eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.4هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍂 ‼️ ▫️زمستان سال ۱۳۴۱ بود، دی‌ماه بود. ناگهان صدای کوبه‌ی درِ خانه را شنید. از شکل صدای در فهمید که زنی در می‌زند. دوید و در را باز کرد. سراسیمه وارد خانه شد. مهری پرسید: "خواهر چه خبر است!" زینت گفت: "عباس شوهر اکرم داماد شده است." ▪️ گفت: "خواهر! صبح اول وقت آمده‌ای حرف مفت می‌زنی!" زینت گفت: "قسم می‌خورم عباس داماد شده است. از زنِ همسایه شنیدم، گفتم شایعه است. رفتم از خاله پرسیدم. خاله گفت کار خلافی که نکرده است! کاری را که خدا و پیغمبر گفته‌اند انجام داده است. اگر اکرم و مادر بفهمند دعوای بزرگی می‌شود!" در این محله‌های سنّتی مگر حرف توی دهان کسی می‌ماند؟ بی‌خود نیست که گفته‌اند: "در دروازه را می‌شود بست، دهان مردم را نه." ▫️ دو شب بعد خبر دامادی عباس نقل زن‌های پاتوق بی‌بی‌هاجر بود. سرانجام بعد از سه روز فهمید شوهرش داماد شده است. او خانه‌ی هوویش را پیدا کرد. شوهرش آنجا بود. دعوای مفصلی کرد و سراسیمه به خانه‌ی مادرش رفت و ماجرا را گفت. ▪️دوباره به خانه‌ی مهری آمد و گفت: "بیا برویم که قیامت است!" دوتایی تا خانه‌ی مادرشان دویدند. خودش را می‌زد. فحش می‌داد و بد و بیراه می‌گفت. کسی نمی‌توانست او را آرام کند. به خانه‌ی رقیه آمده بودند و سعی داشتند او را آرام کنند. ولی او هر دقیقه عصبانی‌تر می‌شد. ▫️زینت پسر دوارده ساله‌اش را دنبال پدرش( ) فرستاده بود. حدود ساعت سه بعدازظهر بود. محمدعلی به خانه آمد. به شوهرش ناسزا می‌گفت. محمدعلی هنوز موضوع را نمی‌دانست. مات و مبهوت مانده بود. رقیه فریاد زد: "عباس شوهر اکرم داماد شده است!" محمدعلی گفت: "چی داری می‌گویی؟" ▪️ گریه‌کنان گفت: "بابا راست می‌گوید. شوهرم داماد شده است. خودم رفتم خانه‌اش، آن زنیکه را دیدم." بی‌بی‌سکینه‌ی طزرجانی، بمانجان و زن‌های همسایه سعی می‌کردند رقیه را ساکت کنند. رفت خانه‌ی خاله‌اش یعنی مادرشوهر اکرم و از او خواست برای آرام کردن مادرش بیاید. هوا سرد بود ولی لب تالار نشسته بود. ▫️نزدیکی غروب بود، خواهر رقیه وارد خانه شد. تا او را دید از لبِ تالار، جلو دوید و خواهرش را به بادِ کتک گرفت؛ فحش می‌داد؛ جیغ می‌زد. زن‌ها، رقیه را گرفتند و او را لب حوض آوردند. آبی به صورتش زدند. تقریباً ده ساعت بود که رقیه یکسره سر و صدا می‌کرد و فحش می‌داد. جلوِ حوض روبه‌روی درِ خانه ایستاده بود و سر و صدا می‌کرد. به خواهرش کبری فحش می‌داد. ده ساعت بود هیچ چیز نخورده بود. ▪️خواهرش هم عصبانی شده بود و جواب رقیه را می‌داد. زن‌ها می‌خواستند را از خانه بیرون ببرند. او نمی‌رفت. به خواهرش ناسزا می‌گفت. داد می‌زد: "دختر از این خوشگل‌تر وجود دارد؟ دختر از این زیباتر وجود دارد؟" به خواهرش گفت: "هرکس باید هنر نگه داشتن شوهرش را داشته باشد. هر کس هر چه را دارد باید بتواند خوب نگه دارد. دخترت به خوشگلی‌اش می‌نازد. حالا پسر من این خوشگلی را گذاشت، این قوم و خویشی را گذاشت و رفت. رفت زن زشت و اکبیری گرفت. باید کور می‌شدی به دخترت یاد می‌دادی چطور شوهرش را نگه دارد. هر کس هر چه دارد باید خوب نگه دارد."📌 {۱} 👇👇👇👇
