eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.8هزار دنبال‌کننده
67.1هزار عکس
10.9هزار ویدیو
230 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 گاهی چه زود، دیر می شود.... هفته ی پیش بود که اعضای کلاسِ شهرستان اردکان بعد از طی یک دوره ی آموزشی برای اتمام کلاس ها و حُسن ختام راهی اردوی شدند. 🏕صبح بود نسیم ملایمی می وزید که بچّه ها را برای رفتن به به مجموعه ورزشی آزادی رساندم تا از آنجا راهی شوند؛ به عنوان یک مادر داشتم که ناگهان چشمم به آقای افتاد که توشه ی اردوی یک روزه را از ماشین ایشان به اتوبوس منتقل کردند و قرار بود ایشان، مربیان تیم و نوآموزان رشته ی شمشیربازی را در این سفر همراهی کند، دلم قرص شد که ایشان نیز با عنوان فردی تیم را همراهی می کند، بنابراین با خیال راحت به خانه برگشتم. ▪️ تا اینکه دیروز خبر رفتن ایشان را در کانالها مشاهده کردم و با خود گفتم: گاهی وقتها "چه زود، دیر می شود" ⛰ و به گفته ی بچه های هلال احمر که با ایشان دوستی و رفاقتی دیرینه داشته اند: " از سیزده سالگی به طبیعت و علاقه ی خاصی داشته است و در این ورزش یعنی چنان حرفه ای شده بود که جوانها به گرد پای او هم نمی رسیدند و کوههای را مانند کف دست خوب می شناخت، و به گفته ی دوستان یک از آرزوهای آقای این بود که عمرش نیز در میان طبیعت و به پایان رسد." و شاید آقا محمدجواد دیروز به آرزوی خود رسید و در این پست از شما مخاطب عزیز اجازه می خواهم تا یادی هم کنیم از شادروان ، سایکلتوریسمی که او نیز به طبیعت و کوه علاقه ی خاصی داشت و همچون آقای در میان جان به جان آفرین تسلیم کرد. روحشان شاد... و یاد و نامشان گرامی باد.... 📌 زمانی که هنوز تلگرام و فضای مجازی باب نشده بود، وبلاگ نویسی برای خود عالمی داشت و هرکس با توجه به حوزه ی فعالیت و علاقه ی خود، در دنیای صفحه ای برای خود احیا می کرد، که صفحه ی شادروان محسن سنایی اردکانی، نام داشت. @zarrhbin
🍃 روزی از روزهای زیبای بود که ناگهان زنگ خانه ی ما به صدا درآمد و مردی خوش تیپ که از ظواهر امر پیدا بود، تحصیلکرده و فرهیخته می باشند بابا شد، آخر پدر از برگشته بود و آن مرد بزرگ برای دیدن پدر از آمده بود. 🍃 از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد ایشان از جمله ی بودند که ما تا کنون افتخار با ایشان را نداشتیم، اما با دیدن چهره ی شادِ بابا بعد از دیدن ایشان پی بردیم که ، زنده شدن است بابا ایشان را خطاب می کردند و چنان گرم و زیبا یکدیگر را در کشیدند که حکایت از سالهای و دوری می داد؛ 🍃 که بعدها پدر گفت: من آخرین باری که را دیدم سال ۱۳۵۲ بعد از فارغ التحصیلی از دانشسرای عالی بفرو ئیه بود و بعد از این دیگر نتوانستم از ایشان خبر بگیرم و جویای احوالشان باشم اما که از روزگار است بعد از چهل و چهارسال آدرس خانه ی ما را با پرس و جو از این و آن پیدا کرده بود و به سراغ دوران دانشجویی خود آمده بود. 