته باشم برای سئوال تکراری و همیشگی ام، که با خوشحالی خود را به ایشان رساندم و گفتم حاجی این بار باید بگویی کجا بودی؟!؟! حاجی هم که باز می خواست با خنده "سر و تهِ" قضیه را کوتاه کند، وقتی با اصرار من روبرو شد، گفت قضیه از چه قرار است. 🍃 حاجی گفت: در زمان مبارزات جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، رژیم بعث عراق بجز ایران، قومیتهایی که در داخل این کشور بودند و به نوعی از رژیم بعث عراق و دیکتاتور رضایت چندانی نداشتند، را مورد آزار و اذیت و شکنجه قرار می داد و از جمله ی آنها مردم بزرگوار کردستان عراق و شخص بود، و در زمان جنگ تحمیلی، کُردهای عراق با رزمندگان ایرانی رابطه ی خوبی داشتند، زیرا هدف آنها نیز سرنگونی دیکتاتور و پایان دادن به ظلم های صدام علیه مردم کردستان بود،(جالب است که آشنایی حاجی با مرحوم جلال طالبانی به دفاع مقدّس باز می گشت)، بنابراین هنگامی که جلال طالبانی رئیس جمهور عراق شد، رابطه اش را با قطع نکرد و هروقت که حاجی برای زیارت عتبات عالیات، راهی کشور عراق می شد، حتما زمانی را به دیدار با همرزمی که شاید هم وطن نبود اما هدفشان مقدّس و مشترک بود، اختصاص می داد؛ و اینجاست که می فهمی بعضی از تازه بعد از رفتنشان شناخته می شوند و باید مانند کتابی نفیس که ارزش هزار بار خوانده شدن را دارند، دوباره خواند و از مرور کرد. 🍃 و نکته ی دیگر، حضور افرادی از اقشار مختلف جامعه در مراسم های بزرگداشت بود که در جای خود در خور توجّه می باشد، برای مثال در یکی از مساجد که مراسم ایشان برگزار بود، شاهد حضور افاغنه ی محترم بودم، که واقعا کنجکاویم گُل کرد و هنگامی که مراسم را ترک می کردند به نزدشان رفته و از آنها سئوال کردم و گفتم: مگر شما حاجی را می شناختید؟! که پیرمردی در جوابم گفت: حاجی مرد بزرگواری بود که برای ما هم کم نمی گذاشت و اگر مشکلی داشتیم و به او مراجعه می کردیم، مشکل مان را برطرف می کرد و اقدامات لازم را انجام می داد.(همزیستی مسالمت آمیز) 🍃 و قصّه ی بزرگواری به همین جا ختم نمی شود و چه بسیار اقشار فراموش شده ی جامعه که بعد از رفتن تازه فهمیده اند که شخصی که به منزلشان رفت و آمد می کرده و از وضعیت زندگیشان خبر می گرفته است و تا آنجا که از دستش بر می آمده، کمک و یاریشان می نموده، سردار بی ادعای سپاه اسلام بوده است که جالب است آنها نیز هرگز از رتبه های مادی و معنوی ایشان اطلاعی نداشته و به همین دلیل همیشه با او به عنوان یک احساس صمیمت و راحتی می کردند. 🍃 و حُسن خِتام اینکه، نسبت به مقامِ بلندِ # مادر احترام خاصّی قائل بودند و هنگامی که به حضور مادر شرفیاب می شدند، از پرستارِ مادر می خواستند در آن چند روزی که او نزد مادر حضور دارد، افتخار خدمتگزاری مادر را به او محوّل کند و کمر همّت به خدمتِ مادر می بست و از پرستارش می خواست تا به مرخصی برود و مادر و پسر را تنها بگذارد و در آن چند روز از فرشته یِ زندگیش چنان مراقبت و مواظبت می کرد که هنگام رفتنش، با اشکهای چشم از خداوند حسین را می خواست. 🍃 و اینگونه است که یاد و نام آدم های خوب برای همیشه در دلها ماندگار می شود. ، یادت سبز و راه روشنت همیشه پر رهرو باد🌹 ▫️به نقل از دوستان و همراهان سردار ✍ سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🔘 برای باید گریست... ⬅️ این "روضه خوانی" از کجا آمده؟! ☑️ انسان وقتی که در نگاه می کند، می بیند که به سر این حادثه ( واقعه ی ) چه ها آورده اند‼️ ☑️ به قسم حرف حاجی ( نوری) حرف است. می گوید: امروز اگر کسی بخواهد بر علیه السلام بر این و مسخ ها و باید . ☑️ است معروف به از ملاحسین . فرموده بود که این داستان و داستان ، اول بار در کتاب این مرد آمده است. ☑️ حقیقت این است که من این را ندیده بودم. می کردم در آن یکی دو تا از این بعد این کتاب را ( که به هم هست و تقریبا در پانصد سال پیش تالیف شده است) خواندم دیدم از این زیاد است. ☑️ مردی است که هم هست، اتفاقا این بی انصاف مرد هم بوده است، کتاب هایی هم دارد، صاحب که خیلی عبارت پردازی