🍃 #خاطرات_عباس_از_آن_روزها....
و اما حکایتِ #مادر.....
💠 این قسمت از خاطرات را با کمک مادر عزیزم سرکار #خانمناظمی به نگارش درآوردم؛ او از آن روزها اینچنین گفت:
💠 صبح یکی از روزهای بهاری بود که برادرم #محمدعلی برای اصلاح به پیرایشگاهِ #آقایحسینکاکائی رفته بود که در آنجا به او گفتند: #پسرقیوم را در اصفهان گرفته اند. محمدعلی هم، بدون اینکه درنگ کند سراسیمه خود را به خانه رساند و این خبر را به پدرم داد که #عباس را در اصفهان گرفته اند. پدرم نیز با شنیدن این خبر سوار دوچرخه شد و به طرف خانه ی عمه ام (مادر عباس و خواهر خودش) روانه شد وقتی به آنجا رسید از #خانم، سئوال می کند، خانم خبری نیست؟! که خواهر در جواب برادر می گوید: نه مگر اتفاقی افتاده؟! که پدرم می گوید: نه، اوضاع آرام است و از خانه ی خواهر می زند بیرون، هنوز پدرم به خانه نیامده بود که #نرگس خواهر عباس به خانه ی ما آمد و از پدرم پرسید: دایی اگر اتفاقی افتاده به ما هم بگو؛ که پدرم به نرگس گفت: عبّاس را گرفته اند، این خبر را طوری به مادرت منتقل کن که زیاد #نگران نشود.
💠 عمه ام در این ۶۸ روز فراق و دوری عباس، برای #آزادیش خود را به آب و آتش می زد؛ یادم هست که او همیشه در فکر بود و زندگی اش مختل شده بود و می گفت: نمی دانم چه شد و سرانجام چه خواهد شد؟! او زندان باشد و من بی خیال، هرگز؛
💠 او برای آزادی پسرش #نذر کرده بود که پله های۴۰ آب انبار را جارو بزند و۴۰ مسجد سطح شهر را نیز نظافت کند که او این کار را قبل از آزادی بااخلاص و تمام وجود انجام داد.
💠 و حتی برای آزادی پسرش دست توسل به سوی #سادات دراز می کرد؛ یک بار به #آقاسیدواحد (آ سِ واحد) سید نذری بزرگوار آن زمان گفته بود: ان شاءالله جدِّ شما آقا کمکمان کند. آسیّد واحد در جواب او، یک دوریالی به عمه ام نشان داد و گفت: خواهر بدان که هیچ وقت دو ریالی حریف پنج ریالی نمی شود؛ #یعنی پسر تو این اندازه نیست که بتواند با شاه و رژیم او در اُفتد.
💠 عمه ام که #زنخودساختهای بود برای آزادی عبّاس تا مدرسه ی علمیه هم رفت و از آنها برای آزادی فرزندش کمک خواست که آنها به او گفتند: ما نمی توانیم برای تو و فرزندت کاری بکنیم و واقعاً هم راست می گفتند؛ ولی بعدها فهمیدیم که #آیتاللهسیدروحاللهخاتمی برای آزادی دانشجویان اردکانی در بند، وثیقه آماده نمودند که تحویل دادگاه بدهند که متاسفانه دادگاه برای آزادی، وثیقه را قبول نمی کرد، خدا روح حاج آقاسیّدروح الله را غریق رحمت خود کند که او تلاش خودش را کرد که هرگز #تلاشایشان از یادها نمی رود.
💠 عمه در این ۶۸ روز نه تنها برای دیدار عباس راهیِ #اصفهان می شد بلکه هرکسی از دوستان و هم دانشگاهی های او را در #اردکان می دید، احوال او را می پرسید در صورتی که آنها هیچ خبری نداشتند.
💠 خلاصه عمه، #مادرعباس در این ۶۸ روز به اندازه ی ۶۸ سال پیر شد، اما خمی به ابرو نیاورد و دست از تلاش برنداشت؛
✅ ادامه دارد....
✍ سمیّه خیرزاده اردکان
📸 تصویری از مرحومه #مادرعباس و نوه ی دختریش احمد سایش.
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍃 #خانهیمحمدعلی
📌 درود بر همراهان یار مهربان، #باهم برویم خانهی خلیفه محمدعلی پسر شهربانو، همسر رقیه و بابای مهری....
🍃 من در عالم بچگی دهبار به خانهی محمدعلی رفتم. نمونهی کاملِ خانههای قدیمی #یزد بود؛ خانهی مردمان کم درآمدِ پُر اولاد. خانهی مردم متوسط رو به پایین، نه خیلی فقیر و نه متوسط. #خانهای واقع در یک کوچهی باریک با عرض ۱/۵ متر، #کوچهیآشتیکنان.
🍂 #محمدعلی، بخشی از خانه را از پدرش ارث برده بود، سهم برادرش را خریده بود، مادرش شهربانو با آنها زندگی میکرد، مادرش مالک هشتیک(یکهشتم) خانه بود، پدر محمدعلی خیلی زود مرده بود، محمدعلی یازده ساله بود که یتیم شد.
🍃 #شهربانو، ملّا بود، به بچّهها و حتی بزرگان #درس میداد در عین حال، چندین دستگاه شعربافی و ترمهبافی داشت. بابتِ #تدریس، پول و هدیه طلب نمیکرد. #معلمی را شغلِ #انبیا میدانست. میگفت انبیا بابت تعلیمشان از کسی چیزی طلب نکردهاند.
🍂 پس از مرگِ شوهر، دو پسرش را در این خانه بزرگ و داماد کرده بود. پسر بزرگش محمدعلی سهم برادر کوچکتر را خریده بود. محمدعلی در این خانه داماد و صاحب چهار #دختر شده بود. همراه مادر و چهار دخترش در این خانه زندگی میکردند. سه دخترش را عروس کرده بود، آنها از این خانه رفته بودند.
🍃 وقتی من یازده ساله بودم، شهربانو، محمدعلی و همسرش و مهری در این خانه #زندگی میکردند. درِ خانه چوبی بود، از آن چوب گردوهای استخواندار، خیلی محکم، با گلمیخهای درشت. درِ خانه حداقل هفتاد هشتاد سال قدمت داشت. شاید سیصد سال دیگر هم عمر میکرد؛ دری پاشنه گِرد، قبل از پیدایشِ لولا ساخته شده بود. نجّارِ محلّه آن را ساخته بود. رنگش طبیعی بود، قهوهای. دو #کوبهی_بزرگ داشت، یکی برای مردان و یکی برای زنان.
🍂 وقتی صدای در بلند میشد، نباید #نامحرم در را باز میکرد. تیجه یا کلونِ در از چوب بسیار محکم بود، حداقل نیم متر طولش بود. وقتی در را با کلید فلزیِ بلند میبستند، #رستم هم نمیتوانست آن را باز کند. عملاً در طولِ روز درِ خانه باز بود، فقط شبها در را میبستند.
