eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.7هزار دنبال‌کننده
66.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 وقتی که ، جای را می گیرد....‼️ ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد حتی اگر همسرت مدرک هم داشته باشد، می تواند در مشغول به کار شود‼️ ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد فرقی نمی کند داشته باشی یا فرقی نمی کند مدرکشان باشد یا هر پنج تا در ادارات مشغول به کار و خدمت می شوند‼️ ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را بگیرد را، در آنِ واحد به معرفی می کنند تا هر جایی که این پسندید و به دلش نشست مشغول به کار شود‼️ ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد حتی اگر مدرک درست و حسابی هم نداشته باشد و کارت پایان خدمت هم نداشته باشد، نانش در روغن گوسفند است‼️ ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد، برادرها و شوهر خواهر و شوهر خاله همگی در یک نهاد مشغول به کار می شوند‼️ ⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط را می گیرد، یک پیش دبستانی می زنند همه خانواده مدرک داشته و نداشته، در آن مشغول به کار می شوند و حقوق می گیرند و بعد از چندی هم سر از آموزش و پرورش و معلّمی در می آورند‼️(آزمون ورودی کیلویی چند⁉️) ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد، می توانی از یک کارمند ساده ی بانک حکم ارتقاء بگیری بروی آن بالا بالا ها و در آش تُرش این روابط جلوه گری کنی‼️ ⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط را می گیرد، چقدر حکم به شما می آید‼️ ⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط می گیرد، دوستت با مدرک دیپلم علوم انسانی با زور باباش مشغول کار در اداره ای می شود، تو حتی بعدِ گرفتن مدرک هم باید دست از پا درازتر فقط حق کُشی ها باشی‼️ ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد فرقی نمی کند باشی یا را تقدیم نموده باشی که اینها دیگر جزء نیست فقط حرف اوّل را می زند که اگر لیاقت هم نداشته باشی عجیب تو را می کنند‼️ ⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط را می گیرد با دریافت وام های حتی می توانی، هم بزنی‼️(محیط زیست و هوای پاک و منابع طبیعی کیلویی چند⁉️) ⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط را می گیرد ابتدا سر کار می روی بعد اگر خواستی و میلت کَشید، تحصیلاتت را ادامه می دهی و جالبه که هم مهم و مطرح نیست‼️ ⬅️ بیچاره آن جوانی که طبق پیش می رود؛ اول مدرک را می گیرد و بعد هم به خدمت مقدّس می رود تا بهانه ای برای به دست ندهد که تازه شروع می شود، آخر کسی نیست به ایشان بگوید آخر چرا برای همه شد و می شود، نوبت که به ما رسید، نمی شود‼️( وقتی که علاوه بر روابط، نژاد برتر هم باشی دیگر نور علا نور است) ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد حتی بعد از دوران همچنان می توانی این مملکت باشی‼️( جوان بیکار کیلویی چند⁉️) ⬅️ اِی که شود این روابط که را به فرستاد..... ⬅️ راستی این بود، نتیجه ی و این که روابط جای ضوابط و قانون را بگیرد و هر که دارد برنده ی این داستان شود⁉️ ✅ به ، به ، به ، به و به قسم که این نباید باشد نتیجه ی هزینه هایی که این به پای این دادند.... 🖋 یکی از جمعِ مردم @zarrhbin
💌 نامه ی استاد به دخترشان🌹 نور چشم عزیزم،دختر گرامی ام سعیده خانم مطهری 🍃 سلامت و سعادت تو را از خداوند متعال همواره مسئلت داشته و دارم و خوشوقتم که خداوند دعاهای نیمه شب مرا درباره ی تو مستجاب فرموده، تو را و فرموده، شوهر و زندگی ای نصیبت فرموده که فوق العاده مورد من است و خودت هم تدریجا درک خواهی کرد. 🍃 فرزند عزیزم می گویند: مرد خردمند هنر پیشه را عمر دوبایست در این روزگار تا به یکی اندوختن با دگری تجربه بردن به کار ولی بعضی افراد آنچنان زیرک و باهوشند که گویی دوبار به دنیا آمده اند و این بار دوم است و بعضی افراد چنانند که با چندبار به دنیا آمدن هم تجربه نمی آموزند و من امیدوارم و از خداوند متعال مسئلت دارم که تو و سایر فرزندانم از گروه اول باشید. همشیره ات حمیده خانم تا حدی از گروه اول است. من سال گذشته که و او را در کاشان دیدم این مطلب را دانستم. او این اندازه هست که وقتی می بیند شوهرش خوب است و آینده ی درخشانی در انتظار آنهاست، دچار نزدیک بینی و احساسات زودگذر نشود. از تو هم‌ چنین انتظاری دارم با این تفاوت که تو بحمدالله از اول وضع زندگیت بسیار خوب است و من شک ندارم که زندگیِ تو مورد همه ی آشنایانت خواهد بود. 