رفتنت را هنوز باور نداریم....🌷
🍃 چهل روز از رفتن غریبانه ی #حاج_حسین_فیض_اردکانی هم گذشت، راستی آیا تا کنون با خود فکر کرده اید، بعضی از آدم ها وقتی که از بین ما می روند، تازه ابعادِ وجودی و منشِ پهلوانیشان برایمان نمایان می شود، و حاج حسین از جمله ی این آدم ها بود وقتی که رفت، هرکس قصّه ای از بزرگواریش که در سینه به یادگار داشت، برایمان نقل کرد.
🍃 یکی از دوستانِ حاجی تعریف می کرد، هر وقت که با حاجی برای زیارت به عتبات عالیات، کربلا مشرف می شدیم، بسیار پیش می آمد که ایشان چهل و هشت ساعت الی هفتاد و دو ساعت به صورت ناگهانی غیبشان می زد و هیچکس هم خبر نداشت که ایشان کجا رفته اند؟! و چون حاجی آدم بالغ و کاملی بود، ما هم زیاد نگرانِ ایشان نمی شدیم، اما یکبار بعد از غیبتی دو روزه از ایشان پرسیدم: "که حاجی این چند روز کجا بودی؟؟؟" که حاجی با ترفند همیشگی اش جواب داد: جای خاصی نبودم...و به گونه ای از زیر بار جواب دادن، شانه خالی می کرد و ما زیاد هم "پاپیِ" ایشان نمی شدیم.
🍃 اما جالب است در یکی از سفرها، به صورت ناگهانی دیدم که ایشان بعد از چند روز عدم حضور، از یک ماشین ضدگلوله مقابل حرم امام حسین علیه السلام در حال پیاده شدن است و من خوشحال که بالاخره رَدّی از ایشان را یافته ام تا بهانه ای داشته باشم برای سئوال تکراری و همیشگی ام، که با خوشحالی خود را به ایشان رساندم و گفتم حاجی این بار باید بگویی کجا بودی؟!؟! حاجی هم که باز می خواست با خنده "سر و تهِ" قضیه را کوتاه کند، وقتی با اصرار من روبرو شد، گفت قضیه از چه قرار است.
🍃 حاجی گفت: در زمان مبارزات جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، رژیم بعث عراق بجز ایران، قومیتهایی که در داخل این کشور بودند و به نوعی از رژیم بعث عراق و دیکتاتور رضایت چندانی نداشتند، را مورد آزار و اذیت و شکنجه قرار می داد و از جمله ی آنها مردم بزرگوار کردستان عراق و شخص #جلال_طالبانی بود، و در زمان جنگ تحمیلی، کُردهای عراق با رزمندگان ایرانی رابطه ی خوبی داشتند، زیرا هدف آنها نیز سرنگونی دیکتاتور و پایان دادن به ظلم های صدام علیه مردم کردستان بود،(جالب است که آشنایی حاجی با مرحوم جلال طالبانی به دفاع مقدّس باز می گشت)، بنابراین هنگامی که جلال طالبانی رئیس جمهور عراق شد، رابطه اش را با #حاج_حسین_فیض_اردکانی قطع نکرد و هروقت که حاجی برای زیارت عتبات عالیات، راهی کشور عراق می شد، حتما زمانی را به دیدار با همرزمی که شاید هم وطن نبود اما هدفشان مقدّس و مشترک بود، اختصاص می داد؛ و اینجاست که می فهمی بعضی از #آدمها تازه بعد از رفتنشان شناخته می شوند و باید مانند کتابی نفیس که ارزش هزار بار خوانده شدن را دارند، دوباره خواند و از #نو مرور کرد.
🍃 و نکته ی دیگر، حضور افرادی از اقشار مختلف جامعه در مراسم های بزرگداشت #حاج_حسین_فیض بود که در جای خود در خور توجّه می باشد، برای مثال در یکی از مساجد که مراسم ایشان برگزار بود، شاهد حضور افاغنه ی محترم بودم، که واقعا کنجکاویم گُل کرد و هنگامی که مراسم را ترک می کردند به نزدشان رفته و از آنها سئوال کردم و گفتم: مگر شما حاجی را می شناختید؟! که پیرمردی در جوابم گفت: حاجی مرد بزرگواری بود که برای ما هم کم نمی گذاشت و اگر مشکلی داشتیم و به او مراجعه می کردیم، مشکل مان را برطرف می کرد و اقدامات لازم را انجام می داد.(همزیستی مسالمت آمیز)
🍃 و قصّه ی بزرگواری #حاج_حسین به همین جا ختم نمی شود و چه بسیار اقشار فراموش شده ی جامعه که بعد از رفتن #حاجی تازه فهمیده اند که شخصی که به منزلشان رفت و آمد می کرده و از وضعیت زندگیشان خبر می گرفته است و تا آنجا که از دستش بر می آمده، کمک و یاریشان می نموده، سردار بی ادعای سپاه اسلام #حاج_حسین_فیض_اردکانی بوده است که جالب است آنها نیز هرگز از رتبه های مادی و معنوی ایشان اطلاعی نداشته و به همین دلیل همیشه با او به عنوان یک #دوست احساس صمیمت و راحتی می کردند.
🍃 و حُسن خِتام اینکه، #سردار نسبت به مقامِ بلندِ # مادر احترام خاصّی قائل بودند و هنگامی که به حضور مادر شرفیاب می شدند، از پرستارِ مادر می خواستند در آن چند روزی که او نزد مادر حضور دارد، افتخار خدمتگزاری مادر را به او محوّل کند و کمر همّت به خدمتِ مادر می بست و از پرستارش می خواست تا به مرخصی برود و مادر و پسر را تنها بگذارد و #پسر در آن چند روز از فرشته یِ زندگیش چنان مراقبت و مواظبت می کرد که هنگام رفتنش، #فرشته با اشکهای چشم از خداوند #عاقبت_بخیری حسین را می خواست.
🍃 و اینگونه است که یاد و نام آدم های خوب برای همیشه در دلها ماندگار می شود.
