🔘 مرغ خوبم و بی توجهی من‼️
🍃 در سال اول رشته ی ادبی یک #مرغ داشتم. مرغ خوبی بود و هر روز #تخم می گذاشت. همان موقع خانواده ی بی سوادی در همسایگی ما زندگی می کردند که دختر و دامادشان در تهران بودند، آنها از من می خواستند برای دختر و دامادشان نامه بنویسم. نامه هایی هم که از تهران می آمد برای آنها می خواندم، در عوض به من مربای آلبالو می دادند. من هر روز تخم مرغ نیمرو می کردم و مربای آلبالو را هم روی آن می ریختم و می خوردم. وقتی ظهرها مادرم از محل کارش می آمد، برای من غذا درست می کرد. زمستانها آفتاب به اتاق ما نمی رسید، طرف روبروی اتاق ما، آن طرف گودالی آفتاب گیر بود من ومادرم می رفتیم کنار دیوار، روبروی آفتاب می نشستیم و به اصطلاح ناهار می خوردیم.
▫️ بارها دیدم انگشتان دست #مادرم سفید می شد، از او می پرسیدم چرا انگشتان دستت سفید می شود؟ می گفت: نمی دانم؛ می گفت: انگشتانم سفید و سرد می شود. روزی فاطمه جان همسایه هم جلو آفتاب پهلوی من نشسته بود. من همین سئوال را از مادرم کردم. فاطمه جان گفت: مادرت گرسنه و #کم_خون است. پسرِ آمیرزا احمد پاپلی، اگر می خواهی انگشتان مادرت سفید نشود، گوشت بخر او بخورد، اگر او گوشت بخورد خوب می شود. حالا اگر گوشت نمی خری همین یک تخم مرغ که هر رور خودت می خوری به مادرت بده، آن زمان مادرم ۳۸ سال بیشتر نداشت، با آن همه کار نمی توانست گوشت بخرد، آن وقت کم خون می شد.
🍃 مادرم ۱۲ ساعت پای یک ماشین پارچه بافی در خانه یکی از اهالی محل #کار می کرد. بیمه هم نبود، حقوقش آنقدر نبود که بتواند حداقل هفته ای دوبار گوشت بخورد. این #شهرها این طور #صنعتی شده اند؛ #کارگرانشان را تا سر حد #مرگ استثمار می کردند، تا آن ها پول دار می شدند، بعد هم #شعار می دادند که هر کس کار کند وضعش خوب می شود. قبرستان ها شهادت می دهند که چه تعداد آدم ها برای کار طاقت فرسا در چه سنی مرده اند تا عده ای وضعشان خوب شده است.
▫️در این حال و احوال من غرور و پُز خود را داشتم، در آن زمان حتی #شهامت این را نداشتم که به همکلاسی ام بگویم من در این خانه خرابه زندگی می کنم، من شهامت این را نداشتم که در مقابل کاری که در گاراژ می کنم مزد بخواهم، شهامت این را نداشتم که تابستان ها در جایی دیگر به غیر از گاراژ کاری پیدا کنم که مزدی بدهند. آیا شهامت نداشتم یا می خواستم #آبروداری کنم؟ یا غرور و عقده های جوانی بود یا اصلا نمی دانستم که باید چه کار کنم؟ آخر بسیاری از اقوامم، دوستان و آشنایان فکر می کردند وضع ما خیلی #خوب است. عده ای می گفتند: آمیرزا احمد خیلی برایشان پول و پله گذاشته است. اگر مسئله ی ارث و میراث از همان ابتدا حل شده بود شاید یک چیزی بود. اگر دعوای بزرگترها نبود، این مختصر ارث و میراث تبدیل به اَحسن می شد و یک چیزی دست ما را می گرفت.
🍃اصلا فکر نمی کنم من هیچ وقت مغز اقتصادی نداشتم اصلا عقلم نمی رسید که باید در مقابل کار پول بگیرم. پدری نداشتم که در خانه بحث اقتصاد بکند، برادر و خواهر و شوهر خواهری نبود که بگوید نباید مجانی کار کرد باید در مقابل کار، پول گرفت، خانواده ای نداشتم که اعضایش در خانه بحث پول، خرید و فروش، اقتصاد، معامله، کلاه گذاشتن و برداشتن کنند تا من هم چیزی بیاموزم. در گاراژ، متوجه برخی جریانات اقتصادی می شدم ولی #آموزش نمی دیدم، در مدرسه هم که بحث از همه چیز بود جز اقتصاد و پول. من همیشه فکر می کنم این مدرسه های ما، بچه ها را #غیراقتصادی بار می آورند، البته حالا برخی از معلمها که تدریس خصوصی دارند و ماشاالله بحث پول را به داخل کلاس کشانده اند.
▫️ حالا من یک چیزهایی می نویسم که مادرم ناراحت نشود؛ مادرم ۸۴ ساله ام که پایش بسیار درد می کند در شهر یزد، یکه و تنها در خانه اش زندگی می کند بالاخره آخر عمری در خانه ی خودش، هر چند کوچک، زندگی می کند.
🍃 من و مادرم چند روزی سر خوردن تخم مرغ با هم بحث داشتیم، من می گفتم: تو تخم مرغ را بخور او می گفت: تخم مرغ خوبم نیست تو بخور. چند روزی تخم مرغ ها جمع شده بود. بالاخره مادر نیمرو درست کرد و گفت: بیا با هم بخوریم، البته بیشتر نیمرو را به من داد. مسئله این طور حل شد که مادرم هر دو روز یکبار دو تخم مرغ را نیمرو می کرد و با هم می خوردیم. فکر کنم سه چهارم نیمرو را به من می داد و بقیه را خودش می خورد. بالاخره #مادر است؛ الان هم وقتی به یزد می روم او هنوز نگران خورد و خوراک من است، چرا خوردی؟ چرا بد خوردی؟ اینها را نمی نویسم که شما بدانید من در ۱۶_۱۵ سالگی چه کردم، اینها را می نویسم که حواستان جمع باشد، مواظبِ #مادرتان باشید؛ بخصوص اگر از خانواده ی فقیر یا متوسط هستید، باید بیشتر به مادر، پدر و اقوامتان توجه کنید؛ #پول_دارها پولشان #مواظبشان است؛ در خانواده های فقیر و متوسط، اقوام باید مواظب هم باشند.
