eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.7هزار دنبال‌کننده
66.8هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 مرغ خوبم و بی توجهی من‼️ 🍃 در سال اول رشته ی ادبی یک داشتم. مرغ خوبی بود و هر روز می گذاشت. همان موقع خانواده ی بی سوادی در همسایگی ما زندگی می کردند که دختر و دامادشان در تهران بودند، آنها از من می خواستند برای دختر و دامادشان نامه بنویسم. نامه هایی هم که از تهران می آمد برای آنها می خواندم، در عوض به من مربای آلبالو می دادند. من هر روز تخم مرغ نیمرو می کردم و مربای آلبالو را هم روی آن می ریختم و می خوردم. وقتی ظهرها مادرم از محل کارش می آمد، برای من غذا درست می کرد. زمستانها آفتاب به اتاق ما نمی رسید، طرف روبروی اتاق ما، آن طرف گودالی آفتاب گیر بود من ومادرم می رفتیم کنار دیوار، روبروی آفتاب می نشستیم و به اصطلاح ناهار می خوردیم. ▫️ بارها دیدم انگشتان دست سفید می شد، از او می پرسیدم چرا انگشتان دستت سفید می شود؟ می گفت: نمی دانم؛ می گفت: انگشتانم سفید و سرد می شود. روزی فاطمه جان همسایه هم جلو آفتاب پهلوی من نشسته بود. من همین سئوال را از مادرم کردم. فاطمه جان گفت: مادرت گرسنه و است. پسرِ آمیرزا احمد پاپلی، اگر می خواهی انگشتان مادرت سفید نشود، گوشت بخر او بخورد، اگر او گوشت بخورد خوب می شود. حالا اگر گوشت نمی خری همین یک تخم مرغ که هر رور خودت می خوری به مادرت بده، آن زمان مادرم ۳۸ سال بیشتر نداشت، با آن همه کار نمی توانست گوشت بخرد، آن وقت کم خون می شد. 🍃 مادرم ۱۲ ساعت پای یک ماشین پارچه بافی در خانه یکی از اهالی محل می کرد. بیمه هم نبود، حقوقش آنقدر نبود که بتواند حداقل هفته ای دوبار گوشت بخورد. این این طور شده اند؛ را تا سر حد استثمار می کردند، تا آن ها پول دار می شدند، بعد هم می دادند که هر کس کار کند وضعش خوب می شود. قبرستان ها شهادت می دهند که چه تعداد آدم ها برای کار طاقت فرسا در چه سنی مرده اند تا عده ای وضعشان خوب شده است. ▫️در این حال و احوال من غرور و پُز خود را داشتم، در آن زمان حتی این را نداشتم که به همکلاسی ام بگویم من در این خانه خرابه زندگی می کنم، من شهامت این را نداشتم که در مقابل کاری که در گاراژ می کنم مزد بخواهم، شهامت این را نداشتم که تابستان ها در جایی دیگر به غیر از گاراژ کاری پیدا کنم که مزدی بدهند. آیا شهامت نداشتم یا می خواستم کنم؟ یا غرور و عقده های جوانی بود یا اصلا نمی دانستم که باید چه کار کنم؟ آخر بسیاری از اقوامم، دوستان و آشنایان فکر می کردند وضع ما خیلی است. عده ای می گفتند: آمیرزا احمد خیلی برایشان پول و پله گذاشته است. اگر مسئله ی ارث و میراث از همان ابتدا حل شده بود شاید یک چیزی بود. اگر دعوای بزرگترها نبود، این مختصر ارث و میراث تبدیل به اَحسن می شد و یک چیزی دست ما را می گرفت. 🍃اصلا فکر نمی کنم من هیچ وقت مغز اقتصادی نداشتم اصلا عقلم نمی رسید که باید در مقابل کار پول بگیرم. پدری نداشتم که در خانه بحث اقتصاد بکند، برادر و خواهر و شوهر خواهری نبود که بگوید نباید مجانی کار کرد باید در مقابل کار، پول گرفت، خانواده ای نداشتم که اعضایش در خانه بحث پول، خرید و فروش، اقتصاد، معامله، کلاه گذاشتن و برداشتن کنند تا من هم چیزی بیاموزم. در گاراژ، متوجه برخی جریانات اقتصادی می شدم ولی نمی دیدم، در مدرسه هم که بحث از همه چیز بود جز اقتصاد و پول. من همیشه فکر می کنم این مدرسه های ما، بچه ها را بار می آورند، البته حالا برخی از معلمها که تدریس خصوصی دارند و ماشاالله بحث پول را به داخل کلاس کشانده اند. ▫️ حالا من یک چیزهایی می نویسم که مادرم ناراحت نشود؛ مادرم ۸۴ ساله ام که پایش بسیار درد می کند در شهر یزد، یکه و تنها در خانه اش زندگی می کند بالاخره آخر عمری در خانه ی خودش، هر چند کوچک، زندگی می کند. 