#سردار، یادت سبز و راه روشنت همیشه پر رهرو باد🌹
▫️به نقل از دوستان و همراهان سردار
✍ سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
🔘 برای #اسلام باید گریست...
⬅️ این "روضه خوانی" از کجا آمده؟!
☑️ انسان وقتی که در #تاریخ نگاه می کند، می بیند که به سر این حادثه ( واقعه ی #کربلا) چه ها آورده اند‼️
☑️ به #خدا قسم حرف حاجی ( نوری) حرف #راستی است. می گوید: امروز اگر کسی بخواهد بر #امام_حسین علیه السلام #بگرید بر این #تحریفها و مسخ ها و #دروغها باید #بگرید.
☑️ #کتابی است معروف به #روضه_الشهداء از ملاحسین #کاشفی. #حاجی فرموده بود که این داستان #زعفرجنی و داستان #عروسی_قاسم، اول بار در کتاب این مرد آمده است.
☑️ حقیقت این است که من این #کتاب را ندیده بودم. #خیال می کردم در آن یکی دو تا از این #حرفهاست بعد این کتاب را ( که به #فارسی هم هست و تقریبا در پانصد سال پیش تالیف شده است) خواندم دیدم از این #داستانها زیاد است.
☑️ #ملاحسین_کاشفی مردی است که #واعظ هم هست، اتفاقا این بی انصاف مرد #باسوادی هم بوده است، کتاب هایی هم دارد، صاحب #انوارسهیلی که خیلی عبارت پردازی کرده و می گویند کلیله و دمنه را #خراب کرده است. به هر حال #مردباسوادی بوده است.
☑️ تاریخش را که انسان می خواند، #معلوم نیست که او #شیعه بوده یا #سنی و مثل اینکه اساساََ یک مرد #بوقلمون_صفتی هم بوده است، در میان شیعه ها خودش را یک #شیعه ی صد در صد #متعصبی نشان می داده و در میان #سنی ها خودش را #حنفی نشان می داده است. اصلاََ اهل بیهق و سبزوار است. #سبزوار مرکز #تشیع بوده است و مردم آن هم فوق العاده متعصب اند در تشیع. اینجا که در میان سبزواری ها بود یک شیعه ی صد در صد شیعه بود. بعد می رفت #هرات؛ آنجا که می رفت به روش اهل #تسنن بود. این مرد، واعظ هم بوده است. چون در سبزوار بود، ذکر مصیبت می کرد.
☑️ #کتابی نوشته است به فارسی، اولین کتابی که در #مرثیه به فارسی نوشته شده همین کتاب #روضه_الشهداء است که در پانصد سال پیش نوشته شده است. برای مثال #شیخ_مفید ( رضوان الله علیه) #کتاب_ارشاد را نوشته است و چقد #متقن نوشته است.
☑️ ما اگر به ارشاد شیخ مفید خودمان مراجعه کنیم، احتیاج به #منبع دیگری نداریم. من نمی دانم این بی انصاف چه کرده است!
☑️ من وقتی این #کتاب را خواندم، دیدم حتی اسم ها #جعلی است؛ یعنی در میان #اصحاب امام حسین علیه السلام اسم هایی را می آورد که اصلاََ چنین آدم هایی #وجود نداشته اند؛ در میان #دشمنها اسم هایی می برد که همه #جعلی است؛ #داستانها را به شکل #افسانه در آورده است.
☑️ چون این کتاب #اولین کتابی بود که به زبان #فارسی نوشته شد [مرثیه خوان ها] که اغلب #بی_سواد بودند و به کتاب های #عربی مراجعه نمی کردند، همین کتاب را می گرفتند و در #مجالس از رو می خواندند. این است که امروز مجلس #عزاداریامام #حسین را ما "روضه خوانی" می گوییم
☑️ در #زمان امام حسین روضه خوانی نمی گفتند، در زمان امام صادق هم روضه خوانی نمی گفتند، در زمان امام حسن عسکری هم روضه خوانی نمی گفتند، بعد در زمان سید مرتضی هم روضه خوانی نمی گفتند، در زمان خواجه نصیر الدین طوسی هم روضه خوانی نمی گفتند. از #پانصدسال_پیش به این طرف اسم این کار شده #روضه_خوانی. روضه خوانی یعنی خواندن کتاب روضه الشهداء، همان کتاب #دروغ.
☑️ از وقتی این #کتاب در دست و بال ها افتاد، دیگر کسی #تاریخ_واقعی امام #حسین را #مطالعه نکرد و شد افسانه سازی روضه الشهدا خواندن. #ما شدیم #روضه_خوان. یعنی روضه الشهداء خوان، یعنی #افسانه_ها را نقل کردن و به #تاریخ امام حسین علیه السلام توجه #نکردن.
☑️ گفت: "وَ زادَت التَّنبور نَغمهََ اخری" بعد در شصت هفتاد سال پیش، مرحوم ملا آقای #دربندی پیدا شد. تمام #حرفهای روضه الشهداء را به اضافه ی یک #چیزهای دیگر، همه یکجا #جمع کرد که دیگر #واویلاست!
واقعاََ به #اسلام باید #گریست.
📚 حماسه حسینی، جلد ۳،متفکر شهید اُستاد مرتضی مطهری
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
📌 حال قضاوت با وجدان بیدار شما، آیا باورها و اعتقادات ما نیاز به #اصلاحات_اساسی ندارند، لطفاََ تعصبات را کنار بگذارید.
@zarrhbin
🔘 اولین بار در کتابخانه....⁉️
🍃 ماجرای کتابخانه رفتن در اوایل شهریور بعد از ماجرای آقارضا اتفاق افتاد. من به مغازه ای نمی رفتم و باید در کوچه ها با بچه های همسایه بازی می کردم. بازی هم سرشکستنک دارد روز بعد از ماجرای تریاک، #مادرم گفت: تا باز شدن مدرسه یک ماه مانده است؛ من باید با تو چه کنم؟ توی #خانه نمی مانی؛ توی کوچه هم درست نیست ولو باشی. گفتم: من به #کتابخانه می روم. مادرم گفت: کدام کتابخانه؟ گفتم: #کتابخانه_مسجد_جامع. مادرم گفت: بچه، خانه ی ما این طرف شهر است و مسجد جامع آن طرف شهر، تو #چطور به مسجد می روی؟ تازه #معلوم نیست تو را راه بدهند. گفتم: من به کتابخانه می روم؛ مادرم گفت: #خدا عاقبتت را بخیر کند.