کرده و می گویند کلیله و دمنه را کرده است. به هر حال بوده است. ☑️ تاریخش را که انسان می خواند، نیست که او بوده یا و مثل اینکه اساساََ یک مرد هم بوده است، در میان شیعه ها خودش را یک ی صد در صد نشان می داده و در میان ها خودش را نشان می داده است. اصلاََ اهل بیهق و سبزوار است. مرکز بوده است و مردم آن هم فوق العاده متعصب اند در تشیع. اینجا که در میان سبزواری ها بود یک شیعه ی صد در صد شیعه بود. بعد می رفت ؛ آنجا که می رفت به روش اهل بود. این مرد، واعظ هم بوده است. چون در سبزوار بود، ذکر مصیبت می کرد. ☑️ نوشته است به فارسی، اولین کتابی که در به فارسی نوشته شده همین کتاب است که در پانصد سال پیش نوشته شده است. برای مثال ( رضوان الله علیه) را نوشته است و چقد نوشته است. ☑️ ما اگر به ارشاد شیخ مفید خودمان مراجعه کنیم، احتیاج به دیگری نداریم. من نمی دانم این بی انصاف چه کرده است! ☑️ من وقتی این را خواندم، دیدم حتی اسم ها است؛ یعنی در میان امام حسین علیه السلام اسم هایی را می آورد که اصلاََ چنین آدم هایی نداشته اند؛ در میان اسم هایی می برد که همه است؛ را به شکل در آورده است. ☑️ چون این کتاب کتابی بود که به زبان نوشته شد [مرثیه خوان ها] که اغلب بودند و به کتاب های مراجعه نمی کردند، همین کتاب را می گرفتند و در از رو می خواندند. این است که امروز مجلس را ما "روضه خوانی" می گوییم ☑️ در امام حسین روضه خوانی نمی گفتند، در زمان امام صادق هم روضه خوانی نمی گفتند، در زمان امام حسن عسکری هم روضه خوانی نمی گفتند، بعد در زمان سید مرتضی هم روضه خوانی نمی گفتند، در زمان خواجه نصیر الدین طوسی هم روضه خوانی نمی گفتند. از به این طرف اسم این کار شده . روضه خوانی یعنی خواندن کتاب روضه الشهداء، همان کتاب . ☑️ از وقتی این در دست و بال ها افتاد، دیگر کسی امام را نکرد و شد افسانه سازی روضه الشهدا خواندن. شدیم . یعنی روضه الشهداء خوان، یعنی را نقل کردن و به امام حسین علیه السلام توجه . ☑️ گفت: "وَ زادَت التَّنبور نَغمهََ اخری" بعد در شصت هفتاد سال پیش، مرحوم ملا آقای پیدا شد. تمام روضه الشهداء را به اضافه ی یک دیگر، همه یکجا کرد که دیگر ! واقعاََ به باید . 📚 حماسه حسینی، جلد ۳،متفکر شهید اُستاد مرتضی مطهری 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 حال قضاوت با وجدان بیدار شما، آیا باورها و اعتقادات ما نیاز به ندارند، لطفاََ تعصبات را کنار بگذارید. @zarrhbin
🔘 اولین بار در کتابخانه....⁉️ 🍃 ماجرای کتابخانه رفتن در اوایل شهریور بعد از ماجرای آقارضا اتفاق افتاد. من به مغازه ای نمی رفتم و باید در کوچه ها با بچه های همسایه بازی می کردم. بازی هم سرشکستنک دارد روز بعد از ماجرای تریاک، گفت: تا باز شدن مدرسه یک ماه مانده است؛ من باید با تو چه کنم؟ توی نمی مانی؛ توی کوچه هم درست نیست ولو باشی. گفتم: من به می روم. مادرم گفت: کدام کتابخانه؟ گفتم: . مادرم گفت: بچه، خانه ی ما این طرف شهر است و مسجد جامع آن طرف شهر، تو به مسجد می روی؟ تازه نیست تو را راه بدهند. گفتم: من به کتابخانه می روم؛ مادرم گفت: عاقبتت را بخیر کند. 🍂 فردا صبح بلند شدم و راه افتادم. از خانه ی ما تا مسجد جامع پیاده روی بود. البته اگر به جای خیابان از کوچه پس کوچه ها می رفتم راه کمتر می شد، ولی من هنوز راه مسجد جامع را از طریق کوچه پس کوچه ها و بازار نمی شناختم و لاجرم از خیابان رفتم. بالاخره وارد مسجد جامع شدم و به که هنوز در ابتدای کارش بود، رفتم. کتابخانه بود و هنوز ساختمان مجزایی که با کمک مرحوم مغفور آقای ساخته شده را نداشت. 🍃 در آن زمان کتابخانه در قسمتی از دنباله ی مسجد قرار داشت. من تا آن روز به هیچ کتابخانه ای نرفته بودم، کتاب گرفتن را نمی دانستم و حتی کتابی هم در نبود و کسی هم اسم کتابی را به من نگفته بود. تنها کتاب هایی را که نامشان را می دانستم؛ مختارنامه، اسکندرنامه، امیرارسلان نامدار، و حسین کرد شبستری بود. این کتابها را شب ها به طور دوره ای، با پسران آقای دبیری همسایه مان می خواندیم. من داستان آن کتابها را برای بچه های کلاس و زن های محله بازگو کرده بودم. خودم هم مقداری از آن کتابها را امیرارسلان و حسین کرد شبستری را خوانده بودم. 