🍃 در که باز میشد فقط دوپله، کوچه را به خانه #وصل میکرد؛ حیاطی آجرفرش. آجرهای حیاط هم شاید هشتاد سالی قدمت داشت. آجرهای سوخته، آجرهای خوب پخته شده. رنگشان مایل به سبز تیره بود. وسط آنها سائیده بود. لبهی آجرها بلندتر از کفِ آنها بود. وقتی کف خانه را آبپاشی میکردند، وسط هر آجر کمی آب میایستاد.
🍂 شبهای بهار و تابستان، محمدعلی چراغ سرسوز را روشن و آن را به میل بلند لبهی #تالار آویزان میکرد. انعکاس نور در حوض وسط خانه و حوضهای مینیاتوریِ وسط آجرها، تلالویی به دیوارهای کاهگلی خانه میانداخت. نمایشِ نور و رنگ بود. در آن حالت، #خانه، زیبایی وصف ناپذیری داشت، زیباییِ منظر و نما.
🍃 درِ خانه که باز میشد، حیاط دیده میشد. خانهی #اعیان_یزد و خیلی از شهرهای دیگر این طور نبود. هرگز درِ خانهی اعیان، مستقیم از کوچه به حیاط باز نمیشد. اگر #یزدی یا کاشانی و یا کرمانی هستید که میدانید خانهی اعیان، چطور ساختمانی داشته است.
🍂اگر اهل این شهرها نیستید، مسافرتی به یزد و کاشان و کرمان بکنید. بسیاری از این خانهها حالا به #موزه، هتل و یا رستوران تبدیل شدهاند. در #یزد چند باب از این خانهها "دانشکدهی معماری" شده است. این خانهها #شاهکارمعماری است. زود بروید و ببینید. چون عدهای با بافتِ قدیمِ یزد، کاشان، کرمان و... #دشمنی دارند. دائم میخواهند آنها را خراب کنند. این خانهها خود یک #واحدفرهنگی است.
🍃 #روابطاجتماعی حاکم بر این خانهها الگوی زندگیِ #ایرانی_اسلامی را نشان میدهد. حیف که عدهای این خانهها را فقط یک مشت خِشت و گِل میبینند! این کالبدِ زیبا، محتوایی #زیباتر دارد. عدهای ارزش این خانهها را در زمین آنها میبینند. میخواهند آنها خراب شوند تا زمینشان را بفروشند.
✅ این قسمت به پایان رسید؛ امّا اگر خدا توفیق داد و عمری باقی بود خصوصیات فیزیکی خانهی سنتی خلیفه محمدعلی را که دکتر به کتاب، پیوست نموده است کامل توضیح خواهیم داد.
📚 شازدهی حمام، جلد ۴
#دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
#رجایی، محمدعلی 🌷 (۱۳۶۰_۱۳۱۲ ه.ش.) مبارز سیاسی، نخستوزیر و رئیسجمهوری 👇👇👇👇👇👇👇 @zarrhbin
#رجایی، محمدعلی 🌷
(۱۳۶۰_۱۳۱۲ ه.ش.)
مبارز سیاسی، نخستوزیر و رئیسجمهوری
✅ در #قزوین به دنیا آمد. در کودکی #یتیم شد و مادرش، او و فرزند دیگرش را به سختی بزرگ کرد. #محمدعلی دورهی نوجوانی را با #کار و تحصیل در قزوین گذراند و سپس به #تهران رفت.
✅ مدتی در #نیرویهوایی خدمت کرد؛ ولی تحتِ تاثیرِ سخنانِ #آیتاللهطاللقانی، امام جماعت مسجد هدایت تهران، #ارتش را رها کرد و #معلم شد و برای تدریس به بیجار رفت.
✅ همزمان با کار کردن، توانست لیسانس ریاضی و #فوقلیسانسآمار بگیرد و در #مدارستهران، از جمله مدرسهی کمال که #دکتر_یدالله_سحابی موسس آن بود، تدریس کند.
✅ #رجایی مبارزِ #کمنظیری بود. با بسیاری از #گروهها و شخصیتهای سیاسی #همکاری میکرد، بسیار #امین_و_پایدار بود و "هرگز" دوستانش را #لو_نداد.
✅ سرانجام #ساواک او را دستگیر کرد و به اتهام همکاری با #گروههایچریکی، به گونهای #بیسابقه شکنجه و به #زندانابد محکوم کرد.
✅ اما با #پیروزیانقلاباسلامی، از زندان آزاد و #وزیرآموزشوپرورش و سپس #نمایندهیمردمتهران در مجلس شورای اسلامی شد. در همین زمان از سوی رئیس جمهوری، ابوالحسن بنیصدر، به #نخستوزیری منصوب شد.
✅ با پیشآمدهایی که به برکناریِ #بنیصدر منجر شد، #رجایی با رایِ مردم، #رئیسجمهور شد و #محمدجوادباهنر را به #نخستوزیری خود انتخاب کرد.
✅ اما پس از چند ماه این دو در هشتم شهریور سال ۱۳۶۰، در #انفجاربمبی که #منافقین در دفتر نخستوزیری کار گذاشته بودند #شهید شد
نام و یادش گرامی و راهش بر رهرو باد...
📚 فرهنگ نامهی نامآوران
(آشنایی با چهرههای سرشناس تاریخ ایران و جهان)
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
📌 و اما اندیشهای ناب از شهید #دکترمحمدعلیرجایی که میفرمایند: مردم ما از کمبودها و کسریها گله ندارند، آنچه مردم ما را می آزارد و صدایشان را در میآورد، وجود تبعیضاتِ ناروا و سوء استفاده از #بیت_المال است و بس!
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
📌درود، ادامهی خاطرات دکتر از #شهربانویمحله...
🍃 #شهربانو روز به روز پیرتر و نحیفتر میشد، دیگر عصا افاقه نمیکرد، عصرها نوههایش زیر شانههایش میگرفتند و او را سر کوچه میآوردند. پاسی از شب رفته، محمدعلی و مهری به او کمک میکردند تا به داخل خانه برود.
🍂 یک روز شایع شد که شهربانو مریض شده و در رختخواب افتاده است. زیر خودش را خیس میکند. مجبور شدند برایش دکتر بیاورند. #رقیه به شهربانو گفته بود:" باید جای طلاهایت را نشان بدهی. من دختر دم بخت دارم، باید جهیزیه آماده کنم، شوهرم درآمدش کم است، نمیتوانیم خرج دوا و درمان تو را بدهیم."
🍃 #محمدعلی با زنش سروصدا کرده بود و گفته بود:"این چه حرفی است به مادرم میزنی؟" رقیه پاسخ داده بود: " خودش سالهاست میگوید طلا دارد. پس طلا به چه دردی میخورد." شهربانو دو عدد گوشوارهی طلایش را از گوشهایش خارج کرده و به رقیه داده بود. چند روزی دعوا خوابیده بود.
🍂 بیماریِ شهربانو ادامه یافته بود. #مهری هر روز تشک خیس مادربزرگ را سینهی آفتاب میانداخت و تشک خشک را زیر او میگذاشت. این پوشک چه خدمتی کرده است! چقدر دعواها، مرافعهها و حقارتها را خوابانده است. رقیه به شهربانو فشار آورده بود که بازهم باید طلا بدهد و اصلاً باید جای طلاهایش را نشان دهد.