🍃 وقتی پدر و دوست بزرگوارش در کنار هم در اتاق نشستند از ما خواستند که پاکت عکس های قدیمی را برای ایشان ببریم بنابراین دکتر و بابا مشغول تماشای شدند. 🍃 هنوز از دیدن عکسها زمانی نگذشته بود که شریک زندگی ما برایشان چای بردند که متوجه اشکهایی شد که از گونه های پدر و دکتر جاری است او نیز منقلب شد و پای دکتر از سرزمین نشست آخر رشته ای که آقای در آن مدرک دکترا گرفته بود رشته ی بود، و در اواخر حکومتِ صدام که روابط بین ایران و عراق تا حدودی حسنه شده بود در صدد بازسازی عتبات عالیات بخصوص دو برادر باوفا در کربلا برآمدند بنابراین دکتر نیز در قالب یک تیم زمین شناسی به صورت داوطلبانه راهی سرزمین شد،تا از دیده هایی برای ما حکایت کند که از پاسخش در می ماند. 🍃 دکتر صالحی با بغض و اشک چشم فرمودند: مطالعات و تحقیقات زمین شناسی در نشان داد که شیب زمین کربلا به گونه ای است که از نظر علمی باید از سمت به سمت برود اما در بین الحرمین شیب زمین به گونه ای دیگر است که آب از سمت به سمت می آید. که وقتی این جمله از زبان یک نفر که دکترای زمین شناسی دارد و از عمق زمین کربلا باخبر است می شنوید محال است اشکِ چشم تو را امان دهد، آن روز که ما دکتر صالحی بودیم یکی از زیباترین روزهای من بود زیرا همیشه منتظر کسی بودم که از در وارد شود و در حوزه ی حرف هایی بزند که جنسش با بقیه فرق داشته باشد دکتر را دیده بود و لمس کرده بود و پشت ظاهر روشنفکرانه اش بود به وسعت که از میِ جام سیراب شده بود و چه زیبا و مستند از حرم و زمین کارزار کربلا روایتها برای ما حکایت کرد. 🍃 و در این اواخر که پدر حالی از احوال ایشان پرسیدند ایشان فرمودند: که به تازگی نقشه ی زمین شناسی پروژه بیمارستان تخصصی مرحوم مسعود فرزان را در اردکان به اتمام رسانده اند. هر جا که هستید سرتان سلامت باشد و روزگار به کام.🌹 📸 امیدوارم امروز نیز به دل شما مخاطب خاص و نازنین نشسته باشد. @zarrhbin
🍃 یادش بخیر همیشه که با آغ بابا می رفتیم تا به کُرتهای سری بزنیم، او می گفت: مواظب مَره های درختان باشید سر مرا بشکنید شاخه های درختان را نشکنید! که ما در عالم بچگی به حرفهای پدربزرگ می خندیدیم و می گفتیم"آغ بابا چه گفایی مِزَنه!!" ولی او این حرف را با صداقت خاصی می گفت که محال بود به حرفش گوش نکنیم، و به خاطر مهربانی هایش، به درختان می گذاشتیم غیرقابل تصور؛ 🍃 آغ بابا علاوه بر درخت پسته، و خیار هم می کاشت عجب خیارهای (خربزه های) شیرینی بود که طعم خوش مزه ی آن خیارها دیگر در این تکرار نشد؛ قابل توجه اینکه هنگام کاشت خیار، دَسَّمبول هم می کاشتن، که دَسّمبول شبیه طالبی های کوچکی بود که بوی خوبی داشت و از بوییدن آن سیر نمی شدی؛ تا یادم نرفته، اون روزا تخم مرغ های صبح عید را با روناس می کردند نه با رنگهای مصنوعی توی بازار؛ 🍃 اصلاََ اون روزا هر چیزی خاصی داشت؛ از برای شما نگفتم، وقتی که آبان ماه می رسید رونق خاصی در بین باغ دارها برپا می شد و همه ی اهل خانه برای برداشت این میوه ی بهشتی راهی می شدند و به هم کمک می کردند؛ و شاید برداشت یکی از کارهای سخت