🔘 برای #اسلام باید گریست...
⬅️ این "روضه خوانی" از کجا آمده؟!
☑️ انسان وقتی که در #تاریخ نگاه می کند، می بیند که به سر این حادثه ( واقعه ی #کربلا) چه ها آورده اند‼️
☑️ به #خدا قسم حرف حاجی ( نوری) حرف #راستی است. می گوید: امروز اگر کسی بخواهد بر #امام_حسین علیه السلام #بگرید بر این #تحریفها و مسخ ها و #دروغها باید #بگرید.
☑️ #کتابی است معروف به #روضه_الشهداء از ملاحسین #کاشفی. #حاجی فرموده بود که این داستان #زعفرجنی و داستان #عروسی_قاسم، اول بار در کتاب این مرد آمده است.
☑️ حقیقت این است که من این #کتاب را ندیده بودم. #خیال می کردم در آن یکی دو تا از این #حرفهاست بعد این کتاب را ( که به #فارسی هم هست و تقریبا در پانصد سال پیش تالیف شده است) خواندم دیدم از این #داستانها زیاد است.
☑️ #ملاحسین_کاشفی مردی است که #واعظ هم هست، اتفاقا این بی انصاف مرد #باسوادی هم بوده است، کتاب هایی هم دارد، صاحب #انوارسهیلی که خیلی عبارت پردازی کرده و می گویند کلیله و دمنه را #خراب کرده است. به هر حال #مردباسوادی بوده است.
☑️ تاریخش را که انسان می خواند، #معلوم نیست که او #شیعه بوده یا #سنی و مثل اینکه اساساََ یک مرد #بوقلمون_صفتی هم بوده است، در میان شیعه ها خودش را یک #شیعه ی صد در صد #متعصبی نشان می داده و در میان #سنی ها خودش را #حنفی نشان می داده است. اصلاََ اهل بیهق و سبزوار است. #سبزوار مرکز #تشیع بوده است و مردم آن هم فوق العاده متعصب اند در تشیع. اینجا که در میان سبزواری ها بود یک شیعه ی صد در صد شیعه بود. بعد می رفت #هرات؛ آنجا که می رفت به روش اهل #تسنن بود. این مرد، واعظ هم بوده است. چون در سبزوار بود، ذکر مصیبت می کرد.
☑️ #کتابی نوشته است به فارسی، اولین کتابی که در #مرثیه به فارسی نوشته شده همین کتاب #روضه_الشهداء است که در پانصد سال پیش نوشته شده است. برای مثال #شیخ_مفید ( رضوان الله علیه) #کتاب_ارشاد را نوشته است و چقد #متقن نوشته است.
☑️ ما اگر به ارشاد شیخ مفید خودمان مراجعه کنیم، احتیاج به #منبع دیگری نداریم. من نمی دانم این بی انصاف چه کرده است!
☑️ من وقتی این #کتاب را خواندم، دیدم حتی اسم ها #جعلی است؛ یعنی در میان #اصحاب امام حسین علیه السلام اسم هایی را می آورد که اصلاََ چنین آدم هایی #وجود نداشته اند؛ در میان #دشمنها اسم هایی می برد که همه #جعلی است؛ #داستانها را به شکل #افسانه در آورده است.
☑️ چون این کتاب #اولین کتابی بود که به زبان #فارسی نوشته شد [مرثیه خوان ها] که اغلب #بی_سواد بودند و به کتاب های #عربی مراجعه نمی کردند، همین کتاب را می گرفتند و در #مجالس از رو می خواندند. این است که امروز مجلس #عزاداریامام #حسین را ما "روضه خوانی" می گوییم
☑️ در #زمان امام حسین روضه خوانی نمی گفتند، در زمان امام صادق هم روضه خوانی نمی گفتند، در زمان امام حسن عسکری هم روضه خوانی نمی گفتند، بعد در زمان سید مرتضی هم روضه خوانی نمی گفتند، در زمان خواجه نصیر الدین طوسی هم روضه خوانی نمی گفتند. از #پانصدسال_پیش به این طرف اسم این کار شده #روضه_خوانی. روضه خوانی یعنی خواندن کتاب روضه الشهداء، همان کتاب #دروغ.