🍃 من و مادرم چند روزی سر خوردن تخم مرغ با هم بحث داشتیم، من می گفتم: تو تخم مرغ را بخور او می گفت: تخم مرغ خوبم نیست تو بخور. چند روزی تخم مرغ ها جمع شده بود. بالاخره مادر نیمرو درست کرد و گفت: بیا با هم بخوریم، البته بیشتر نیمرو را به من داد. مسئله این طور حل شد که مادرم هر دو روز یکبار دو تخم مرغ را نیمرو می کرد و با هم می خوردیم. فکر کنم سه چهارم نیمرو را به من می داد و بقیه را خودش می خورد. بالاخره است؛ الان هم وقتی به یزد می روم او هنوز نگران خورد و خوراک من است، چرا خوردی؟ چرا بد خوردی؟ اینها را نمی نویسم که شما بدانید من در ۱۶_۱۵ سالگی چه کردم، اینها را می نویسم که حواستان جمع باشد، مواظبِ باشید؛ بخصوص اگر از خانواده ی فقیر یا متوسط هستید، باید بیشتر به مادر، پدر و اقوامتان توجه کنید؛ پولشان است؛ در خانواده های فقیر و متوسط، اقوام باید مواظب هم باشند. 📚 شازده حمام/ دکتر پاپلی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🔹هر چند ماه یک بار اصغر را می دیدم. ۵_۴ سالی گذشت و من لیسانسم را گرفتم و سربازی را دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد می گذراندم. روزی با گاراژ اتفاق یزدی ها رفتم دیدم آنجاست یک هم به دور سرش بسته است. پرسیدم اصغر از کی شدی؟ گفت: سید بودم. گفتم: اصغر که سید نیستند، گفت: آدم وقتی می آید هم می شود. پرسیدم کار و کاسبی چطور است، گفت: بد نیست. داشتم با اصغر صحبت می کردم، دیدم یکی از صاحب ماشین ها آمد رو کرد به اصغر که حالا شده بود و گفت: من هزاری ۳۰ تومان بیشتر نمی دهم. اصغر گفت: سی و پنج تومان. بالاخره با هزاری سی و دو تومان به توافق رسیدند. اصغر گفت: چِکَش را بده. فهمیدم که آن صاحب ماشین دارد از اصغر پول می کند. اصغر ضمن پول هم می داد. 🔹سال ۱۳۵۴ اصغر را دیدم پرسیدم چه خبر؟ گفت: هفته ی دیگر پسرم را می کنم داد و گفت: به عروسی بیا. هفته ی دیگر سرشب به کوچه زردی مشهد رفتم دیدم جلو خانه ای است فهمیدم عروسی آنجاست. اصغر تر و تمیز با کت و شلوار و کراوات دم در خانه ایستاده بود و به مهمانان تعارف می کرد. من هم داخل حیاط خانه شدم. خانه حدود ۵۰۰ متر حیاط با ساختمان خوبی بود. عروسی با شام برگزار شد. دو حیاط آن طرف تر عروسی زنانه بود‌. آن خانه هم مال اصغر بود. 🔹من از سال ۱۳۵۵ جهت ادامه ی تحصیل به رفتم و بیش از اصغر را ندیدم. فکر سال ۱۳۶۵ بود که یک روز رفته بود گاراژ اتفاق یزدی ها از مرحوم حسین آقا میرجلیلی کارمند گاراژ اتفاق یزدی ها پرسیدم راستی اصغر کجاست؟ حسین آقا میرجلیلی گفت: می دانم مالی اش خیلی است. چون در مشهد پول می داد اوایل عده ای می خواستند کنند او هم به رفت، حالا کجاست نمی دانم! 🔹سال ۱۳۶۹ می خواستم به از بروم باید به طور می خریدم به فردوسی تهران بالاتر از چهارراه استانبول رفتم که بخرم. یک مرتبه توی یک مغازه ی دیدم که نشسته بود. فهمیدم مغازه ی صرافی راه انداخته است. به حکم دلار را ۱۲ ریال از فی کرد و گفت: ناهار مهمان من باش، قرار ناهار به وقت دیگری موکول شد. یکی دوبار به من کار کوچکی سفارش کرد که در مشهد برایش انجام دهم. چندبار در تهران اصغر و پسرش آقارضا را دیدم سال ۱۳۷۳ یک شب مرا به برای شام دعوت کرد. زنش سکینه، نامش شده بود. پسر سومش تازه ازدواج کرده بود. تازه عروسش هم آنجا بود. 🔹اصغر گفت: سه پسر و یک دخترش ازدواج کرده اند. گفت: که از ماجراهای ما هیچ ندارد، نشود. خانه ی شیک و قشنگ چهارطبقه ای در عباس آباد داشت. خودش طبقه ی هم کف زندگی می کرد و حیاط نسبتاََ بزرگی هم در اختیارش بود. بچه هایش هم در طبقات دیگر می کردند. روزی از حاج سید اصغر پرسیدم زندگی ان را چه کسی هستی؟ گفت مدیون آن آدم خدابیامرزی که ۵ ریالی را در آن شب در جلوی روی من انداخت و مرا از نجات داد. @zarrhbin 👇👇👇👇