🍂 فردا صبح بلند شدم و #پیاده راه افتادم. از خانه ی ما تا مسجد جامع #یک_ساعت پیاده روی بود. البته اگر به جای خیابان از کوچه پس کوچه ها می رفتم راه کمتر می شد، ولی من هنوز راه مسجد جامع را از طریق کوچه پس کوچه ها و بازار #خوب نمی شناختم و لاجرم از خیابان رفتم. بالاخره وارد مسجد جامع شدم و به #کتابخانه_وزیری که هنوز در ابتدای کارش بود، رفتم. #ساختمان کتابخانه #قدیمی بود و هنوز ساختمان مجزایی که با کمک مرحوم مغفور آقای #هراتی ساخته شده را نداشت.
🍃 در آن زمان کتابخانه در قسمتی از دنباله ی #شبستان مسجد قرار داشت. من تا آن روز به هیچ کتابخانه ای نرفته بودم، #آداب کتاب گرفتن را نمی دانستم و حتی #اسم کتابی هم در #ذهنم نبود و کسی هم اسم کتابی را به من نگفته بود. تنها کتاب هایی را که نامشان را می دانستم؛ مختارنامه، اسکندرنامه، امیرارسلان نامدار، و حسین کرد شبستری بود. این کتابها را شب ها به طور دوره ای، با پسران آقای دبیری همسایه مان می خواندیم. من داستان آن کتابها را برای بچه های کلاس و زن های محله بازگو کرده بودم. خودم هم مقداری از آن کتابها را #بخصوص امیرارسلان و حسین کرد شبستری را خوانده بودم.
🍂 بالاخره وارد راهرو تنگ #کتابخانه شدم؛ #قلبم تاپ تاپ می تپید یازده دوازده سال بیشتر نداشتم #نگران این بودم که به من کتاب ندهند. اول راهرو، دم در کتابخانه یک قفسه ی شیشه ای بود و #کتابهایی داخل آن چیده شده بود من کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی، با رنگ سفید در عطف آن نوشته شده بود #حکمت_افلاطون؛ فکر کردم این هم کتابی است مثل کتاب حسین کُرد شبستری. به علاوه چون کتاب کوچکی (قطع جیبی) بود #فکر کردم برای من که #کوچک هستم خوب است. وارد سالن کتابخانه شدم، چند نفری مشغول #مطالعه بودند. #کتابدار پشت پیشخوان نشسته بود. مردی با #لباس_روحانی بود. سلام کردم. مرد گفت: #بچه اینجا چه می خواهی؟ گفتم: #کتاب. او پرسید: چه کتابی می خواهی؟ جواب دادم حکمت افلاطون. به محض شنیدن این #نام، مرد نعره ای زد که: بچه برو #گردوبازی کن، کتاب حکمت افلاطون می خواهی؟ برو #بیرون.
🍃 من می خواستم #گریه کنم و از #کتابخانه بروم. آخر من #کتاب_خواندن را دوست داشتم هم به مادرم #قول داده بودم که #روزها به کتابخانه می روم. بیش از یک ساعت پیاده روی کرده بودم و حالا این #آشیخ این طور با من #برخورد می کرد. صدای بلند کتابدار در همه #سالن پیچید. #مرد ۵۵_۵۰ ساله ای با کت و شلوار منظم و ریش جوگندمی از #خواندن دست کشید. او بلند شد و با صدای #ملایمی پرسید پسرجان چه می خواهی؟ به طرف من حرکت کرد و ضمن حرکت گفت: #آشیخ_محمدباقر با بچه ها #ملایمتر باشید. من گفتم: کتاب می خواهم، آن مرد پرسید: کدام کتاب را می خواهی؟ گفتم: کتاب حکمت افلاطون.
🍂 آن مرد به آشیخ محمدباقر گفت، لطفاً حکمت افلاطون را بدهید. آشیخ گفت: چشم حاجی آقا. کتاب حکمت افلاطون را به حاجی آقا داد. #حاجی دست مرا گرفت و با هم به حیاط کوچک کتابخانه رفتیم. حیاطی کوچک با چند درخت #انار که یکی دو میز و چند صندلی در آن چیده بودند در کنار اتاق کتابخانه بود( محل کتابخانه به قدری کوچک بود که نمی شد با آن سالن اطلاق کرد.) هیچ کس آنجا نبود. حاجی به من گفت: بنشین. از من پرسید، اصلاً می دانی افلاطون کیست؟ من که تا آن روز اسم افلاطون را نشنیده بودم، گفتم نه. حاجی درباره ی زندگی سقراط، ارسطو و یونان و فلاسفه ی بزرگ سخن گفت. بعد تا اذان ظهر یعنی حدود، ۳/۵ ساعت وقت گذاشت و چند صفحه ای از کتاب حکمت افلاطون را به من یاد داد. او درباره ی مُثُل افلاطونی #بحث کرد و چندین مثال زد.
🍃 صدای اذان که بلند شد حاجی گفت: پسرجان اسمت چیست؟ من اسمم را گفتم. حاجی #پدرم را شناخت و گفت خدا بیامرزدش با هم آشنا و دوست بودیم. اسم من هم #افشار است. بعد گفت: من به نماز می روم هر وقت خواستی بروی، کتاب را به آشیخ محمدباقر بده، ولی این دفعه که به کتابخانه آمدی کتاب #داستان بگیر و بخوان. من هم به آشیخ محمدباقر می گویم یک کتاب داستان به تو بدهد. اگر هم خواستی کتاب را ببری من #ضامن تو هستم.