🍃 دختر عزیزم، خداوند متعال می فرماید: لَئِن شَکَرتُم لاَزِیدنَّکُم و لَئِن کَفَرتُم اِنَّ عَذابی لَشَدِید یعنی اگر نعمتی که به شما دادم قدر دانستید و کردید بر نعمات خود بر شما می افزایم و اگر دچار طغیان و سرکشی و کفران شدید، نقمت جانشین نعمت می کنم. 🍃 امید و آرزوی من این است که همه فرزندانم قدردان نعمتها و تفضلات الهی باشند تا روز به روز خداوند بر تفضلات خود و نعمات خود بیفزاید. اگر زندگی من و مادرت از شروع شده و به طور یقین اگر تو به جای مامانت بودی نمی آوردی، روز به روز و سال به سال بهتر شده است و لله الحمد، از آن جهت است که قدردان نعمتهای الهی بوده ایم و جاهلانه و سبکسرانه عمل نکرده ایم، همیشه و را جانشین احساسات و هیجانهای جاهلانه کرده ایم. 🍃 سعیده ی عزیزم، تو خودت می دانی که از بی خردی و سبکسری چه بر سر انسان می آید، نمونه ها دیده و شنیده ای. است که: دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد با نفس خود کند به مراد و هوای خویش. ولی من، هم به عقل تو اطمینان دارم هم مطمئنم که تو عقل وافر خود را کنار نمی نهی و زمام خود را به دست احساسات جاهلانه نمی دهی. من دوست دارم که تو هرچه در دل داری با من در میان بگذاری، وسیله ی نامه یا حضوری، در هر زمینه ای و درباره ی هر مطلبی که باشد نمی کند و اگر مایل باشی که من با احدی حتی مادرت در میان نگذارم، نمی گذارم. تو خودت می دانی که دروغ هرگز به و من جاری نمی شود. 🍃 به نظر من بهتر است تو در مدرسه ی روزانه نام نویسی کنی، چون می گویند فعلا شبانه نیست. اگر مایلی امسال را به خانه داری سرگرم باشی و سال آینده در شبانه نام نویسی کنی بسته به خودت دارد. 🍃 آنچه که من از تو دارم این است که میان دو شهر بزرگ اصفهان و تهران به علاوه شهر سوم مشهد و به علاوه ی یک شهرستان به نام فریمان، تو پدر و مادرت را همیشه جلو چشم داشته باشی و مایه ی و باشی. 🍃 خانم والده ات امروز می آیند و حاضرند امسال نیمی از هفته را برای رفع تنهایی تو و کمک به زندگی تو، پیش تو باشند و تو قدر این را بدان که ممکن است روزی چشم باز کنی که نه بالای سر ببینی و نه و از اینکه به اندرزهای مشفقانه ی آنها گوش نکرده ای جهان در چشمت سیاه گردد، ولی من مطمئنم از عنایات الهی و از عقل و فهم تو که چنین نخواهی بود. آقای دکتر عزیزم را سلام برسان مرتضی مطهری ۵۶/۷/۵ 📚 از کتاب نامه ها و ناگفته ها 📩سمیّه خیرزاده اردکان 🍃 و پیشاپیش فرا رسیدن تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز را به دختران دیروز و مادران امروز و همچنین به دختران امروز و مادران مهربان فردای وطن تبریک و تهنیت عرض نموده، باشد که پندهای پدرانه ی آیت الله را آویزه ی گوش، و فرا راه زندگیمان قرار دهیم، اِن شاءالله. راستی دخترها فرشته های زمینی هستند، می دانم که قدرشان را می دانید، ولی بیشتر بدانیم.❤️ @zarrhbin
🍃 ودر بین اولاد زمانیکه نوبت رفتن به خانه ی دخترش فرا می رسید، روزها را نیز آنجا می ماند چون همیشه با تک دخترش راحت بود و به قول معروف با او رودرواسی نداشت، ملکه خانم هم سعی می کرد همانطور که برای مادر کم نگذاشته بود، برای پدر نیز کم نگذارد، بنابراین هنگامی که پدر مهمان خانه اش بود، با رویی گشاده و لبخندی برلب از حضورش استقبال می نمود و ناهار و شام، هر چه که پدر دوست داشت برایش تهیه می کرد و هنگامی که آغ بابا می خواست خانه ی دختر را ترک کند، با مهربانی پیشانی پدر را می بوسید و او را بدرقه می کرد. 