☑️ از وقتی این #کتاب در دست و بال ها افتاد، دیگر کسی #تاریخ_واقعی امام #حسین را #مطالعه نکرد و شد افسانه سازی روضه الشهدا خواندن. #ما شدیم #روضه_خوان. یعنی روضه الشهداء خوان، یعنی #افسانه_ها را نقل کردن و به #تاریخ امام حسین علیه السلام توجه #نکردن.
☑️ گفت: "وَ زادَت التَّنبور نَغمهََ اخری" بعد در شصت هفتاد سال پیش، مرحوم ملا آقای #دربندی پیدا شد. تمام #حرفهای روضه الشهداء را به اضافه ی یک #چیزهای دیگر، همه یکجا #جمع کرد که دیگر #واویلاست!
واقعاََ به #اسلام باید #گریست.
📚 حماسه حسینی، جلد ۳،متفکر شهید اُستاد مرتضی مطهری
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
📌 حال قضاوت با وجدان بیدار شما، آیا باورها و اعتقادات ما نیاز به #اصلاحات_اساسی ندارند، لطفاََ تعصبات را کنار بگذارید.
@zarrhbin
🔘 اولین بار در کتابخانه....⁉️
🍃 ماجرای کتابخانه رفتن در اوایل شهریور بعد از ماجرای آقارضا اتفاق افتاد. من به مغازه ای نمی رفتم و باید در کوچه ها با بچه های همسایه بازی می کردم. بازی هم سرشکستنک دارد روز بعد از ماجرای تریاک، #مادرم گفت: تا باز شدن مدرسه یک ماه مانده است؛ من باید با تو چه کنم؟ توی #خانه نمی مانی؛ توی کوچه هم درست نیست ولو باشی. گفتم: من به #کتابخانه می روم. مادرم گفت: کدام کتابخانه؟ گفتم: #کتابخانه_مسجد_جامع. مادرم گفت: بچه، خانه ی ما این طرف شهر است و مسجد جامع آن طرف شهر، تو #چطور به مسجد می روی؟ تازه #معلوم نیست تو را راه بدهند. گفتم: من به کتابخانه می روم؛ مادرم گفت: #خدا عاقبتت را بخیر کند.
🍂 فردا صبح بلند شدم و #پیاده راه افتادم. از خانه ی ما تا مسجد جامع #یک_ساعت پیاده روی بود. البته اگر به جای خیابان از کوچه پس کوچه ها می رفتم راه کمتر می شد، ولی من هنوز راه مسجد جامع را از طریق کوچه پس کوچه ها و بازار #خوب نمی شناختم و لاجرم از خیابان رفتم. بالاخره وارد مسجد جامع شدم و به #کتابخانه_وزیری که هنوز در ابتدای کارش بود، رفتم. #ساختمان کتابخانه #قدیمی بود و هنوز ساختمان مجزایی که با کمک مرحوم مغفور آقای #هراتی ساخته شده را نداشت.
🍃 در آن زمان کتابخانه در قسمتی از دنباله ی #شبستان مسجد قرار داشت. من تا آن روز به هیچ کتابخانه ای نرفته بودم، #آداب کتاب گرفتن را نمی دانستم و حتی #اسم کتابی هم در #ذهنم نبود و کسی هم اسم کتابی را به من نگفته بود. تنها کتاب هایی را که نامشان را می دانستم؛ مختارنامه، اسکندرنامه، امیرارسلان نامدار، و حسین کرد شبستری بود. این کتابها را شب ها به طور دوره ای، با پسران آقای دبیری همسایه مان می خواندیم. من داستان آن کتابها را برای بچه های کلاس و زن های محله بازگو کرده بودم. خودم هم مقداری از آن کتابها را #بخصوص امیرارسلان و حسین کرد شبستری را خوانده بودم.