🍃 بالاخره پیرهزن #گریهکنان گفته بود هرگز هیچ طلایی جز گوشوارههایش نداشته است. قشقرقی راه افتاد. رقیه سر و صدا میکرد، فحش میداد. میگفت: "پس چرا دروغ گفتی؟" #مهری روزی از مادربزرگش پرسیده بود که واقعاً هیچ وقت طلا نداشته است؟ شهربانو به #کتابهایش اشاره کرده بود و گفته بود: "اینها طلاست." بعد هم گفته بود: " دستگاههای بافندگی داخل زیرزمین هم طلاست. آنها را به کار بیندازید و با درآمدش طلا بخرید. من با درآمد این دستگاهها برای همهی شما طلا خریدم."
🍂 به نوهاش مهری گفته بود: "شصت سال است شوهرم مُرده است. دو بچه یتیم را بزرگ و آنها را داماد کردم. هرچه طلا داشتم، موقع دامادی پسرها و نوههایم به عروسهایم دادم. مادر! اگر طلا داشتم به تو میدادم. طلای من کتابها و دستگاههایم است. تو تنها نوهام هستی که به من کمک میکنی. تنها نوهی من هستی که به مدرسه میروی. تو تنها #وارثمن هستی!" شهربانو به مهری گفته بود: "مادر! همهی طلاهایم همان گوشوارهها بود."
🍃 مهری پرسید: "مادربزرگ، پس چرا #دروغ گفتی؟" گفت: "اگر دروغ نگفته بودم، مادرت همان پانزده سال پیش مرا از خانه بیرون میکرد. پانزده سال پیش اولینبار مریض شدم. مدتی در رختخواب افتادم. هنوز دستگاههایم کار میکرد. مادرت پشت سر هم میگفت ما درآمد نداریم. چرا باید مخارج بیماری تو را بدهیم؟ من گفتم از درآمد دستگاهها بردارید. مادرت میگفت درآمد دستگاهها کم است. میگفت تو باید پیش پسر دیگرت و زنش اشرف بروی. من هم به مادرت گفتم بعداً طلاهایم را به تو میدهم."
🍂 وقتی معلوم شد طلایی در کار نیست، #آرامش از خانه رفت. رقیه هر روز بلکه هر ساعت داد و فریاد میکرد که: " خدایا من چه گناهی کردهام! چرا باید این عجوزهی کافر را نگه دارم! " هر روز به خانهی برادر شوهرش #علیاکبر میرفت. با جاریاش اشرف دعوا میکرد. او میگفت: " حالا دیگر شهربانو سهم توست، من بیست سال است این پیرهزن را نگه داشتهام." اشرف میگفت: "هر کس طلاهایش را برده و خورده او را نگه دارد."
🍃 وقتی معلوم شد طلایی در کار نیست، رقیه نگذاشت #آسیهییهودی در خانهی او بساط پهن کند. بعد از حدود چهل سال، بساط آسیه را به داخل کوچه پرت کرد. سوزنهای پیرهزن وسط کوچه پخش شده بود. سر و صدای رقیه باعث شد زنهای همسایه جمع شوند. هرکس چیزی میگفت. رقیه میگفت: " من یک کافر توی خانه دارم بس است! حوصلهی این زنیکهی یهودی را ندارم." #زنها به رقیه فحش میدادند و لعنت نثارش میکردند. هرکس پیشنهاد میکرد آسیه به خانهی او برود. زن رضا شومال، بیبی زهرا حکاکها، بمانجان انتظاری و زنهای دیگر وسایل آسیه را جمع کردند.
🍂 #قرارشد از آن پس آسیه بساطش را در محوطهی ورودی خانهی بیبیهاجر عاشق مدینه پهن کند. آن روز شاید بیست نفری برای آسیه ناهار آوردند. البته آسیه از #زنهایمسلمان، غذای پختنی قبول نمیکرد. بعد از آن تاریخ پیرهزن یهودی تا سالهای سال هر پانزده روز یکبار دوشنبهها جلوی خانهی بیبیهاجر بساط داشت. به گمانم آسیه تا آخر عمرش بساطش را در پیشگاه خانهی بیبیهاجر پهن میکرد.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 #شهربانو در خانهی آقارضا
▫️اوایل خانهداری، #آقارضا به "مهری" گفته بود حق ندارد بدون اجازهی من هیچ کجا برود. وقتی مهری همپای شوهرش شد، #آقارضا گفت: "آزادی هر کجا میخواهی بروی." به #مهری میگفت: "اوایل زن و شوهر بودیم، حالا دوست و رفیق هستیم." میگفت: "به پاگون اعلیحضرت عاشقت هستم. نوکرت هستم."
▪️روزی #آقارضا فهمید که مادر و خواهرش بابتِ "بچه" با مهری حرف زدهاند. با آنها سر و صدا راه انداخت که هر چه خدا بخواهد همان میشود و اجازهی #دخالت به آنها نداد.
▫️#مهری هر روز به خانهی مادرش میرفت. بیشتر ظهرها آقارضا به خانه نمیآمد. به او اجازه داده بود شبهایی که کشیک دارد، مهری پیش پدر و مادرش برود. مهری بیشتر به خانهی پدرش میرفت تا به #مادربزرگش کمک کند. گاه پیش میآمد #شهربانو یک هفته از اتاق بیرون نمیآمد. مهری لگن برایش میگذاشت. #رقیه، حسابی عصبی شده بود. اگر مهری به مادرش میگفت این پیرهزن گناه دارد، به او هم فحش میداد. میگفت: " اصلاً به اینجا نیا. به او غذا نده تا بمیرد!"
▪️یک روز #مهری خانهی #مادرش بود. مادرش به او گفت: "کمک کن مادربزرگت را سر کوچه ببریم." مهری تعجب کرد. پیش خودش گفت: "چقدر مادرم مهربان شده است!" مادربزرگ را سر کوچه بردند. غروب شده بود. مهری به خانهی خودش رفت. چند ساعت بعد زینت و اکرم به خانهی مهری آمدند. زینت گفت: مادر نمیگذارد مادربزرگ را به داخل خانه ببریم. میگوید دیگر به خانه راهش نمیدهد. اجازه هم نمیدهد او را به خانهی خودمان ببریم.
▫️میگوید از حالا #شهربانو سهمِ اشرف است. اصرار دارد مادربزرگ به خانهی عمو برود. البته، شوهرهای ما هم مایل نیستند مادربزرگ را به خانه ببریم. میگویند صحبت یکی دو روز نیست. با اکرم به خانهی عمو رفتیم. #اشرفخانم سر و صدا کرد و گفت: مادرتان طلاهای شهربانو را برده و خورده! حالا هم نگهش دارد. بالاخره #مادربزرگ کنار کوچه است. بیا سه نفری برویم پیش مادر او را راضی کنیم مادربزرگ را به خانه راه بدهد.
