🍂 روزها می گذشت و همه این #راز بزرگ را درون سینه ی خود نگاه داشته بودند، از فامیل و همسایه گرفته تا دوست و آشنا، امّا به قول قدیمی ها "حرف دنیا که برای همیشه پنهان نمی ماند!" تا اینکه مهلا به سن #دبیرستان رسید و از قضا یکی از دوستانش از شباهت ظاهری او با دختر عمویش که دو سال از او بزرگتر بود گفت و از او سئوال کرد: مهلا هیچ وقت از خود نپرسیدی چرا تک فرزندی؟ و یا اینکه چرا اینقدر به دختر عموهایت شباهت داری؟ تو می دانی با آنها خواهر هستی؟ مهلا که با شنیدن این حرف ها نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد به دوستش گفت: تو #دروغ می گویی، تو نسبت به من حسودی می کنی که این حرف ها را می زنی!!
🍃 آن همکلاسی که از همسایه های قدیمی عمو رضا بود، گفت: من دروغ نمی گویم مادرم این #واقعیت را برای من تعریف کرده و از من خواسته تا با تو در این مورد حرفی نزنم، حالا هم خیلی #ناراحتم که حقیقت را به تو گفتم. بنابراین دیگر شُبه ای برای مهلا باقی نماند. ولی او دختر بسیار مقاومی بود و حالا نوبت به او رسید، تا این #راز را درون سینه ی خود نگه دارد و #آرامش خانواده ها را برهم نزند بنابراین برای آرام کردن خودش تنها به دفتر #خاطراتش پناه می برد، زیرا آن دفتر، مونس تنهایی های او بود.
🍂 اما #موضوع به گونه ای بود که نمی شد به راحتی از کنار آن گذشت و تغییراتی در رفتار مهلا به وقوع پیوست که پدر و مادر ناتنی او متوجه ی این تغییرات شدند و هر چه اصرار کردند تا او حرف بزند ولی او طَفره می رفت، زیرا آنها را دوست می داشت و هرگز نمی خواست به دنبال #مقصر بگردد تنها با خود می گفت: چرا باید بین همه ی خواهرها و برادرهایم قرعه به نام من بیفتد، من صفا و صمیمیت و زندگی در یک خانواده ی پرجمعیت را بر این قفس طلا ترجیح می دادم و چرا مرا از این حق محروم کردند؟ و این ها #چراهایی بود که ذهن مهلا را به خود مشغول کرده بود.
🍃 تا اینکه همان همسایه ی قدیمی به پدر و مادر و خانواده ی عمو رضا خبر داد که دخترشان چه دسته گلی به آب داده! و اَسرار را برای مهلا هویدا کرده، بنابراین آنها از یک طرف خوشحال بودند که آن همکلاسی #باری را از روی دوش آنها برداشته و از طرف دیگر نمی دانستند چگونه موضوع برای مهلا #تشریح کنند و از کجای #قصه برایش بگویند، بنابراین سعی کردند همه چیز را به دست #زمان بسپارند.
🍂 تا اینکه روزی از روزهای #خدا که مهلا به خانه عمو رضا رفته بود تا با بچّه ها سرگرم شود خود را درون آشپزخانه با #مادرش که او را به دنیا آورده بود، تنها دید در آن هنگام مهلا بغض گلویش را شکست و به طرف مادر رفت و دستانش را به دور گردن مادر حلقه زد و یک دلِ سیر #گریه کرد، مادر نیز که سالها حسرت بغل گرفتن مهلا را به عنوان فرزندش در دل داشت و هیچ وقت به روی کسی نیاورده بود، مهلا را محکم در آغوش گرفت و هر دو #باهم گریستند و مهلا در حین گریه، سئوالاتش را نیز از مادر می پرسید ولی مادر جوابی نداشت جز اشکِ چشم.