🍂 بالاخره وارد راهرو تنگ #کتابخانه شدم؛ #قلبم تاپ تاپ می تپید یازده دوازده سال بیشتر نداشتم #نگران این بودم که به من کتاب ندهند. اول راهرو، دم در کتابخانه یک قفسه ی شیشه ای بود و #کتابهایی داخل آن چیده شده بود من کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی، با رنگ سفید در عطف آن نوشته شده بود #حکمت_افلاطون؛ فکر کردم این هم کتابی است مثل کتاب حسین کُرد شبستری. به علاوه چون کتاب کوچکی (قطع جیبی) بود #فکر کردم برای من که #کوچک هستم خوب است. وارد سالن کتابخانه شدم، چند نفری مشغول #مطالعه بودند. #کتابدار پشت پیشخوان نشسته بود. مردی با #لباس_روحانی بود. سلام کردم. مرد گفت: #بچه اینجا چه می خواهی؟ گفتم: #کتاب. او پرسید: چه کتابی می خواهی؟ جواب دادم حکمت افلاطون. به محض شنیدن این #نام، مرد نعره ای زد که: بچه برو #گردوبازی کن، کتاب حکمت افلاطون می خواهی؟ برو #بیرون.
🍃 من می خواستم #گریه کنم و از #کتابخانه بروم. آخر من #کتاب_خواندن را دوست داشتم هم به مادرم #قول داده بودم که #روزها به کتابخانه می روم. بیش از یک ساعت پیاده روی کرده بودم و حالا این #آشیخ این طور با من #برخورد می کرد. صدای بلند کتابدار در همه #سالن پیچید. #مرد ۵۵_۵۰ ساله ای با کت و شلوار منظم و ریش جوگندمی از #خواندن دست کشید. او بلند شد و با صدای #ملایمی پرسید پسرجان چه می خواهی؟ به طرف من حرکت کرد و ضمن حرکت گفت: #آشیخ_محمدباقر با بچه ها #ملایمتر باشید. من گفتم: کتاب می خواهم، آن مرد پرسید: کدام کتاب را می خواهی؟ گفتم: کتاب حکمت افلاطون.
🍂 آن مرد به آشیخ محمدباقر گفت، لطفاً حکمت افلاطون را بدهید. آشیخ گفت: چشم حاجی آقا. کتاب حکمت افلاطون را به حاجی آقا داد. #حاجی دست مرا گرفت و با هم به حیاط کوچک کتابخانه رفتیم. حیاطی کوچک با چند درخت #انار که یکی دو میز و چند صندلی در آن چیده بودند در کنار اتاق کتابخانه بود( محل کتابخانه به قدری کوچک بود که نمی شد با آن سالن اطلاق کرد.) هیچ کس آنجا نبود. حاجی به من گفت: بنشین. از من پرسید، اصلاً می دانی افلاطون کیست؟ من که تا آن روز اسم افلاطون را نشنیده بودم، گفتم نه. حاجی درباره ی زندگی سقراط، ارسطو و یونان و فلاسفه ی بزرگ سخن گفت. بعد تا اذان ظهر یعنی حدود، ۳/۵ ساعت وقت گذاشت و چند صفحه ای از کتاب حکمت افلاطون را به من یاد داد. او درباره ی مُثُل افلاطونی #بحث کرد و چندین مثال زد.
🍃 صدای اذان که بلند شد حاجی گفت: پسرجان اسمت چیست؟ من اسمم را گفتم. حاجی #پدرم را شناخت و گفت خدا بیامرزدش با هم آشنا و دوست بودیم. اسم من هم #افشار است. بعد گفت: من به نماز می روم هر وقت خواستی بروی، کتاب را به آشیخ محمدباقر بده، ولی این دفعه که به کتابخانه آمدی کتاب #داستان بگیر و بخوان. من هم به آشیخ محمدباقر می گویم یک کتاب داستان به تو بدهد. اگر هم خواستی کتاب را ببری من #ضامن تو هستم.
@zarrhbin
👇👇👇👇