🍂 چند سالی به همین شیوه گذشت تا اینکه پدربزرگ دیگر توان رفتنِ به مغازه را در خود ندید و به حدی بیماری بر او چیره شد که حتی نتوانست به خانه ی فرزندانش نیز برود و تصمیم گرفت در خانه بماند و از آنها خواست شبها به نوبت به نزد او بیایند؛ 🍃 اما متاسفانه پدربزرگ هر روز از نظر جسمانی ضعیف و ضعیف تر می شد و وضعیت موجود، حاکی از از غیر طبیعی بودن بیماری داشت تا اینکه پزشکان تشخیص دادند که ، ریه های آغ بابا را درگیر نموده است و این خبر برای ما غیرمنتظره، و باورش بسیار مشکل بود. اما پدربزرگ همیشه در زندگی آنقدر مقاوم بود که ما فکر می کردیم در برابر بیماری نیز طاقت خواهد آورد، ولی چیز دیگری را رقم زده بود و بیماری به حدّی پیشرفت کرده بود که شیمی درمانی هم جواب نمی داد تا جایی که پزشکان داروهای پدربزرگ را نیز قطع کردند، ولی ما با خود می گفتیم: فراتر از داروهای پزشکان است. 🍂 بنابراین آغ بابا را از بیمارستان به خانه آوردیم ولی نمی توانستیم شاهد رنج او باشیم، چرا که از طریق سُرُم به او غذا می دادیم و با دستگاه اکسیژن نفسهایش را می شمردیم، می گذشت و وضعیت آغ بابا هر روز بدتر می شد، و نیاز او به دستگاههای مختلف بیشتر و بیشتر، از یک طرف نیاز به تختخواب مخصوص و تشک برقی که مانع از زخم بستر می شد و از طرف دیگر به دستگاههایی چون ساکشن و اکسیژن که خوشبختانه بعضی از این وسایل را خود بیمارستان در اختیار بیماران درون منزل قرار می داد اما متاسفانه مدت زمان استفاده از آن محدود و تقاضا کننده زیاد بود. 🍃 پدربزرگ هر روز جلوی چشمان ما ضعیف و ضعیف تر می شد، تا جایی که دیگر نتوانست جلوی بیماری دوام بیاورد و جان به جان آفرین تسلیم کرد و به اصطلاح عوام، خداوند عزیزش نمود. 📌 و امّا ما از مریضی و رفتن آغ بابا آموختیم که شاید برای شما مخاطب محترم و بزرگوار، خالی از پند و اندرز نباشد، اول اینکه همه ی آدم ها در جایگاه خود عزیز و محترمند و در این بین پیر و جوان نداریم و رفتنشان فقدانی است. دوم، حکمت و مصلحت امور به دست خداوند بلند مرتبه است و گاهی رفتن آدمها بر زجر ماندنشان اولویت دارد. سوم اینکه داغ عزیز، آدم ها را به هم نزدیک می کند ولی ای کاش تا هستیم و در کنار هم نفس می کشیم، قدر هم را بدانیم و در برابر مشکلات، پشت هم را خالی نکنیم. چهارم اینکه سنت زیبای را از یاد نبریم و بدانیم وقف کردن تنها به زمین و ملک یا مفاتیح الجنان و چادر نماز و ظرف و کاسه نیست. گاهی وقتها با وقف نمودن یک دستگاه اکسیژن یا دستگاه ساکشن یا ویلچر و حتی وسایل تخصصی پزشکی می توانیم جان انسان ها را دهیم و از این طریق باقیات الصالحاتی را از خود به یادگار بگذاریم. 🌹 آغ بابا رفت اما طنین صدای مهربانش و قصّه های دلنشین شبهای یلدایش و صدای ملکوتیش هنگامی که به تنهایی در خانه برای سیّد و سالار شهیدان در ماههای محرم نوحه سرایی می کرد و عزاداری می نمود، همچنان گوش هایمان را نوازش می دهد و ان شاءالله بهشت برین، جایگاه تمام پدربزرگها و مادربزرگهای مهربان و رفته از این دنیای فانی باشد. آمین ✍ سمیّه خیرزاده اردکان 🔹 این هم قصه ای بود از داستانهای کتابی که اگر کند یاری، چاپ خواهد شد. @zarrhbin
🔘 حاج نورسته خانم...⁉️ 📌 دکتر پاپلی در کتاب شازده ی حمام دو داستان در مورد زنهای یزدی آورده است و اینچنین گفته است: "معروف است که زنهای یزدی به شوهرانشان وفادارند و به زندگی اشان خوب می رسند آنها واقعاً مصداق ضرب المثلِ 《زن خوب فرمانبر پارسا***کند مرد درویش را پادشا》 هستند." این هفته یکی از این داستانها را می خوانیم و یکی هم به شرط بقا هفته ی بعد. 🍃 نورسته خانم از خانواده ی خوب و بود. او خواستگاران متعدد داشت اما پدر و مادرِ این یکی خواستگار خیلی پی گیر بودند. دختر ۱۸ سال بیشتر نداشت و داماد ۳۰ ساله بود و دورِ را گشته بود. موقع خواستگاری داماد در یزد نبود و دختر را ندیده بود، اصلاً قصدِ نداشت؛ در مشهد گاراژدار بود. نام یک زن شمالی هم در شناسنامه اش ثبت شده بود. مادر و پدرِ داماد می گفتند پسرشان آن زن را طلاق داده است. 🍂 هیچ کس از نپرسید که می خواهی زن مردی که ندیده ای و اصلاً در یزد نیست و موقع هم نخواهد بود و پدرش با تو را عقد می کند بشوی ؟! در آن سالها، را در امر نمی پرسیدند. حتی از داماد هم به طور جدی نپرسیده بودند که می خواهی داماد شوی و دختر را غیاباً به عقد تو درآوریم یا نه؟! از بس که به او گفته بودند باید داماد شوی و زنِ بگیری او هم از سر بی حوصلگی گفته بود: هر کار می خواهید بکنید. 