بود چون شاخه های این درخت به دستان کسی رحم نمی کرد و خراش برداشتن پوست دست روی شاخَش بود و گاهی هم پیش می آمد که چشم نیز آسیب می دید اما هنگامی که انار را می دیدی جراحتها از یادت می رفت؛ و برداشت این از یک طرف و رونق دانه کردن و رب پختنش از طرف دیگر، 🍃 راستی اون روزا انارهایی که چهارتا، چهارتا روی شاخه ها در جوار هم بودند حکم وسیله ای تزئیناتی را داشتند! که خانه های کشاورزان را رنگ و لعاب خاصی می بخشیدند و من همیشه این زیبایی هایی را که در عین سادگی بودند، می پرستیدم و دوست داشتم؛ زیرا نسل پدربزرگ ها و مادربزرگ های ما از حداقل امکانات، حداکثر استفاده را می بردند و خود را از زیبایی های طبیعت محروم نمی کردند و از آن لذّت ویژه ای می بردند؛ که شاید این قصه ها و روایت ها برای نسل جدید فهم و غیر قابل تصور باشد. 🍃 آن نسل تکرار نشدنی، در پوششان نیز قابل ستایش هستند و نجابت خاصی در این پوشش نهفته، و اگر امروز از کوچه پس کوچه های شهر مخصوصاََ عبور کنی ، بی ادعاهای روزگار را خواهی دید که حتی با دیدنشان آرامش و انرژی خاصی خواهی گرفت، آرامشی مطلوب که فارغ از دغدغه های زمان من و توست، انگار این ، جنس باورشان با جنس باورهای من و تو فرق می کند و شاید به خاطر همین که از وجودشان لبریز است؛ 🍃 که دیگر نمی شوند... پس قدرشان را بدانیم و ساده از کنار آنها نگذریم و یادگاری هایشان که همان درختان پسته ی شهرمان هستند را با جان و نگه داریم و فراموش نکنیم این درختان فیلترهای تصفیه ی هوای این شهر صنعت زده هستند. 📸 عکسها بهانه ای هستند برای نوشتن و یاد و نام آقا سید جلال میرحسینی و آقا ابراهیم چادرکافور بخیر، که حضورشان در این ، نجابت و متانت و سادگی و بزرگواریِ نسلشان را به یاد من و تو می آورد. @zarrhbin
🍃 چند کلامی مهر آمیز با شما مخاطب های کانال ذره بین در شهر 💠 بدون مقدمه، بنده به عنوان فرد کوچکی از جامعه ی اردکان، که خداوند را به دستش به امانت سپرده است، هرگز ادعایی نداشته و ندارم اما مطالبم در اجتماع نه تنها برایم مهم بوده بلکه آن را راهنما و راهگشا برای ادامه ی مسیر می دانم، و باید بدانیم که بعضی از این بازخوردها چنان بوده است که هرگز از ضمیر ناخودآگاه آدمی بیرون نخواهد رفت! و گاهی چنان ، که حلاوتش تا ابد ماندگار خواهد ماند. 💠 و اینجانب از زمانی که به دست گرفتم و خطوطی را به یادگار نگاشتم، از نشریات مکتوبی چون "آیینه" بگیر تا "مروت"، از دنیای وبلاگ نویسی بگیر تا حضور در سایتی چون "شهروند" اردکان و چه امروز که در کانال تلگرامی بنا به علاقه مشغول به هستم؛ دیروز شاهد زیباترین ، بعد از منعکس شدن پستِ در کانال ذره بین در شهر بودم که دوستی پیام فرستاد که برادزاده ام در مشغول به هست که بعد از دیدن این پست و مطالعه ی آن، که خیلی هم به دلش نشسته، آن را برای پدرش که در شهرکرد ساکن است می فرستد و از پدر می خواهد که آن را نماید که پدربزرگوار بعد از خواندن این پست، که ردپایی از گذشته های روشن و زیبایش را در آن یافت می کند به عضویت کانال می پیوندد. 