🔹 سال ۱۳۸۳ برای خرید به صرافی حاج سید اصغر مراجعه کردم، پسرش رضا در مغازه بود. او پس از حال و احوال گفت: در هم چند داریم، در دبی، لندن، مونیخ، هامبورگ، پاریس، لوس آنجلس و شیکاگو، اگر در این کاری داشتی به مراجعه کن. از رضا پرسیدم حاجی کجاست؟ گفت پدرم کمی بود به رفته هم به سر بزند هم به کتاب ها رسیدگی کند و هم برود و کند. 🔹 سال ۱۳۸۷ به حاج سید اصغر رفتم. طبقه بالای مغازه اش را خریده بود و مبلمان مفصلی کرده بودو در کنار کارهای صرافی دیگر هم می کرد به گفتم: می خواهم حاج اصغر آقا را ببینم از من پرسید وقت قبلی گرفته اید؟ گفتم: به حاج اصغر آقا بگویید است. خود حاج اصغر آمد و مرا داخل برد. 🔹 در ضمن صحبت گفتم: حاجی چند سال داری؟ گفت: ۷۶ سال. سر صحبت را باز کردیم ، پرسیدم: از رفقای قدیم یزدی ات خبر داری، گفت: تقریباََ همه اشان مرده اند، حتی آنها که ۱۶_۱۵ سال از من کوچکتر بودند، مرده اند. برادرهایم هم جز جوادمان که بیست سال از من جوان تر است، مرده اند. گفتم: جواد چه می کند؟ گفت: سال هاست را رها کرده و با یکی شده و در یزد دارد وضعش خیلی است. 🔹 قصه را با این اینگونه به پایان می برد. اگر حاج اصغر گدایی نکرده بود در سن ۷۶ سالگی سالم و توی دفتر اش روزانه جابجا می کرد و در نمایندگی داشت؟ یا او هم مثل حسن مقدس، عباس حمال، رجب، محمود حمال در سن ۶۰_۵۰ سالگی مرده بود؟ 📚 شازده ی حمام/ جلد ۱/ دکتر محمد حسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
📝چند کلامی صمیمانه با نماینده ی شهرمان.... ⬅️ نماینده ی محترم شهرستان در مجلس شورای اسلامی جناب آقای ، هنوز مدت زمان زیادی از کلنگ زنی احداث ، که پسوند آن را نمی دانیم اضافه کنیم یا ، نمی گذرد، که اگر چادرملو اضافه نماییم شاید و پسندیده تر باشد زیرا احداث آن به نام کارخانه ی تمام خواهد شد و باعث می شود سایر بزرگ و کوچک اردکان نیز به تعهدات اخلاقی و خود در قبالِ شریف اردکان نموده و از عمیقی که فرو رفته اند شوند. ⬅️ آقای تابش، نماینده ی عزیز، حاصل انتخابِ ی مردم صبور بوده و هستید چرا که در این پنج دوره، گزینه ای قابل قبول تر از شما در بین گزینه ها در پیش دیدگان مردم قرار نداشته و نبوده است، پس چه است که به حُسن این مردم نجیب نهاده و به جامه ی عمل بپوشانید و وعده های بر زمین مانده را گویید. ⬅️ آقای تابش، حرفهایی می زنند!! که در گفته های آنها شک داریم و از شما عاجزانه تقاضا داریم را بسازید در خور نام اردکان، شاید باورمان شود آن ، که امروز به واسطه پنج دوره انتخاب آگاهانه ی مردم به رسیده است برای حوزه ی انتخابیه اش کم نخواهد گذاشت. ⬅️ راستی نماینده محترم تقاضا داریم هر چه زودتر تکلیف احداث مجتمع تفریحی_رفاهی چادرملو را نیز مشخص نمایید تا دیگر، نه بهانه ای به دست باشد نه و نه این شهر، ⬅️ و همانطور که همه می دانند در این اوضاع اسفبار اقتصاد ایران و نوسانات بازار ارز و دلار، و گندله سازی نه تنها ضرر نمی دهند بلکه سرشار نیز می برند. و حکایت نیز همیشه مشخص بوده است و محال است از آب گل آلود ماهی نگیرند و اوضاع را به نفع خود نکنند! و اما در مورد ، که همیشه خود را به زده اند تا بگویند "کمچَلیز" هستند! و مردم اردکان هیچ وقت از آتش این جماعت گرم نشده اند، بلکه چشمان مردم از دود آتشی که اینها بر می فروزند کور نیز شده است. و خوب است که در این مقال از طرف اردکان از آنها این سئوال را بپرسیم که شما بزرگواران!!! زمانی که با این عظمت و با این درجه ی زیستی در حریم شهر در حال احداث بود کجا بودید⁉️ چرا آن زمان سرتان را مثل کبک برده بودید زیر برف و دادِ سخن نمی دادید که محیط زیست اردکان‼️ مردم اردکان‼️ آسمان آبی اردکان‼️ چرا آن زمان بودید و خفه خون گرفته بودید⁉️و جالب است برای اطلاع شما که شاید حافظه تاریخی ضعیفی دارید بگوییم آن زمان هم همین آقای نماینده ی مردم اردکان بود و وظیفه داشت به عنوان نماینده ی مردم به حرفِ شمایِ دلواپس گوش داده و مانع احداث آن شود؛ چرا برای احداث مجتمع تفریحی و رفاهی رگ گردنتان بیرون می زند و باد به غبغب می اندازید که ای وای اردکان به مخاطره خواهد افتاد‼️ پس، بنشین سر جایت و سنگ اندازی نکن، "که مرا به خیر تو اُمید نیست شر مرسان" و بگذار این به برسند، که از هر چه بگذرد از نخواهد گذشت. ⬅️ آقای تابش من دیگر حرفی ندارم فقط چند کلامی بود در باب هواداریِ که و در ید قدرتِ شماست . ✅ و در پایان از خداوند بزرگ روزافزون شما را در ارائه ی خدماتی و ، به دور از هرگونه رنگ و ریایی را برای آرتاکاوای مهربان خواهانم. 🖋 هوادارِ مردم @zarrhbin