▪️وقتی سه خواهر به خانهی پدرشان رسیدند، دیدند رقیه و #محمدعلی دارند با هم "دعوا" میکنند. همیشه دعوا میکردند، ولی کتککاری نمیکردند. این دفعه کتککاری هم کرده بودند. #رقیه نعره میزد: "خدایا من چه گناهی کردهام که باید شاش و گُه این زنیکهی کافر را جمع کنم؟" زینت گفت: "مادر، من هر روز میآیم کارهای مادربزرگ را میکنم." آقاعبدالله به مادرزنش گفت: "حالا اجازه بده امشب ما شهربانو را به خانهی خودمان ببریم."
▫️رقیه سر و صدا کرد که این پیرهزن باید به خانهی اشرف برود. چند نفر از #همسایهها هم وارد خانهی محمدعلی شدند. پادرمیانی میکردند. میخواستند بین عروس و مادرشوهر آشتی برقرار کنند. اما دعوای رقیه و شهربانو، دعوای عروس و مادرشوهر نبود. #دعوایفرهنگی بود. دعوای یک آدم مؤمن و متعصب با یک آدمِ #عارفمسلک بود. شکاف فرهنگی بود.
▪️#عروس فحش میداد و #مادرشوهر از سنایی، عطار، مولوی و حافظ شعر میخواند. پاسخ شهربانو به عروسش شعری بر وصف حال او و خودش بود. بر وصف حال همهی #آدمهایی که او و عروسش نمایندهی آنها بودند. دعوای این دو دعوایی است در طولِ #تاریخ. من بارها اینگونه دعواها را در #دانشگاه دیدهام. اگر حوصله کردید، جلد پنجم را بخوانید. میخواهم خاطرات دانشگاه را از سال ۱۳۴۶ تا ۱۳۹۴ در آن بنویسم.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 #رقیه_کافر ‼️
▫️زمستان سال ۱۳۴۱ بود، دیماه بود. #مهری ناگهان صدای کوبهی درِ خانه را شنید. از شکل صدای در فهمید که زنی در میزند. دوید و در را باز کرد. #زینت سراسیمه وارد خانه شد. مهری پرسید: "خواهر چه خبر است!" زینت گفت: "عباس شوهر اکرم داماد شده است."
▪️#مهری گفت: "خواهر! صبح اول وقت آمدهای حرف مفت میزنی!" زینت گفت: "قسم میخورم عباس داماد شده است. از زنِ همسایه شنیدم، گفتم شایعه است. رفتم از خاله پرسیدم. خاله گفت کار خلافی که نکرده است! کاری را که خدا و پیغمبر گفتهاند انجام داده است. اگر اکرم و مادر بفهمند دعوای بزرگی میشود!" در این محلههای سنّتی مگر حرف توی دهان کسی میماند؟ بیخود نیست که گفتهاند: "در دروازه را میشود بست، دهان مردم را نه."
▫️ دو شب بعد خبر دامادی عباس نقل زنهای پاتوق بیبیهاجر بود. سرانجام بعد از سه روز #اکرم فهمید شوهرش داماد شده است. او خانهی هوویش را پیدا کرد. شوهرش آنجا بود. دعوای مفصلی کرد و سراسیمه به خانهی مادرش رفت و ماجرا را گفت.
▪️دوباره #زینت به خانهی مهری آمد و گفت: "بیا برویم که قیامت است!" دوتایی تا خانهی مادرشان دویدند. #رقیه خودش را میزد. فحش میداد و بد و بیراه میگفت. کسی نمیتوانست او را آرام کند. #همسایهها به خانهی رقیه آمده بودند و سعی داشتند او را آرام کنند. ولی او هر دقیقه عصبانیتر میشد.
▫️زینت پسر دوارده سالهاش را دنبال پدرش( #محمدعلی) فرستاده بود. حدود ساعت سه بعدازظهر بود. محمدعلی به خانه آمد. #رقیه به شوهرش ناسزا میگفت. محمدعلی هنوز موضوع را نمیدانست. مات و مبهوت مانده بود. رقیه فریاد زد: "عباس شوهر اکرم داماد شده است!" محمدعلی گفت: "چی داری میگویی؟"
▪️#اکرم گریهکنان گفت: "بابا راست میگوید. شوهرم داماد شده است. خودم رفتم خانهاش، آن زنیکه را دیدم." بیبیسکینهی طزرجانی، بمانجان و زنهای همسایه سعی میکردند رقیه را ساکت کنند. #اعظم رفت خانهی خالهاش یعنی مادرشوهر اکرم و از او خواست برای آرام کردن مادرش بیاید. هوا سرد بود ولی #رقیه لب تالار نشسته بود.
▫️نزدیکی غروب بود، #کبری خواهر رقیه وارد خانه شد. #رقیه تا او را دید از لبِ تالار، جلو دوید و خواهرش را به بادِ کتک گرفت؛ فحش میداد؛ جیغ میزد. زنها، رقیه را گرفتند و او را لب حوض آوردند. آبی به صورتش زدند. تقریباً ده ساعت بود که رقیه یکسره سر و صدا میکرد و فحش میداد. جلوِ حوض روبهروی درِ خانه ایستاده بود و سر و صدا میکرد. به خواهرش کبری فحش میداد. ده ساعت بود هیچ چیز نخورده بود.
▪️خواهرش هم عصبانی شده بود و جواب رقیه را میداد. زنها میخواستند #کبری را از خانه بیرون ببرند. او نمیرفت. به خواهرش ناسزا میگفت. #رقیه داد میزد: "دختر از این خوشگلتر وجود دارد؟ دختر از این زیباتر وجود دارد؟" #کبری به خواهرش گفت: "هرکس باید هنر نگه داشتن شوهرش را داشته باشد. هر کس هر چه را دارد باید بتواند خوب نگه دارد. دخترت به خوشگلیاش مینازد. حالا پسر من این خوشگلی را گذاشت، این قوم و خویشی را گذاشت و رفت. رفت زن زشت و اکبیری گرفت. باید کور میشدی به دخترت یاد میدادی چطور شوهرش را نگه دارد. هر کس هر چه دارد باید خوب نگه دارد."📌 {۱}
👇👇👇👇
▫️#کبری خطاب به رقیّه گفت: "عباس کار خلافی نکرده است. تو مؤمن هستی و دائم صحبت از خدا و پیغمبر و امام میکنی. عباس همان کاری را کرده که خدا گفته است. همان کاری را کرده که پیغمبر (ص) و امامان (ع) کردهاند." #رقیه خونش به جوش آمد و شروع کرد به خدا و پیغمبر و امامان بد و بیراه گفتن.
▪️هر چه همسایهها و شوهر و دخترانش سعی میکردند #دوخواهر را آرام کنند، بیفایده بود. #رقیه لبِ حوض ایستاده بود. خواهر گفت: "تو چطور مسلمان مؤمنی هستی که به پیغمبر و امامان بد میگویی؟" #رقیه نعره زد که "من مسلمان نیستم....مسلمان نیستم!". او به پیغمبر و امامها ناسزا میگفت.
▫️زنها هر کار میکردند، کبری از خانه بیرون نمیرفت. #کبری به رقیّه گفت: "حقّا که تو عروس شهربانو کافر هستی!" #رقیه نعره زد: "من کافر هستم! من کافر هستم! من کا... ." ناگهان رقیه مثل مجسمهای که بیفتد سرنگون شد. سرش به لبهی دیوار حوض اصابت کرد. تا آمدند او را بگیرند، داخل حوض افتاد. حوض آب پر از خون شد. #محمدعلی سریع داخل حوض پرید و او را بیرون آورد. مثل این که صد سال بود مُرده بود.