@zarrhbin
👇👇👇👇
🍂 حاجی به #نماز رفت. من نیم ساعتی دیگر با کتاب افلاطون ور رفتم و سپس رفتم کتاب را به شیخ محمدباقر دادم. آشیخ محمد باقر در حالی که کتاب حکمت افلاطون را از من می گرفت با حالت #تمسخر به من گفت: آقای #فیلسوف حالا از افلاطون بگویید.
🍃 #آشیخ گویا متوجه نشده بود که تمام صبح آقای افشار به من #درس می داده است. او فکر کرد خودم کتاب را خوانده ام. او رو کرد به دو سه نفری که در #کتابخانه بودند، گفت: این آقای فیلسوف صبح آمدند و کتاب حکمت افلاطون را می خواستند و حاجی افشار هم گفتند کتاب را به ایشان بدهیم. حالا فیلسوف می خواهند راجع به افلاطون #سخنرانی کنند.
🍂 #من شروع کردم #راجع به سقراط، افلاطون و ارسطو صحبت کردن که بحث مُثُل افلاطونی را #مطرح کردم. یعنی هر چی #حاجی به من #یاد داده بود، دوباره گفتم. آشیخ محمدباقر دهنش #بازمانده بود. گفت: بچه تو روی این کتاب را هم نمی توانی بخوانی، من کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن همان سه صفحه ای که حاجی #بازحمت به من یاد داده بود.
🍃 یکی از مردان که این بحث ها را می شنید گفت: آشیخ بچّه ها را دستِ #کم می گیری و با آنها #خوب تا نمی کنی. آن #مرد به آشیخ گفت: یکی از #اهداف حاجی آقایِ #وزیری این است که بچه ها #بیشتر به کتابخانه بیایند و #تو بچه ها را #فراری می دهی، اگر بار دیگر با بچه ها اینطور #رفتار کنی، من به حاجی آقایِ وزیری خواهم گفت. قیافه ی شیخ #درهم شد و لاحول ولاگویان عازم مسجد شد.
🍂 آن #مرد به من گفت: پسرجان حرف این شیخ را گوش نکن. هرروز به #کتابخانه بیا، من هم بیشتر روزها به اینجا می آیم. اگر #سئوالی داشتی از من بپرس. این مرد چندسال بعد #دبیر من شد. او آقای کیانی لیسانس ادبیات فارسی بود. مردی متین و #باوقار و دانا. آن موقع #حقوق دبیران کافی بود. آنها در تابستان ها کتاب می خواندند یا برای استراحت به ییلاقات می رفتند. #لزومی نداشت برای #امرارمعاش خود دست به هر کاری بزنند. این دبیر #باسواد، زیر ۵۰ سالگی بر اثر بیماری، فوت شد. خدایش بیامرزد.
🍃 فردای آن روز #لحن آشیخ با من ملایم شد و کتاب قصه ای به نام ده نفر قزلباش به من داد تا بخوانم. او به من گفت: اگر می خواهی کتاب ده نفر قزلباش را به خانه ببری #اشکالی ندارد. این کتاب ده جلد است. جلد اول آن را ببر و بعد که خواندی بیاور. اسم و آدرس مرا یادداشت کرد. جلو آن نوشت به #سفارش حاجی افشار و به من گفت #امضا کن. شاید اولین امضاء رسمی و #تعهدآور من همان باشد.
🍂 کتاب را گرفتم و با دو، به طرف خانه حرکت کردم و حدود ۲ بعدازظهر درخانه بودم. مادرم نگران شده بود که چرا دیر کردی؟ اما وقتی #کتاب را در دستم دید #آرام شد. من داستان کتابخانه را به مادرم گفتم. جلد اول کتاب ده قزلباش را در دو روز خواندم. چند کلمه ای که نمی فهمیدم از اکبر دبیری پسر همسایه که کلاس دوم دبیرستان ( معادل سوم راهنمایی فعلی) بود پرسیدم. تا اول مهر من ۱۰ تا جلد کتاب ده نفر قزلباش را خوانده بودم.
🍃 شب ها من قصه ی ۱۰ نفر قزلباش را برای زن های سرکوچه یا مردانی که به مغازه ی آقای ابریشمی می آمدند تعریف می کردم. از شب سومی که من به کتابخانه می رفتم همه منتظر بودند که حسین پاپلی بیاید و بقیه داستان را بگوید .
🍂 جلوی مغازه ی آقای ابریشمی در تاریکی شب چند نفری از مردها جمع می شدند. مغازه با نور یک لامپای نفتی روشن بود، من #معرکه می گرفتم و کم کم تعداد نفراتی که می خواستند قصه بشنوند زیادتر می شد. از شب هفتم، هشتم آمحمد یک سماور آورد و #بساط چای درست کرد. او قهوه خانه چی هم شد و به مردانی که آنجا #پاتوق کرده بودند چای می داد. هر چهار استکان چای قندپهلو درجه یک که یک تکه نبات یزدی اعلا هم پهلوی آن بود #یک_ریال ( استکانی ۵ شاهی یا ۲۵ دینار) ولی چای من #مجانی بود. شاید این اولین #مزدی بود که من تا آن زمان در تمام عمرم می گرفتم، شبی دو چایی داشتم. هر شب مشتری ها زیادتر می شدند بعد از ۱۵ روز جلو مغازه ی آمحمد خیلی شلوغ می شد، آمحمد یک کاسه ماقوت یا شیره هم به من می داد که داستان را ادامه بدهم.
📚 کتاب شازده حمام/دکتر محمدحسین پاپلی یزدی
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
✅نماینده ی مردم #صبور اردکان در مجلس شورای اسلامی جناب آقای دکتر تابش، #سلامعلیکم
⏪ آقای تابش سرور وسالار شهر، سلام واجب نیست ولی اگر کسی سلام کردند جواب آن حتماً واجب می شود. (این را گفتم تا همه بدانیم)
⏪ آقای تابش می دانم که این روزها سرتان حسابی در مجلس شلوغ است و مشغول بستن بودجه ی سال ۹۸ مملکت هستید؛ خداقوتِ جانانه ی ما مردم شهر را هم پذیرا باشید، که شاید اوج کاری مجلس شورای اسلامی ایران همان #بستنبودجهیسالآینده باشد، چون خروجی دیگری که قابل لمس باشد چندان به چشم ما #مردم نمی آید!