🍃 البته داماد از خانواده ی سرشناسی بود. پدربزرگش نسل اندر نسل بودند. این یکی در کل خانواده دنبال رانندگی، ماشین داری، گاراژداری و خوش گذرانی های مربوط به آن رفته بود. آخر آدمِ بازاری، و مغازه دار که هر روز صبح تا شب باید زیر سقف دکانش حاضر باشد نمی تواند که تفریحاتِ بکند. آدمِ کاسب اگر سر و گوشش بجنبد، مغازه اش می شود. البته را می گویم نه کاسب های حالا که خودشان داستان های دیگری دارند. 🍂 بالاخره در بساط عروسی را راه انداختند. بعد از عروسی هم داماد از مشهد به یزد نیامد. چند ماهی طول کشید و بالاخره داماد سی ساله که آدمِ قوی، ، زورخانه کار و کشتی گیر بود به یزد آمد و انجام شد. پدر دختر، با چند تن از دوستانش شرکتی تشکیل دادند و گاراژی در یزد درست کردند؛ برای او در یزد کار و کاسبی راه انداختند و بالاخره با فشار پدر و مادر، پدرزن و مادرزن مرد جوان همراه زنش ساکن یزد شدند. 🍃 داماد از خودش خانه ای نداشت. پدرش خانه ی بزرگی داشت ولی زندگی کردن با کاری بس بود. خانم جان مادر حسن آقا، خدای متلک، برتری جویی و دیگران بود. نمی شد با او کرد. پدرزن خانه ای در اختیار داماد گذاشت. حسن آقا شروع به کار کرد، اما تفریحات خودش را داشت و اصلاً به زنش نبود. اما نورسته خانم، یک زن یزدی بود که مادر و پدرش بزرگش کرده بودند. شوهرش را نه تنها دوست نداشت می پرستید. 🍂 سعی می کرد این مردِ سرکشِ دَدَریِ ، یک مرد کاسب به خانه و زندگی بسازد. اما محیط گاراژ بزن بهادری و خوشگذرانی بود. حسن آقا از نظرِ مخالف توده ای ها بود. او با گروه های شاهی زد و بند داشت و در انتخابات فعال بود. او با شهربانی و ژاندارمری و مقامت شهری ارتباط نزدیک داشت و دیگر نمی توانست هم مدقعیت اجتماعی اش را در شهری مثل یزد حفظ کند و هم به عیش و عشرت بپردازد. لاجرم یک پایش در تهران بود و یک پایش در یزد. 🍃 نورسته خانم می دانست که شوهرش به او نیست، اما هرچه حسن آقا بی وفایی می کرد، نورسته خانم می شد. دو دخترشان به دنیا آمده بودند که آنها صاحب باغ بزرگی شدند. حسن آقا مسافرت هایش را می رفت و در تهران هم بود. حسن آقا و نورسته خانم به رفتند و حاجی آقا و حاجی خانم شدند. حاجی خانم به خودش چسبیده بود و بچه ها را بزرگ می کرد حاجی آقا به خوشگذرانی هایش پای بند بود. وقتی حقوق ماهانه یک کارگر گاراژ ۳۰۰ تومان بود، خبر می آمد حسن آقا ، ۴_۳ هزار تومان خرجِ و کافه در تهران کرده است. 🍂 دخترهای حسن آقا به چهارتا رسیدند، حاجی آقا صاحب داماد و نوه شد. همه گفتند: حالا دیگر تلاش های حاج نورسته خانم به بار خواهد نشست و حسن آقا پای بند خانه و زن و زندگی خواهد شد. اما حاجی آقا‌ در سن ۵۲ سالگی با دختری تقریباً با دختری هم سن و سال دختر بزرگ خودش ازدواج کرد. حاج نورسته خانم مثل اسفند روی آتش نمی توانست بگیرد. ولی او اهلِ و فحش، سر و صدا و قهر و دادگستری نبود.نورسته خانم اول باور نمی کرد، که شوهرش شده است، او می گفت: شوهرش هر کاری می کند داماد نمی شود. ولی خبرها درست بود. حاجی آقا تهران خانه گرفته بود و دائم تهران بود؛ 👇👇👇👇
🔘 بسه...‼️ 📌 بخوانیم داستانی دیگر از زنهای یزدی.... 🍃 چون دختر پنجم خانواده بود اسمش را گذاشتند یعنی دیگر دختر بس است. پدرش مردی ساده، مومن و اهل یکی از دهاتِ بود که بر اثر خشکسالی، بی آبی و بی زمینی به شهر یزد کرده بود. او در ساخت کارخانه ی اقبال در سالهای ۱۳۱۱ شاگرد بنا بود. بعد از ساخت کارخانه همانجا کارگر شد. پنج تا دختر قد و نیم قد و یک پسر داشت. زنش خانه دار بود. 🍂 آن مرد با حقوقِ ناچیزش را راه می برد. همه اشان در یک اتاق زندگی می کردند. اتاقی که از دوده هیزم و چراغ موشی سیاه بود. نیمی از اتاق فرش داشت و نیمه ی دیگرش زمین خالی بود. مرد هرگز دنبال درآمد دیگری نبود. وقتی از کارخانه می شد، هر جا روضه بود او پای ثابت آن می شد. سر ماه حقوقش را کلاً به زنش می داد و در تمام ماه جیبش خالی بود. او هرگز از هیچکس هیچ چیز قبول نکرد. دو تا دخترهایش با کارگری کمک خرج خانه بودند. پسرش هم شاگرد مسگر بود. 