📚 شازده حمام/ دکتر پاپلی
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
🔹هر چند ماه یک بار اصغر را می دیدم. ۵_۴ سالی گذشت و من لیسانسم را گرفتم و سربازی را دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد می گذراندم. روزی با گاراژ اتفاق یزدی ها رفتم دیدم #اصغر آنجاست یک #شال_سبز هم به دور سرش بسته است. پرسیدم اصغر از کی #سید شدی؟ گفت: سید بودم. گفتم: اصغر #برادرهایت که سید نیستند، گفت: آدم وقتی #مشهد می آید #سید هم می شود. پرسیدم کار و کاسبی چطور است، گفت: بد نیست. داشتم با اصغر صحبت می کردم، دیدم یکی از صاحب ماشین ها آمد رو کرد به اصغر که حالا #سیداصغر شده بود و گفت: من هزاری ۳۰ تومان بیشتر نمی دهم. اصغر گفت: سی و پنج تومان. بالاخره با هزاری سی و دو تومان به توافق رسیدند. اصغر گفت: چِکَش را بده. فهمیدم که آن صاحب ماشین دارد از اصغر پول #نزول می کند. اصغر ضمن #گدایی پول هم #نزول می داد.
🔹سال ۱۳۵۴ اصغر را دیدم پرسیدم چه خبر؟ گفت: هفته ی دیگر پسرم را #داماد می کنم #آدرس داد و گفت: به عروسی بیا. هفته ی دیگر سرشب به کوچه زردی مشهد رفتم دیدم جلو خانه ای #چراغان است فهمیدم عروسی آنجاست. اصغر تر و تمیز با کت و شلوار و کراوات دم در خانه ایستاده بود و به مهمانان تعارف می کرد. من هم داخل حیاط خانه شدم. خانه حدود ۵۰۰ متر حیاط با ساختمان خوبی بود. عروسی با شام #مفصل برگزار شد. دو حیاط آن طرف تر عروسی زنانه بود. آن خانه هم مال اصغر بود.
🔹من از سال ۱۳۵۵ جهت ادامه ی تحصیل به #پاریس رفتم و بیش از #ده_سال اصغر را ندیدم. فکر سال ۱۳۶۵ بود که یک روز رفته بود گاراژ اتفاق یزدی ها از مرحوم حسین آقا میرجلیلی کارمند گاراژ اتفاق یزدی ها پرسیدم راستی اصغر کجاست؟ حسین آقا میرجلیلی گفت: می دانم #وضع مالی اش خیلی #خوب است. چون در مشهد پول #نزول می داد اوایل #انقلاب عده ای می خواستند #اذیتش کنند او هم به #تهران رفت، حالا کجاست نمی دانم!
🔹سال ۱۳۶۹ می خواستم به #خارج از #کشور بروم باید #هزاردلار به طور #آزاد می خریدم به #خیابان فردوسی تهران بالاتر از چهارراه استانبول رفتم که #دلار بخرم. یک مرتبه توی یک مغازه ی #صرافی دیدم که #اصغر نشسته بود. فهمیدم #حاج_سید_اصغر مغازه ی صرافی راه انداخته است. به حکم #رفاقت_قدیم دلار را ۱۲ ریال #ارزانتر از فی #حساب کرد و گفت: ناهار مهمان من باش، قرار ناهار به وقت دیگری موکول شد. یکی دوبار به من کار کوچکی سفارش کرد که در مشهد برایش انجام دهم. چندبار در تهران اصغر و پسرش آقارضا را دیدم سال ۱۳۷۳ یک شب مرا به #منزلش برای شام دعوت کرد. زنش سکینه، نامش #حاجی_مریم_خانم شده بود. پسر سومش تازه ازدواج کرده بود. تازه عروسش هم آنجا بود.
🔹اصغر گفت: سه پسر و یک دخترش ازدواج کرده اند. گفت: که #عروسم از ماجراهای #قبلی ما هیچ #خبر ندارد، #صحبتی نشود. خانه ی شیک و قشنگ چهارطبقه ای در عباس آباد #تهران داشت. خودش طبقه ی هم کف زندگی می کرد و حیاط نسبتاََ بزرگی هم در اختیارش بود. بچه هایش هم در طبقات دیگر #زندگی می کردند. روزی از حاج سید اصغر پرسیدم زندگی ان را #مدیون چه کسی هستی؟ گفت مدیون آن آدم خدابیامرزی که #اولین ۵ ریالی را در آن شب در #مشهد جلوی روی من انداخت و مرا از #حمالی نجات داد.
@zarrhbin
👇👇👇👇
🔹 سال ۱۳۸۳ برای خرید #ارز به صرافی حاج سید اصغر مراجعه کردم، پسرش رضا در مغازه بود. او پس از حال و احوال گفت: در #خارج هم چند #شعبه داریم، در دبی، لندن، مونیخ، هامبورگ، پاریس، لوس آنجلس و شیکاگو، اگر در این #شهرها کاری داشتی به #شعب_ما مراجعه کن. از رضا پرسیدم حاجی کجاست؟ گفت پدرم کمی #مریض بود به #لندن رفته هم به #بچه_ها سر بزند هم به #حساب کتاب ها رسیدگی کند و هم #دکتر برود و #درمان کند.
🔹 سال ۱۳۸۷ به #صرافی حاج سید اصغر رفتم. طبقه بالای مغازه اش را خریده بود و مبلمان مفصلی کرده بودو در کنار کارهای صرافی #معاملات دیگر هم می کرد به #منشی گفتم: می خواهم حاج اصغر آقا را ببینم از من پرسید وقت قبلی گرفته اید؟ گفتم: به حاج اصغر آقا بگویید #دکترپاپلی است. خود حاج اصغر آمد و مرا داخل #دفترش برد.