⏪ #دکتر فقط غرض از مزاحمت این بود که آیا #سهماردکان از یک درصدی که قرار بود به شهرهای محل استقرار معادن برسد، مشخص شد یا هنوز اندر خم یک کوچه اید...⁉️
⏪ #حاجی، بهتر نبود D19 را برای آیندگان به یادگار می گذاشتیم و از نیاز مملکت چشم می پوشیدیم، آقای تابش از این همه #صنعتومعدنی که در اردکان متولد شده! هنوز ما مردم بینوای #اردکان چشممان به دنبال همان #یکدرصدی است که وعده داده اند، انصاف که در صنعت و معدن، تا آنجایی که حافظه ی ما یاری می کند در قِبال مردم اردکان وجود نداشته است و اگر هم چیزی به این شهر بخشیده اند منت شان بارِ مبارکِ خودشان، چرا که در برابر عوارضی که داشته اند این کمک ها زیر صفر بوده است. (باید در متن جامعه باشیم تا عوارض برایمان قابل لمس و قابل فهم باشد)
⏪ آقای تابش بزرگوار، راستی #مجتمعتفریحیرفاهیصنایع یا همان #چادرملووگندله به کجا رسید، آیا این هم، مثل همان کمک #یکدرصدیمعادن فقط در حد #تیترخبری بود⁉️ آقای تابش این را دیگر من نمی گویم بلکه تمام کارشناسان در حوزه ی اقتصاد هم به آن معترفند که در این اوضاع اسفبار اقتصادی و بالارفتن قیمت دلار و سقوط ریال، هستند صنایع و معادنی که نه تنها ضرر نکرده اند بلکه حتی #سودسرشاری نیز عایدشان شده و می شود، #سپهبدعرصهیسیاستاردکانوایران، آیا چادرملو و گندله سازی از این امر مستثنی هستند⁉️ نگویید که مستثنی هستند که امروز بی سوادترین مردم این شهر هم می فهمند که #دروغیشاخدار است.
⏪ آقای تابش، تمام #وعدهها و وعیدها برای مردم این شهر شده عُقده، حالا بماند که آنها تنها شما را مسبب عقده ها نمی دانند، اما خوب می فهمند و می دانند تنها کسی که می تواند #شاهکلید گشایش عقده ها باشد تنها شمایید #ولاغیر.
⏪ دیگر عرضی ندارم فقط امیدوارم روند به گونه ای پیش برود که باز در ستادهای انتخاباتی، #سبز باشیم و گرنه دیگر بر سر مردم نجیب شهرمان با احدی مزاح نخواهیم کرد و جدی تر از قبل پیگیر #مطالباتمردم خواهیم بود.
⏪ و قابل توجه شما دوست گرامی که #مطالبهگری از تمام صنایع خواهد بود از شیشه و فولاد بگیر تا کاشی و نساجی و کیک زرد، چون دیگر کارد به استخوان مردم اردکان رسیده است و تحمل چنین وضعیتی قابل پذیرش نیست.
#و_من_الله_التوفیق
📌ارادتمند تمامی بزرگان،
از پیر و جوان تا خُرد و کلان
از بومی تا سروران غیربومی✋
🖋 هوادارِ مردم
@zarrhbin
▪️حدودِ دو ساعت بعد #آقارضا به خانه برگشت. موقع صرف شام گفت: "باید اتاقها را تمیز و مرتب کنیم. صبح زود مهمان داریم." مهری فکر کرد پدرِ همان پسر چاقو کش میآید. در تمام طول شب یک کلمه هم با آقارضا دربارهی پول حرف نزد. میترسید اگر حرف بزند، نظر همسرش عوض شود. از زندگی یکنواخت خسته شده بود. بچه نداشت. مادربزرگ و مادرش مُرده بودند، خواهرش هم هوودار شده بود.
▫️#محمدعلی، اکرم و سه بچهاش را به خانهی خودش برده بود. چارهای نبود. عباس به زن و بچههایش خرجی نمیداد. بدین ترتیب، محمدعلی تنها نبود، اکرم هم پیش مادرشوهرش نبود. ولی #مهری هروقت به خانهی پدرش میرفت، اکرم سر به سرش میگذاشت. به همین خاطر دوست نداشت زیاد به آنجا برود. مسافرت، مهمانی و روضهخوانی هم که نبود.
▪️#آقارضا مهربان بود، اذیت نمیکرد. #مهری هم به اخلاق او عادت کرده بود. هفتهای دو سه شب کشیک بود. شبهایی که کشیک نبود همراه با هم شام میخوردند.....نمازشان ترک نمیشد. ماه رمضان روزه میگرفتند. #آقارضا تا ۲۱ رمضان روزه میگرفت. بعد از بیست و یکم مثل اینکه ماه رمضان تمام شده است. مهری تا آخر ماه روزه میگرفت. #آقارضا به همسرش چیزی نمیگفت. در تهیهی سحری کمکش میکرد. ولی بعد از بیست و یکم میگفت: "ماه رمضان تمام شده است."
▫️#مهری با این سی هزارتومان که قرار بود فردا ساعت ۸/۵ صبح وارد زندگیاش شود، عالمی داشت. از خوشگذرانی تا کمک به بچههای #پرورشگاه. آقارضا از ساعت ۷/۵ صبح لباس پوشیده و آماده بود. حدود ساعت هشت کوبهی در به صدا درآمد. آقارضا دوید در را باز کرد. مهری دید یک آقا با لباس شخصی و دو نفر پاسبان وارد خانه شدند. آقارضا آنها را به اتاق نشیمن آورد. #مهری تعجب کرد. از خودش پرسید: "چرا آنها را به مهمانخانه نبرد؟"
▪️به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. نمیفهمید موضوع چیست. هرگز ندیده بود که دو نفر پاسبان و یک لباس شخصی به خانهی آنها بیایند. پیش خودش فکر کرد شاید آقارضا برای خودش شریک درست کرده است. فوری سی هزارتومان را تقسیم بر چهار کرد. گفت: "نه...فقط ۷۵۰۰ تومان به ما میرسد!" تمام رؤياهايش داشت به بادِ هوا میرفت. #آقارضا آمد که چای ببرد گفت: "هیچکس نباید بفهمد که توی این اتاق کسی هست!" مهری گفت: "غیر از اینها که کسی توی خانه نیست." آقارضا گفت: "منظورم وقتی است که آن آدمهای دیشبی آمدند."