▪️#رقیه مادر مهری در ۴۷ سالگی بر اثر سکته مُرد. او در تمامِ عمر #نمازش ترک نشده بود. هرگز به خدا و پیغمبر و امامان کوچکترین توهینی نکرده بود. اما در حال فحش دادن به پیامبر(ص) و امامها (ع) مُرد. او که خود را مسلمانِ مؤمن میدانست، در حالیکه فریاد میزد "من کافر هستم" مُرد. از آن تاریخ مردم محل به رقیه گفتند "رقیه کافر".
▫️از آن پس #مردم به جای آنکه بگویند "شهربانو کافر" میگفتند "رقیه کافر". مثل اینکه محلهی ما به یک کافر نیاز داشت. آیا #خداوند قبل از مُردن نامهی اعمالمان را به دستمان میدهد؟ چگونه زنی که در تمام عمرش #نماز_نمیخواند، در سه ماه آخر عمرش #نمازخوان_شد. چگونه #زنی که در تمام عمرش صحبت از خدا و پیغمبر، ثواب، گناه، بهشت و دوزخ میکرد در حالی مُرد که فریاد میزد #من_کافرم؟
▪️آیا اقرار به کفر در حال عصبانیت، دلالت بر کفر دارد؟ چه کسی جز "خداوند" از درون ما خبر دارد؟ #رقیه زنِ مؤمنهی متعصبی بود. او با هرگونه #نوآوری مخالف بود. با هر چیزی که جنبهی مدرن داشت، مخالف بود. مرتب جلسهی دعا داشت. همیشه دم از خدا و پیغمبر میزد. او نمونهای از آدمهای #خشکهمقدس بود. آنها که "زندگی" را بر خود و فرزندان و شوهر، همسایهها و اهل محل #سخت میکنند.
▫️بیست سال پس از مرگش، طرفدارنِ تفکر او زیاد شدند. دعوای سنت و مدرنیته در کشورِ ما #پایانناپذیر است. راستی چرا طرفدارانِ مدرنیته شکست خودرند؟ چرا تفکراتِ رقیّه طرفدار پیدا کرد؟ چرا تفکّرِ #شهربانو در عُزلت است؟ چرا انسانهای میانهرو مثلِ محمدعلی و بچّهها و همسایههای او در حاشیهاند؟ #خداوند عاقبت همهی ما و این #مملکت را به خیر کند! خانوادهی محمدعلی نمونهی کاملی از "جامعهی ما است."
📌{۱} پاورقی این داستان: من دیدم بمانجان دارد یواشکی برای دور و بریهایش میخواند؛ چه میخواند:"یک مرغ نازی داشتم، خوب نگهش نداشتم. شغال آمد و بُردش سر پا نشست و خوردش. شغالِ باغِ بالا وربپری ایشاالله..." من در زندگیم بارها مفهوم این شعر را لمس کردم. درک کردم. فهمیدم. شما خوب به مفهوم این شعر فولکوریک بسیار قدیمی ما توجه کردهاید؟! "مرغ ناز" میتواند هرچیزی باشد مرغهایتان را #خوب نگه دارید. مرغ میتواند حکومت باشد، میتواند کشور باشد. میتواند امنیت، ثروت، قدرت، جوانی، زیبایی، سن و سال باشد.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
▪️حدودِ دو ساعت بعد #آقارضا به خانه برگشت. موقع صرف شام گفت: "باید اتاقها را تمیز و مرتب کنیم. صبح زود مهمان داریم." مهری فکر کرد پدرِ همان پسر چاقو کش میآید. در تمام طول شب یک کلمه هم با آقارضا دربارهی پول حرف نزد. میترسید اگر حرف بزند، نظر همسرش عوض شود. از زندگی یکنواخت خسته شده بود. بچه نداشت. مادربزرگ و مادرش مُرده بودند، خواهرش هم هوودار شده بود.
▫️#محمدعلی، اکرم و سه بچهاش را به خانهی خودش برده بود. چارهای نبود. عباس به زن و بچههایش خرجی نمیداد. بدین ترتیب، محمدعلی تنها نبود، اکرم هم پیش مادرشوهرش نبود. ولی #مهری هروقت به خانهی پدرش میرفت، اکرم سر به سرش میگذاشت. به همین خاطر دوست نداشت زیاد به آنجا برود. مسافرت، مهمانی و روضهخوانی هم که نبود.
▪️#آقارضا مهربان بود، اذیت نمیکرد. #مهری هم به اخلاق او عادت کرده بود. هفتهای دو سه شب کشیک بود. شبهایی که کشیک نبود همراه با هم شام میخوردند.....نمازشان ترک نمیشد. ماه رمضان روزه میگرفتند. #آقارضا تا ۲۱ رمضان روزه میگرفت. بعد از بیست و یکم مثل اینکه ماه رمضان تمام شده است. مهری تا آخر ماه روزه میگرفت. #آقارضا به همسرش چیزی نمیگفت. در تهیهی سحری کمکش میکرد. ولی بعد از بیست و یکم میگفت: "ماه رمضان تمام شده است."
▫️#مهری با این سی هزارتومان که قرار بود فردا ساعت ۸/۵ صبح وارد زندگیاش شود، عالمی داشت. از خوشگذرانی تا کمک به بچههای #پرورشگاه. آقارضا از ساعت ۷/۵ صبح لباس پوشیده و آماده بود. حدود ساعت هشت کوبهی در به صدا درآمد. آقارضا دوید در را باز کرد. مهری دید یک آقا با لباس شخصی و دو نفر پاسبان وارد خانه شدند. آقارضا آنها را به اتاق نشیمن آورد. #مهری تعجب کرد. از خودش پرسید: "چرا آنها را به مهمانخانه نبرد؟"
▪️به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. نمیفهمید موضوع چیست. هرگز ندیده بود که دو نفر پاسبان و یک لباس شخصی به خانهی آنها بیایند. پیش خودش فکر کرد شاید آقارضا برای خودش شریک درست کرده است. فوری سی هزارتومان را تقسیم بر چهار کرد. گفت: "نه...فقط ۷۵۰۰ تومان به ما میرسد!" تمام رؤياهايش داشت به بادِ هوا میرفت. #آقارضا آمد که چای ببرد گفت: "هیچکس نباید بفهمد که توی این اتاق کسی هست!" مهری گفت: "غیر از اینها که کسی توی خانه نیست." آقارضا گفت: "منظورم وقتی است که آن آدمهای دیشبی آمدند."
▫️حدود ۸/۵ صبح دوباره درِ خانه صدا کرد. #آقارضا در را باز کرد. همان #حاجیآقایبازاری با یک آدم دیگر بودند. آقارضا آنها را به مهمانخانه برد. مهری سینی چای را جلوِ اتاق مهمانخانه برد. دید آنها دارند به آقارضا پول میدهند. مهری سینیِ چای به دست، پشتِ در اتاق مهمانخانه ایستاد. انگشتش را به شیشهی درِ اتاق زد. آقارضا آمد سینی چای را گرفت. درِ اتاق از آن درهای قدیمی با پنجرههای کوچک بود. پنجرههای ۲۰×۳۰ سانتیمتری.