🍃 حالا مهلای قصّه ی ما بزرگ شده و خود نیز #مادر است، اما برای مادرانش که امروز روزگار پیری را می گذرانند، #حرمت قائل است و برای هیچکدام کم نمی گذارد و برای پدرانش نیز که چشم از دنیا فرو بسته اند و دستانشان از این دنیا کوتاه است #خیرات می دهد و همیشه راضی به رضای خداوند است، چرا که به قسمت و #سرنوشت اعتقاد خاصّی دارد ولی گاهی وقتها با خود می گوید، ای کاش می شد، "سرنوشت را از سر، نوشت."
✍سمیّه خیرزاده اردکان
✅ امیدوارم قصّه ی امروز نیز به دلتان نشسته باشد و یک #خواهش از شما مخاطبین عزیز و بزرگوار که اگر در این روز زیبای #عرفه با #امام_حسین_ع، سرور #آزادگان عالم، همنوا شدید، من حقیر و عوامل محترم کانال ذره بین در شهر را از دعای خیر خود محروم نفرمائید که سخت محتاج دعائیم.
#و_من_الله_التوفیق
@zarrhbin
📝درس های مکتب #علی علیه السلام
🌹🍃 در کنار #محب علی شدن، در کنار #زیارت حرم ایشان و میهمانی، #جشن و سرور شب عیدشان، در کنار #گریه کردن شب ضربت خوردنشان، #یاد بگیریم #علی_وار زندگی کنیم! علیوار زندگی کردن یعنی #فضایل_اخلاقی_علی_ع را داشتن:
💠یعنی شجاعت!
💠ایستادگی!
💠مسئولیتپذیری!
💠یعنی نیکی به خویشاوندان!
💠نکوهش سستی!
💠احترام به حقوق، حقوق متقابل مردم و رهبری!
💠 یعنی شرف!
💠 یعنی پرهیز از حیله و نیرنگ و داشتن صداقت و راستی!
💠 یعنی مبارزه با ستمگری!
💠 یعنی هدف داشتن!
💠 یعنی تشویق به اعمال نیکو!
💠 یعنی دنیاشناسی!
💠 یعنی یادآوری (نه تحمیل) ارزش های اخلاقی به دیگران!
💠 یعنی پرهیز از افراط و تفریط!
💠 یعنی نکوهش غفلت زدگی، شکم بارگی و پرهیز از غیبت، پرهیز از اسراف!
💠 یعنی ساده زیستی!
💠 یعنی احترام متقابل اجتماعی!
💠 یعنی حق و ناحق نکردن!
💠 یعنی ضرورت عمل گرایی!!!!!!
💠 یعنی ضرورت پیمودن راه حق!
💠 یعنی یاور مظلومین بودن!
💠 یعنی پرهیز از ستمکاری! پرهیز از امتیازدهی! پرهیز از رشوهخواری!
💠 یعنی عدالت اجتماعی!
💠 یعنی خودسازی!
💠 یعنی هشـــــــــدار از بدرفتاری با مردم! یعنی هشـــــــــدار از خیانت به بیت المال!
💠 یعنی ضرورت رعایت حقوق آدمها! یعنی مردم گرایی، حق گرایی!
💠 یعنی پیدا کردن راه چگونه بودن و چگونه زیستن!
💠 یعنی نظارت بر زندگی محرومان! یعنی تلاش برای عمران و آبادانی کشور! یعنی نظارت دقیق در امور بازار و بازرگانان!
💠 یعنی پرهیز از امتیازدهی به نزدیکان!
💠یعنی پرورش قضات و داوران سالم و درست!
💠 یعنی رسیدگی مستقیم به امور نیازمندان! یعنی جوانمردی!
💠 یعنی رازداری! یعنی داشتن قدرت عیب پوشی! یعنی سخاوت! یعنی ایثار اقتصادی!
💠 یعنی ضرورت کنترل زبان!
💠 یعنی ارزیابی عملها!
💠 یعنی پرهیز از تجاوز به حقوق دیگران!
💠 یعنی پرهیز از حسادت!
💠 یعنی طمع نداشتن!
💠 یعنی راه شاد کردن دیگران!
💠 یعنی امیدواری در سختیها!
💠 یعنی پرهیز از غرور
💠 یعنی عدالـــــت! یعنی شناخت عــدل و بخشش!