▫️حدود ۸/۵ صبح دوباره درِ خانه صدا کرد. #آقارضا در را باز کرد. همان #حاجیآقایبازاری با یک آدم دیگر بودند. آقارضا آنها را به مهمانخانه برد. مهری سینی چای را جلوِ اتاق مهمانخانه برد. دید آنها دارند به آقارضا پول میدهند. مهری سینیِ چای به دست، پشتِ در اتاق مهمانخانه ایستاد. انگشتش را به شیشهی درِ اتاق زد. آقارضا آمد سینی چای را گرفت. درِ اتاق از آن درهای قدیمی با پنجرههای کوچک بود. پنجرههای ۲۰×۳۰ سانتیمتری.
▪️ناگهان مهری دید در میان دو اتاق باز شد. فرد لباس شخصی و دو پاسبان واردِ مهمانخانه شدند. لباس شخصی به #حاجیآقا گفت: "شما بازداشت هستید! شما در حالِ #رشوهدادن به مامور دولت دستگیر شدید!" یکی از پاسبانها به حاجیآقا دستبند زد. #حاجیآقا به گریه افتاد. التماس و خواهش و تمنا میکرد. قسم میخورد که "هر چه بخواهید میدهم. هر کار بخواهید میکنم. من را با دستبند توی این کوچهها راه نبرید!"
▫️کوچهها ماشینرو نبود. لااقل باید سیصدمتر حاجیآقا را پیاده میبردند تا به خیابان برسند. #حاجی میگفت: "من در این شهر ۴۵۰ نفر کارگر دارم! آبرو دارم. قول میدهم هر چه جریمه است بدهم. زندان بروم. مرا با دستبند توی کوچه نبرید!" #حاجی به اولادِ بد نفرین میکرد. مردِ همراه حاجی را هم گرفته بودند، ولی به او دستبند نزده بودند. او به آقای قاضی گفت: "به من دستبند بزنید! دستهای حاجیآقا را باز کنید!"
حاجی آنقدر عزّ و التماس کرد که #قاضی به پاسبانها دستور داد دستبندش را باز کنند...
✅ تا اینجا را داشته باشید ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#رشوه ‼️
📌آدینهبخیر، داستان به اینجا رسید که حاجیِ کارخانهدار میخواست سیهزارتومان به آقارضا رشوه بدهد تا پسرکی شانزده ساله که کارگر کارخانهاش بود را به جای پسر چاقوکش او جا بزند که گرفتار شد، #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️کوچهها ماشینرو نبود. لااقل باید سیصدمتر حاجیآقا را پیاده میبردند تا به خیابان برسند. #حاجی میگفت: "من در این شهر ۴۵۰ نفر کارگر دارم! آبرو دارم. قول میدهم هر چه جریمه است بدهم. زندان بروم. مرا با دستبند توی کوچه نبرید!" #حاجی به اولادِ بد نفرین میکرد. مردِ همراه حاجی را هم گرفته بودند، ولی به او دستبند نزده بودند. او به آقای قاضی گفت: "به من دستبند بزنید! دستهای حاجیآقا را باز کنید!"
حاجی آنقدر عزّ و التماس کرد که #قاضی به پاسبانها دستور داد دستبندش را باز کنند.
▪️#قاضی به حاجی گفت: " فرزندِ ناخلفِ شما نتیجهی پولداری بیحسابِ شماست. شما بچه را لوس و بیمسئولیت بار آوردهاید. آقای حسنآقا... کارخانهدار و ملّاک. هرگز فکر کردهاید پسرتان در این #شهر چه مشکلی ایجاد میکند؟ چرا اجازه نمیدهید پسرتان زندان برود؟ شاید زندان او را ادب کند! هر بار که خلافی میکند او را نجات میدهید. حالا خودتان هم گرفتار شدهاید."
▫️#قاضی ادامه داد: "در #یزد هر ده سال یکبار چاقوکشی و لاتبازی نبوده است. فکر میکنید چرا پسرتان و دوستانش دست به این اقدامات میزنند؟ من فکر میکنم کارخانه و املاک، درآمد بیحساب برای شما آورده است. درآمد بیحساب، اخلاقِ شما را تغییر داده است. شما به خاطر پول و نفوذی که دارید، اخلاقِ پسرتان را #خراب کردهاید. فرزندِ ناخلف و بد همیشه بوده است. #اما_این_طوریاش_در_یزد_نوبر_است". (ما هم در اردکان چیزهایی را میبینیم؛ و وقتی از جانبداریهای بو دار مطلع میشویم؛ با خود میگوییم: این طوریاش در #اردکان به والله نوبر است.!!!!!!!)
▪️#قاضی گفت: "اما پدر رشوه دِه هم باید مجازات شود!" همه از خانه بیرون رفتند. #آقارضا هم با آنها رفت. فرصت نشد مهری از آقارضا پرس و سئوال کند.
▫️کاخ رؤياهای #مهری ویران شد. ماشین، زیارت و روضهخوانی خیالی بیش نبود. امیدی در ذهنِ مهری جرقه زد: "حتماً حالا دولت به آقارضا پاداش میدهد! حتماً دولت صدهزار تومان نه، سی هزارتومان نه، ده هزارتومان به آقارضا پاداش میدهد!" #مهری نفس راحتی کشید. فکر کرد جایزهی دولت پولِ حلال است. پس او حالا با وجدانِ راحت میتواند به زیارتِ امامرضا علیهالسلام برود. اولین خواستهاش از خدا، رفتن به مشهد بود. از کنارِ دریا رفتن بدش میآمد.