▪️ناگهان مهری دید در میان دو اتاق باز شد. فرد لباس شخصی و دو پاسبان واردِ مهمانخانه شدند. لباس شخصی به #حاجیآقا گفت: "شما بازداشت هستید! شما در حالِ #رشوهدادن به مامور دولت دستگیر شدید!" یکی از پاسبانها به حاجیآقا دستبند زد. #حاجیآقا به گریه افتاد. التماس و خواهش و تمنا میکرد. قسم میخورد که "هر چه بخواهید میدهم. هر کار بخواهید میکنم. من را با دستبند توی این کوچهها راه نبرید!"
▫️کوچهها ماشینرو نبود. لااقل باید سیصدمتر حاجیآقا را پیاده میبردند تا به خیابان برسند. #حاجی میگفت: "من در این شهر ۴۵۰ نفر کارگر دارم! آبرو دارم. قول میدهم هر چه جریمه است بدهم. زندان بروم. مرا با دستبند توی کوچه نبرید!" #حاجی به اولادِ بد نفرین میکرد. مردِ همراه حاجی را هم گرفته بودند، ولی به او دستبند نزده بودند. او به آقای قاضی گفت: "به من دستبند بزنید! دستهای حاجیآقا را باز کنید!"
حاجی آنقدر عزّ و التماس کرد که #قاضی به پاسبانها دستور داد دستبندش را باز کنند...
✅ تا اینجا را داشته باشید ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
▪️#پاسباناکبری سرِ شب با لباس شخصی به درِ خانهی آقارضا رفت. #مهری با شنیدن خبر سراسیمه شد و گفت همین حالا میرود زندان تا ببیند چه خبر شده است. #اکبری به او گفت: "اگر الان به زندان بروی، میفهمند که من خبر دادهام. امشب را صبر کن، فردا ساعت ۱۰ صبح برو بگو شوهرم دیر کرده و دیشب به خانه نیامده است."
▫️#مهری شب از دلشوره نتوانست بخوابد. تمام شب در رختخوابش غلت زد. چند بار بلند شد و نماز خواند. دعا کرد و از همه انبیا و اولیا کمک خواست. صبح زود بلند شد. #لحظات به سختی میگذشت. روز بعد به زندان مراجعه کرد و گفت میخواهد شوهرش را ببیند. گفتند او کشیک است و تا پانزده روز حق ملاقات ندارد. "مهری" با دلی شکسته و چشمانی اشکبار به خانه بازگشت. داستان را به پدرش گفت. #محمدعلی به دخترش گفت صبور باشد.
▪️یکی از #پاسبانهایزندان خبرها را برای مهری میآورد و خبر مهری را به زندان میبرد. پدر مهری تلاش کرد از وضعیت دامادش باخبر شود. سرانجام فهمید که او چه کرده است، نگران شد. چند روز بعد مهری مقداری میوه و لباس برای همسرش برد.
▫️بعد از پانزده روز #آقارضا زار و نزار به خانه آمد. یک روز استراحت داشت و دوباره ۱۰ روز کشیک. به حمام رفت و با مهری درد دل کرد و ماجرا را گفت. زن و شوهر با هم مهربانی کردند. روحیهشان شاد شد. آقارضا گفت در زندان همواره به یاد او و گفتهی #شهربانو بوده است: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی نعمتی." #آقارضا گفت: "من پاسبان نمیمانم، استعفا میدهم، پاسبانی به مذاق من نمیآید." بعد شعر معروفِ #فردوسی را خواند:
که گفتت برو دست رستم ببند؟
نبندد مرا دست، چرخ بلند
▪️#مهری گفت: "خدا بزرگ است" #آقارضا گفت: "خدا بزرگ است، ولی باید تلاش کرد. تو در خانه تنها چکار میکنی؟" مهری گفت: "بیشتر به خانهی پدرم میروم. شبها اکبر پسر زینت پیشم میآید. به او درس میدهم." #آقارضا گفت: "خودت هم درس بخوان. باید دیپلمت را بگیری." مهری خیلی خوشحال شد در دلش فکر کرد شاید حکمت این مشکل همین باشد.
▫️در پانزده روز اول، رئیس زندان خیلی به #آقارضا سخت گرفت. انواع توهین را به او کرد. کارهای سخت را که وظیفهی زندانیها بود، بر عهدهی او گذاشت. در ۱۰ روز بعد، رئیس کمی مهربانتر شد. یکی از #همکارانش که پاسبان کهنهکاری بود، گفت: "رضا مواظب خودت باش! پشت این مهربانی یک کلکی هست. رئیس شهربانی تو را به سادگی نمیبخشد." آن ۱۰ روز هم گذشت. زندگی عادی شروع شد.
▪️چهارماه از آن ماجرا گذشت. ۱۲ آبان ۱۳۴۲ بود. #آقارضا مثل روزهای دیگر کشیک زندان بود. #رئیسزندان او را به اتاقش خواست. یک فرد با لباس شخصی و یک ستوان و یک استوار هم آنجا بودند. آنها عضو زندان نبودند. آقارضا خبردار ایستاد. #رئیس گفت: "رضا، جیبهایت را خالی کن." رضا جیب شلوارش را خالی کرد. افسر به استوار گفت: "جیبهای کُتش را خالی کن."
▫️#استوار جیبهای آقارضا را خالی کرد. #آقارضا خشکش زد. دهانش از تعجب باز ماند. چشمهایش گشاد شد. سرش سوت کشید. داخل جیب کُتش یک لول #تریاک بود. ستوان پرسید: "این چی هست؟" #رضا نگاهی به چپ و راست کرد و گفت: "به خداوندی خدا این مال من نیست! من خبر ندارم." رئیسزندان گفت: "این را بازپرس، تحقیق خواهد کرد. تریاک وارد زندان میکنی؟ پس قاچاقچیِ زندان تو هستی!"
▪️#پروندهای برای آقارضا تشکیل شد. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک میفروخته است. توی محله هیچکس #باور_نکرد. همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را میشناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ #دادگاه اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را میخواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس شهربانی افتاد. #رئیسشهربانی که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" #آقارضا فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم #شریک هستند. هنوز کتابِ "کارگران دریا" نوشتهی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود.
✅ تا اینجا را داشته باشید قصهی آشناییست، ادامه دارد...
📚شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
▪️هر چه #آقارضا التماس کرد و قسم خورد، فایده نداشت. #دادستان، نامهای به شهربانی ارسال و نوشته بود گزارش شده است که در زندان مواد وارد میشود. قاچاقچی را پیدا کنید. شهربانی مدتها دنبال قاچاقچی زندان میگشت. بالاخره آن شخص را پیدا کرده بود. #رضا فهمید که نباید در این سیستم کثیف، نامه به دادستان مینوشت. جالب آن بود که هیچ اثری از نامهی رضا در دادگستری نبود.