📩 خیرزاده اردکان
@zarrhbin
🔘 قاتلان کربلا #کم_خطرترین دشمنان امام حسین(ع)
✅ #حسین(ع) سه گروه #دشمن دارد؛ دسته #اول آنان که او را #کشتند. این دسته کم خطرترین دشمنان هستند، چون تنها جسم امام را که محدود بود، کشتند.
✅ دسته #دوم آنان که تلاش کردند #آثارامام را محو کنند؛ قبر امام را ویران کردند و از آمدن #زائران جلوگیری کردند و کسانی که در اطراف قبر آن حضرت زندگی میکنند را مورد آزار و اذیت قرار دادند. خطر این دسته بیشتر از دسته اول است، ولی نتوانستند #کاری از پیش ببرند.
✅ ولی دسته #سوم که خطرناکترین دشمنان آن حضرت هستند، آنانند که کوشیدند #اهداف امام حسین(ع) و ابعاد انقلاب حسینی را #تحریف کنند و آن را ابزار کسب و درآمد قرار دهند و بهره برداریهای بی ارزش از آن کنند و یا آن را مورد سوء استفاده برای #منافع_شخصی قرار دهند. اینان تلاش کردند بالاترین بُعد حسینی یعنی #هدف نهضت حسینی را از بین ببرند.
✅ من از خودم و شما سؤال میکنم ما از روز #عاشورا چه بهره ای بردهایم؟ چه سودی به دست آوردهایم؟ چه استفادهای در عرصه #عمومی و چه استفادهای در زمینه #فردی بردهایم؟ اگر استفاده نبرده باشیم و تنها #گریه کرده باشیم من به شما #خبر می دهم که این کار #سودی ندارد؛ ما از کدام دسته هستیم⁉️ از کسانی که #گریه میکنند و #حسین را میکُشند⁉️
✅ روشن است که امام حسین(ع) الان نیست تا کسی او را بُکشد، ولی چیزی گرانبهاتر و مهمتر از خود امام حسین(ع) در دستان ماست: #کرامت_امت_حسین، مقدسات حسین. اگر ما گریه کنیم ولی در عین حال برای تضعیف اهداف امام حسین(ع) تلاش کنیم؛ اگر گریه کنیم و در صف باطل باشیم؛ اگر گریه کنیم ولی گواهی دروغ بدهیم؛ اگر گریه کنیم ولی به دشمنان کمک کنیم و به اختلاف و #تفرقه در #جامعه خود دامن بزنیم؛ اگر گریه کنیم ولی گناهانمان بیشتر شود در این صورت ما گریه میکنیم، ولی در عین حال حسین را نیز می کُشیم زیرا تلاش میکنیم #هدف_حسین را از بین ببریم که #گرانبهاتر از خود اوست. ان شاء الله که ما از این دسته نیستیم.
📚 سفر شهادت،گفتارهای امام موسی صدر دربارۀ قیام #عاشورا و ابعاد و نتایج و پیامدهای این نهضت.
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
🔘 اولین بار در کتابخانه....⁉️
🍃 ماجرای کتابخانه رفتن در اوایل شهریور بعد از ماجرای آقارضا اتفاق افتاد. من به مغازه ای نمی رفتم و باید در کوچه ها با بچه های همسایه بازی می کردم. بازی هم سرشکستنک دارد روز بعد از ماجرای تریاک، #مادرم گفت: تا باز شدن مدرسه یک ماه مانده است؛ من باید با تو چه کنم؟ توی #خانه نمی مانی؛ توی کوچه هم درست نیست ولو باشی. گفتم: من به #کتابخانه می روم. مادرم گفت: کدام کتابخانه؟ گفتم: #کتابخانه_مسجد_جامع. مادرم گفت: بچه، خانه ی ما این طرف شهر است و مسجد جامع آن طرف شهر، تو #چطور به مسجد می روی؟ تازه #معلوم نیست تو را راه بدهند. گفتم: من به کتابخانه می روم؛ مادرم گفت: #خدا عاقبتت را بخیر کند.
🍂 فردا صبح بلند شدم و #پیاده راه افتادم. از خانه ی ما تا مسجد جامع #یک_ساعت پیاده روی بود. البته اگر به جای خیابان از کوچه پس کوچه ها می رفتم راه کمتر می شد، ولی من هنوز راه مسجد جامع را از طریق کوچه پس کوچه ها و بازار #خوب نمی شناختم و لاجرم از خیابان رفتم. بالاخره وارد مسجد جامع شدم و به #کتابخانه_وزیری که هنوز در ابتدای کارش بود، رفتم. #ساختمان کتابخانه #قدیمی بود و هنوز ساختمان مجزایی که با کمک مرحوم مغفور آقای #هراتی ساخته شده را نداشت.
🍃 در آن زمان کتابخانه در قسمتی از دنباله ی #شبستان مسجد قرار داشت. من تا آن روز به هیچ کتابخانه ای نرفته بودم، #آداب کتاب گرفتن را نمی دانستم و حتی #اسم کتابی هم در #ذهنم نبود و کسی هم اسم کتابی را به من نگفته بود. تنها کتاب هایی را که نامشان را می دانستم؛ مختارنامه، اسکندرنامه، امیرارسلان نامدار، و حسین کرد شبستری بود. این کتابها را شب ها به طور دوره ای، با پسران آقای دبیری همسایه مان می خواندیم. من داستان آن کتابها را برای بچه های کلاس و زن های محله بازگو کرده بودم. خودم هم مقداری از آن کتابها را #بخصوص امیرارسلان و حسین کرد شبستری را خوانده بودم.
🍂 بالاخره وارد راهرو تنگ #کتابخانه شدم؛ #قلبم تاپ تاپ می تپید یازده دوازده سال بیشتر نداشتم #نگران این بودم که به من کتاب ندهند. اول راهرو، دم در کتابخانه یک قفسه ی شیشه ای بود و #کتابهایی داخل آن چیده شده بود من کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی، با رنگ سفید در عطف آن نوشته شده بود #حکمت_افلاطون؛ فکر کردم این هم کتابی است مثل کتاب حسین کُرد شبستری. به علاوه چون کتاب کوچکی (قطع جیبی) بود #فکر کردم برای من که #کوچک هستم خوب است. وارد سالن کتابخانه شدم، چند نفری مشغول #مطالعه بودند. #کتابدار پشت پیشخوان نشسته بود. مردی با #لباس_روحانی بود. سلام کردم. مرد گفت: #بچه اینجا چه می خواهی؟ گفتم: #کتاب. او پرسید: چه کتابی می خواهی؟ جواب دادم حکمت افلاطون. به محض شنیدن این #نام، مرد نعره ای زد که: بچه برو #گردوبازی کن، کتاب حکمت افلاطون می خواهی؟ برو #بیرون.
🍃 من می خواستم #گریه کنم و از #کتابخانه بروم. آخر من #کتاب_خواندن را دوست داشتم هم به مادرم #قول داده بودم که #روزها به کتابخانه می روم. بیش از یک ساعت پیاده روی کرده بودم و حالا این #آشیخ این طور با من #برخورد می کرد. صدای بلند کتابدار در همه #سالن پیچید. #مرد ۵۵_۵۰ ساله ای با کت و شلوار منظم و ریش جوگندمی از #خواندن دست کشید. او بلند شد و با صدای #ملایمی پرسید پسرجان چه می خواهی؟ به طرف من حرکت کرد و ضمن حرکت گفت: #آشیخ_محمدباقر با بچه ها #ملایمتر باشید. من گفتم: کتاب می خواهم، آن مرد پرسید: کدام کتاب را می خواهی؟ گفتم: کتاب حکمت افلاطون.