🔹 در ضمن صحبت گفتم: حاجی چند سال داری؟ گفت: ۷۶ سال. سر صحبت را باز کردیم ، پرسیدم: از رفقای قدیم یزدی ات خبر داری، گفت: تقریباََ همه اشان مرده اند، حتی آنها که ۱۶_۱۵ سال از من کوچکتر بودند، مرده اند. برادرهایم هم جز جوادمان که بیست سال از من جوان تر است، مرده اند. گفتم: جواد چه می کند؟ گفت: سال هاست #حمالی را رها کرده و با یکی #شریک شده و در یزد #دفتراملاک دارد وضعش خیلی #خوب است.
🔹 #دکترپاپلی قصه را با این #سئوالات اینگونه به پایان می برد. #راستی اگر حاج اصغر گدایی #پیشه نکرده بود در سن ۷۶ سالگی سالم و #سرحال توی دفتر #صرافی اش روزانه #صدها_هزار_دلار جابجا می کرد و در #چندتاکشور نمایندگی داشت؟ یا او هم مثل حسن مقدس، عباس حمال، رجب، محمود حمال در سن ۶۰_۵۰ سالگی مرده بود؟
📚 شازده ی حمام/ جلد ۱/ دکتر محمد حسین پاپلی یزدی
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
📝چند کلامی صمیمانه با نماینده ی شهرمان....
⬅️ نماینده ی محترم #مردم شهرستان #اردکان در مجلس شورای اسلامی جناب آقای #تابش، هنوز مدت زمان زیادی از کلنگ زنی احداث #مجتمع_تفریحی_رفاهی، که پسوند آن را نمی دانیم #چادرملو اضافه کنیم یا #صنایع، نمی گذرد، که اگر چادرملو اضافه نماییم شاید #بهتر و پسندیده تر باشد زیرا احداث آن به نام کارخانه ی #گندله_سازی تمام خواهد شد و باعث می شود سایر #صنایع بزرگ و کوچک اردکان نیز به تعهدات اخلاقی و #انسانی خود در قبالِ #مردم شریف اردکان #عمل نموده و از #خواب عمیقی که فرو رفته اند #بیدار شوند.
⬅️ آقای تابش، نماینده ی عزیز، #شما حاصل انتخابِ #آگاهانه ی مردم صبور #اردکان بوده و هستید چرا که در این پنج دوره، گزینه ای قابل قبول تر از شما در بین گزینه ها در پیش دیدگان مردم قرار نداشته و نبوده است، پس چه #خوب است که به حُسن #انتخاب این مردم نجیب #ارج نهاده و به #شعارها جامه ی عمل بپوشانید و وعده های بر زمین مانده را #لبیک گویید.
⬅️ آقای تابش، #یزدیها حرفهایی می زنند!! که در گفته های آنها شک داریم و از شما عاجزانه تقاضا داریم #اردکانی را بسازید در خور نام اردکان، شاید باورمان شود آن #مرد، که امروز به واسطه پنج دوره انتخاب آگاهانه ی مردم به #قدرت رسیده است برای حوزه ی انتخابیه اش کم نخواهد گذاشت.
⬅️ راستی نماینده محترم تقاضا داریم هر چه زودتر تکلیف #زمین احداث مجتمع تفریحی_رفاهی چادرملو را نیز مشخص نمایید تا دیگر، نه بهانه ای به دست #چادرملو باشد نه #یزدیها و نه #دلواپسان این شهر،
⬅️ و همانطور که همه می دانند در این اوضاع اسفبار اقتصاد ایران و نوسانات بازار ارز و دلار، #چادرملو و گندله سازی نه تنها ضرر نمی دهند بلکه #سودی سرشار نیز می برند. و حکایت #یزدیها نیز همیشه مشخص بوده است و محال است از آب گل آلود ماهی نگیرند و اوضاع را به نفع خود #تمام نکنند! و اما در مورد #دلواپسان، که همیشه خود را به #دیگ زده اند تا بگویند "کمچَلیز" هستند! و مردم اردکان هیچ وقت از آتش این جماعت گرم نشده اند، بلکه چشمان مردم از دود آتشی که اینها بر می فروزند کور نیز شده است. و خوب است که در این مقال از طرف #مردم اردکان از آنها این سئوال را بپرسیم که شما بزرگواران!!! زمانی که #کارخانه_ای با این عظمت و #بزرگی با این درجه ی #آلایندگی زیستی در حریم شهر #اردکان در حال احداث بود کجا بودید⁉️ چرا آن زمان سرتان را مثل کبک برده بودید زیر برف و دادِ سخن نمی دادید که #وای محیط زیست اردکان‼️ #وای مردم اردکان‼️ #وای آسمان آبی اردکان‼️ چرا آن زمان #کور بودید و خفه خون گرفته بودید⁉️و جالب است برای اطلاع شما که شاید حافظه تاریخی ضعیفی دارید بگوییم آن زمان هم همین آقای #تابش نماینده ی مردم اردکان بود و وظیفه داشت به عنوان نماینده ی مردم به حرفِ شمایِ دلواپس گوش داده و مانع احداث آن #کارخانه شود؛ چرا #حالا برای احداث مجتمع تفریحی و رفاهی رگ گردنتان بیرون می زند و باد به غبغب می اندازید که ای وای #کشاورزی اردکان به مخاطره خواهد افتاد‼️ پس، #دلواپس بنشین سر جایت و سنگ اندازی نکن، "که مرا به خیر تو اُمید نیست شر مرسان" و بگذار #مردم این #شهر به #نوایی برسند، که #خدا از هر چه بگذرد از #حق_الناس نخواهد گذشت.