💠 و چه پسندیده و دلچسب است که اردکانی ها در هر کجای این دنیا که باشیم حتی در خارج از مرزهای جغرافیایی این کشور، عِرق به زادگاهمان را از یاد نبرده و نمی بریم و ، ما را بر آن می دارد تا یادمان نرود که در کدام آب و خاک داریم و قلب مان به عشق کدام در سینه می تپد که حتی در آن سوی مرزها، سرزمین مادری مان را از یاد نبرده و فراموش نخواهیم کرد؛ که این زیبا نه تنها قابل ستایش است بلکه هزاران آفرین دارد. 💠 و این امر تداعی کننده ی قدرت در دنیای امروز است که انسانهایی که دارای پیشینه ی تاریخی مشترک هستند را فراتر از که قرارددادهای بشری می باشند، منسجم و متحد نگه می دارد و از آن، که زیباترین ضمیر، در ادبیات فارسی زمین است را شکل می دهند. 🍃 و در پایان ارادتمند تمام نجیب و اصیل در هر کجای این پهنه ی گیتی که هستید، امیدواریم آوازه ی خوشی هایتان گوش های فلک را کَر نماید. ✍ سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
📖 ده، دوازده سال بیشتر نداشتم که سَرک کشیدن به کتابهای کتابخانه ی بابا شده بود برایم سرگرمی، و شاید اوّلین کتابی که از کتابخانه ی منزلمان برای خواندن انتخاب کردم کتاب "ایسم های غربی" که فکر کنم متعلق به بود، زیرا خیلی کنجکاو بودم، شما بگو فضول:) تا ببینم بنیانگذارهای این مکاتب فکری چه کسانی بودند و حرف حسابشان چه بوده است؟! مکاتبی چون مارکسیسم، کمونیسم و نیهلیسم و .... که توی آن سن و سال شاید این مباحث بود ولی به اندازه ی رفع عطش باید نوشید! 📚 دایی رضا که همیشه مُشوِّق خوبی برای بچّه های فامیل محسوب می شد، وقتی مرا دید که دارم آن را می خوانم، به من گفت:"بچّه تو از این کتاب هیچی مِفَهمی؟!" که من هم با صداقت خاص آن دوران گفتم:"دایی چیزِ بهتری سراغ داری؟! بده بُخونَم." که آن روز دایی به بازار رفت و از کتابفروشی مرحوم سلطانی چند جلد کتاب جلال آل احمد برایمان خریداری کرد؛ آخر کتابهای او متعلّق به همه ی خواهرزاده ها و برادزاده هایش بود که هنوز من مزه ی "داستان های آسمانیِ" از یادم نرفته. 📖 ناگفته نماند، دایی رضا یک بار پیشنهاد نام نویسی در انتخابات شورای شهر را هم به من داد! و گفت: "نَمُخی تو هم اسم بنویسی؟!" که در جواب او گفتم: "دایی، ما را گرفتی؟! تو دگه ما رو نَخَندون..." که او گفت: "ولی من دارم جِدّی مِگَم..." (ببین فدات شم، دادنِ انرژی مثبت و بالا بردن حس اعتماد به نفس تا این حد بود:) 📚 جالب است بدانید؛ همیشه برای مرتب کردن و تمیز کردن اتاق دایی رضا بودم شاید تنها دلیلش هم، کتابخانه ی کوچکی بود که دایی داشت و اینکه کتابهای او با کتابخانه ی تخصصی پدر فرق می کرد کتابخانه ی دایی رضا با ذائقه ی ما بچّه ها همخوانیِ بیشتری داشت بنابراین اتاقی که شاید مرتب کردنش نیم ساعت بیشتر طول نمی کشید، برای دیدن کتابها و حتی سیر در روزنامه های کیهان ورزشی، ساعتها به طول می انجامید تا جایی که کاسه ی صبر نَنه زری لبریز می شد و صدا می زد: " سُمِیّه، نَنه داری چِکار مُکنی؟! سامون کِردَنِ یکی اتاق خو اِقه کاری نداره!" که من با خنده مُگُفتم:" مُخوام اتاق دایی برق بِزَنه!!" 