🍂 آن مرد به آشیخ محمدباقر گفت، لطفاً حکمت افلاطون را بدهید. آشیخ گفت: چشم حاجی آقا. کتاب حکمت افلاطون را به حاجی آقا داد. #حاجی دست مرا گرفت و با هم به حیاط کوچک کتابخانه رفتیم. حیاطی کوچک با چند درخت #انار که یکی دو میز و چند صندلی در آن چیده بودند در کنار اتاق کتابخانه بود( محل کتابخانه به قدری کوچک بود که نمی شد با آن سالن اطلاق کرد.) هیچ کس آنجا نبود. حاجی به من گفت: بنشین. از من پرسید، اصلاً می دانی افلاطون کیست؟ من که تا آن روز اسم افلاطون را نشنیده بودم، گفتم نه. حاجی درباره ی زندگی سقراط، ارسطو و یونان و فلاسفه ی بزرگ سخن گفت. بعد تا اذان ظهر یعنی حدود، ۳/۵ ساعت وقت گذاشت و چند صفحه ای از کتاب حکمت افلاطون را به من یاد داد. او درباره ی مُثُل افلاطونی #بحث کرد و چندین مثال زد.
🍃 صدای اذان که بلند شد حاجی گفت: پسرجان اسمت چیست؟ من اسمم را گفتم. حاجی #پدرم را شناخت و گفت خدا بیامرزدش با هم آشنا و دوست بودیم. اسم من هم #افشار است. بعد گفت: من به نماز می روم هر وقت خواستی بروی، کتاب را به آشیخ محمدباقر بده، ولی این دفعه که به کتابخانه آمدی کتاب #داستان بگیر و بخوان. من هم به آشیخ محمدباقر می گویم یک کتاب داستان به تو بدهد. اگر هم خواستی کتاب را ببری من #ضامن تو هستم.
@zarrhbin
👇👇👇👇
🍃 بسه می گفت: اکبر خرج دارد، نباید به #زحمت بیفتد! بعد ده دوازده سال خبر آمد که اکبر زن سوم هم گرفته است. بسه برایش فرقی نمی کرد که اکبر چندتا زن بگیرد او فقط می خواست که اکبر #سالم باشد،کسی به بسه گفته بود: اگر به #مشهد و پیش امام رضا (ع) برود و در آن جا #دخیل ببندد اکبر به خانه بر می گردد. بسه سالی یکی دوبار از کارخانه ی اقبال #مرخصی می گرفت و عازم مشهد می شد. هربار که از مشهد بر می گشت از بس گریه کرده بود چشم هایش خراب تر می شد. در مشهد تمام مدت پشت پنجره فولاد گریه می کرد و از امام رضا(ع) اکبر را می خواست.
🍂 مادر بسه با هزار بدبختی باید بچه های او را نگه می داشت تا بسه به کارخانه و مشهد برود. بچه ها هم کم کم بزرگ می شدند و ماه به ماه بابایشان را نمی دیدند. اکبر هم راننده پایه ی یک و وضع مالی اش بهتر شده بود. ولی تفریحاتش هنوز به راه بود عرقش را می خورد، سه تا زن داشت. گاهی تریاک هم می کشید. از زن سوم هم دارای یک پسر شد. ولی عملاً او به هیچ یک از زن ها #خرجی نمی داد. اصلاً در فرهنگش خرجی دادن وجود نداشت. در #فرهنگ او، زن برای این بود که کار کند و خرج شوهر را بدهد.
🍃 تازه مادر و خواهرش معتقد بودند که اکبر #بیچاره شده چون زن خوب گیرش نیامده است. بعد از زن سوم روزی خواهرش برای زن چهارم به خواستگاری رفت که با لنگه ی کفش از او پذیرایی کرده بودند. اکبر از زن سوم و بچه اش خبر نمی گرفت. می گفتند سال به سال احوال آن زن و بچه اش را نمی گیرد. اکبر بیشتر پیش زن دومش بود. مشهد رفتن های بسه سال به سال بیشتر می شد و غیبت کردن های اکبر از خانه طولانی تر. هر چند ماه یکبار اکبر دو ساعتی به خانه می آمد.