🍂 بالاخره وارد راهرو تنگ شدم؛ تاپ تاپ می تپید یازده دوازده سال بیشتر نداشتم این بودم که به من کتاب ندهند. اول راهرو، دم در کتابخانه یک قفسه ی شیشه ای بود و داخل آن چیده شده بود من کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی، با رنگ سفید در عطف آن نوشته شده بود ؛ فکر کردم این هم کتابی است مثل کتاب حسین کُرد شبستری. به علاوه چون کتاب کوچکی (قطع جیبی) بود کردم برای من که هستم خوب است. وارد سالن کتابخانه شدم، چند نفری مشغول بودند. پشت پیشخوان نشسته بود. مردی با بود. سلام کردم. مرد گفت: اینجا چه می خواهی؟ گفتم: . او پرسید: چه کتابی می خواهی؟ جواب دادم حکمت افلاطون. به محض شنیدن این ، مرد نعره ای زد که: بچه برو کن، کتاب حکمت افلاطون می خواهی؟ برو . 🍃 من می خواستم کنم و از بروم. آخر من را دوست داشتم هم به مادرم داده بودم که به کتابخانه می روم. بیش از یک ساعت پیاده روی کرده بودم و حالا این این طور با من می کرد. صدای بلند کتابدار در همه پیچید. ۵۵_۵۰ ساله ای با کت و شلوار منظم و ریش جوگندمی از دست کشید. او بلند شد و با صدای پرسید پسرجان چه می خواهی؟ به طرف من حرکت کرد و ضمن حرکت گفت: با بچه ها باشید. من گفتم: کتاب می خواهم، آن مرد پرسید: کدام کتاب را می خواهی؟ گفتم: کتاب حکمت افلاطون. 🍂 آن مرد به آشیخ محمدباقر گفت، لطفاً حکمت افلاطون را بدهید. آشیخ گفت: چشم حاجی آقا. کتاب حکمت افلاطون را به حاجی آقا داد. دست مرا گرفت و با هم به حیاط کوچک کتابخانه رفتیم. حیاطی کوچک با چند درخت که یکی دو میز و چند صندلی در آن چیده بودند در کنار اتاق کتابخانه بود( محل کتابخانه به قدری کوچک بود که نمی شد با آن سالن اطلاق کرد.) هیچ کس آنجا نبود. حاجی به من گفت: بنشین. از من پرسید، اصلاً می دانی افلاطون کیست؟ من که تا آن روز اسم افلاطون را نشنیده بودم، گفتم نه. حاجی درباره ی زندگی سقراط، ارسطو و یونان و فلاسفه ی بزرگ سخن گفت. بعد تا اذان ظهر یعنی حدود، ۳/۵ ساعت وقت گذاشت و چند صفحه ای از کتاب حکمت افلاطون را به من یاد داد. او درباره ی مُثُل افلاطونی کرد و چندین مثال زد. 🍃 صدای اذان که بلند شد حاجی گفت: پسرجان اسمت چیست؟ من اسمم را گفتم. حاجی را شناخت و گفت خدا بیامرزدش با هم آشنا و دوست بودیم. اسم من هم است. بعد گفت: من به نماز می روم هر وقت خواستی بروی، کتاب را به آشیخ محمدباقر بده، ولی این دفعه که به کتابخانه آمدی کتاب بگیر و بخوان. من هم به آشیخ محمدباقر می گویم یک کتاب داستان به تو بدهد. اگر هم‌ خواستی کتاب را ببری من تو هستم. @zarrhbin 👇👇👇👇
🍂 حاجی به رفت. من نیم ساعتی دیگر با کتاب افلاطون ور رفتم و سپس رفتم کتاب را به شیخ محمدباقر دادم. آشیخ محمد باقر در حالی که کتاب حکمت افلاطون را از من می گرفت با حالت به من گفت: آقای حالا از افلاطون بگویید. 🍃 گویا متوجه نشده بود که تمام صبح آقای افشار به من می داده است. او فکر کرد خودم کتاب را خوانده ام. او رو کرد به دو سه نفری که در بودند، گفت: این آقای فیلسوف صبح آمدند و کتاب حکمت افلاطون را می خواستند و حاجی افشار هم گفتند کتاب را به ایشان بدهیم. حالا فیلسوف می خواهند راجع به افلاطون کنند. 🍂 شروع کردم به سقراط، افلاطون و ارسطو صحبت کردن که بحث مُثُل افلاطونی را کردم. یعنی هر چی به من داده بود، دوباره گفتم. آشیخ محمدباقر دهنش بود. گفت: بچه تو روی این کتاب را هم نمی توانی بخوانی، من کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن همان سه صفحه ای که حاجی به من یاد داده بود. 🍃 یکی از مردان که این بحث ها را می شنید گفت: آشیخ بچّه ها را دستِ می گیری و با آنها تا نمی کنی. آن به آشیخ گفت: یکی از حاجی آقایِ این است که بچه ها به کتابخانه بیایند و بچه ها را می دهی، اگر بار دیگر با بچه ها اینطور کنی، من به حاجی آقایِ وزیری خواهم گفت. قیافه ی شیخ شد و لاحول ولاگویان عازم مسجد شد. 