🍃 قرار شد بسه را کنند. از اعقاب سیاهان آفریقا بود. یعنی بابایش کاکاسیاه بود. از آن کاکا سیاه ها که در گذشته به عنوان غلام برای کارگری در خانه ی اعیان به می آوردند. معمولاً آنها را از می آوردند. خیلی قدیم، شاید اوایل دوره ی سیاه ها را مستقیم از آفریقا به خصوص از زنگبار می آوردند. ولی پدر اکبر در بندرعباس متولد شده بود. 🍂 اکبر صورتش سیاه و موهایش فرفری بود. خواهر و مادرش هم همین طور بودند. بسه را با پا در میانی یکی دو نفر به اکبر سیاه که کمک راننده بود دادند. هیچ کس از بسه نپرسید که تو می خواهی زن این آدم سیاه بشوی یا نه؟ جای این بحث هانبود باید یک نان خور از خانه ی کم می شد. بسه سفید و تپل مپلی بود. از همه دخترهای پیرمرد خوشگل تر بود. شوهر سیاه بود و زن سفید. 🍃 یک اتاق دخمه مانند، بالای یک طویله ی شتری کرایه کردند و عروس و داماد به آنجا رفتند از خبری نبود. یک پلاس، یک چراغ فیتیله ای و اندکی خرد و ریز جهیزیه ی او را تشکیل می داد‌ بسه این مرد سیاه شد. شوهرش را مثل فرشته می دانست و او را می پرستید. شوهرش بسیاری از شب ها به خانه نمی آمد. اوایل زندگی او می گفت: چون کمک راننده است به مسافرت می رود. 🍂 گاهی که اکبر به خانه می آمد بوهای بدی از دهانش می آمد. بسه نمی دانست آن بوها از چیست! کم کم فهمید که شوهرش می خورد ۷_۶ ماهی از عروسی آنها گذشته بود که به بسه دادند شوهرش گاهی به محله ی شهر می رود و با زن های هر جایی است. ولی بسه مرد را دوست می داشت و می گفت: این حرف ها است. 🍃 هنوز یکسال نشده بود که اکبرسیاه به بسه نمی داد. بسه در قسمت پنبه پاک کنی کار خانه ی اقبال شد. خودش خرجی خودش را در می آورد. اکبرسیاه سر ماه پیدایش می شد و از بسه پول می گرفت. بسه حقوقش را به او می داد. فکر می کرد اگر به اکبر پول بدهد او به خانه می آید. ولی غیبت های اکبرسیاه به خانه ماه به ماه بیشتر و عشق بسه روز به روز به اکبرسیاه زیادتر می شد. 🍂 هیچ کس جرات نداشت با بسه راجع به اکبرسیاه کند یعنی صحبت کردن اشکال نداشت به شرط آنکه فقط خوبی های اکبر را می گفت. اگر کسی از بدی های او می گفت بسه می کرد. خواهر و مادر اکبرسیاه از آن زنهای به اصطلاح ی روزگار بودند. می گفتند: اکبر، بسه را نمی خواهد و به همین خاطر دائماً دنبال زنهای دیگر است؛ باید او را کرد. این دوتا زن سیاه دائم در حال بسه و به خواستگاری رفتن برای اکبر بودند. 🍃 در این میان بسه صاحبِ دوتا شد. بالاخره اکبر سیاه دوباره داماد شد، ولی سر ماه برای گرفتن پول بسه سری به او می زد. بسه هم هی بچه اضافه می کرد ولی بیشتر بچه هایش می مردند. از ۵ تا بچه یک پسر و یک دختر ماندند. بسه نذر و نیاز می کرد که اکبر به خانه برگردد. همیشه نذر و نیازش سر ماه برآورده می شد. در طول ماه او روزها به کارخانه می رفت و شب ها تا صبح در اکبر گریه می کرد‌ دعا می کرد او هر کجا هست باشد. مثل روز برایش روشن بود که اکبر روزی به خانه برخواهد گشت. 🍂 همیشه می گفت: اکبر خودش خوب است این مادر و خواهرش هستند که نمی گذارند او زندگی کند. وقتی بسه یک بچه بیشتر نداشت، یکی از خواهرهایش به او گفته بود که این مرد برای تو نمی شود بیا و بگیر. بسه مدت ها با خواهرش قهر بود که چرا چنین حرفی زده است. بعد از چندسال اکبر از زن دوم هم صاحب چند تا بچه شد. گاه سر ماه هم نمی آمد از بسه بگیرد. بسه خودش می رفت اکبر را پیدا می کرد و نصف حقوقش را به او می داد. 👇👇👇👇
رنج کشیده ی دوران❣ 🍃 گاهی چشم های ما از دیدن واقعیتهایی که در زیر پوست شهرمان می گذرد غافل می شود. 🍃 روزی از روزهای خدا بود که برای انجام کاری به مرکز شهر رفته بودم، هنگام پارک ماشین کنار خیابان متوجه ی شدم که در حدود ۸۰ یا ۹۰ سال سن داشت؛ چادر کهنه و رنگ و رو رفته ای به سر، دمپای پاره ای به پا و عصایی نیز زیر بغل و یک پاکت پر از نیز در دست، با حالتی بسیار و ناراحت، که حتی اشک نیز در حلقه زده بود برای ماشینهایی که از مقابلش می گذشتند دست بالا می کرد تا شاید کسی برای خدا او را به مقصدش برساند، اما متاسفانه همه از کنار او، بدون آنکه را درگیر کنند، می گذشتند. 