🔘 اولین بار در کتابخانه....⁉️ 🍃 ماجرای کتابخانه رفتن در اوایل شهریور بعد از ماجرای آقارضا اتفاق افتاد. من به مغازه ای نمی رفتم و باید در کوچه ها با بچه های همسایه بازی می کردم. بازی هم سرشکستنک دارد روز بعد از ماجرای تریاک، گفت: تا باز شدن مدرسه یک ماه مانده است؛ من باید با تو چه کنم؟ توی نمی مانی؛ توی کوچه هم درست نیست ولو باشی. گفتم: من به می روم. مادرم گفت: کدام کتابخانه؟ گفتم: . مادرم گفت: بچه، خانه ی ما این طرف شهر است و مسجد جامع آن طرف شهر، تو به مسجد می روی؟ تازه نیست تو را راه بدهند. گفتم: من به کتابخانه می روم؛ مادرم گفت: عاقبتت را بخیر کند. 🍂 فردا صبح بلند شدم و راه افتادم. از خانه ی ما تا مسجد جامع پیاده روی بود. البته اگر به جای خیابان از کوچه پس کوچه ها می رفتم راه کمتر می شد، ولی من هنوز راه مسجد جامع را از طریق کوچه پس کوچه ها و بازار نمی شناختم و لاجرم از خیابان رفتم. بالاخره وارد مسجد جامع شدم و به که هنوز در ابتدای کارش بود، رفتم. کتابخانه بود و هنوز ساختمان مجزایی که با کمک مرحوم مغفور آقای ساخته شده را نداشت. 🍃 در آن زمان کتابخانه در قسمتی از دنباله ی مسجد قرار داشت. من تا آن روز به هیچ کتابخانه ای نرفته بودم، کتاب گرفتن را نمی دانستم و حتی کتابی هم در نبود و کسی هم اسم کتابی را به من نگفته بود. تنها کتاب هایی را که نامشان را می دانستم؛ مختارنامه، اسکندرنامه، امیرارسلان نامدار، و حسین کرد شبستری بود. این کتابها را شب ها به طور دوره ای، با پسران آقای دبیری همسایه مان می خواندیم. من داستان آن کتابها را برای بچه های کلاس و زن های محله بازگو کرده بودم. خودم هم مقداری از آن کتابها را امیرارسلان و حسین کرد شبستری را خوانده بودم. 🍂 بالاخره وارد راهرو تنگ شدم؛ تاپ تاپ می تپید یازده دوازده سال بیشتر نداشتم این بودم که به من کتاب ندهند. اول راهرو، دم در کتابخانه یک قفسه ی شیشه ای بود و داخل آن چیده شده بود من کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی، با رنگ سفید در عطف آن نوشته شده بود ؛ فکر کردم این هم کتابی است مثل کتاب حسین کُرد شبستری. به علاوه چون کتاب کوچکی (قطع جیبی) بود کردم برای من که هستم خوب است. وارد سالن کتابخانه شدم، چند نفری مشغول بودند. پشت پیشخوان نشسته بود. مردی با بود. سلام کردم. مرد گفت: اینجا چه می خواهی؟ گفتم: . او پرسید: چه کتابی می خواهی؟ جواب دادم حکمت افلاطون. به محض شنیدن این ، مرد نعره ای زد که: بچه برو کن، کتاب حکمت افلاطون می خواهی؟ برو . 🍃 من می خواستم کنم و از بروم. آخر من را دوست داشتم هم به مادرم داده بودم که به کتابخانه می روم. بیش از یک ساعت پیاده روی کرده بودم و حالا این این طور با من می کرد. صدای بلند کتابدار در همه پیچید. ۵۵_۵۰ ساله ای با کت و شلوار منظم و ریش جوگندمی از دست کشید. او بلند شد و با صدای پرسید پسرجان چه می خواهی؟ به طرف من حرکت کرد و ضمن حرکت گفت: با بچه ها باشید. من گفتم: کتاب می خواهم، آن مرد پرسید: کدام کتاب را می خواهی؟ گفتم: کتاب حکمت افلاطون. 🍂 آن مرد به آشیخ محمدباقر گفت، لطفاً حکمت افلاطون را بدهید. آشیخ گفت: چشم حاجی آقا. کتاب حکمت افلاطون را به حاجی آقا داد. دست مرا گرفت و با هم به حیاط کوچک کتابخانه رفتیم. حیاطی کوچک با چند درخت که یکی دو میز و چند صندلی در آن چیده بودند در کنار اتاق کتابخانه بود( محل کتابخانه به قدری کوچک بود که نمی شد با آن سالن اطلاق کرد.) هیچ کس آنجا نبود. حاجی به من گفت: بنشین. از من پرسید، اصلاً می دانی افلاطون کیست؟ من که تا آن روز اسم افلاطون را نشنیده بودم، گفتم نه. حاجی درباره ی زندگی سقراط، ارسطو و یونان و فلاسفه ی بزرگ سخن گفت. بعد تا اذان ظهر یعنی حدود، ۳/۵ ساعت وقت گذاشت و چند صفحه ای از کتاب حکمت افلاطون را به من یاد داد. او درباره ی مُثُل افلاطونی کرد و چندین مثال زد. 🍃 صدای اذان که بلند شد حاجی گفت: پسرجان اسمت چیست؟ من اسمم را گفتم. حاجی را شناخت و گفت خدا بیامرزدش با هم آشنا و دوست بودیم. اسم من هم است. بعد گفت: من به نماز می روم هر وقت خواستی بروی، کتاب را به آشیخ محمدباقر بده، ولی این دفعه که به کتابخانه آمدی کتاب بگیر و بخوان. من هم به آشیخ محمدباقر می گویم یک کتاب داستان به تو بدهد. اگر هم‌ خواستی کتاب را ببری من تو هستم. @zarrhbin 👇👇👇👇
🍂 حاجی به رفت. من نیم ساعتی دیگر با کتاب افلاطون ور رفتم و سپس رفتم کتاب را به شیخ محمدباقر دادم. آشیخ محمد باقر در حالی که کتاب حکمت افلاطون را از من می گرفت با حالت به من گفت: آقای حالا از افلاطون بگویید. 🍃 گویا متوجه نشده بود که تمام صبح آقای افشار به من می داده است. او فکر کرد خودم کتاب را خوانده ام. او رو کرد به دو سه نفری که در بودند، گفت: این آقای فیلسوف صبح آمدند و کتاب حکمت افلاطون را می خواستند و حاجی افشار هم گفتند کتاب را به ایشان بدهیم. حالا فیلسوف می خواهند راجع به افلاطون کنند. 🍂 شروع کردم به سقراط، افلاطون و ارسطو صحبت کردن که بحث مُثُل افلاطونی را کردم. یعنی هر چی به من داده بود، دوباره گفتم. آشیخ محمدباقر دهنش بود. گفت: بچه تو روی این کتاب را هم نمی توانی بخوانی، من کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن همان سه صفحه ای که حاجی به من یاد داده بود. 🍃 یکی از مردان که این بحث ها را می شنید گفت: آشیخ بچّه ها را دستِ می گیری و با آنها تا نمی کنی. آن به آشیخ گفت: یکی از حاجی آقایِ این است که بچه ها به کتابخانه بیایند و بچه ها را می دهی، اگر بار دیگر با بچه ها اینطور کنی، من به حاجی آقایِ وزیری خواهم گفت. قیافه ی شیخ شد و لاحول ولاگویان عازم مسجد شد. 🍂 آن به من گفت: پسرجان حرف این شیخ را گوش نکن. هرروز به بیا، من هم بیشتر روزها به اینجا می آیم. اگر داشتی از من بپرس. این مرد چندسال بعد من شد. او آقای کیانی لیسانس ادبیات فارسی بود. مردی متین و و دانا. آن موقع دبیران کافی بود. آنها در تابستان ها کتاب می خواندند یا برای استراحت به ییلاقات می رفتند. نداشت برای خود دست به هر کاری بزنند. این دبیر ، زیر ۵۰ سالگی بر اثر بیماری، فوت شد. خدایش بیامرزد. 🍃 فردای آن روز آشیخ با من ملایم شد و کتاب قصه ای به نام ده نفر قزلباش به من داد تا بخوانم. او به من گفت: اگر می خواهی کتاب ده نفر قزلباش را به خانه ببری ندارد. این کتاب ده جلد است. جلد اول آن را ببر و بعد که خواندی بیاور. اسم و آدرس مرا یادداشت کرد. جلو آن نوشت به حاجی افشار و به من گفت کن. شاید اولین امضاء رسمی و من همان باشد. 🍂 کتاب را گرفتم و با دو، به طرف خانه حرکت کردم و حدود ۲ بعدازظهر درخانه بودم. مادرم نگران شده بود که چرا دیر کردی؟ اما وقتی را در دستم دید شد. من داستان کتابخانه را به مادرم گفتم. جلد اول کتاب ده قزلباش را در دو روز خواندم. چند کلمه ای که نمی فهمیدم از اکبر دبیری پسر همسایه که کلاس دوم دبیرستان ( معادل سوم راهنمایی فعلی) بود پرسیدم. تا اول مهر من ۱۰ تا جلد کتاب ده نفر قزلباش را خوانده بودم. 🍃 شب ها من قصه ی ۱۰ نفر قزلباش را برای زن های سرکوچه یا مردانی که به مغازه ی آقای ابریشمی می آمدند تعریف می کردم. از شب سومی که من به کتابخانه می رفتم همه منتظر بودند که حسین پاپلی بیاید و بقیه داستان را بگوید . 