🍂 آن به من گفت: پسرجان حرف این شیخ را گوش نکن. هرروز به بیا، من هم بیشتر روزها به اینجا می آیم. اگر داشتی از من بپرس. این مرد چندسال بعد من شد. او آقای کیانی لیسانس ادبیات فارسی بود. مردی متین و و دانا. آن موقع دبیران کافی بود. آنها در تابستان ها کتاب می خواندند یا برای استراحت به ییلاقات می رفتند. نداشت برای خود دست به هر کاری بزنند. این دبیر ، زیر ۵۰ سالگی بر اثر بیماری، فوت شد. خدایش بیامرزد. 🍃 فردای آن روز آشیخ با من ملایم شد و کتاب قصه ای به نام ده نفر قزلباش به من داد تا بخوانم. او به من گفت: اگر می خواهی کتاب ده نفر قزلباش را به خانه ببری ندارد. این کتاب ده جلد است. جلد اول آن را ببر و بعد که خواندی بیاور. اسم و آدرس مرا یادداشت کرد. جلو آن نوشت به حاجی افشار و به من گفت کن. شاید اولین امضاء رسمی و من همان باشد. 🍂 کتاب را گرفتم و با دو، به طرف خانه حرکت کردم و حدود ۲ بعدازظهر درخانه بودم. مادرم نگران شده بود که چرا دیر کردی؟ اما وقتی را در دستم دید شد. من داستان کتابخانه را به مادرم گفتم. جلد اول کتاب ده قزلباش را در دو روز خواندم. چند کلمه ای که نمی فهمیدم از اکبر دبیری پسر همسایه که کلاس دوم دبیرستان ( معادل سوم راهنمایی فعلی) بود پرسیدم. تا اول مهر من ۱۰ تا جلد کتاب ده نفر قزلباش را خوانده بودم. 🍃 شب ها من قصه ی ۱۰ نفر قزلباش را برای زن های سرکوچه یا مردانی که به مغازه ی آقای ابریشمی می آمدند تعریف می کردم. از شب سومی که من به کتابخانه می رفتم همه منتظر بودند که حسین پاپلی بیاید و بقیه داستان را بگوید . 🍂 جلوی مغازه ی آقای ابریشمی در تاریکی شب چند نفری از مردها جمع می شدند. مغازه با نور یک لامپای نفتی روشن بود، من می گرفتم و کم کم تعداد نفراتی که می خواستند قصه بشنوند زیادتر می شد. از شب هفتم، هشتم آمحمد یک سماور آورد و چای درست کرد. او قهوه خانه چی هم شد و به مردانی که آنجا کرده بودند چای می داد. هر چهار استکان چای قندپهلو درجه یک که یک تکه نبات یزدی اعلا هم پهلوی آن بود ( استکانی ۵ شاهی یا ۲۵ دینار) ولی چای من بود. شاید این اولین بود که من تا آن زمان در تمام عمرم می گرفتم، شبی دو چایی داشتم. هر شب مشتری ها زیادتر می شدند بعد از ۱۵ روز جلو مغازه ی آمحمد خیلی شلوغ می شد، آمحمد یک کاسه ماقوت یا شیره هم به من می داد که داستان را ادامه بدهم. 📚 کتاب شازده حمام/دکتر محمدحسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
✅نماینده ی مردم اردکان در مجلس شورای اسلامی جناب آقای دکتر تابش، ⏪ آقای تابش سرور وسالار شهر، سلام واجب نیست ولی اگر کسی سلام کردند جواب آن حتماً واجب می شود. (این را گفتم تا همه بدانیم) ⏪ آقای تابش می دانم که این روزها سرتان حسابی در مجلس شلوغ است و مشغول بستن بودجه ی سال ۹۸ مملکت هستید؛ خداقوتِ جانانه ی ما مردم شهر را هم پذیرا باشید، که شاید اوج کاری مجلس شورای اسلامی ایران همان باشد، چون خروجی دیگری که قابل لمس باشد چندان به چشم ما نمی آید! ⏪ فقط غرض از مزاحمت این بود که آیا از یک درصدی که قرار بود به شهرهای محل استقرار معادن برسد، مشخص شد یا هنوز اندر خم یک کوچه اید...⁉️ ⏪ ، بهتر نبود D19 را برای آیندگان به یادگار می گذاشتیم و از نیاز مملکت چشم می پوشیدیم، آقای تابش از این همه که در اردکان متولد شده! هنوز ما مردم بینوای چشممان به دنبال همان است که وعده داده اند، انصاف که در صنعت و معدن، تا آنجایی که حافظه ی ما یاری می کند در قِبال مردم اردکان وجود نداشته است و اگر هم چیزی به این شهر بخشیده اند منت شان بارِ مبارکِ خودشان، چرا که در برابر عوارضی که داشته اند این کمک ها زیر صفر بوده است. (باید در متن جامعه باشیم تا عوارض برایمان قابل لمس و قابل فهم باشد) ⏪ آقای تابش بزرگوار، راستی یا همان به کجا رسید، آیا این هم، مثل همان کمک فقط در حد بود⁉️ آقای تابش این را دیگر من نمی گویم بلکه تمام کارشناسان در حوزه ی اقتصاد هم به آن معترفند که در این اوضاع اسفبار اقتصادی و