🍃 من با دیدن این پس از اتمام کارم، خودم را به او رساندم و از او خواستم تا سوار ماشینم شود از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد نذر کرده بودم اگر راننده ی خِبره ای شدم تا آنجا که در توانم است زنانی که در مسیرم برای رفتن به مقصدی دست بالا می کنند حتماً توقف کنم و آنها را به مقصدشان برسانم؛ جالب است هر کدام از آدم هایی که من به مقصد رسانده ام قصّه ای داشته اند جالب و شنیدنی، چون خیلی پیش می آمد، بدون اینکه از آنها بخواهم؛ خود سفره ی دلشان را برایم باز می کردند. (ولی خانواده به خاطر اینکه امروز اردکان شهر هفتاد و دو ملت شده است مرا از این کار نهی کرده اند ولی من همچنان توچین شده نذرم را اَدا می کنم :)؛) 🍃 بگذریم... قصه ی ما دل پری از روزگار داشت بدون اینکه از او چیزی بپرسم خودش شروع کرد به کردن. او گفت: هستم که از مال دنیا دو دارم. امروز مجبور شدم برای بیماری که از آن رنج می برم به پزشک مراجعه کنم. بعد از اینکه داروهایم را از داروخانه گرفتم منتظر ایستادم تا کسی مرا به خانه ی دخترم برساند. 🍃 بی بی قصه ی ما از و اهلش گله های زیادی داشت و با بغضی که گلویش را می فشرد از نامهربانی های گفت؛ از اینکه با او مانند یک غریبه رفتار می کنند. از اینکه غذای مانده ی چند روز پیش را گرم کرده و با عصبانیت جلوی او می گذارند و به او می گویند: "می خوای بخور نمی خوای نخور!!" از اینکه فرزندانش هفته ها می آید و می رود و از او نمی کنند. 🍃 از اینکه فرزندان آدم فکر می کنند پیری و درماندگی تنها برای پدران و مادرانشان است. از اینکه به علت ترس از باید به خانه ی دخترانش پناه ببرد و گوشه ی خانه ی آنها بنشیند تا شاید کسی او را نه به عنوان بلکه به عنوان فرد بیچاره ای که از درمانده است قبول کنند و محلش بگذارند. 🍃 که با این کهولت سن خود را به پزشک می رساند تا مبادا فرزندانش برای بردن یا نبردن او به مطب، با یکدیگر نکنند و درگیر نشوند. که از این می نالید که حتی دخترانش در برخورد با او در بعضی موارد، الفاظ رکیکی به کار می برند که حتی شایسته نیست یک فرزند و یا یک مسلمان آن را به نوکرِ خود بگوید چه برسد به .... 🍃 و ای کاش ما آدم ها قدر داشته هایمان را بیشتر می دانستیم نه آن زمان که از دستشان می دهیم تازه به این فکر می افتیم که چه را از دست داده ایم و ای کاش برای چند دقیقه هم شده، چندین بار کلمه ی ، تنها این کلمه ی زیبا را با خود کنیم تا بفهمیم، این کلمه ی چه بار معنایی و احساسیِ زیبایی به همراه دارد. و در پایان بدانیم "مادر جلوه ی حق است، رضایت خداست، باید خدا را راضی نگه داشت." ✍ سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🍃 یکی از سنت های زیبا و پسندیده ی ما ایرانی ها که از عهد قدیم برایمان به یادگار مانده، است که ما را بر آن می دارد تا با تغییر و تحول و زنده شدن زمین، همگام و همراه شویم و دستی بر سر و روی زندگی هایمان بکشیم تا در زنده نگه داشتن این رسم دیرین همچنان نقش آفرینی کنیم. 🍃 از جمله ی اموری است که در اسفندماه به یُمن قدم های بهار، باید انجام شود و جالب است که همکاری خانواده ها در این امر خطیر بیش از همیشه به نمایش گذاشته می شود و به قول معروف هر یک از اعضای خانواده باید گوشه ای از کار را بگیرند تا فشار بیش از حد بر وارد نشود. 🍃 راستی تمیز کردن شیشه مهارت خاصی را می طلبد که خداوند آن را در وجود من به ودیعه نهاده است :) و باید بدانیم تمیز کردن شیشه به همین سادگی ها نیست! و در بالا رفتن از چهارپایه و عدمِ ترس از ارتفاع باید سابقه ی خوبی داشته باشید. زیرا تمیزکردن لوستر و پنکه نیز به آن اضافه می شود. 🍃 و از مواد اولیه ی تمیز کردنِ شیشه، روزنامه های باطله است که دسته ای از آن را جلوی خود تلنبار می کردیم تا با کمبود امکانات روبرو نشویم ؛) 🍃 روزنامه های تاریخ گذشته که به این امر اختصاص می یافت تازه عطش ما را برای خواندن و بالا می برد و از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد هر گاه روزنامه ای به دستمان می رسید صاف می رفتیم سر وقت صفحه ی حوادث که باز از شما پنهان نباشد که با این رویه ی مطالعه ی ما سخت مخالف بود و می گفت: روزنامه این همه مطالب آموزنده و اطلاعات عمومی دارد آن وقت تو باید قسمت هیجانی و به نوعی دلگیرش را انتخاب کنی! 