📖 مغازه ی پدر هم که قبلاًها کنار بود و پاتوقی محسوب می شد برای دوستانِ دایی، که شده بودند دوستان مشترک پدر و دایی، که همه ی آنها نیز در حوزه ی دستی بر آتش داشتند و حکم ساقی؛ پدر با هنری که داشته و دارد همیشه در بعضی از کارهای کانون که نیاز به داشت به خانم ناظمی مدیریت وقت کانون مدرس‌، کمک می کرد و به این واسطه، هر از گاهی، از آنجا نیز برایمان کتاب می آورد مثل کتاب "قصه های خوب، برای بچه های خوب" استاد که یادگاری بود از کانون شهید مدرس. 📚 خلاصه اینکه محیط و خانواده و در کتابخوان شدن و بالا بردنِ حس اعتماد به نفسِ افراد نقشی دارند و نمی توان این موضوع را نادیده گرفت و از کنار آن به سادگی گذشت و هنوز بعد از گذشت آن سالها دیوانِ شهریار دایی رضا، کتابهایِ "پرواز ارواح" و "جمهوری مقدّس" آقای اشرف پور، "قصه های خوب، برای بچه های خوب" خانم ناظمی توی کتابخانه ی خانه ی ما یافت می شوند، تا یادم نرفته اگر کتابی از کسی به گرفتید حتماً به صاحبش برگردانید؛ مثل ماها خوابتون سنگین نباشه؛) 📸 عکس ها بهانه ای هستند برای نوشتن؛ و حُسن ختام اینکه در به من یاد دادند که به آدمها نشوم امّا فراموش کردنِ آنها را، کسی به من نداد؛ یادش بخیر، گذشت، ولی و پربار گذشت. .... @zarrhbin
🍃 یادش بخیر، اون روزا بازار اردکان رونق خاصی داشت و رونقش از سادگی و صداقت بازاریانی بود که گاهی مغازه هایشان را به دوش می کشیدند و اطراف مسجد حاج محمدحسین بساطشان را پهن می کردند؛ همانجایی که امروز با نام "بازار سادات" می شناسیم؛ که اجازه دهید از آن دست فروشهای بی ادعا هم یادی بکنیم از "احمدِ بابا" و "پیرمرد میبدی" که سبزی و میوه می فروختند "علی بود" که با ژیان قرمزش لوازم خانگی را عرضه می کرد و "سیّد" که با موتور سه چرخه اش پاچه ی مرغ می فروخت. 🍃جالب است که ما "سید" را به عنوان موذن هم می شناختیم، چون هنگامی که زمان اذان فرا می رسید، کسب و کارش را رها می کرد و به صورت زنده و مستقیم درب مسجد با نوای گرمش به اقامه ی اذان می پرداخت و بازاریان را برای نماز جماعت به مسجد دعوت می کرد. 🍃 اون روزا پیش نماز مسجد حاج محمدحسین، حجت الاسلام بود، خدا رحمتش کند هنوز صورت نورانی حاج آقا نورالله در خاطرم هست و هر وقتی برای اقامه ی نماز به مسجد می آمدند و ما او را زیارت می کردیم در عالم کودکی فکر می کردم که ایشان هستند! امّا زمانی که از مادر می پرسیدم: "ایشون امام خمینی هستند؟" مادر در جوابم می گفت: "نه حاج آقا فیض امام خمینی هستند." 🍃 راستی اون روزا آغ بابا (حسین ولی) و حاج علی روغنگر و رجب کفاش از دست اندرکاران و کلیدداران مسجد حاج محمدحسین بودند، که در مسجد علاوه بر برگزاری نماز جماعت، پُرسه و جلسه ی روضه خوانی نیز به صورت هفتگی برگزار می کردند و چایی و نیز جزء ثابت این مراسم ها بود. 