🍂 جلوی مغازه ی آقای ابریشمی در تاریکی شب چند نفری از مردها جمع می شدند. مغازه با نور یک لامپای نفتی روشن بود، من می گرفتم و کم کم تعداد نفراتی که می خواستند قصه بشنوند زیادتر می شد. از شب هفتم، هشتم آمحمد یک سماور آورد و چای درست کرد. او قهوه خانه چی هم شد و به مردانی که آنجا کرده بودند چای می داد. هر چهار استکان چای قندپهلو درجه یک که یک تکه نبات یزدی اعلا هم پهلوی آن بود ( استکانی ۵ شاهی یا ۲۵ دینار) ولی چای من بود. شاید این اولین بود که من تا آن زمان در تمام عمرم می گرفتم، شبی دو چایی داشتم. هر شب مشتری ها زیادتر می شدند بعد از ۱۵ روز جلو مغازه ی آمحمد خیلی شلوغ می شد، آمحمد یک کاسه ماقوت یا شیره هم به من می داد که داستان را ادامه بدهم. 📚 کتاب شازده حمام/دکتر محمدحسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🔴 قصه ی پر غصه ی یزد و معامله های وزارت کشور بر سرِ بازهم ناجیِ یزد شد! 👈 خبر های موثق یزد فردا از استاندار یزد متاسفانه خیلی خواهد بود. 📌 زمانی که کرمان، اصفهان، همدان و مازندران، بومی و اهل همان مناطق هستند و که در کابینه هیچ نماینده ای ندارد و حتی در سمت معاون وزیر هم نقشی به یزدی ها نداده اند و استان هم هر کدام برای خود تنها به بازگشت یک رییس معدن برای خود راه می اندازند... 📌عده ای با همدستیِ که به خون یزدی ها تشنه اند و را بر مردمانش می بندند و هیچ صدایی نه از قوه قضاییه و نه از در نمی آید در صدد انتصاب گوش بفرمانِ هستند ... 📌 ابتدا سرمست مدیر کل سیاسی و پس از شکست به دنبال معرفیِ در معاون سیاسی وزارت کشور رفته و پرونده ی او را بر خلاف مصاحبه هایی که از دیگران گرفته بودند برای ارائه به هیئت دولت آماده کردند ........ 📌اما باز هم که هرگز خود را به سوء استفاده شخصی نکرده است با تمام جلو این به مردم یزد را گرفت و پرونده ی کلانتری به بازگشت‌. 📌 تا یزدی ها به انتخابِ شوند و این کوتاهی ها زمانی صورت می گیرد که عده ای براساس و اشخاص دور بر خود می گویند هر کدام که شد است.... 📌حتی را هم خانواده ی عروس اینگونه نمی کنند تا که یک استان را می خواهند به دست وی .... 📌 متاسفانه با صعه ی صدر در برابر خویشتن داری کرده اند ولی اگر فکر کنند با به اندازه ی حضور زمانی قمی خواهند کرد، فکری است.... 📌 زمانی قمی، یزد را و مردمانش را کرد که یک انتخابِ چگونه می تواند همه ی را کند. 📌جنابِ ، ، دوستان وزارت کشور و محترم کشور منتظر باشید تا صبحِ دولت یزد هم بدمد ..... 👈 بی مهری با یک استان تبعات خوبی برای کشور ندارد.... 🍃 ...._سردبیر/یزد فردا @zarrhbin
🌍 ..‌.⁉️ 🍃 ما فرزندانِ جغرافیا هستیم! محصولِ اتفاق! گاهی فکر می کنم وقتی یک کودک در سوئیس سراغ یخچال می رود تا شکلات صبحانه اش را بردارد، کودکی در یک قبیله آفریقایی با این بیدار می شود که نکند امروز به وسیله مردانِ قبیله دیگر که به دین و آیینِ آنها نیستند کُشته شود! 🍃 اگر در عربستان به دنیا می آمدیم احتمالاً اسممان عبدالعزیز می شد، جوراب نمی پوشیدیم، سوار می شدیم اما به زن هایمان اجازه نمی دادیم رانندگی کنند...! 🍃 اگر در جامائیکا بودیم مسیحی می شدیم، غذاهای تند می خوردیم، می رقصیدیم و اگر کسی می گفت میای بریم جوج بزنیم! نمی فهمیدیم چه می گوید! 🍃 اگر در دانمارک به دنیا می آمدیم اسطوره هایمان وایکینگ ها بودند، پیرو کلیسای پروتستان می شدیم، احتمالاً به ازدواج همجنسگرایان رای می دادیم و به جای استاد از یورِن اینگمَن لذت می بردیم. 🍃 وقتی همه چیز تا این اندازه می تواند در عین سادگی، این همه و خارج از کنترل ما باشد، یقه دریدن و خود را حق مطلق فرض کردن روی کره ی زمین چقدر دارد⁉️ 🍃 حالِ شما چطور است ...⁉️ سعی کن کسی که تو را می بیند، کند مثلِ باشد ... 🍃 از سخن نگو! بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند. از برایش نگو! بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد. از برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند . از برایش نگو ! بگذار آن را از طریقِ مشاهده ی تو بپذیرد . از برایش نگو ! بگذار مردم با اعمالِ تو خوب بودن را بشناسند. 🍃 فرزندِ جغرافیا اگر همه ی عالم بد باشند تو و مهربان باش؛ بگذار به سنگینی و وقارِ گام ها و قدم های تو بنازد و سقف زیبای از آن بالا به داشتنِ تو افتخار کند و نیز به خاطر آفرینشِ تو روزی هزاران بار به خود گوید. 🌹 فرزندان جغرافیا امیدوارم در هر کجای این کره ی خاکی که هستید موفق و پیروز و سربلند باشید و چرخِ بر وفق مُراد و خواسته هایتان بچرخد و بگردد....ان شاء الله💚 @zarrhbin