🍃 خدایی، با این تَشَر بابا و بعد هم تجربه ی حوادث تلخ که خدا قسمتِ دشمن ما هم نکند؛ زیرا آدمی را چنان می کند که و عالم و آدم برایش مفهومی ندارد. (تا این حد افسردگی غیرقابل تحمل است.) تصمیم گرفتم از صرف نظر کنم و بروم سراغ صفحات اجتماعی و سیاسی و ورزشی روزنامه ها که خیلی جالب تر از صفحه ی حوادث بود. 🍃 خلاصه، مطالعه ی روزنامه ها از یک طرف و به تاخیر افتادن تمیزی شیشه ها از طرف دیگر، زمان بیشتری را می طلبید تا خانه تکانده شود و در این بین، تنها دلی که جوشانده می شد دلِ نازکِ بود زیرا بقیه ی اعضای خانواده ی ما می گفتند: چه خانه را بتکانیم و چه نتکانیم ، تحویل خواهد شد و این کلام قصار همانا و ناراحت شدن مادر همانا، بنابراین تمام عزمم را جزم می کردم تا در روایت تکاندن خانه، قصه، من باشم.( حالا شاید بگویید بهتر نبود "کُزِت" عنوان می کردی؟ که باز قصه ی مرد عنکبوتی بودن یک ، خود خاطره ی مفصلی دارد که بعدها نقل خواهم کرد.) 🍃 تکاندن کاشانه ی مرغ و خروسها نیز جزء جدایی ناپذیرِ "خانه تکانی" خانه ی ما بود که در این امر قرعه به نام برادرها می افتاد و می بایستی زِل ها را جمع کرده و آنها را به کُرت (باغچه) منتقل نمایند که باز صد رحمت به بالارفتن از چهارپایه :) 🍃و مخلص کلام اینکه چه خانه ها را بتکانیم و چه نتکانیم خواهد آمد فقط یادمان نرود قبل از تکاندن خانه ی سنگ و گِلی از تکاندن ، از تمام بغض ها و کینه ها و دلخوری ها غافل نشویم و بدانیم اگر این خانه جایگاه باشد دیگر غم و غصه ی دنیا در آن راه و جایگاهی نخواهد داشت. 🌺 @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 📌 درود بر همراهان یار مهربان، برویم خانه‌ی خلیفه محمدعلی پسر شهربانو، همسر رقیه و بابای مهری.... 🍃 من در عالم بچگی ده‌بار به خانه‌ی محمدعلی رفتم. نمونه‌ی کاملِ خانه‌های قدیمی بود؛ خانه‌ی مردمان کم درآمدِ پُر اولاد. خانه‌ی مردم متوسط رو به پایین، نه خیلی فقیر و نه متوسط. واقع در یک کوچه‌ی باریک با عرض ۱/۵ متر، . 🍂 ، بخشی از خانه را از پدرش ارث برده بود، سهم برادرش را خریده بود، مادرش شهربانو با آن‌ها زندگی می‌کرد، مادرش مالک هشت‌یک(یک‌هشتم) خانه بود، پدر محمدعلی خیلی زود مرده بود، محمدعلی یازده ساله بود که یتیم شد. 🍃 ، ملّا بود، به بچّه‌ها و حتی بزرگان می‌داد در عین حال، چندین دستگاه شعربافی و ترمه‌بافی داشت. بابتِ ، پول و هدیه طلب نمی‌کرد. را شغلِ می‌دانست. می‌گفت انبیا بابت تعلیمشان از کسی چیزی طلب نکرده‌اند. 🍂 پس از مرگِ شوهر، دو پسرش را در این خانه بزرگ و داماد کرده بود. پسر بزرگش محمدعلی سهم برادر کوچک‌تر را خریده بود. محمدعلی در این خانه داماد و صاحب چهار شده بود. همراه مادر و چهار دخترش در این خانه زندگی می‌کردند. سه دخترش را عروس کرده بود، آن‌ها از این خانه رفته بودند. 🍃 وقتی من یازده ساله بودم، شهربانو، محمدعلی و همسرش و مهری در این خانه می‌کردند. درِ خانه چوبی بود، از آن چوب گردوهای استخوان‌دار، خیلی محکم، با گل‌میخ‌های درشت. درِ خانه حداقل هفتاد هشتاد سال قدمت داشت. شاید سیصد سال دیگر هم عمر می‌کرد؛ دری پاشنه‌ گِرد، قبل از پیدایشِ لولا ساخته شده بود. نجّارِ محلّه آن را ساخته بود. رنگش طبیعی بود، قهوه‌ای. دو داشت، یکی برای مردان و یکی برای زنان. 🍂 وقتی صدای در بلند می‌شد، نباید در را باز می‌کرد‌. تیجه یا کلونِ در از چوب بسیار محکم بود، حداقل نیم متر طولش بود. وقتی در را با کلید فلزیِ بلند می‌بستند، هم نمی‌توانست آن را باز کند. عملاً در طولِ روز درِ خانه باز بود، فقط شب‌ها در را می‌بستند. 🍃 در که باز می‌شد فقط دوپله، کوچه را به خانه می‌کرد؛ حیاطی آجرفرش. آجرهای حیاط هم شاید هشتاد سالی قدمت داشت. آجرهای سوخته، آجرهای خوب پخته شده. رنگ‌شان مایل به سبز تیره بود. وسط آن‌ها سائیده بود. لبه‌ی آجرها بلندتر از کفِ آن‌ها بود. وقتی کف خانه را آب‌پاشی می‌کردند، وسط هر آجر کمی آب می‌ایستاد. 🍂 شب‌های بهار و تابستان، محمدعلی چراغ سرسوز را روشن و آن را به میل بلند لبه‌ی آویزان می‌کرد. انعکاس نور در حوض وسط خانه و حوض‌های مینیاتوریِ وسط آجرها، تلالویی به دیوارهای کاهگلی خانه می‌انداخت. نمایشِ نور و رنگ بود. در آن حالت، ، زیبایی وصف ناپذیری داشت، زیباییِ منظر و نما. 