بالارفتن قیمت دلار و سقوط ریال، هستند صنایع و معادنی که نه تنها ضرر نکرده اند بلکه حتی نیز عایدشان شده و می شود، ، آیا چادرملو و گندله سازی از این امر مستثنی هستند⁉️ نگویید که مستثنی هستند که امروز بی سوادترین مردم این شهر هم می فهمند که است. ⏪ آقای تابش، تمام و وعیدها برای مردم این شهر شده عُقده، حالا بماند که آنها تنها شما را مسبب عقده ها نمی دانند، اما خوب می فهمند و می دانند تنها کسی که می تواند گشایش عقده ها باشد تنها شمایید . ⏪ دیگر عرضی ندارم فقط امیدوارم روند به گونه ای پیش برود که باز در ستادهای انتخاباتی، باشیم و گرنه دیگر بر سر مردم نجیب شهرمان با احدی مزاح نخواهیم کرد و جدی تر از قبل پیگیر خواهیم بود‌. ⏪ و قابل توجه شما دوست گرامی که از تمام صنایع خواهد بود از شیشه و فولاد بگیر تا کاشی و نساجی و کیک زرد، چون دیگر کارد به استخوان مردم اردکان رسیده است و تحمل چنین وضعیتی قابل پذیرش نیست‌. 📌ارادتمند تمامی بزرگان، از پیر و جوان تا خُرد و کلان از بومی تا سروران غیربومی✋ 🖋 هوادارِ مردم @zarrhbin
▪️حدودِ دو ساعت بعد به خانه برگشت. موقع صرف شام گفت: "باید اتاق‌ها را تمیز و مرتب کنیم. صبح زود مهمان داریم." مهری فکر کرد پدرِ همان پسر چاقو کش می‌آید. در تمام طول شب یک کلمه هم با آقارضا درباره‌ی پول حرف نزد. می‌ترسید اگر حرف بزند، نظر همسرش عوض شود. از زندگی یکنواخت خسته شده بود. بچه نداشت. مادربزرگ و مادرش مُرده بودند، خواهرش هم هوودار شده بود. ▫️، اکرم و سه بچه‌اش را به خانه‌ی خودش برده بود. چاره‌ای نبود. عباس به زن و بچه‌هایش خرجی نمی‌داد. بدین ترتیب، محمدعلی تنها نبود، اکرم هم پیش مادرشوهرش نبود. ولی هروقت به خانه‌ی پدرش می‌رفت، اکرم سر به سرش می‌گذاشت. به همین خاطر دوست نداشت زیاد به آنجا برود. مسافرت، مهمانی و روضه‌خوانی هم که نبود. ▪️ مهربان بود، اذیت نمی‌کرد. هم به اخلاق او عادت کرده بود. هفته‌ای دو سه شب کشیک بود. شب‌هایی که کشیک نبود همراه با هم شام می‌خوردند.....نمازشان ترک نمی‌شد. ماه رمضان روزه می‌گرفتند. تا ۲۱ رمضان روزه می‌گرفت. بعد از بیست و یکم مثل اینکه ماه رمضان تمام شده است. مهری تا آخر ماه روزه می‌گرفت. به همسرش چیزی نمی‌گفت. در تهیه‌ی سحری کمکش می‌کرد. ولی بعد از بیست و یکم می‌گفت: "ماه رمضان تمام شده است." ▫️ با این سی هزارتومان که قرار بود فردا ساعت ۸/۵ صبح وارد زندگی‌اش شود، عالمی داشت. از خوشگذرانی تا کمک به بچه‌های . آقارضا از ساعت ۷/۵ صبح لباس پوشیده و آماده بود. حدود ساعت هشت کوبه‌ی در به صدا درآمد. آقارضا دوید در را باز کرد. مهری دید یک آقا با لباس شخصی و دو نفر پاسبان وارد خانه شدند. آقارضا آنها را به اتاق نشیمن آورد. تعجب کرد. از خودش پرسید: "چرا آنها را به مهمانخانه نبرد؟" ▪️به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. نمی‌فهمید موضوع چیست. هرگز ندیده بود که دو نفر پاسبان و یک لباس شخصی به خانه‌ی آن‌ها بیایند. پیش خودش فکر کرد شاید آقارضا برای خودش شریک درست کرده است. فوری سی‌ هزارتومان را تقسیم بر چهار کرد. گفت: "نه...فقط ۷۵۰۰ تومان به ما می‌رسد!" تمام رؤياهايش داشت به بادِ هوا می‌رفت. آمد که چای ببرد گفت: "هیچکس نباید بفهمد که توی این اتاق کسی هست!" مهری گفت: "غیر از اینها که کسی توی خانه نیست." آقارضا گفت: "منظورم وقتی است که آن آدم‌های دیشبی آمدند." ▫️حدود ۸/۵ صبح دوباره درِ خانه صدا کرد. در را باز کرد. همان با یک آدم دیگر بودند. آقارضا آنها را به مهمانخانه برد. مهری سینی چای را جلوِ اتاق مهمانخانه برد. دید آنها دارند به آقارضا پول می‌دهند. مهری سینیِ چای به دست، پشتِ در اتاق مهمانخانه ایستاد. انگشتش را به شیشه‌ی درِ اتاق زد. آقارضا آمد سینی چای را گرفت. درِ اتاق از آن درهای قدیمی با پنجره‌های کوچک بود. پنجره‌های ۲۰×۳۰ سانتی‌متری. ▪️ناگهان مهری دید در میان دو اتاق باز شد. فرد لباس شخصی و دو پاسبان واردِ مهمانخانه شدند. لباس شخصی به گفت: "شما بازداشت هستید! شما در حالِ به مامور دولت دستگیر شدید!" یکی از پاسبان‌ها به حاجی‌آقا دستبند زد. به گریه افتاد. التماس و خواهش و تمنا می‌کرد. قسم می‌خورد که "هر چه بخواهید می‌دهم. هر کار بخواهید می‌کنم. من را با دستبند توی این کوچه‌ها راه نبرید!" ▫️کوچه‌ها ماشین‌رو نبود. لااقل باید سیصدمتر حاجی‌آقا را پیاده می‌بردند تا به خیابان برسند. می‌گفت: "من در این شهر ۴۵۰ نفر کارگر دارم! آبرو دارم. قول می‌دهم هر چه جریمه است بدهم. زندان بروم. مرا با دستبند توی کوچه نبرید!" به اولادِ بد نفرین می‌کرد. مردِ همراه حاجی را هم گرفته بودند، ولی به او دستبند نزده بودند. او به آقای قاضی گفت: "به من دستبند بزنید! دست‌های حاجی‌آقا را باز کنید!" حاجی آن‌قدر عزّ و التماس کرد که به پاسبان‌ها دستور داد دستبندش را باز کنند... ✅ تا اینجا را داشته باشید ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده ‼️ 📌آدینه‌بخیر، داستان به اینجا رسید که حاجی‌ِ کارخانه‌دار می‌خواست سی‌هزارتومان به آقارضا رشوه بدهد تا پسرکی شانزده‌ ساله که کارگر کارخانه‌اش بود را به جای پسر چاقوکش او جا بزند که گرفتار شد، بخوانیم ادامه‌ی ماجرا را... ▫️کوچه‌ها ماشین‌رو نبود. لااقل باید سیصدمتر حاجی‌آقا را پیاده می‌بردند تا به خیابان برسند. می‌گفت: "من در این شهر ۴۵۰ نفر کارگر دارم! آبرو دارم. قول می‌دهم هر چه جریمه است بدهم. زندان بروم. مرا با دستبند توی کوچه نبرید!" به اولادِ بد نفرین می‌کرد. مردِ همراه حاجی را هم گرفته بودند، ولی به او دستبند نزده بودند. او به آقای قاضی گفت: "به من دستبند بزنید! دست‌های حاجی‌آقا را باز کنید!" حاجی آن‌قدر عزّ و التماس کرد که به پاسبان‌ها دستور داد دستبندش را باز کنند. ▪️ به حاجی گفت: " فرزندِ ناخلفِ شما نتیجه‌ی پولداری بی‌حسابِ شماست. شما بچه را لوس و بی‌مسئولیت بار آورده‌اید. آقای حسن‌آقا... کارخانه‌دار و ملّاک. هرگز فکر کرده‌اید پسرتان در این چه مشکلی ایجاد می‌کند؟ چرا اجازه نمی‌دهید پسرتان زندان برود؟ شاید زندان او را ادب کند! هر بار که خلافی می‌کند او را نجات می‌دهید. حالا خودتان هم گرفتار شده‌اید." ▫️ ادامه داد: "در هر ده سال یک‌بار چاقوکشی و لات‌بازی نبوده است. فکر می‌کنید چرا پسرتان و دوستانش دست به این اقدامات می‌زنند؟ من فکر می‌کنم کارخانه و املاک، درآمد بی‌حساب برای شما آورده است. درآمد بی‌حساب، اخلاقِ شما را تغییر داده است. شما به خاطر پول و نفوذی که دارید، اخلاقِ پسرتان را کرده‌اید. فرزندِ ناخلف و بد همیشه بوده است. ". (ما هم در اردکان چیزهایی را می‌بینیم؛ و وقتی از جانبداری‌های بو دار مطلع می‌شویم؛ با خود می‌گوییم: این‌ طوری‌اش در به والله نوبر است.!!!!!!!) ▪️ گفت: "اما پدر رشوه دِه هم باید مجازات شود!" همه از خانه بیرون رفتند. هم با آنها رفت. فرصت نشد مهری از آقارضا پرس و سئوال کند. ▫️کاخ رؤياهای ویران شد. ماشین، زیارت و روضه‌خوانی خیالی بیش نبود. امیدی در ذهنِ مهری جرقه زد: "حتماً حالا دولت به آقارضا پاداش می‌دهد! حتماً دولت صدهزار تومان نه، سی هزار‌تومان نه، ده هزارتومان به آقارضا پاداش می‌دهد!" نفس راحتی کشید. فکر کرد جایزه‌ی دولت پولِ حلال است. پس او حالا با وجدانِ راحت می‌تواند به زیارتِ امام‌رضا علیه‌السلام برود. اولین خواسته‌اش از خدا، رفتن به مشهد بود. از کنارِ دریا رفتن بدش می‌آمد. ▪️ با خودش فکر کرد چون می‌خواسته با پولِ حرام، کارِ حرام انجام دهد، این‌طور شده است. پس با پول حلال باید به زیارت رفت. یادش آمد که همیشه حرف از رزقِ حلال می‌زد. آن‌روز آقارضا کشیک بود. شب به خانه برگشت. خسته‌تر از روزهای دیگر بود. مهری ماجرا را پرسید. 👇👇👇👇