▫️ خطاب به رقیّه گفت: "عباس کار خلافی نکرده است. تو مؤمن هستی و دائم صحبت از خدا و پیغمبر و امام می‌کنی. عباس همان کاری را کرده که خدا گفته است. همان کاری را کرده که پیغمبر (ص) و امامان (ع) کرده‌اند." خونش به جوش آمد و شروع کرد به خدا و پیغمبر و امامان بد و بیراه گفتن. ▪️هر چه همسایه‌ها و شوهر و دخترانش سعی می‌کردند را آرام کنند، بی‌فایده بود. لبِ حوض ایستاده بود. خواهر گفت: "تو چطور مسلمان مؤمنی هستی که به پیغمبر و امامان بد می‌گویی؟" نعره زد که "من مسلمان نیستم....مسلمان نیستم!". او به پیغمبر و امام‌ها ناسزا می‌گفت. ▫️زن‌ها هر کار می‌کردند، کبری از خانه بیرون نمی‌رفت. به رقیّه گفت: "حقّا که تو عروس شهربانو کافر هستی!" نعره زد: "من کافر هستم! من کافر هستم! من کا... ." ناگهان رقیه مثل مجسمه‌ای که بیفتد سرنگون شد. سرش به لبه‌ی دیوار حوض اصابت کرد. تا آمدند او را بگیرند، داخل حوض افتاد. حوض آب پر از خون شد. سریع داخل حوض پرید و او را بیرون آورد. مثل این که صد سال بود مُرده بود. ▪️ مادر مهری در ۴۷ سالگی بر اثر سکته مُرد. او در تمامِ عمر ترک نشده بود. هرگز به خدا و پیغمبر و امامان کوچک‌ترین توهینی نکرده بود‌. اما در حال فحش دادن به پیامبر(ص) و امام‌ها (ع) مُرد. او که خود را مسلمانِ مؤمن می‌دانست، در حالی‌که فریاد می‌زد "من کافر هستم" مُرد. از آن تاریخ مردم محل به رقیه گفتند "رقیه کافر". ▫️از آن پس به جای آنکه بگویند "شهربانو کافر" می‌گفتند "رقیه کافر". مثل اینکه محله‌ی ما به یک کافر نیاز داشت. آیا قبل از مُردن نامه‌ی اعمالمان را به دستمان می‌دهد؟ چگونه زنی که در تمام عمرش ، در سه ماه آخر عمرش . چگونه که در تمام عمرش صحبت از خدا و پیغمبر، ثواب، گناه، بهشت و دوزخ می‌کرد در حالی مُرد که فریاد می‌زد ؟ ▪️آیا اقرار به کفر در حال عصبانیت، دلالت بر کفر دارد؟ چه کسی جز "خداوند" از درون ما خبر دارد؟ زنِ مؤمنه‌ی متعصبی بود. او با هرگونه مخالف بود. با هر چیزی که جنبه‌ی مدرن داشت، مخالف بود. مرتب جلسه‌ی دعا داشت. همیشه دم از خدا و پیغمبر می‌زد. او نمونه‌ای از آدم‌های بود. آن‌ها که "زندگی" را بر خود و فرزندان و شوهر، همسایه‌ها و اهل محل می‌کنند. ▫️بیست سال پس از مرگش، طرفدارنِ تفکر او زیاد شدند. دعوای سنت و مدرنیته در کشورِ ما است. راستی چرا طرفدارانِ مدرنیته شکست خودرند؟ چرا تفکراتِ رقیّه طرفدار پیدا کرد؟ چرا تفکّرِ در عُزلت است؟ چرا انسان‌های میانه‌رو مثلِ محمدعلی و بچّه‌ها و همسایه‌های او در حاشیه‌اند؟ عاقبت همه‌ی ما و این را به خیر کند! خانواده‌ی محمدعلی نمونه‌ی کاملی از "جامعه‌ی ما است." 📌{۱} پاورقی این داستان: من دیدم بمانجان دارد یواشکی برای دور و بری‌هایش می‌خواند؛ چه می‌خواند:"یک مرغ نازی داشتم، خوب نگهش نداشتم. شغال آمد و بُردش سر پا نشست و خوردش. شغالِ باغِ بالا وربپری ایشاالله..." من در زندگیم بارها مفهوم این شعر را لمس کردم. درک کردم. فهمیدم. شما خوب به مفهوم این شعر فولکوریک بسیار قدیمی ما توجه‌ کرده‌اید؟! "مرغ ناز" می‌تواند هرچیزی باشد مرغ‌هایتان را نگه دارید. مرغ می‌تواند حکومت باشد، می‌تواند کشور باشد. می‌تواند امنیت، ثروت، قدرت، جوانی، زیبایی، سن و سال باشد. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
‍ #ابن‌سینا 🌷 (۴۲۸_۳۷۰ ه‌.ق) پزشک و فیلسوف 👇👇👇👇👇👇👇 @zarrhbin