▫️او #نامهای را که به دادستان نوشته بود، وارد دفتر دادگستری نکرده بود. شماره نگرفته بود؛ یعنی نامه بی نامه. حتی اگر نامه هم بود، فایدهای نداشت. گفتند اگر نامهای نوشته باشی، برای رَد گُم کردن بوده است. #آقارضا از کجا ۱۷۸ هزارتومان( ۱۷۸ هزار تومانِ سال ۱۳۴۲ یعنی بیش از ۷۰۰ میلیون تومان در سال ۱۳۹۳) را باید پیدا کند؟ اگر جریمه را نمیپرداخت، تا مدت نامعلوم در زندان میماند.
▪️در خانهی #آقارضا ماتم بود. غروبِ آذرماه بود. آفتاب کم رنگ بر لبِ بامِ خانهی #محمدعلی میتابید. گچبری زیبای بالای تالار، زشت جلوه میکرد. غروب بسیار غمگین به نظر میرسید. ماهیهای داخل حوض جنب و جوش نداشتند. مثلِ آنکه آنها هم معنای #ظلم را فهمیده بودند. آن حیوانات هم از غصهی ظلم، #ساکت_بودند؛ ظلمی که نمیتوانی کاری در مقابل آن بکنی.
▫️در طول عمرتان چند بار با #ظلم مواجه شدهاید؟ چندبار اینگونه #ظالمان را جلوِ چشم خودتان دیدهاید؟ من #ظالمانی را دیدهام که به خاک سیاه افتادهاند. #ظالمانی دیدهام که طنابِ دار بر گردن داشتهاند. "صدام" را میگویم. امّا #ظالمانی را هم دیدهام که در نیویورک، لندن، پاریس و... عیاشی میکنند. #ظالمانی را دیدهام که به قدرت رسیدند، آدمها کشتند و محترم زندگی کردند. با مراسم و تشریفات دولتی و ملی و مردمی هم به خاک سپرده شدند. "استالین" غیر از این بود؟ #خدا جای حق نشسته. اما خدا صبرش هم بسیار است. خدا عقل داده است. عقلی که آدمها خود، با اجرای قانون، ظالمان را ادب کنند.
▪️خواهرهای #مهری دَمَق بودند. با زنهای همسایه، ساکت دور حدض نشسته بودند. از شولی خبری نبود. از شور و ولوله خبری نبود. بچهها آرام بودند. فضا سنگین بود. علیاصغر برادرِ آقارضا، خلیفه محمدعلی و عبدالله آتشکار لب ایوان خانه نشسته بودند و به سرنوشتِ #آقارضا فکر میکردند. آقارضا فقط ۲۷۷ تومان(۲۷۷۰ ریال) پسانداز داشت. به زودی #مهری بدون خرجی میماند.
▫️#مهری گفت: "غصهی مرا نخورید. من خرجی خودم را در میآورم. برای آقارضا هم پول به زندان میفرستم. دستگاههای شعربافی مادربزرگ را راه میاندازم. خودم هم خیاطی میکنم." #پدرش گفت: "روحِ آن زن شاد میشود. ما همه به تو کمک میکنیم. اگر دستگاهها راه بیفتد، خیالم از بابتِ تو راحت میشود. از وقتی دستگاهها خوابیده، #برکت از خانهی ما رفته است. در خانهای که محصولی تولید نشود، خیر و برکت از آن خانه میرود. اگر زنِ خدا بیامرزم مثلِ مادرم کار میکرد، اینقدر سر به سر دیگران نمیگذاشت."
▪️خانههای قدیم قبل از آنکه یک واحد فرهنگی باشند، یک واحدِ تولیدی بودند. #عبداللهآتشکار گفت: "فردا سرِ کار نمیروم. همهی بچهها را خبر میکنم بیایند زیرزمین را آب و جارو کنند. خاک دستگاهها را پاک کنند. اگر ریسمان یا وسیلهای خواست، راه میاندازیم. به امید خدا مهریخانم کار میکند و درآمدش هم خوب میشود." #علیاصغر گفت: "مبلغِ جریمه را چکار کنیم؟" #مهری گفت: "خانه را میفروشیم. من میآیم پیش پدرم." #علیاصغر گفت: "خانه حداکثر ۲۵ هزار تومان فروش میرود. ۱۵۰ هزار تومان کم داریم. پول کمی نیست." #مهری گفت: "خدا بزرگ است."
✅ ادامه دارد...
📚شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#نامه_به_دادستان 📨
📌قصه به اینجا رسید که قرار شد دستگاههای شَعر بافی شهربانو که در زیرزمین خانهی خلیفه محمدعلی خاک میخورد دوباره به کار بیفتد، تا مهری بتواند از این راه، در نبودِ آقارضا، کسبِ درآمد کند، #باهم بخوانیم ادامهی داستان را...
▫️فردا صبح #آقاعبدالله، زنها و بچهها را بسیج کرد تا زیرزمین و دستگاهها را تمیز کنند. حدود ۱۰ سال بود دستگاهها خاک خورده بود. زنهای همسایه هم آمدند، سکینه طزرجانی، بمانجان، بیبیسکینه حکاک، اشرف، زهرا زردنبو و دیگران، همه چادرها کمر زدند. جارو، خاکانداز و پارچهی گردگیر به دست گرفتند.
▪️ من(حسین پاپلی) هم به کمک رفتم. پسرهای دیگر محله هم بودند. اکبر دبیری و حسین صفاری را به یاد میآورم. سر و صورتم را با دستمال بستم. خاک دستگاهها را میتکاندم. با آبپاش از حوض آب میآوردم، کفِ زیرزمین را آبپاشی میکردم گرد و خاک همهجا را فرا گرفته بود، تار عنکبوت تمام دستگاهها را پوشانده بود. زنها چندتا عقرب کشتند. بچهها عقرب که میدیدند، جیغ میزدند.
▫️صفورا دختر بزرگ زینت، به محض شنیدن نام عقرب، فریادزنان از پلههای زیرزمین بالا میدوید. من حدود پانزده سال داشتم. صفورا چهارده ساله بود. اصلاً به خاطر صفورا به کمک رفته بودم :) پسرهای دیگر را نمیدانم به چه نیّتی برای کمک آمده بودند. اعتراف میکنم که نیتم کمک نبود :) به خاطر همسایگی و یا برای رضای خدا به آنجا نرفته بودم. مدتها بود دلم میخواست با صفورا حرف بزنم.
▪️داشتم آبپاشِ پر آب را از پلههای زیرزمین پایین میآوردم که دیدم صفورا جیغزنان از پلهها بالا دوید. توی پلهها مرا دید. گفتم: "عقرب که ترس ندارد!" گفت: "پس برو آن را بکش!" من مثل اینکه قرار است شیر بُکشم، از پلهها پایین دویدم. تا زنها و بچههای دیگر بخواهند عقرب را بُکشند، محکم با کفشم روی عقرب زدم. عقرب، سیاهِ بزرگِ جرّاره بود. عقربِ سختپوستی بود که به سادگی کشته نمیشد. دوباره و سهباره با کفش روی آن کوبیدم. عقرب لِه شد.