▫️ گفت: "مردی که پسرش چاقوکشی کرده بود، می‌خواست به من رشوه بدهد. آن مردِ پولدار، پدرِ بچه‌ی شانزده‌ساله را راضی کرده بود. به خودِ بچه هم گفته بودند برایش موتورسیکلت می‌خرند. گفته بودند چون صغیر است، پانزده‌روز تا یک ماه می‌فرستندش دارالتادیب است. به پسره گفته بود خودش ضامن می‌شود. فقط مانده بود که من بگویم پسرِ حاجی را اشتباهی گرفته‌ام. دیشب رفتم پیشِ آقای حیات داوودی، است، آدمِ درستی است. پیش او رفتم و ماجرا را گفتم. او هم گفت خیالت راحت! آدرس خانه‌ی ما را گرفت. گفت من ساعت هشت صبح می‌آیم، که آمد." ▪️ به آقارضا گفت: "حالا شهربانی به تو پاداش بزرگی می‌دهد!" آقارضا که گویا اصلاً به پاداش فکر نکرده بود، پرسید: "چرا باید پاداش بدهند؟ خوب، به من حقوق می‌دهند." ▫️حدود دوماه گذشت. یک روز به خانه آمد و با خوشحالی گفت: "به من پاداش دادند! ۷۵۰ تومان با پانزده روز مرخصی تشویقی!" گفت: "بهتر نبود سی‌ هزارتومان را می‌گرفتی؟" برای اولین بار به صورتِ مهری اَخم کرد و گفت: "تو که زنِ نمازخوانی هستی!" خندید و گفت: "عرق‌خور هم هستم!" گفت: "ما آبِ حرام می‌خوریم ولی نانِ حرام نمی‌خوریم. همین آب‌ِ حرام هم با پولِ حلال به دست می‌آید."📌{۱}. هر دو خندیدند. ▪️شب به مهری گفت: "من هیچ‌وقت تو را به مسافرت نبرده‌ام. می‌خواهی این پانزده روز به مسافرت برویم؟" گفت: "دلم می‌خواهد به مشهد بروم!" آقارضا گفت: "فردا بلیت می‌خرم." هر دو ده روز نیّتِ اقامت در مشهد را کردند و عازم شدند. مدیرِ گاراژ، بلیتِ یزد به مشهد را به آقارضا داد. آقارضا هر کار کرد از او پول نگرفت. گفت: "تو پاسبانِ درستکاری هستی، بلیت را مهمانِ من باش." . ▫️ و همسرش با ۷۵۰ تومان (منظور ۷۵۰۰ ریال است) کلی در مشهد خوش گذراندند و سوغاتی خریدند.وقتی بر گشتند، ۱۵۰ تومان هم زیاد آمده بود. در حرم امام‌ رضا علیه‌السلام مهری خیلی دعا می‌خواند. آقارضا فقط از امام رضا علیه‌السلام طلبِ می‌کرد. نه دعا خواند و نه زیارتنامه. البته، نماز می‌خواند. تنها دعایش، عاقبت به خیری بود. 📌{١} و اما این قسمت از داستان: مرحوم "استاد محمد قهرمان" شاعرِ آزاده‌ای که موردِ احترامِ همه‌ی اهلِ ادبِ و به خصوص خراسان بود، شعری بر همین مضمون دارد. البته، مطلب استاد قهرمان معکوس سخن آقارضا پاسبان است. سخنِ قهرمان، عرفانی است. درباره‌ی که سال‌ها رئیس دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی بود خاطراتی دارم که در جایی خواهم نوشت. استاد قهرمان جزو نوادر روزگار بود. در سال ۱۳۹۱ به دیدار باقی شتافت. در سفره‌ای که آمد با خونِ دل فراهم نان حلال داریم، آبِ حرام بگذار ✅ تا اینجا را داشته باشید ادامه دارد.. 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
‍ 📌 زمانِ جنگ #حاجی نبود... این عنوان "حاجی" که باب شده، من واقعاً می‌گویم که یک #تحریفی دارد انجام می‌شود نسبت به جنگِ ما و ما هم خودمان خوشمان می‌آید. می‌نشینیم نگاه می‌کنیم، گوش می‌دهیم. زمانِ جنگ "حاجی" نبود که، من و احمد و حسین بودیم، و اصلاً و ابداً "حاجی" نمی‌گفتند، [تکه کلام همه #برادر بود، مثل] "برادر حسین" "برادر قاسم". اصلاً این چیزها نبود. اصلاً "برادر" هم کم کاربرد داشت و فقط اسم گفته می‌شد. من وقتی این #فیلم‌ها را نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم که آنجا یک دکّانی است. #روزنامه‌ها را می‌خوانیم، پر از خاطراتِ دروغ، دروغِ محض نسبت به #شهید؛ من با شهید رفتم آنجا، من با شهید چه و چه، همه‌اش دروغ، چیزهایی را که آدم می‌داند که واقعیت ندارد. لذا آن فرمانده گردان را درست کردند که با عراقی‌ها در تماس بود. اصلاً یک سناریوی عجیب و غریبی. این همه ما در جنگ‌مان سناریو داریم، #قهرمان داریم، آن وقت این طوری! بیایند مثلِ #فیلم‌امام‌علی‌علیه‌السلام سرمایه‌گذاری کنند. مثلاً فرض کنید "حسن باقری" را، من در کنگره[کنگره‌ی شهدای استان کرمان] همین کار را کردم. کتاب‌های حسن‌ باقری را بخوانید، حسن این نیست. حسن واقعاً مثل #بهشتی بود برای جنگ و هیچ وقت خلاء #حسن پر نشد. 📌 سخنان #حاج‌قاسم‌سلیمانی در اربعین شهادتِ #احمدکاظمی، ۱۳۸۴. 📚حاج قاسم (جستاری بر خاطرات حاج‌قاسم سلیمانی) ✍ به کوششِ #علی_اکبری_مزدآبادی 📸 از این جمع، فقط #سردار_سلیمانی جامانده بودند، ایشان نیز در سحرگاه جمعه ۱۳ دی‌ماه ۱۳۹۸ به قافله‌ی شهدا پیوستند؛ شهادت گوارای وجودِ نازنینت، #علمدار... 