▫️پسر جوانی داشت جلوِ خانه‌ی اکرم، موتورش را تعمیر می‌کرد. می‌دانستم خانه‌ی کجاست، اما به عمد از او آدرس آنجا را پرسیدم. اظهار بی‌اطلاعی کرد و پرسید: "خلیفه محمدعلی دیگر کیست؟" گفتم: "خانه‌اش همین‌ جاها بود." گفت: "اشتباه می‌کنی! این‌جا کسی به اسم خلیفه محمدعلی نداریم." پرسیدم: "چند سال است در این کوچه و خانه ساکن هستید؟" گفت: "حدود هشت سال." ▪️بدون آنکه حرفی بزنم، درِ خانه‌ی را زدم. صدای زنی از داخل آمد. با صدای بلند گفتم: "خانه‌ی خلیفه محمدعلی اینجاست؟" پسر تعمیرکار موتور سرش را بلند کرد و نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. زن داخل خانه پاسخ داد: "بفرمائید." گفتم: "اکرم‌خانم! من حسین پاپلی هستم." گفت: "حسین‌آقا؟... چه‌عجب!... بفرمائید... بفرمائید...خوش آمدید!" اکرم‌خانم در آن هنگام (۱۳۹۲) ۷۵ سال داشت. به پسر تعمیرکار گفتم: "این‌جا خانه‌ی خلیفه محمدعلی و شهربانوست. اگر این دفعه کسی از شما آدرس آن را پرسید، نشانش بدهید." ▫️دیگر روزگارِ این که اعضای محله همدیگر و آبا و اجدادشان را بشناسند، گذشته است. حالا حتی در خانه‌ها پنجره‌ی بیرونی دارند؛ یعنی پنجره‌هایی که به داخل کوچه باز می‌شوند. خانه‌های سنتی یزد هرگز پنجره به داخل کوچه نداشتند، اما حالا دارند. این پنجره‌ها به غیر از نور‌گیری، به چه کار می‌آید؟ دیگر عصر همسایگی و نان قرض‌دادن گذشته است. ▪️روی لبه‌ی ایوان خانه‌ی اکرم می‌نشینم. از هر گوشه‌ی آن خانه، خاطره‌ای دلپذیر🍃 به یاد دارم. صورتِ نورانی ، بساطِ آن زن یهودیِ دوره‌گرد، چهره‌ی همیشه عصبانیِ و نگاه مهربانِ از مقابل چشمانم می‌گذرد. عقرب کشتن و احساس قهرمان بودنم و رفت‌ و‌ آمدهای آن روزی که زیرزمین را تمیز می‌کردیم را به چشم می‌بینم. ▫️حوضِ خانه آب نداشت. خشکِ خشک بود. دیگر عصری که خانه‌های یزد حوض داشته باشند، تمام شده است. البته خانه‌ی جکوزی، سونا و استخر دارد. قبلاً در یزد مثل شهرهای دیگر، آب متعادل‌تر مصرف می‌شد. حالا چطور؟ مصرفِ آب هم شده است. ▪️روی لبه‌ی تالار نشسته‌ام و چای می‌نوشم. حوض وسط حیات آب ندارد. دیگر عصر پُر آبی سپری شده است. عصر آب ارزان تمام شده است. اما باغچه‌ها باصفاست. در آن خانه تک و تنها زندگی می‌کند. بچه‌هایش همگی ازدواج کرده و پیِ زندگی‌شان رفته‌اند. او حالا ۹ نوه و دو نتیجه دارد. از زیبایی دل‌انگیزش جز موهای تماماً سفید و شبیه به چتری برفی، چیزی نمانده است. . بعید می‌دانم هرگز از کرم ضدّ آفتاب و انواع پودرهای آرایشی استفاده کرده باشد. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin