eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.7هزار دنبال‌کننده
66.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 من دانشجو شدم و از رفتم، ولی آسیه به کارش ادامه می‌داد. از روزی که رقیه بساط آسیه‌ی یهودی را ریخت داخل کوچه، دیگر نزد زن‌های محله نداشت. او با تعصب کورکورانه‌اش قاعده‌ی کوچه و شهر ما را برهم زده بود. زن‌های محله می‌گفتند رقیه با مادرشوهرش دعوا دارد، چرا بساط این زن یهودی را به هم می‌زند؟ بعد از آن حادثه، کار و کاسبی آسیه بهتر شده بود. 🍂 وقتی معلوم شد طلا ندارد، عملاً رها شد. پیره‌زن مریض، تمام شبانه‌روز را گوشه‌ی اتاقش افتاده بود. مرتب و دختران دیگر گاهی به او می‌رسیدند. رقیه بر سر دخترانش فریاد می‌کشید: " این کافر را رها کنید تا هر چه زودتر به جهنم برود! " مهری بی‌صدا می‌ریخت. گاهی با مادرش تندی می‌کرد و می‌گفت: " او مادربزرگ ماست، مادر پدر ماست، برایمان زحمت کشیده، برای ما قصه گفته، شعر خوانده، تر و خشک‌مان کرده است، به ما پول داده است، سر عروسی به ما طلا داده، به شوهران ما کمک کرده، به علاوه، او هم است." 🍃 زینت و مهری به مادرشان می‌گفتند: " تو زود عصبانی می‌شوی، ولی مومن هستی. از بترس! " رقیه می‌گفت: " من از خدا می‌ترسم. باید در آن دنیا جواب خدا را بدهم که چرا به این عجوزه‌ی کافر خدمت کرده‌ام. این پیره‌زن سالی یکبار هم نماز نمی‌خواند. از او بپرسید اصلاً نماز بلد است؟" زینت و مهری می‌گفتند: "او به ما یاد داده است." رقیه می‌گفت:"ولی خودش هرگز نماز نمی‌خواند، هرگز دعا نمی‌کند." آن‌ها گفتند: "مادر، او هرگز هم نمی‌کند." رقیه گفت: " خدا گفته است هرکس شخص کافری را بکشد، جایش توی بهشت است. همین که من این زنیکه را نمی‌کشم، باید جواب خدا را بدهم." 🍂 گاهی بهتر می‌شد. او کِشان‌کِشان خودش را سرِ کوچه می‌رساند. همان‌جا می‌نشست تا کسی او را دخل خانه ببرد. گاهی که محمدعلی دیر به خانه می‌آمد، همسایه‌ها به مهری کمک می‌کردند تا شهربانو را به داخل اتاقش ببرند. رقیّه با محمدعلی هر صبح و شب دعوا می‌کرد. که آمد می‌رود. حسادت هم همینطور. تعصب، حسادت، کینه و عشق، عقل را زایل می‌کنند. شاید چیزهای دیگری هم باشد؛ از جمله اعتیاد. از جمله، . اعتیاد به قدرت، شاید از همه بدتر باشد. آدم مستِ قدرت که شد عقلش کم می‌شود، چشمش کور می‌شود، گوشش نمی‌شنود، اعتیاد به قدرت از اعتیاد به هروئین و شیشه بدتر است. 🍃 به مواد مخّدر خانواده‌ای را نابود می‌کند. اعتیاد به ، کشورها و ملیت‌ها را نابود می‌کند. هر چه استفاده‌اش طولانی‌تر شود، اعتیاد می‌آورد. "قدرت" هم همینطور است. ترک قدرت‌ها هزارها بار از ترک اعتیاد مشکل‌تر است. هیتلر، استالین، موسیلینی، صدام، قذافی نمونه های آن هستند. 🍂 ترکِ جز با مرگ و کودتا و انقلاب، نیست. اگر یک معتاد به شیشه را توانستید با نصیحت، ترک دهید، یک معتاد به قدرت را هم می‌توانید با نصیحت وادار به ترک قدرت کنید. ایده‌آلیست نباشید. شما هم اگر نظری دارید بگوئید یا بنویسید و یا ایمیل کنید. من دارم داستانِ تعصب و عقل را می‌گویم؛ یعنی داستانِ . ✅ پایان، هفته‌ی آینده با داستان "آقای کاوه" با همراه باشید،ان‌شاءالله. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍂 ‼️ ▫️زمستان سال ۱۳۴۱ بود، دی‌ماه بود. ناگهان صدای کوبه‌ی درِ خانه را شنید. از شکل صدای در فهمید که زنی در می‌زند. دوید و در را باز کرد. سراسیمه وارد خانه شد. مهری پرسید: "خواهر چه خبر است!" زینت گفت: "عباس شوهر اکرم داماد شده است." ▪️ گفت: "خواهر! صبح اول وقت آمده‌ای حرف مفت می‌زنی!" زینت گفت: "قسم می‌خورم عباس داماد شده است. از زنِ همسایه شنیدم، گفتم شایعه است. رفتم از خاله پرسیدم. خاله گفت کار خلافی که نکرده است! کاری را که خدا و پیغمبر گفته‌اند انجام داده است. اگر اکرم و مادر بفهمند دعوای بزرگی می‌شود!" در این محله‌های سنّتی مگر حرف توی دهان کسی می‌ماند؟ بی‌خود نیست که گفته‌اند: "در دروازه را می‌شود بست، دهان مردم را نه." ▫️ دو شب بعد خبر دامادی عباس نقل زن‌های پاتوق بی‌بی‌هاجر بود. سرانجام بعد از سه روز فهمید شوهرش داماد شده است. او خانه‌ی هوویش را پیدا کرد. شوهرش آنجا بود. دعوای مفصلی کرد و سراسیمه به خانه‌ی مادرش رفت و ماجرا را گفت. ▪️دوباره به خانه‌ی مهری آمد و گفت: "بیا برویم که قیامت است!" دوتایی تا خانه‌ی مادرشان دویدند. خودش را می‌زد. فحش می‌داد و بد و بیراه می‌گفت. کسی نمی‌توانست او را آرام کند. به خانه‌ی رقیه آمده بودند و سعی داشتند او را آرام کنند. ولی او هر دقیقه عصبانی‌تر می‌شد. ▫️زینت پسر دوارده ساله‌اش را دنبال پدرش( ) فرستاده بود. حدود ساعت سه بعدازظهر بود. محمدعلی به خانه آمد. به شوهرش ناسزا می‌گفت. محمدعلی هنوز موضوع را نمی‌دانست. مات و مبهوت مانده بود. رقیه فریاد زد: "عباس شوهر اکرم داماد شده است!" محمدعلی گفت: "چی داری می‌گویی؟" ▪️ گریه‌کنان گفت: "بابا راست می‌گوید. شوهرم داماد شده است. خودم رفتم خانه‌اش، آن زنیکه را دیدم." بی‌بی‌سکینه‌ی طزرجانی، بمانجان و زن‌های همسایه سعی می‌کردند رقیه را ساکت کنند. رفت خانه‌ی خاله‌اش یعنی مادرشوهر اکرم و از او خواست برای آرام کردن مادرش بیاید. هوا سرد بود ولی لب تالار نشسته بود. ▫️نزدیکی غروب بود، خواهر رقیه وارد خانه شد. تا او را دید از لبِ تالار، جلو دوید و خواهرش را به بادِ کتک گرفت؛ فحش می‌داد؛ جیغ می‌زد. زن‌ها، رقیه را گرفتند و او را لب حوض آوردند. آبی به صورتش زدند. تقریباً ده ساعت بود که رقیه یکسره سر و صدا می‌کرد و فحش می‌داد. جلوِ حوض روبه‌روی درِ خانه ایستاده بود و سر و صدا می‌کرد. به خواهرش کبری فحش می‌داد. ده ساعت بود هیچ چیز نخورده بود. ▪️خواهرش هم عصبانی شده بود و جواب رقیه را می‌داد. زن‌ها می‌خواستند را از خانه بیرون ببرند. او نمی‌رفت. به خواهرش ناسزا می‌گفت. داد می‌زد: "دختر از این خوشگل‌تر وجود دارد؟ دختر از این زیباتر وجود دارد؟" به خواهرش گفت: "هرکس باید هنر نگه داشتن شوهرش را داشته باشد. هر کس هر چه را دارد باید بتواند خوب نگه دارد. دخترت به خوشگلی‌اش می‌نازد. حالا پسر من این خوشگلی را گذاشت، این قوم و خویشی را گذاشت و رفت. رفت زن زشت و اکبیری گرفت. باید کور می‌شدی به دخترت یاد می‌دادی چطور شوهرش را نگه دارد. هر کس هر چه دارد باید خوب نگه دارد."📌 {۱} 👇👇👇👇
📜 اندیشه‌های ناب... 💠 تفکر_اندیشه...⁉️ ✅ فکرِ زیباست که خانه را می‌کند، روحِ سالم است که به زندگی می‌بخشد، خُلقِ خوش است که روزگار را و شیرین می‌سازد ✍ حجازی 📚 رهنمون 🍃 فرا رسیدن میلاد باسعادت ، خواهر نجیب و معصوم امام‌ رضا‌ علیه‌السلام و که به فرموده‌ی پیامبر صلوات‌الله‌علیه: "فرزند دختر، غمخوار و مهربان است." بر دختران محبوب و عزیز سرزمین‌مان تبریک و تهنیت باد🌹 💖 @zarrhbin