⬅️ آقای تابش من دیگر حرفی ندارم فقط چند کلامی بود در باب هواداریِ #اردکان_عزیز که #آبادی و #آزادیش در ید قدرتِ شماست #ولاغیر.
✅ و در پایان از خداوند بزرگ #توفیق روزافزون شما را در ارائه ی خدماتی #خالصانه و #صادقانه، به دور از هرگونه رنگ و ریایی را برای آرتاکاوای مهربان خواهانم.
#و_من_الله_التوفیق
🖋 هوادارِ مردم
@zarrhbin
🔘 اولین بار در کتابخانه....⁉️
🍃 ماجرای کتابخانه رفتن در اوایل شهریور بعد از ماجرای آقارضا اتفاق افتاد. من به مغازه ای نمی رفتم و باید در کوچه ها با بچه های همسایه بازی می کردم. بازی هم سرشکستنک دارد روز بعد از ماجرای تریاک، #مادرم گفت: تا باز شدن مدرسه یک ماه مانده است؛ من باید با تو چه کنم؟ توی #خانه نمی مانی؛ توی کوچه هم درست نیست ولو باشی. گفتم: من به #کتابخانه می روم. مادرم گفت: کدام کتابخانه؟ گفتم: #کتابخانه_مسجد_جامع. مادرم گفت: بچه، خانه ی ما این طرف شهر است و مسجد جامع آن طرف شهر، تو #چطور به مسجد می روی؟ تازه #معلوم نیست تو را راه بدهند. گفتم: من به کتابخانه می روم؛ مادرم گفت: #خدا عاقبتت را بخیر کند.
🍂 فردا صبح بلند شدم و #پیاده راه افتادم. از خانه ی ما تا مسجد جامع #یک_ساعت پیاده روی بود. البته اگر به جای خیابان از کوچه پس کوچه ها می رفتم راه کمتر می شد، ولی من هنوز راه مسجد جامع را از طریق کوچه پس کوچه ها و بازار #خوب نمی شناختم و لاجرم از خیابان رفتم. بالاخره وارد مسجد جامع شدم و به #کتابخانه_وزیری که هنوز در ابتدای کارش بود، رفتم. #ساختمان کتابخانه #قدیمی بود و هنوز ساختمان مجزایی که با کمک مرحوم مغفور آقای #هراتی ساخته شده را نداشت.
🍃 در آن زمان کتابخانه در قسمتی از دنباله ی #شبستان مسجد قرار داشت. من تا آن روز به هیچ کتابخانه ای نرفته بودم، #آداب کتاب گرفتن را نمی دانستم و حتی #اسم کتابی هم در #ذهنم نبود و کسی هم اسم کتابی را به من نگفته بود. تنها کتاب هایی را که نامشان را می دانستم؛ مختارنامه، اسکندرنامه، امیرارسلان نامدار، و حسین کرد شبستری بود. این کتابها را شب ها به طور دوره ای، با پسران آقای دبیری همسایه مان می خواندیم. من داستان آن کتابها را برای بچه های کلاس و زن های محله بازگو کرده بودم. خودم هم مقداری از آن کتابها را #بخصوص امیرارسلان و حسین کرد شبستری را خوانده بودم.
🍂 بالاخره وارد راهرو تنگ #کتابخانه شدم؛ #قلبم تاپ تاپ می تپید یازده دوازده سال بیشتر نداشتم #نگران این بودم که به من کتاب ندهند. اول راهرو، دم در کتابخانه یک قفسه ی شیشه ای بود و #کتابهایی داخل آن چیده شده بود من کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی، با رنگ سفید در عطف آن نوشته شده بود #حکمت_افلاطون؛ فکر کردم این هم کتابی است مثل کتاب حسین کُرد شبستری. به علاوه چون کتاب کوچکی (قطع جیبی) بود #فکر کردم برای من که #کوچک هستم خوب است. وارد سالن کتابخانه شدم، چند نفری مشغول #مطالعه بودند. #کتابدار پشت پیشخوان نشسته بود. مردی با #لباس_روحانی بود. سلام کردم. مرد گفت: #بچه اینجا چه می خواهی؟ گفتم: #کتاب. او پرسید: چه کتابی می خواهی؟ جواب دادم حکمت افلاطون. به محض شنیدن این #نام، مرد نعره ای زد که: بچه برو #گردوبازی کن، کتاب حکمت افلاطون می خواهی؟ برو #بیرون.
🍃 من می خواستم #گریه کنم و از #کتابخانه بروم. آخر من #کتاب_خواندن را دوست داشتم هم به مادرم #قول داده بودم که #روزها به کتابخانه می روم. بیش از یک ساعت پیاده روی کرده بودم و حالا این #آشیخ این طور با من #برخورد می کرد. صدای بلند کتابدار در همه #سالن پیچید. #مرد ۵۵_۵۰ ساله ای با کت و شلوار منظم و ریش جوگندمی از #خواندن دست کشید. او بلند شد و با صدای #ملایمی پرسید پسرجان چه می خواهی؟ به طرف من حرکت کرد و ضمن حرکت گفت: #آشیخ_محمدباقر با بچه ها #ملایمتر باشید. من گفتم: کتاب می خواهم، آن مرد پرسید: کدام کتاب را می خواهی؟ گفتم: کتاب حکمت افلاطون.
🍂 آن مرد به آشیخ محمدباقر گفت، لطفاً حکمت افلاطون را بدهید. آشیخ گفت: چشم حاجی آقا. کتاب حکمت افلاطون را به حاجی آقا داد. #حاجی دست مرا گرفت و با هم به حیاط کوچک کتابخانه رفتیم. حیاطی کوچک با چند درخت #انار که یکی دو میز و چند صندلی در آن چیده بودند در کنار اتاق کتابخانه بود( محل کتابخانه به قدری کوچک بود که نمی شد با آن سالن اطلاق کرد.) هیچ کس آنجا نبود. حاجی به من گفت: بنشین. از من پرسید، اصلاً می دانی افلاطون کیست؟ من که تا آن روز اسم افلاطون را نشنیده بودم، گفتم نه. حاجی درباره ی زندگی سقراط، ارسطو و یونان و فلاسفه ی بزرگ سخن گفت. بعد تا اذان ظهر یعنی حدود، ۳/۵ ساعت وقت گذاشت و چند صفحه ای از کتاب حکمت افلاطون را به من یاد داد. او درباره ی مُثُل افلاطونی #بحث کرد و چندین مثال زد.
