🍃 من دانشجو شدم و از #یزد رفتم، ولی آسیه به کارش ادامه میداد. از روزی که رقیه بساط آسیهی یهودی را ریخت داخل کوچه، دیگر نزد زنهای محله #احترامی نداشت. او با تعصب کورکورانهاش قاعدهی #همزیستیمسالمتآمیز کوچه و شهر ما را برهم زده بود. زنهای محله میگفتند رقیه با مادرشوهرش دعوا دارد، چرا بساط این زن یهودی را به هم میزند؟ بعد از آن حادثه، کار و کاسبی آسیه بهتر شده بود.
🍂 وقتی معلوم شد #شهربانو طلا
ندارد، عملاً رها شد. پیرهزن مریض، تمام شبانهروز را گوشهی اتاقش افتاده بود. #مهری مرتب و دختران دیگر گاهی به او میرسیدند. رقیه بر سر دخترانش فریاد میکشید: " این کافر را رها کنید تا هر چه زودتر به جهنم برود! " مهری بیصدا #اشک میریخت. #زینت گاهی با مادرش تندی میکرد و میگفت: " او مادربزرگ ماست، مادر پدر ماست، برایمان زحمت کشیده، برای ما قصه گفته، شعر خوانده، تر و خشکمان کرده است، به ما پول داده است، سر عروسی به ما طلا داده، به شوهران ما کمک کرده، به علاوه، او هم #آدم است."
🍃 زینت و مهری به مادرشان میگفتند: " تو زود عصبانی میشوی، ولی مومن هستی. از #خدا بترس! " رقیه میگفت: " من از خدا میترسم. باید در آن دنیا جواب خدا را بدهم که چرا به این عجوزهی کافر خدمت کردهام. این پیرهزن سالی یکبار هم نماز نمیخواند. از او بپرسید اصلاً نماز بلد است؟" زینت و مهری میگفتند: "او به ما #نمازخواندن یاد داده است." رقیه میگفت:"ولی خودش هرگز نماز نمیخواند، هرگز دعا نمیکند." آنها گفتند: "مادر، او هرگز #نفرین هم نمیکند." رقیه گفت: " خدا گفته است هرکس شخص کافری را بکشد، جایش توی بهشت است. همین که من این زنیکه را نمیکشم، باید جواب خدا را بدهم."
🍂 #شهربانو گاهی بهتر میشد. او کِشانکِشان خودش را سرِ کوچه میرساند. همانجا مینشست تا کسی او را دخل خانه ببرد. گاهی که محمدعلی دیر به خانه میآمد، همسایهها به مهری کمک میکردند تا شهربانو را به داخل اتاقش ببرند. رقیّه با محمدعلی هر صبح و شب دعوا میکرد. #تعصب که آمد #عقل میرود. حسادت هم همینطور. تعصب، حسادت، کینه و عشق، عقل را زایل میکنند. شاید چیزهای دیگری هم باشد؛ از جمله اعتیاد. از جمله، #قدرتبیحدوحساب. اعتیاد به قدرت، شاید از همه بدتر باشد. آدم مستِ قدرت که شد عقلش کم میشود، چشمش کور میشود، گوشش نمیشنود، اعتیاد به قدرت از اعتیاد به هروئین و شیشه بدتر است.
🍃 #اعتیاد به مواد مخّدر خانوادهای را نابود میکند. اعتیاد به #قدرت، کشورها و ملیتها را نابود میکند. هر چه استفادهاش طولانیتر شود، اعتیاد میآورد. "قدرت" هم همینطور است. ترک قدرتها هزارها بار از ترک اعتیاد مشکلتر است. هیتلر، استالین، موسیلینی، صدام، قذافی نمونه های آن هستند.
🍂 ترکِ #قدرت جز با مرگ و کودتا و انقلاب، #رفعشدنی نیست. اگر یک معتاد به شیشه را توانستید با نصیحت، ترک دهید، یک معتاد به قدرت را هم میتوانید با نصیحت وادار به ترک قدرت کنید. ایدهآلیست نباشید. شما هم اگر نظری دارید بگوئید یا بنویسید و یا ایمیل کنید. من دارم داستانِ تعصب و عقل را میگویم؛ یعنی داستانِ #بیعقلی.
✅ پایان، هفتهی آینده با داستان "آقای کاوه" با #ذرهبین همراه باشید،انشاءالله.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 #رقیه_کافر ‼️
▫️زمستان سال ۱۳۴۱ بود، دیماه بود. #مهری ناگهان صدای کوبهی درِ خانه را شنید. از شکل صدای در فهمید که زنی در میزند. دوید و در را باز کرد. #زینت سراسیمه وارد خانه شد. مهری پرسید: "خواهر چه خبر است!" زینت گفت: "عباس شوهر اکرم داماد شده است."