🍂 دیگر از بسه پول هم نمی گرفت و بسه هر چه پس انداز می کرد در مسافرتِ #مشهد خرج می شد. بسه می گفت: دلم #فغون می کند، دلم از فراق اکبر می خواهد بترکد. تنها جایی که می توانم راحت #گریه کنم و آرامش پیدا کنم پشت پنجره فولاد امام رضا(ع) است.باید چندماه یکبار به مشهد بروم و پشت پنجره فولاد گریه کنم. آقای تقی پور #سرکارگر کارخانه اقبال مرد بسیار خوبی بود. من هرگز آقای تقی پور را ندیده ام؛ ولی از ده ها کارگر کارخانه ی اقبال خوبی ها و حمایت های او را از کارگران شنیده ام.
🍃 او که وضع بسه و پدر و مادرش را می دانست، به او کمک می کرد که هر چند ماه یکبار به مشهد برود. دختر آقای تقی پور هم عروس مشهد بود. بسه بیشتر مواقع مهمان او می شد و خرج مسافرخانه نداشت. آقای تقی پور در اوایل ازدواج بسه و اکبر سیاه چندبار #وساطت کرده بود تا شاید اکبر مردِ #زندگی شود ولی اکبر مرد خانه نبود.
🍂 بالاخره بعد از بیست و چند سال روزی اکبر به بسه می گوید می خواهد با او #زندگی کند. کاری دائمی در بندرعباس پیدا کرده بود و می خواست بسه و بچه ها را با خود به بندرعباس ببرد. بسه می گفت: نذر و نیازها و مشهد رفتن هایش #اثر کردهراست. او کارخانه را رها کرد و همراه اکبر راهی بندرعباس شد. هر چه خواهرها به او گفتند که کارت را رها نکن سوابق بیمه ات از بین می رود می گفت: یک ساعت با اکبر بودن را با همه ی دنیا #عوض نمی کند.
🍃 یک سالی بسه بندرعباس بود. ولی همانجا هم اکبر هفته، هفته خانه نمی آمد. می گفت: کارش در اطراف بندرعباس است. بالاخره بعد از یک سال به بسه گفته بود به یزد برگرد #نوبت زن دومم است که به بندرعباس بیاید بسه با دو بچه به یزد برگشت. به علت غیبت طولانی او را از کارخانه #اخراج کرده بودند. بسه بیکار و بی درآمد شده بود. #خدا آقای تقی پور را خیر دهد کارش را درست کرد و او دوباره در کارخانه مشغول کار شد و در قسمت پنبه پک کنی، پنبه پاک می کرد.
👇👇👇👇
#حدیث_بزرگان
✍ پیامبر (ص) می فرمایند:
فرزندم #حسن(ع) را به زهر شهید میکنند ملائکه آسمانهای هفتگانه بر او گریه میکنند حتی پرندگان در هوا و ماهیان در دریا و هر که بر #حسن(ع) #گریه کند ، #چشمش در روز قیامت که تمام دیدگان کور میشود ، نابینا نمیگردد ، و هر که بر #مصیبت او اندوهگین شود ، #دلش در روزی که قلب ها محزون است ، غمگین نمی شود ، و هر که او را #زیارت کند ، در روزی که قدمها بر صراط لرزان است قدمش بر #صراط ثابت میگردد.
منابع:
📚بحارالانوار (ج ۴۴ ص ۱۴۸ )، منتهی الآمال (ج ۱ ص ۲۸۳) ، امالی (ص ۱۰۰ )
@zarrhbin
#حدیث_بزرگان
✍ اميرالمؤمنين (عليهالسلام) فرمودند:
والله اگر اين #امت با پای برهنه روی خاک #بايستند، در حالی كه بر #سر خود خاكستر ريخته باشند، و #گريه و #زاری كنند و بر #كسانی كه آنها را #گمراه كردهاند و #راه خدا را بستهاند و #مردم را به سوی #جهنم خواندهاند، لعنت كنند، باز اين امت در لعن و بيزاری كم كاری كردهاند.
📚بحارالانوار ج ۳۰ ص ۱۲۶ ، سلیم بن قیس ص ۲۵۰
@zarrhbin