🍃 صدای اذان که بلند شد حاجی گفت: پسرجان اسمت چیست؟ من اسمم را گفتم. حاجی #پدرم را شناخت و گفت خدا بیامرزدش با هم آشنا و دوست بودیم. اسم من هم #افشار است. بعد گفت: من به نماز می روم هر وقت خواستی بروی، کتاب را به آشیخ محمدباقر بده، ولی این دفعه که به کتابخانه آمدی کتاب #داستان بگیر و بخوان. من هم به آشیخ محمدباقر می گویم یک کتاب داستان به تو بدهد. اگر هم خواستی کتاب را ببری من #ضامن تو هستم.
@zarrhbin
👇👇👇👇
🍂 حاجی به #نماز رفت. من نیم ساعتی دیگر با کتاب افلاطون ور رفتم و سپس رفتم کتاب را به شیخ محمدباقر دادم. آشیخ محمد باقر در حالی که کتاب حکمت افلاطون را از من می گرفت با حالت #تمسخر به من گفت: آقای #فیلسوف حالا از افلاطون بگویید.
🍃 #آشیخ گویا متوجه نشده بود که تمام صبح آقای افشار به من #درس می داده است. او فکر کرد خودم کتاب را خوانده ام. او رو کرد به دو سه نفری که در #کتابخانه بودند، گفت: این آقای فیلسوف صبح آمدند و کتاب حکمت افلاطون را می خواستند و حاجی افشار هم گفتند کتاب را به ایشان بدهیم. حالا فیلسوف می خواهند راجع به افلاطون #سخنرانی کنند.
🍂 #من شروع کردم #راجع به سقراط، افلاطون و ارسطو صحبت کردن که بحث مُثُل افلاطونی را #مطرح کردم. یعنی هر چی #حاجی به من #یاد داده بود، دوباره گفتم. آشیخ محمدباقر دهنش #بازمانده بود. گفت: بچه تو روی این کتاب را هم نمی توانی بخوانی، من کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن همان سه صفحه ای که حاجی #بازحمت به من یاد داده بود.
🍃 یکی از مردان که این بحث ها را می شنید گفت: آشیخ بچّه ها را دستِ #کم می گیری و با آنها #خوب تا نمی کنی. آن #مرد به آشیخ گفت: یکی از #اهداف حاجی آقایِ #وزیری این است که بچه ها #بیشتر به کتابخانه بیایند و #تو بچه ها را #فراری می دهی، اگر بار دیگر با بچه ها اینطور #رفتار کنی، من به حاجی آقایِ وزیری خواهم گفت. قیافه ی شیخ #درهم شد و لاحول ولاگویان عازم مسجد شد.
🍂 آن #مرد به من گفت: پسرجان حرف این شیخ را گوش نکن. هرروز به #کتابخانه بیا، من هم بیشتر روزها به اینجا می آیم. اگر #سئوالی داشتی از من بپرس. این مرد چندسال بعد #دبیر من شد. او آقای کیانی لیسانس ادبیات فارسی بود. مردی متین و #باوقار و دانا. آن موقع #حقوق دبیران کافی بود. آنها در تابستان ها کتاب می خواندند یا برای استراحت به ییلاقات می رفتند. #لزومی نداشت برای #امرارمعاش خود دست به هر کاری بزنند. این دبیر #باسواد، زیر ۵۰ سالگی بر اثر بیماری، فوت شد. خدایش بیامرزد.
🍃 فردای آن روز #لحن آشیخ با من ملایم شد و کتاب قصه ای به نام ده نفر قزلباش به من داد تا بخوانم. او به من گفت: اگر می خواهی کتاب ده نفر قزلباش را به خانه ببری #اشکالی ندارد. این کتاب ده جلد است. جلد اول آن را ببر و بعد که خواندی بیاور. اسم و آدرس مرا یادداشت کرد. جلو آن نوشت به #سفارش حاجی افشار و به من گفت #امضا کن. شاید اولین امضاء رسمی و #تعهدآور من همان باشد.
🍂 کتاب را گرفتم و با دو، به طرف خانه حرکت کردم و حدود ۲ بعدازظهر درخانه بودم. مادرم نگران شده بود که چرا دیر کردی؟ اما وقتی #کتاب را در دستم دید #آرام شد. من داستان کتابخانه را به مادرم گفتم. جلد اول کتاب ده قزلباش را در دو روز خواندم. چند کلمه ای که نمی فهمیدم از اکبر دبیری پسر همسایه که کلاس دوم دبیرستان ( معادل سوم راهنمایی فعلی) بود پرسیدم. تا اول مهر من ۱۰ تا جلد کتاب ده نفر قزلباش را خوانده بودم.
🍃 شب ها من قصه ی ۱۰ نفر قزلباش را برای زن های سرکوچه یا مردانی که به مغازه ی آقای ابریشمی می آمدند تعریف می کردم. از شب سومی که من به کتابخانه می رفتم همه منتظر بودند که حسین پاپلی بیاید و بقیه داستان را بگوید .
🍂 جلوی مغازه ی آقای ابریشمی در تاریکی شب چند نفری از مردها جمع می شدند. مغازه با نور یک لامپای نفتی روشن بود، من #معرکه می گرفتم و کم کم تعداد نفراتی که می خواستند قصه بشنوند زیادتر می شد. از شب هفتم، هشتم آمحمد یک سماور آورد و #بساط چای درست کرد. او قهوه خانه چی هم شد و به مردانی که آنجا #پاتوق کرده بودند چای می داد. هر چهار استکان چای قندپهلو درجه یک که یک تکه نبات یزدی اعلا هم پهلوی آن بود #یک_ریال ( استکانی ۵ شاهی یا ۲۵ دینار) ولی چای من #مجانی بود. شاید این اولین #مزدی بود که من تا آن زمان در تمام عمرم می گرفتم، شبی دو چایی داشتم. هر شب مشتری ها زیادتر می شدند بعد از ۱۵ روز جلو مغازه ی آمحمد خیلی شلوغ می شد، آمحمد یک کاسه ماقوت یا شیره هم به من می داد که داستان را ادامه بدهم.
📚 کتاب شازده حمام/دکتر محمدحسین پاپلی یزدی
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
🔴 قصه ی پر غصه ی یزد و معامله های وزارت کشور بر سرِ #یزد
✅ #خاتمی بازهم ناجیِ یزد شد!
👈 خبر های موثق یزد فردا از #انتخاب استاندار یزد متاسفانه خیلی #ناگوار خواهد بود.
📌 زمانی که کرمان، اصفهان، همدان و مازندران، بومی و اهل همان مناطق هستند و #یزد که در کابینه هیچ نماینده ای ندارد و حتی در سمت معاون وزیر هم نقشی به یزدی ها نداده اند و #نمایندگان استان هم هر کدام برای #قدرت_نمایی خود تنها به بازگشت یک رییس معدن برای خود #مانورتبلیغاتی راه می اندازند...
📌عده ای با همدستیِ #بیگانگان که به خون یزدی ها تشنه اند و #آب را بر مردمانش می بندند و هیچ صدایی نه از قوه قضاییه و نه از #دولت در نمی آید در صدد انتصاب #استانداران_غیربومی گوش بفرمانِ #خود هستند ...
📌 ابتدا سرمست مدیر کل سیاسی و پس از شکست به دنبال معرفیِ #کلانتری در معاون سیاسی وزارت کشور رفته و پرونده ی او را بر خلاف مصاحبه هایی که از دیگران گرفته بودند برای ارائه به هیئت دولت آماده کردند ........
📌اما باز هم #سیدمحمدخاتمی که هرگز خود را #آغشته به سوء استفاده شخصی نکرده است با #درایت تمام جلو این #خیانت به مردم یزد را گرفت و پرونده ی کلانتری به #وزارت_کشور بازگشت.
📌 تا یزدی ها #امیدوار به انتخابِ #درست شوند و این کوتاهی ها زمانی صورت می گیرد که عده ای براساس #منافع_خود و اشخاص دور بر خود می گویند هر کدام که شد #خوب است....
📌حتی #داماد را هم خانواده ی عروس اینگونه #انتخاب نمی کنند تا #فردی که #سرنوشت یک استان را می خواهند به دست وی #بسپارند ....
📌 متاسفانه #یزدی با صعه ی صدر در برابر #ناملایمتی_ها خویشتن داری کرده اند ولی اگر فکر کنند با #استاندار_تحمیلی به اندازه ی حضور زمانی قمی #تعامل خواهند کرد، فکری #بیهوده است....
📌 زمانی قمی، یزد را #هوشیار و مردمانش را #آبدیده کرد که یک انتخابِ #بد چگونه می تواند همه ی #استان را #فلج کند.
📌جنابِ #عارف، #نمایندگان_استان، دوستان وزارت کشور و #وزیر محترم کشور منتظر باشید تا صبحِ دولت یزد هم بدمد .....
👈 بی مهری با یک استان تبعات خوبی برای کشور ندارد....
🍃 #خداقوت_خاتمی ...._سردبیر/یزد فردا
@zarrhbin
🌍 #فرزند_جغرافیا_حالت_چطور_است...⁉️
🍃 ما فرزندانِ جغرافیا هستیم!
محصولِ اتفاق!
گاهی فکر می کنم وقتی یک کودک در
سوئیس سراغ یخچال می رود تا
شکلات صبحانه اش را بردارد، کودکی
در یک قبیله آفریقایی با این #ترس بیدار می شود که نکند امروز به وسیله مردانِ قبیله دیگر که به دین و آیینِ آنها نیستند
کُشته شود!
🍃 اگر در عربستان به دنیا می آمدیم
احتمالاً اسممان عبدالعزیز می شد،
جوراب نمی پوشیدیم، #بنز سوار می شدیم اما به زن هایمان اجازه نمی دادیم
رانندگی کنند...!
🍃 اگر در جامائیکا بودیم مسیحی می شدیم، غذاهای تند می خوردیم، می رقصیدیم و اگر کسی می گفت میای بریم #شمال جوج بزنیم! نمی فهمیدیم چه می گوید!
🍃 اگر در دانمارک به دنیا می آمدیم اسطوره هایمان وایکینگ ها بودند، پیرو کلیسای پروتستان می شدیم، احتمالاً به ازدواج همجنسگرایان رای می دادیم و به جای استاد #شجریان از یورِن اینگمَن لذت می بردیم.
🍃 وقتی همه چیز تا این اندازه می تواند در عین سادگی، این همه #پیچیده و خارج از کنترل ما باشد، یقه دریدن و خود را حق مطلق فرض کردن روی کره ی زمین چقدر #واقعیت دارد⁉️
🍃 حالِ شما چطور است #فرزندان_جغرافیا...⁉️
سعی کن کسی که تو را می بیند،
#آرزو کند مثلِ #تو باشد ...
🍃 از #ایمان سخن نگو!
بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند.
از #عقیده برایش نگو!
بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد.
از #عبادت برایش نگو!
بگذار آن را جلوی چشمش ببیند .
از #اخلاق برایش نگو !
بگذار آن را از طریقِ مشاهده ی تو بپذیرد .
از #تعهد برایش نگو !
بگذار مردم با اعمالِ تو خوب بودن را بشناسند.