🍃 این را هم اضافه کنم که هرکسی ممکن است به جایی یا کسی دلبستگیِ خاصی داشته باشد، دلبستگی ای که از نوع مالکیت نیست اما احساس است و با آن احساس، را به خود هدیه می کند، مسجد حاج محمدحسین نیز برای ما از آن جمله ی مکانهاست و از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد که بارها پیش آمده است زمانی که به سمت مسجد با پای پیاده در حال رفتن بوده ام و همسایه ها می پرسیدند: به کجا چنین شتابان در حرکت هستی؟، که من هم برای اینکه ریا نباشد می گفتم: وسط شهر کار دارم که بعضی وقت ها هم مجبور می شدم بگویم دارم می روم مسجد حاج محمدحسین، می ترسم دور برسم، که همسایه ها نیز با آن صداقتشان می گفتند: بیا مسجد محلّه تا روز از تو شکایت نکند! که در جوابشان می گفتم: خدای همه ی مساجد یکی است اما حال من با در آنجا بهتر می شود، که بندگان خدا هم با گفتنِ "التماس دعا" بدرقه ام می کردند. 🍃 و ای کاش ما آدمها اگر برای کار، یا عبادت، یا تحصیل، یا زندگی به هر کجا که قرار است وارد شویم، تاریخچه ای از آنجا را بدانیم، بسیار پسندیده و نیکوست، که در مورد مسجد حاج محمدحسین نیز بعد گذشت سه دهه از عمرم تازه به این نتیجه رسیدم که بروم ببینم جایی که ما با خدا حالمان خوب می شود، از نظر چه جایی است. 🍃 که در این میان کتاب "فرهنگ عامه ی مردم اردکان" نوشته ی دکتر سید محمود طباطبایی اردکانی، منبع بسیار خوبی محسوب می شود اما متاسفانه این کتاب جزء کتابهای است و کتابخانه ها نیز چون کتاب محسوب می شود از دادن امانت معذور می باشند؛ بنابراین با واسطه ی یک شخصیتِ بزرگوارِ شهرمان که سینه اش سرشار از خاطرات شفاهی این شهر می باشد و از نوادگان حاج محمدحسین است؛ به یکی از بقعه های بهشت شهدا رفته و اطلاعاتی هر چند کوتاه اما پربار به دست آوردیم. 📸 که روی کاشی کاری های این بقعه در مورد حاج محمدحسین و بنای مسجد، اطلاعات جامعی موجود می باشد که آنچه بیشتر توجه مخاطب را به خود جلب می کند، این است که الگوی ساخت مسجدحاج محمدحسین و بافت اطرافش از مسجد جامع و بازار در هندوستان الهام گرفته شده است.(عکس را باز کنید و بخوانید خالی از لطف نیست.) @zarrhbin
خدا رحمت کند همه ی اموات را، در اون دنیا خدا مقام و مرتبه ای رفیع به ایشان عنایت بفرماید که یادشونِ این دنیا نباشد.🍂 مغازه ی علی طبرسی، #مشهد_مقدس، ۲۳ آذر ۹۷ 🍃 💠 در شهری که اگر غریب هم باشید با وجود این #مغازه هرگز احساس غربت نمی کنید. ✍ این هم باشد ارمغانِ #عکسها_و_خاطرات امروز‌..‌.. @zarrhbin
❄️ یادش بخیر اون روزا( اون روزایی که می گویم پنجاه یا صدسال بیش نیست منظور همین دهه ی شصت و هفتاد است.) زمانی که نوزادی در خانواده ای می شد زیباترین بهانه می شد برای خانواده ها و طایفه ها، و آن با وجود نازنینش رونق عجیبی در بین آنها می انداخت؛ جالب است بدانید که علاوه بر دادن، رفتن به جزء ضروریات و رسمها بود و مثل گرفتن سانس استخر این دور و زمانه، با این تفاوت که آداب مخصوص به خود را داشت زیرا دلاک(حمونی) را می دیدند تا علاوه بر نوزاد و مادر بقیه ی خویشاوندان سببی و نسبی نیز به یُمن قدم نورسیده، مهمان مشت و مال های او شوند، خوردن "روغن نبات" و "تَرَکُگ" هم که جای خود داشت زیرا معتقد بودند دادن این خوراکی ها به زن زائو علاوه بر اینکه بنیه ی از دست رفته اش را تامین می کند بلکه او قوه نیز خواهد گرفت، و بازهم اطرافیان نیز بی نصیب نمی ماندند و به قول خودون "خَشیِ" زاییدنی های اون روزا هم به همین دورهمی هایش بود. 