▪️#مهری گفت: "خواهر! صبح اول وقت آمدهای حرف مفت میزنی!" زینت گفت: "قسم میخورم عباس داماد شده است. از زنِ همسایه شنیدم، گفتم شایعه است. رفتم از خاله پرسیدم. خاله گفت کار خلافی که نکرده است! کاری را که خدا و پیغمبر گفتهاند انجام داده است. اگر اکرم و مادر بفهمند دعوای بزرگی میشود!" در این محلههای سنّتی مگر حرف توی دهان کسی میماند؟ بیخود نیست که گفتهاند: "در دروازه را میشود بست، دهان مردم را نه."
▫️ دو شب بعد خبر دامادی عباس نقل زنهای پاتوق بیبیهاجر بود. سرانجام بعد از سه روز #اکرم فهمید شوهرش داماد شده است. او خانهی هوویش را پیدا کرد. شوهرش آنجا بود. دعوای مفصلی کرد و سراسیمه به خانهی مادرش رفت و ماجرا را گفت.
▪️دوباره #زینت به خانهی مهری آمد و گفت: "بیا برویم که قیامت است!" دوتایی تا خانهی مادرشان دویدند. #رقیه خودش را میزد. فحش میداد و بد و بیراه میگفت. کسی نمیتوانست او را آرام کند. #همسایهها به خانهی رقیه آمده بودند و سعی داشتند او را آرام کنند. ولی او هر دقیقه عصبانیتر میشد.
▫️زینت پسر دوارده سالهاش را دنبال پدرش( #محمدعلی) فرستاده بود. حدود ساعت سه بعدازظهر بود. محمدعلی به خانه آمد. #رقیه به شوهرش ناسزا میگفت. محمدعلی هنوز موضوع را نمیدانست. مات و مبهوت مانده بود. رقیه فریاد زد: "عباس شوهر اکرم داماد شده است!" محمدعلی گفت: "چی داری میگویی؟"
▪️#اکرم گریهکنان گفت: "بابا راست میگوید. شوهرم داماد شده است. خودم رفتم خانهاش، آن زنیکه را دیدم." بیبیسکینهی طزرجانی، بمانجان و زنهای همسایه سعی میکردند رقیه را ساکت کنند. #اعظم رفت خانهی خالهاش یعنی مادرشوهر اکرم و از او خواست برای آرام کردن مادرش بیاید. هوا سرد بود ولی #رقیه لب تالار نشسته بود.
▫️نزدیکی غروب بود، #کبری خواهر رقیه وارد خانه شد. #رقیه تا او را دید از لبِ تالار، جلو دوید و خواهرش را به بادِ کتک گرفت؛ فحش میداد؛ جیغ میزد. زنها، رقیه را گرفتند و او را لب حوض آوردند. آبی به صورتش زدند. تقریباً ده ساعت بود که رقیه یکسره سر و صدا میکرد و فحش میداد. جلوِ حوض روبهروی درِ خانه ایستاده بود و سر و صدا میکرد. به خواهرش کبری فحش میداد. ده ساعت بود هیچ چیز نخورده بود.
▪️خواهرش هم عصبانی شده بود و جواب رقیه را میداد. زنها میخواستند #کبری را از خانه بیرون ببرند. او نمیرفت. به خواهرش ناسزا میگفت. #رقیه داد میزد: "دختر از این خوشگلتر وجود دارد؟ دختر از این زیباتر وجود دارد؟" #کبری به خواهرش گفت: "هرکس باید هنر نگه داشتن شوهرش را داشته باشد. هر کس هر چه را دارد باید بتواند خوب نگه دارد. دخترت به خوشگلیاش مینازد. حالا پسر من این خوشگلی را گذاشت، این قوم و خویشی را گذاشت و رفت. رفت زن زشت و اکبیری گرفت. باید کور میشدی به دخترت یاد میدادی چطور شوهرش را نگه دارد. هر کس هر چه دارد باید خوب نگه دارد."📌 {۱}
👇👇👇👇
📜 اندیشههای ناب...
💠 تفکر_اندیشه...⁉️
✅ فکرِ زیباست که خانه را #زینت میکند، روحِ سالم است که به زندگی #آسایش میبخشد، خُلقِ خوش است که روزگار را #خوش و شیرین میسازد
✍ حجازی
📚 رهنمون
🍃 فرا رسیدن میلاد باسعادت #حضرتفاطمهمعصومهسلاماللهعلیها، خواهر نجیب و معصوم امام رضا علیهالسلام و #روز_دختر که به فرمودهی پیامبر صلواتاللهعلیه: "فرزند دختر، غمخوار و مهربان است." بر دختران محبوب و عزیز سرزمینمان تبریک و تهنیت باد🌹
💖
@zarrhbin