🏴 @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💚 📌 قصه به اینجا رسید که مهری به دیدن آقارضا در زندان رفت و پیشنهاد همسایه‌ها، را برای جمع کردن پول جریمه را به او داد که آقارضا هم موافقت کرد، اما به شرط اینکه مهری اسم‌ها و مَبلغ‌ها را یادداشت کند تا آقارضا در آینده بتواند محبت آن‌ها را جبران کند بنابراین یک دفتر چهل‌برگ از بقالی آقامحمد ابریشمی خرید و اولین مبلغ را نیز آمحمد داد و آمحمد از مهری خواست اسم او را اول دفتر بنویسد، بخوانیم ادامه‌ی را... ▫️وقتی مهری به خانه برگشت، زن‌ها دور هم جمع شده ک منتظر نظر آقارضا بودند. موافقتِ آقارضا را گرفته بود. پول آمحمد‌ابریشمی را هم نشان زن‌ها داد. شب آقای پیشنماز (محصل‌همدانی) در مسجد بالای منبر حرف زد. مستمعان حدود بیست نفر بیشتر نبودند، ولی برای پخشِ کافی بود. ▪️در آن زمان بُردِ ، کوتاه اما عمقِ آن زیاد بود. ارتباطات احساسی و عاطفی بود. روابط دوستانه و انسانی ایجاد می‌کرد. در آن روزها ارتباطات و اطلاعات بیشتر توسط عملی می‌شد :) حالا رسانه‌های بسیار پیشرفته عهده‌دار این امر هستند. حالا بُرد ارتباطات بلند و جهانی است اما عمق آن بسیار کم است. ارتباطات امروزی، عقلی و اقتصادی است. عواطف و احساسات بشری بازیچه‌ی سیاست و سیاست‌بازان است. رسانه‌های ارتباطی هم ابزاری در اختیار آنهاست. ▫️این را باید دوست دانشمند و استاد مسلم ارتباطات آقای بگوید و آن را تجزیه و تحلیل کند. دکتر محسنیان‌راد، استاد باسابقه‌ی دانشگاه امام‌صادق (ع) را می‌گویم. من صلاحیت علمی لازم را برای اظهار نظر درباره‌ی "ارتباطات" ندارم. هیچ‌کس هم نیست به من بگوید ! وسط خاطرات دوران نوجوانی چکار به کمیّت و کیفیت ارتباطات داری؟ آخر تو چکاره‌ هستی که نحوه‌ی کیفیت ارتباطات پنجاه سال پیش را با حالا مقایسه می‌کنی؟ ▪️ گفت: "به مردی از محله‌ی ما ظلمی رفته است. همه می‌دانیم چه ظلمی به او شده است. طرف گرفتار است. همه همت کنند و مشکل را حل کنند. هرکس هر چه می‌تواند بدهد." او بالای منبر نه اسم آقارضا را برده بود و نه به موضوع زندان رفتن او اشاره‌ای کرده بود. اما همه می‌دانستند که موضوع چیست. ▫️مردها بعد از نماز با هم "مشورت" کردند. حاج مرتضی ضرّابی رئیس صنف مسگرها بود. پیرمردی بسیار جالب بود. اوضاع مالی‌اش خیلی خوب بود. چندین باب مغازه، و در و یزد ملک و املاک و باغ پسته داشت. او در امور اقتصادی و خرج کردنِ پول در خانه سختگیر و اصطلاحاً خسیس بود، در این کار افراط می‌کرد. اما همین حاجیِ خسیس، مخارجِ کفن و دفن و پُرسه‌ی "فقرا" را می‌پرداخت. اگر فقیری می‌مُرد و مخارج کفن و وفن نداشت، می‌گفت مرحوم را به قبرستان ببرید مخارج بر عهده‌ی من. ▪️سید لوکوک یا میراسماعیلی (یزدی‌ها در آن زمان به آدم چاق می‌گفتند لوکوک) مسئول قبرستان سیدصحرا و آقای خطیب مسئول قبرستان جو هرهر (جوب هرهر) می‌دانستند چه باید بکنند. مرده را با احترام دفن می‌کردند. صورتحساب را برای حاجی‌مرتضی ضرّابی(پدر حُرمحمد ضرّابی مسگر و علی والاگهر وکیل دادگستری و پدربزرگ دکتر سرهنگ محمدعلی ضرّابی دندان‌پزشک در مشهد) می‌فرستادند. تمام و کمال مخارج را می‌پرداخت. مجلسِ پُرسه‌ای هم در محله‌ی مربوط برگزار می‌شد که حاجی‌مرتضی مخارج آن را هم می‌داد. ▫️آن زمان آدم فقیرِ بی‌پولِ بی‌کفن کم نبود. حاجی حداقل هر ماه مخارج یکی دو نفر را می‌پرداخت. به شکلی عمل می‌کرد که احترام شخص مُرده و بستگانش حفظ شود این هم کارِ بود که سال‌ها حاج‌مرتضی می‌کرد. البته، حاجی کارهای خیر دیگری هم می‌کرد. بخشی از مخارج روضه‌خوانی حسینیه محله را هم عهده‌دار می‌شد. اما همین حاجی برای خانه‌اش منبع آب نمی‌ساخت. می‌گفت بچه‌ها بروند آب‌انبار آب بیاورند. فاصله‌ی خانه‌اش تا آب‌انبار دویست متر بود. خانه‌اش برق هم نداشت. به بچه‌هایش می‌گفت: "برق برای چه می‌خواهید؟ روز کار کنید و شب زود بخوابید." 👇👇👇👇
17.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◀️ كجا خدا وارد جزئيات شده ؟! 🎙با کلام حاج آقا اکبری ⏳زمان دو دقیقه و ۱۴ ثانیه