🍃 فرزندِ جغرافیا اگر همه ی عالم بد باشند تو #خوب و مهربان باش؛ بگذار #زمین به سنگینی و وقارِ گام ها و قدم های تو بنازد و سقف زیبای #آسمان از آن بالا به داشتنِ تو افتخار کند و #خدا نیز به خاطر آفرینشِ تو روزی هزاران بار به خود #احسنت گوید.
🌹 فرزندان جغرافیا امیدوارم در هر کجای این کره ی خاکی که هستید موفق و پیروز و سربلند باشید و چرخِ #روزگار بر وفق مُراد و خواسته هایتان بچرخد و بگردد....ان شاء الله💚
@zarrhbin
▫️#کبری خطاب به رقیّه گفت: "عباس کار خلافی نکرده است. تو مؤمن هستی و دائم صحبت از خدا و پیغمبر و امام میکنی. عباس همان کاری را کرده که خدا گفته است. همان کاری را کرده که پیغمبر (ص) و امامان (ع) کردهاند." #رقیه خونش به جوش آمد و شروع کرد به خدا و پیغمبر و امامان بد و بیراه گفتن.
▪️هر چه همسایهها و شوهر و دخترانش سعی میکردند #دوخواهر را آرام کنند، بیفایده بود. #رقیه لبِ حوض ایستاده بود. خواهر گفت: "تو چطور مسلمان مؤمنی هستی که به پیغمبر و امامان بد میگویی؟" #رقیه نعره زد که "من مسلمان نیستم....مسلمان نیستم!". او به پیغمبر و امامها ناسزا میگفت.
▫️زنها هر کار میکردند، کبری از خانه بیرون نمیرفت. #کبری به رقیّه گفت: "حقّا که تو عروس شهربانو کافر هستی!" #رقیه نعره زد: "من کافر هستم! من کافر هستم! من کا... ." ناگهان رقیه مثل مجسمهای که بیفتد سرنگون شد. سرش به لبهی دیوار حوض اصابت کرد. تا آمدند او را بگیرند، داخل حوض افتاد. حوض آب پر از خون شد. #محمدعلی سریع داخل حوض پرید و او را بیرون آورد. مثل این که صد سال بود مُرده بود.
▪️#رقیه مادر مهری در ۴۷ سالگی بر اثر سکته مُرد. او در تمامِ عمر #نمازش ترک نشده بود. هرگز به خدا و پیغمبر و امامان کوچکترین توهینی نکرده بود. اما در حال فحش دادن به پیامبر(ص) و امامها (ع) مُرد. او که خود را مسلمانِ مؤمن میدانست، در حالیکه فریاد میزد "من کافر هستم" مُرد. از آن تاریخ مردم محل به رقیه گفتند "رقیه کافر".
▫️از آن پس #مردم به جای آنکه بگویند "شهربانو کافر" میگفتند "رقیه کافر". مثل اینکه محلهی ما به یک کافر نیاز داشت. آیا #خداوند قبل از مُردن نامهی اعمالمان را به دستمان میدهد؟ چگونه زنی که در تمام عمرش #نماز_نمیخواند، در سه ماه آخر عمرش #نمازخوان_شد. چگونه #زنی که در تمام عمرش صحبت از خدا و پیغمبر، ثواب، گناه، بهشت و دوزخ میکرد در حالی مُرد که فریاد میزد #من_کافرم؟
▪️آیا اقرار به کفر در حال عصبانیت، دلالت بر کفر دارد؟ چه کسی جز "خداوند" از درون ما خبر دارد؟ #رقیه زنِ مؤمنهی متعصبی بود. او با هرگونه #نوآوری مخالف بود. با هر چیزی که جنبهی مدرن داشت، مخالف بود. مرتب جلسهی دعا داشت. همیشه دم از خدا و پیغمبر میزد. او نمونهای از آدمهای #خشکهمقدس بود. آنها که "زندگی" را بر خود و فرزندان و شوهر، همسایهها و اهل محل #سخت میکنند.
▫️بیست سال پس از مرگش، طرفدارنِ تفکر او زیاد شدند. دعوای سنت و مدرنیته در کشورِ ما #پایانناپذیر است. راستی چرا طرفدارانِ مدرنیته شکست خودرند؟ چرا تفکراتِ رقیّه طرفدار پیدا کرد؟ چرا تفکّرِ #شهربانو در عُزلت است؟ چرا انسانهای میانهرو مثلِ محمدعلی و بچّهها و همسایههای او در حاشیهاند؟ #خداوند عاقبت همهی ما و این #مملکت را به خیر کند! خانوادهی محمدعلی نمونهی کاملی از "جامعهی ما است."
📌{۱} پاورقی این داستان: من دیدم بمانجان دارد یواشکی برای دور و بریهایش میخواند؛ چه میخواند:"یک مرغ نازی داشتم، خوب نگهش نداشتم. شغال آمد و بُردش سر پا نشست و خوردش. شغالِ باغِ بالا وربپری ایشاالله..." من در زندگیم بارها مفهوم این شعر را لمس کردم. درک کردم. فهمیدم. شما خوب به مفهوم این شعر فولکوریک بسیار قدیمی ما توجه کردهاید؟! "مرغ ناز" میتواند هرچیزی باشد مرغهایتان را #خوب نگه دارید. مرغ میتواند حکومت باشد، میتواند کشور باشد. میتواند امنیت، ثروت، قدرت، جوانی، زیبایی، سن و سال باشد.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
#ابنسینا 🌷 (۴۲۸_۳۷۰ ه.ق) پزشک و فیلسوف 👇👇👇👇👇👇👇 @zarrhbin
#ابنسینا 🌷
(۴۲۸_۳۷۰ ه.ق)
پزشک و فیلسوف
✅ حسینبنعبداللهسینا، مشهور به #ابوعلیسینا و ابنسینا، بزرگترین دانشمند تاریخ تمدن اسلامی شناخته شده است. در اَفشَنه نزدیک بخارا به دنیا آمد. پدرش، #عبدالله در دستگاه سامانیان سرداری نظامی بود و به تربیت فرزند خود اهمیت بسیار میداد.
✅ #ابنسینا کودکی نابغه بود. تا ۱۰ سالگی قرآن را از حفظ کرد. در ۱۶ سالگی #پزشکمشهوری شد و تا ۱۸ سالگی همهی علوم زمان خود را فرا گرفت و مایهی شگفتی همگان شد. از همین روست که زندگیاش تا حدودی رنگِ #افسانه به خود گرفته است.
✅ این #دانشمند در عصر سامانیان و غزنویان میزیست. با سلطان محمود غزنوی روابط خوبی نداشت و برخلافِ #ابوریحان، که در دربار غزنوی میزیست و با سلطان به سفر میرفت، همواره از #سلطانمحمود دوری میجُست. به همین سبب هیچگاه به دربار سلطان نرفت و بیشتر در خدمتِ #امیرانشیعیآلبویه بود.
✅ در شهرهای گوناگون و بیشتر در #همدان و اصفهان زندگی کرد و در ۵۸ سالگی در همدان درگذشت. #ابنسینا مردی قویبُنیه و پرکار بود که حتی در حال حرکت و سوار بر اسب، کتاب مینوشت. بیش از ۲۰۰ کتاب و رساله به او منسوب است، که از همهی آنها دو کتاب بزرگ #قانون_و_شفا اهمیت بیشتری پیدا کرده است.
✅ #قانون در زمینهی "طب" است و چند قرن در دانشگاههای اروپا تدریس میشد. #شفا نیز دانشنامهی مفصلی دربارهی "ریاضیات"، "علوم طبیعی"، "منطق" و "فلسفه" است. این دو کتاب هنوز در سراسر #جهاناسلام خوانده میشود.
✅ #ابنسینا به جز کتابِ #دانشنامهیعلایی، بقیهی کتابهای خود را به زبان عربی نوشته است. ترجمهی لاتینی کتابِ قانون او در ظرف ۵۰ سال پس از اختراعِ چاپ، ۱۵ بار تجدید چاپ شد.
✅ در #اسلام به ابنسینا "شیخالرئیس" و در #اروپا "امیرِ پزشکان" لقب دادهاند. در زبان لاتینی نام اَویسِنا است. در سال ۱۳۳۱، که جشن هزارهی بوعلی در #ایران برگزار شد، #مهندس_سیحون، معمار معروف ایرانی، بر مزار او در شهرِ #همدان بنای باشکوهی ساخت که اکنون به نماد این شهر تبدیل شده است.
نام و یادش گرامی، راهش سبز و پررهرو باد...🌹
📚 فرهنگ نامهی نامآوران (آشنایی با چهرههای سرشناس تاریخ ایران و جهان)
📆 چاپ پنجم، آذر ۱۳۹۲
📌 در تقویم ایرانی " اول شهریور"، روز بزرگداشتِ #ابنسینا را #روز_پزشک نامیدهاند؛ در ادامه بخوانیم چند جملهی ناب از "ابوعلی سینا"
💠 به قومی مبتلا شدیم که فکر میکنند #خدا جز آنها کسی دیگر را هدایت نکرده است.
💠 انسانی که هدفش خدمت به #خداست ممکن است انسان خوبی باشد؛ اما انسانی که هدفش خدمت به #انسان باشد حتماً انسانِ خوبی است.
💠 اگر میدانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات، تا چه حد آرزوی بازگشت به #زندگی را دارد، آنگاه قدر روزهایی را که با #غم سپری میکنید، میدانستید.
💠 برخی چنان سرگرم میراث علمی گذشتگانند که فرصت مراجعه به #عقل خود را ندارند، و اگر هم فرصتی دست آورند حاضر نیستند اشتباهات و لغزشهای آنان را اصلاح و جبران کنند.
💠 همهی افعال از نیات ناشی میشود، #نیت را خوب کن تا فعلت #خوب باشد. یعنی برای اصلاح فعل باید روی اصلاح خود سرمایهگذاری نمایی.
💠 #حقیقت را از زبان سه گروه میتوان شنید؛ عارفان، سالکان، عاشقان
@zarrhbin
✅ #کلمات_دخیل
⬅️ با سلام و عرض ارادت، در این پست و پستهای بعدی بر آنیم تا اشعار و ابیاتی بیاوریم که بعضی از آنها، پند و #اندرزی و بعضی هم، تمام یا قسمتی از آن #ضربالمثل شده است و در مکالمات روزمره مورد استفاده قرار میگیرد. پس باهم بخوانیم ابیاتِ انتخابی این هفته را...
🔹💠🔹
ریشهی نخل کهنسال از جوان افزونتر است
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
🔹💠🔹
خدا کشتی آنجا که خواهد بَرد
اگر ناخدا جامه از تن درَد
📌این بیت از هر دو طرف خوانده میشود یعنی میتوانیم مصراع دوم را اول بخوانیم و بعد مصراع اول را و این جابجایی خللی در مفهوم آن ایجاد نمیکند و زیبایی خود را دارد.
🔹💠🔹
صدبار بدی کردی و دیدی ثمرش را
خوبی چه بدی داشت که یکبار نکردی
🔹💠🔹
زلیخا مُرد از این حسرت که یوسف گشت زندانی
چرا #عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
🔹💠🔹
زلیخا گفتن و یوسف شنیدن
شنیدن کی بود مانند دیدن
🔹💠🔹
در بیابانها اگر صدسال سرگردان شوی
بهتر است اندر وطن محتاجِ #نامردان شوی
🔹💠🔹
آنچه شیران را کُند روبه مزاج
احتیاج است احتیاج است احتیاج
🔹💠🔹
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانهای در خورد پیل
🔹💠🔹
دوستان منع کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین #خوب چرایی
🔹💠🔹
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخواست مشکل نشیند
🔹💠🔹
#التماسدعا🍃
ادامه دارد....
📚 #جستجوگر
📝 عبّاس خیرزاده اردکان
@zarrhbin