▫️نگاهم به نگاه صفورا تلاقی کرد. مثلِ اینکه فتحالفتوح کرده باشم. مثل اینکه گرد و خاک از سر و صورتم رفت. قلبم مثل دهها بار دیگر فرو ریخت. بالاخره در یک لحظهی مناسب، صفورا گفت: "فردا ظهر بعد از مدرسه توی راه چینه(راهپله) پشتبام!" من در پوست خودم نمیگنجیدم. میتوانستم یکسره از یزد تا طبس بدوم :) پَر در آورده بودم. هر کاری را که میگفتند؛ انجام میدادم.
▪️خاکها را جمع میکردم، داخل گونی میریختم و میبردم گودالِ پاکنه خالی میکردم. گودال پاکنه تا خانهی #محمدعلی ۱۵۰ متر فاصله داشت. آن زمان کوچهها رُفتگر نداشت. کسی نمیآمد زبالهها را ببرد. همه را در گودال پاکنه گوشهی محله خالی میکردیم.
▫️فردا ظهر از راهِ پشتِ بامها خودم را به راهپلهی خانهی زینت رساندم. #خاطراتی شد که در ۶۵ سالگی از صد عدد قرص خوابآور و آرامبخش بهتر عمل میکند. هر وقت از گرفتاریهای روزگار کسل میشوم؛ هر وقت #نامردمیها هجوم میآورد؛ هر وقت خستگی در حدّ سکته به سراغم میآید، خاطرات راهپلهها، راهروهای قنات، خانههای همسایهها، پشتِ ماشین در راه سردشت، خاطرات عایشه، پری، صفورا و دیگران آرامم میکند و #راحت_میخوابم. البته هیچگاه #خداوند را فراموش نمیکنم. شما از جوانیتان چه خاطراتی دارید؟ خاطراتی دارید که به درد ۶۵ سالگی بخورد؟
▪️یک دستگاه ترمهبافی، نیمباف بود ولی دو دستگاه ابریشم نداشت. دو دستگاه جیم هم نیمهکاره بود. برای سه دستگاه باید تار و پود تهیه میشد. #بیبیهاجر با پادرد، سرِ حوضِ خانهی محمدعلی نشسته بود و راهنمایی میکرد. گفت همه ناهار مهمان او هستند. بیبیهاجرِ عاشقِ مدینه گفته بود در خانهاش آش و کتلت درست کنند. صحبت از راهاندازی دستگاهها شد. بیبیهلی خودش هم دو دستگاه جیمبافی داشت.
▫️چند سالی ما (من و مادرم) در یکی از اتاقهای خانهی او مینشستیم. من در خانهی او به دنیا آمدم. تا کلاس دوم دبیرستان در خانهی او بودیم. با بچههای او حسین، ملوک، نورسته و حسن همبازی بودم و با هم بزرگ شدیم. تا در آن خانه بودیم، مادرم با دستگاه بیبیهلی پارچهی جیم میبافت و به نوعی کارگر بیبیهلی بود. بیبیهلی خودش پارچه نمیبافت. با یک دستگاه، مادر من پارچه میبافت و با دستگاه دیگر، #سکینهخانمدبیری زنِ "احمدآقا دبیری" مادر حسین و علی و اکبر دبیری.📌{۱}
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍃 محمدعلی و #موتور_پمپ
▫️از اکرمخانم پرسیدم: "در این خانه تغییراتی هم دادهاید؟" گفت: "اصلاً! همان است که بوده است. فقط سالهاست درِ چاهِ چل گز بسته است. دیگر نه زیرِ زمین آبی هست و نه مرد آبکشی." به یاد کار و حرفهی #محمدعلی افتادم. در خانهی محمدعلی چاهی بود که به آبِ #قنات میخورد. آب را با کمک چرخچاه و دَلو (سطل لاستیکی) از دل قنات بیرون میکشیدند.
▪️حدود سال ۱۳۴۱ برق آمد. محمدعلی #دینام خرید. او میخواست اهل خانه راحتتر آب را از چاه بیرون بکشند. چند روز که گذشت، #محمدعلی دینام را جمع کرد. از او پرسیدند چرا دینام را جمع کرده است و آیا دوباره میخواهد با چرخچاه آب بکشد؟
▫️پاسخ داد: "پدران ما به صاحبانِ #قنات اجازه میدادند قنات از زیر خانههایشان بگذرد. برای این حقِّ عبور، صاحبان قنات به ما اجازه دادند که آب مصرفی متعارف خودمان را از چاه بکشیم. دینام را جمع کردم چون دیدم باعث شده از اندازهی متعارف بیشتر آب مصرف کنیم و بیش از حد از قنات آب برداریم. دینام کار ما را راحت کرد اما آبریزی ما زیاد شد. اگر این طور باشد؛ تمام آب قنات کشیده میشود و آبی برای صاحبان قنات باقی نمیماند. این برداشت بیرویهی آب #حرام است. من دینام را جمع کردم. امیدوارم که همسایههای ما نیز اگر دینام دارند، آن را جمع کنند."
▪️بعد از چند سال چاههای عمیق واقع در حریم قناتها، آنقدر آب از زمین کشیدند که قناتهای هزارساله خشکید. #اخلاق که رفت، #آب هم رفت. حالا باید هزاران برابر پول محصولی که از آب این چاهها تولید شده است، انرژی مصرف کرد تا آب از اصفهان به دشت خشکیدهی یزد برسد. امروز مصرف یک سیفون آب به اندازهی مصرف یک هفته آب توسط محمدعلی است.
▫️در عالم فکر و خیال غرق بودم که #اکرمخانم چای نبات دوم را جلویم گذاشت. گفتم: "میخواهم از راهپله به پشتبام نگاهی بیندازم." گفت: "درِ راهپله باز است." از پلهها که بالا میرفتم، با هر قدم خاطرت ۵۲ سال قبل به یادم میآمد. خودتان میدانید آن راهپلهها چه اندازه حرف برای گفتن دارند. دل آدم حتی در پیری، به خشت و گِلهای عصر جوانیاش وصل است و این همان حسّی است که فرنگیها به آن میگویند " #نوستالژی "
▪️بیچاره جوانهای آپارتمان نشین! این چهاردیواریهای صاف بدون راهپله و زاویه و کنج، تالار، زیرزمین، انباری، آشپزخانه، مرغدانی، طویله، آبانبار و پشتبام چه خاطرات صافی را در ذهن نسل امروزی ایجاد میکند؟ دیگر کدام پسر ۱۵_۱۴ سالهای میتواند سر خود به خانهی همسایهها برود.
▫️کدام زیرزمینی با دستگاههای شَعربافی وجود دارد که جوانهای همسایه آن را تمیز کنند؟ شاید همین خاطرات صاف و "آیپدی" و "وایبری" باعث میشود که این همه تروریست پرورش پیدا کند. خاطرات نسل ما خاطراتِ #همزیستی، دوستی، عشق و جوانی است. تازه ما جنگآفرین شدیم و دشمنتراش. خاطرات نسلی که فیلمهای خشنِ آدمکشی میبینند و اعدام در ملأعام و قبرستانهای پر از جوانان به خون خفته، منجر به چه میشود؟ اللهُ اعلم.
👇👇👇👇