🍃 درِ خانه که باز می‌شد، حیاط دیده می‌شد. خانه‌ی و خیلی از شهرهای دیگر این طور نبود. هرگز درِ خانه‌ی اعیان، مستقیم از کوچه به حیاط باز نمی‌شد. اگر یا کاشانی و یا کرمانی هستید که می‌دانید خانه‌ی اعیان، چطور ساختمانی داشته است. 🍂اگر اهل این شهرها نیستید، مسافرتی به یزد و کاشان و کرمان بکنید. بسیاری از این خانه‌ها حالا به ، هتل و یا رستوران تبدیل شده‌اند. در چند باب از این خانه‌ها "دانشکده‌ی‌ معماری" شده است. این خانه‌ها است. زود بروید و ببینید. چون عده‌ای با بافتِ قدیمِ یزد، کاشان، کرمان و... دارند. دائم می‌خواهند آن‌ها را خراب کنند. این خانه‌ها خود یک است. 🍃 حاکم بر این خانه‌ها الگوی زندگیِ را نشان می‌دهد. حیف که عده‌ای این خانه‌ها را فقط یک مشت خِشت و گِل می‌بینند! این کالبد‌ِ زیبا، محتوایی دارد‌. عده‌ای ارزش این خانه‌ها را در زمین آن‌ها می‌بینند. می‌خواهند آن‌ها خراب شوند تا زمینشان را بفروشند. ✅ این قسمت به پایان رسید؛ امّا اگر خدا توفیق داد و عمری باقی بود خصوصیات فیزیکی خانه‌ی سنتی خلیفه محمدعلی را که دکتر به کتاب، پیوست نموده است کامل توضیح خواهیم داد. 📚 شازده‌ی حمام، جلد ۴ @zarrhbin
⭕️احادیثی از اهل بیت علیهم السلام در مورد ها 🔹چه خوب فرزندانى هستند دخترانِ با حيا. هر كس يكى از آنها را داشته باشد، خداوند آن دختر را براى او مانعى در برابر آتش دوزخ قرار مى دهد. 📚میزان الحکمة ج 13ص 442 🔹كسى كه يك دختر دارد اجر او از هزار حج، و هزار جهاد، و هزار قربانى و هزار مهمانى بيشتر است! 📚ازدواج در اسلام، ص 136 🔹 هر كس دخترش را شاد و مسرور كند چنان است كه گويى كسى از فرزندان اسماعيل (ع) را آزاد كرده باشد. 📚مكارم الاخلاق صفحه 54. 🔹بهترين فرزندان شما دختران هستند. 📚بحار، ج 104، ص 91. 🔹خداوند به دختر مهربانتر از پسر است، كسى كه باعث خوشحالى دخترش شود، خداوند روز قيامت او را خوشحال مى كند. 📚وسائل، ج 20، ص 367. 🔹رحمت خدا بر پدرى که داراى دخترانى است! دختران، با برکت و دوست داشتنی اند. دختران باقیات الصالحات (بازماندگان شایسته)اند. 📚مستدرک الوسائل، ج 15، ص 115 🔹هیچ خانه ای نیست که در آن دخترانی باشد مگر آن که هر روز دوازده برکت ورحمت از آسمان برآن نازل می شود،ودائم مورد زیارت ملائکه قرار دارد ،برای پدرشان هر روز وشب ثواب یک سال عبادت می نویسند 📚محدث نوری، ج 15 ،ص 116 💐💐روز دختر مبارک💐💐 @zarrhbin
📜 اندیشه های ناب... 💠 فاطمه سلام‌الله‌‌علیها...⁉️ ✅ در تاریخ ملت‌های مسلمان و توده‌های محروم در امّت اسلامی، منبع الهام آزادی و حق‌خواهی و عدالت‌طلبی و مبارزه با ستم و قساوت و تبعیض بوده است. ✅ از شخصیتِ سخن گفتن، بسیار دشوار است. "فاطمه" یک زن بود، آن‌چنان که "اسلام" می‌خواهد زن باشد. تصویر سیمای او را "پیامبر" خود رسم کرده بود؛ او را در کوره‌های سختی و فقر و مبارزه و آموزش‌های عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود. ✅ او در همه‌ی ابعادِ "زن‌بودن"، نمونه شده بود. مظهرِ یک در برابر پدرش، مظهرِ یک در برابر شویش، مظهر یک در برابر فرزندانش، مظهر یک در برابر زمانش و سرنوشتِ . ✅ او خود یک است؛ یعنی یک نمونه‌ی مثالی، یک تیپ ایده‌آل برای زن، یک "اسوه"، یک "شاهد"، برای هر زنی که می‌خواهد "شدنِ خویش" را . 📚 فاطمه، فاطمه است. ✍ 🍃 سالروزِ ولادتِ دختِ نبی اکرم صلوات‌الله‌علیه، بر همگان، تبریک و تهنیت باد🌹 🎉 🎊🎉 @zarrhbin
📣📣📣📣📣 ✅قابل توجه دانش‌آموزان پایه دوازدهم شهرستان اردکان با سلام به اطلاع می‌رساند دانش‌آموزان پایه دوازدهم که امتحان نهایی‌شان شروع میشود، حتما و حتما برای تمامی امتحانات خود و به همراه داشته باشند. همچنین ورودی دانش‌آموزان از و ورودی دانش‌آموزان از (ره) خواهد بود. ضمنا بدیهی است به همراه داشتن گوشی موبایل ممنوع و مسئوليت عواقب آن به عهده دانش‌آموز است. احسان رضازاده روابط عمومی آموزش و پرورش شهرستان اردکان @zarrhbin
اگر یتیم شود پیر می شود.. از زندگـــــــــی بدون پـــــــــدر سیر می شود... اَلــسَّلامُ عَلَیْکِ یاسَیِّدَتَنـا رُقَیَّة اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهیدِ @zarrhbin🕊