🌷 (۴۲۸_۳۷۰ ه‌.ق) پزشک و فیلسوف ✅ حسین‌بن‌عبدالله‌سینا، مشهور به و ابن‌سینا، بزرگ‌ترین دانشمند تاریخ تمدن اسلامی شناخته شده است. در اَفشَنه نزدیک بخارا به دنیا آمد. پدرش، در دستگاه سامانیان سرداری نظامی بود و به تربیت فرزند خود اهمیت بسیار می‌داد. ✅ کودکی نابغه بود. تا ۱۰ سالگی قرآن را از حفظ کرد. در ۱۶ سالگی شد و تا ۱۸ سالگی همه‌ی علوم زمان خود را فرا گرفت و مایه‌ی شگفتی همگان شد. از همین روست که زندگی‌اش تا حدودی رنگِ به خود گرفته است. ✅ این در عصر سامانیان و غزنویان می‌زیست. با سلطان محمود غزنوی روابط خوبی نداشت و برخلافِ ، که در دربار غزنوی می‌زیست و با سلطان به سفر می‌رفت، همواره از دوری می‌جُست. به همین سبب هیچگاه به دربار سلطان نرفت و بیش‌تر در خدمتِ بود. ✅ در شهرهای گوناگون و بیش‌تر در و اصفهان زندگی کرد و در ۵۸ سالگی در همدان درگذشت. مردی قوی‌بُنیه و پرکار بود که حتی در حال حرکت و سوار بر اسب، کتاب می‌نوشت. بیش از ۲۰۰ کتاب و رساله به او منسوب است، که از همه‌ی آن‌ها دو کتاب بزرگ اهمیت بیشتری پیدا کرده است. ✅ در زمینه‌ی "طب" است و چند قرن در دانشگاههای اروپا تدریس می‌شد. نیز دانش‌نامه‌ی مفصلی درباره‌ی "ریاضیات"، "علوم طبیعی"، "منطق" و "فلسفه" است. این دو کتاب هنوز در سراسر خوانده می‌شود. ✅ به جز کتابِ ، بقیه‌ی کتاب‌های خود را به زبان‌ عربی نوشته است. ترجمه‌ی لاتینی کتابِ قانون او در ظرف ۵۰ سال پس از اختراعِ چاپ، ۱۵ بار تجدید چاپ شد. ✅ در به ابن‌سینا "شیخ‌الرئیس" و در "امیرِ پزشکان" لقب داده‌اند. در زبان لاتینی نام اَویسِنا است. در سال ۱۳۳۱، که جشن هزاره‌ی بوعلی در برگزار شد، ، معمار معروف ایرانی، بر مزار او در شهرِ بنای باشکوهی ساخت که اکنون به نماد این شهر تبدیل شده است. نام و یادش گرامی، راهش سبز و پررهرو باد...🌹 📚 فرهنگ‌ نامه‌ی نام‌آوران (آشنایی با چهره‌های سرشناس تاریخ ایران و جهان) 📆 چاپ پنجم، آذر ۱۳۹۲ 📌 در تقویم ایرانی " اول شهریور"، روز بزرگداشتِ را نامیده‌اند؛ در ادامه بخوانیم چند جمله‌ی ناب از "ابوعلی سینا" 💠 به قومی مبتلا شدیم که فکر می‌کنند جز آنها کسی دیگر را هدایت نکرده است. 💠 انسانی که هدفش خدمت به ممکن است انسان خوبی باشد؛ اما انسانی که هدفش خدمت به باشد حتماً انسانِ خوبی است. 💠 اگر می‌دانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات، تا چه حد آرزوی بازگشت به را دارد، آنگاه قدر روزهایی را که با سپری می‌کنید، می‌دانستید. 💠 برخی چنان سرگرم میراث علمی گذشتگانند که فرصت مراجعه به خود را ندارند، و اگر هم فرصتی دست آورند حاضر نیستند اشتباهات و لغزش‌های آنان را اصلاح و جبران کنند. 💠 همه‌ی افعال از نیات ناشی می‌شود، را خوب کن تا فعلت باشد. یعنی برای اصلاح فعل باید روی اصلاح خود سرمایه‌گذاری نمایی. 💠 را از زبان سه گروه می‌توان شنید؛ عارفان، سالکان، عاشقان @zarrhbin
⬅️ با سلام و عرض ارادت، در این پست و پست‌های بعدی بر آنیم تا اشعار و ابیاتی بیاوریم که بعضی از آنها، پند و و بعضی هم، تمام یا قسمتی از آن شده است و در مکالمات روزمره مورد استفاده قرار می‌گیرد. پس باهم بخوانیم ابیاتِ انتخابی این هفته را... 🔹💠🔹 ریشه‌ی نخل کهنسال از جوان افزون‌تر است بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را 🔹💠🔹 خدا کشتی آنجا که خواهد بَرد اگر ناخدا جامه از تن درَد 📌این بیت از هر دو طرف خوانده می‌شود یعنی می‌توانیم مصراع دوم را اول بخوانیم و بعد مصراع اول را و این جابجایی خللی در مفهوم آن ایجاد نمی‌کند و زیبایی خود را دارد. 🔹💠🔹 صدبار بدی کردی و دیدی ثمرش را خوبی چه بدی داشت که یکبار نکردی 🔹💠🔹 زلیخا مُرد از این حسرت که یوسف گشت زندانی چرا کند کاری که باز آرد پشیمانی 🔹💠🔹 زلیخا گفتن و یوسف شنیدن شنیدن کی بود مانند دیدن 🔹💠🔹 در بیابان‌ها اگر صدسال سرگردان شوی بهتر است اندر وطن محتاجِ شوی 🔹💠🔹 آنچه شیران را کُند روبه مزاج احتیاج است احتیاج است احتیاج 🔹💠🔹 یا مکن با پیل‌بانان دوستی یا بنا کن خانه‌ای در خورد پیل 🔹💠🔹 دوستان منع کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین چرایی 🔹💠🔹 مرنجان دلم را که این مرغ‌ وحشی ز بامی که برخواست مشکل نشیند 🔹💠🔹 🍃 ادامه دارد.... 📚 📝 عبّاس خیرزاده اردکان @zarrhbin