▪️#مهری با خودش فکر کرد چون میخواسته با پولِ حرام، کارِ حرام انجام دهد، اینطور شده است. پس با پول حلال باید به زیارت رفت. یادش آمد که همیشه #مادربزرگش حرف از رزقِ حلال میزد. آنروز آقارضا کشیک بود. شب به خانه برگشت. خستهتر از روزهای دیگر بود. مهری ماجرا را پرسید.
👇👇👇👇
▫️#آقارضا گفت: "مردی که پسرش چاقوکشی کرده بود، میخواست به من رشوه بدهد. آن مردِ پولدار، پدرِ بچهی شانزدهساله را راضی کرده بود. به خودِ بچه هم گفته بودند برایش موتورسیکلت میخرند. گفته بودند چون صغیر است، پانزدهروز تا یک ماه میفرستندش دارالتادیب است. #حاجی به پسره گفته بود خودش ضامن میشود. فقط مانده بود که من بگویم پسرِ حاجی را اشتباهی گرفتهام. دیشب رفتم پیشِ آقای حیات داوودی، #قاضیپاکی است، آدمِ درستی است. پیش او رفتم و ماجرا را گفتم. او هم گفت خیالت راحت! آدرس خانهی ما را گرفت. گفت من ساعت هشت صبح میآیم، که آمد."
▪️#مهری به آقارضا گفت: "حالا شهربانی به تو پاداش بزرگی میدهد!" آقارضا که گویا اصلاً به پاداش فکر نکرده بود، پرسید: "چرا باید پاداش بدهند؟ خوب، به من حقوق میدهند."
▫️حدود دوماه گذشت. یک روز #آقارضا به خانه آمد و با خوشحالی گفت: "به من پاداش دادند! ۷۵۰ تومان با پانزده روز مرخصی تشویقی!" #مهری گفت: "بهتر نبود سی هزارتومان را میگرفتی؟" برای اولین بار #آقارضا به صورتِ مهری اَخم کرد و گفت: "تو که زنِ نمازخوانی هستی!" #مهری خندید و گفت: "عرقخور هم هستم!" #آقارضا گفت: "ما آبِ حرام میخوریم ولی نانِ حرام نمیخوریم. همین آبِ حرام هم با پولِ حلال به دست میآید."📌{۱}. هر دو خندیدند.
▪️شب #آقارضا به مهری گفت: "من هیچوقت تو را به مسافرت نبردهام. میخواهی این پانزده روز به مسافرت برویم؟" #مهری گفت: "دلم میخواهد به مشهد بروم!" آقارضا گفت: "فردا بلیت میخرم." هر دو ده روز نیّتِ اقامت در مشهد را کردند و عازم شدند. مدیرِ گاراژ، بلیتِ یزد به مشهد را #رایگان به آقارضا داد. آقارضا هر کار کرد از او پول نگرفت. #مدیرگاراژ گفت: "تو پاسبانِ درستکاری هستی، بلیت را مهمانِ من باش." #مردم_قدر_آدمهای_درستکار_را_میدانند.
▫️#مهری و همسرش با ۷۵۰ تومان (منظور ۷۵۰۰ ریال است) کلی در مشهد خوش گذراندند و سوغاتی خریدند.وقتی بر گشتند، ۱۵۰ تومان هم زیاد آمده بود. در حرم امام رضا علیهالسلام مهری خیلی دعا میخواند. آقارضا فقط از امام رضا علیهالسلام طلبِ #عاقبتبهخیری میکرد. نه دعا خواند و نه زیارتنامه. البته، نماز میخواند. تنها دعایش، عاقبت به خیری بود.
📌{١} و اما #پاورقی این قسمت از داستان: مرحوم "استاد محمد قهرمان" شاعرِ آزادهای که موردِ احترامِ همهی اهلِ ادبِ #ایران و به خصوص خراسان بود، شعری بر همین مضمون دارد. البته، مطلب استاد قهرمان معکوس سخن آقارضا پاسبان است. سخنِ قهرمان، عرفانی است. دربارهی #استادقهرمان که سالها رئیس دانشکدهی ادبیات دانشگاه فردوسی بود خاطراتی دارم که در جایی خواهم نوشت. استاد قهرمان جزو نوادر روزگار بود. در سال ۱۳۹۱ به دیدار باقی شتافت.
در سفرهای که آمد با خونِ دل فراهم
نان حلال داریم، آبِ حرام بگذار
✅ تا اینجا را داشته باشید ادامه دارد..
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
📌 زمانِ جنگ #حاجی نبود...
این عنوان "حاجی" که باب شده، من واقعاً میگویم که یک #تحریفی دارد انجام میشود نسبت به جنگِ ما و ما هم خودمان خوشمان میآید. مینشینیم نگاه میکنیم، گوش میدهیم.
زمانِ جنگ "حاجی" نبود که، من و احمد و حسین بودیم، و اصلاً و ابداً "حاجی" نمیگفتند، [تکه کلام همه #برادر بود، مثل] "برادر حسین" "برادر قاسم". اصلاً این چیزها نبود. اصلاً "برادر" هم کم کاربرد داشت و فقط اسم گفته میشد.
من وقتی این #فیلمها را نگاه میکنم، فکر میکنم که آنجا یک دکّانی است. #روزنامهها را میخوانیم، پر از خاطراتِ دروغ، دروغِ محض نسبت به #شهید؛ من با شهید رفتم آنجا، من با شهید چه و چه، همهاش دروغ، چیزهایی را که آدم میداند که واقعیت ندارد. لذا آن فرمانده گردان را درست کردند که با عراقیها در تماس بود. اصلاً یک سناریوی عجیب و غریبی. این همه ما در جنگمان سناریو داریم، #قهرمان داریم، آن وقت این طوری!
بیایند مثلِ #فیلمامامعلیعلیهالسلام سرمایهگذاری کنند. مثلاً فرض کنید "حسن باقری" را، من در کنگره[کنگرهی شهدای استان کرمان] همین کار را کردم. کتابهای حسن باقری را بخوانید، حسن این نیست. حسن واقعاً مثل #بهشتی بود برای جنگ و هیچ وقت خلاء #حسن پر نشد.
📌 سخنان #حاجقاسمسلیمانی در اربعین شهادتِ #احمدکاظمی، ۱۳۸۴.
📚حاج قاسم (جستاری بر خاطرات حاجقاسم سلیمانی)
✍ به کوششِ #علی_اکبری_مزدآبادی
📸 از این جمع، فقط #سردار_سلیمانی جامانده بودند، ایشان نیز در سحرگاه جمعه ۱۳ دیماه ۱۳۹۸ به قافلهی شهدا پیوستند؛ شهادت گوارای وجودِ نازنینت، #علمدار...
🏴
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#همبستگیمردمی💚
📌 قصه به اینجا رسید که مهری به دیدن آقارضا در زندان رفت و پیشنهاد همسایهها، را برای جمع کردن پول جریمه را به او داد که آقارضا هم موافقت کرد، اما به شرط اینکه مهری اسمها و مَبلغها را یادداشت کند تا آقارضا در آینده بتواند محبت آنها را جبران کند بنابراین یک دفتر چهلبرگ از بقالی آقامحمد ابریشمی خرید و اولین مبلغ را نیز آمحمد داد و آمحمد از مهری خواست اسم او را اول دفتر بنویسد، بخوانیم ادامهی #همبستگیمردمی را...
▫️وقتی مهری به خانه برگشت، زنها دور هم جمع شده ک منتظر نظر آقارضا بودند. #مهری موافقتِ آقارضا را گرفته بود. پول آمحمدابریشمی را هم نشان زنها داد. شب آقای پیشنماز (محصلهمدانی) در مسجد بالای منبر حرف زد. مستمعان حدود بیست نفر بیشتر نبودند، ولی برای پخشِ #خبر کافی بود.
▪️در آن زمان بُردِ #ارتباطات، کوتاه اما عمقِ آن زیاد بود. ارتباطات احساسی و عاطفی بود. روابط دوستانه و انسانی ایجاد میکرد. در آن روزها ارتباطات و اطلاعات بیشتر توسط #زنها عملی میشد :) حالا رسانههای بسیار پیشرفته عهدهدار این امر هستند. حالا بُرد ارتباطات بلند و جهانی است اما عمق آن بسیار کم است. ارتباطات امروزی، عقلی و اقتصادی است. عواطف و احساسات بشری بازیچهی سیاست و سیاستبازان است. رسانههای ارتباطی هم ابزاری در اختیار آنهاست.
▫️این را باید دوست دانشمند و استاد مسلم ارتباطات آقای #دکتر_سیدمهدی_محسنیانراد بگوید و آن را تجزیه و تحلیل کند. دکتر محسنیانراد، استاد باسابقهی دانشگاه امامصادق (ع) را میگویم. من صلاحیت علمی لازم را برای اظهار نظر دربارهی "ارتباطات" ندارم. هیچکس هم نیست به من بگوید #آقایپاپلی! وسط خاطرات دوران نوجوانی چکار به کمیّت و کیفیت ارتباطات داری؟ آخر تو چکاره هستی که نحوهی کیفیت ارتباطات پنجاه سال پیش را با حالا مقایسه میکنی؟
▪️#پیشنمازمسجد گفت: "به مردی از محلهی ما ظلمی رفته است. همه میدانیم چه ظلمی به او شده است. طرف گرفتار است. همه همت کنند و مشکل را حل کنند. هرکس هر چه میتواند بدهد." او بالای منبر نه اسم آقارضا را برده بود و نه به موضوع زندان رفتن او اشارهای کرده بود. اما همه میدانستند که موضوع چیست.
▫️مردها بعد از نماز با هم "مشورت" کردند. حاج مرتضی ضرّابی رئیس صنف مسگرها بود. پیرمردی بسیار جالب بود. اوضاع مالیاش خیلی خوب بود. چندین باب مغازه، و در #اردکان و یزد ملک و املاک و باغ پسته داشت. او در امور اقتصادی و خرج کردنِ پول در خانه سختگیر و اصطلاحاً خسیس بود، در این کار افراط میکرد. اما همین حاجیِ خسیس، مخارجِ کفن و دفن و پُرسهی "فقرا" را میپرداخت. اگر فقیری میمُرد و مخارج کفن و وفن نداشت، میگفت مرحوم را به قبرستان ببرید مخارج بر عهدهی من.
▪️سید لوکوک یا میراسماعیلی (یزدیها در آن زمان به آدم چاق میگفتند لوکوک) مسئول قبرستان سیدصحرا و آقای خطیب مسئول قبرستان جو هرهر (جوب هرهر) میدانستند چه باید بکنند. مرده را با احترام دفن میکردند. صورتحساب را برای حاجیمرتضی ضرّابی(پدر حُرمحمد ضرّابی مسگر و علی والاگهر وکیل دادگستری و پدربزرگ دکتر سرهنگ محمدعلی ضرّابی دندانپزشک در مشهد) میفرستادند. #حاجی تمام و کمال مخارج را میپرداخت. مجلسِ پُرسهای هم در محلهی مربوط برگزار میشد که حاجیمرتضی مخارج آن را هم میداد.
▫️آن زمان آدم فقیرِ بیپولِ بیکفن کم نبود. حاجی حداقل هر ماه مخارج یکی دو نفر را میپرداخت. به شکلی عمل میکرد که احترام شخص مُرده و بستگانش حفظ شود این هم کارِ #خیری بود که سالها حاجمرتضی میکرد. البته، حاجی کارهای خیر دیگری هم میکرد. بخشی از مخارج روضهخوانی حسینیه محله را هم عهدهدار میشد. اما همین حاجی برای خانهاش منبع آب نمیساخت. میگفت بچهها بروند آبانبار آب بیاورند. فاصلهی خانهاش تا آبانبار دویست متر بود. خانهاش برق هم نداشت. به بچههایش میگفت: "برق برای چه میخواهید؟ روز کار کنید و شب زود بخوابید."
👇👇👇👇
17.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◀️ كجا خدا وارد جزئيات شده ؟!
🎙با کلام
حاج آقا #حاجی اکبری
⏳زمان
دو دقیقه و ۱۴ ثانیه
#پیک_معرفت