🍉 هم خاطره های مخصوص به خود را داشت زیرا ننه و آغ بابا، پدربزرگ ها و مادربزرگ ها تدارک می دیدند که این با چه کیفیتی برگزار شود و تنها ، باهم بودنها و بگو و بخندها بود. ❄️ یادش بخیر ننه زریِ ما هر سال شبِ یلدا یک "قَلَمِ گاو" از مغازه ی قصابی خدا بیامرز علی عندلیب می خرید و با بلغور گندم، آش خوشمزه ای درست می کرد که به قول خودمان می بایست توی دهان نگه داری و این آش ساده و خوش مزه می شد ، آجیل آن شب خانه ی مادربزرگ هم، تخمه های هندوانه ی قمی بود که در طول سال به مصرف رسیده بود. 🍉 راستی آن سالها خوردن در شب یلدا، طعم و مزه ی خاصی داشت، چون ننه زری چند روز مانده به شب یلدا، چغندرسرکه درست می کرد و درون "گودُوشه های بزرگ" می ریخت و توی صفه ی نِسَر نگه می داشت تا خنک بماند؛ البته اگر وضعیت خوب بود برگه ی خشک زردآلو (پَرُگ) را نیز با آب و نبات مخلوط می کردند و با آن پذیرای مهمانها بودند. ❄️اون روزها گذشت ولی زیبا گذشت و خاطره اش برای همیشه جاویدان باقی ماند، امشب هم شبِ ، شاید عزیزانی که خاطره ساز بودند را در کنار خودمان نداشته باشیم و جای خالی آنها تلنگری است تا قدر یکدیگر را بیشتر بدانیم و باهم بودن هایمان را با یاد و نام آنها بداریم، پس قدر لحظه لحظه اش را باید دانست و اگر توی این شب عزیز، سفره ی یلدایمان رنگین نیست؛ اشکالی ندارد دلتان باشد که سفره چه رنگین باشد و چه نباشد به و طلوع صبح فردا گِره خواهد خورد فقط در این شب اگر بتوان تمام آجیل های دنیا را فاکتور(نادیده) گرفت از غزلیاتِ لسان الغیب نمی توان چشم پوشید و با او نشد.امیدوارم خوشتون باشه و آوازه ی خوشیتون گوش فلک را کَر کنه. 📸این عکس هم تصویری از موزه ی مردم شناسی مشهد مقدس که سردر غربی صحن جامع رضوی در یک حمام عمومی برپا شده است که بسیار جالب و دیدنی است و ای کاش ما هم حمام های عمومی شهرمان که بلااستفاده رها شده و در مسیر زمان، مهمان باد و خاک و باران قرار گرفته است را دریابیم و به راحتی آنها را به دست فراموشی نسپاریم و چه خوب می شد اگر موزه ی مردم شناسی اردکان که به همت قابل تقدیر متولد شد به این مکانهای تاریخی منتقل می کردیم تا فضای موزه نیز تداعی کننده سنت های قدیم این باشد. @zarrhbin
🍂 یادش بخیر، زمانِ کودکی که از بد و خوب روزگار هیچ چیز نمی دانستیم و خشتی خام بودیم در حال پخته شدن؛ وقتی برای بازی با بچه ها به خانه ی دایی ولی می رفتیم؛ تازه آموزش و فرا گرفتنها شروع می شد چون خانه ی دایی در کوچه ای بن بست و کوچک قرار داشت، دیوار به دیوار خانه ی مردی از جنسِ و آن مرد کسی نبود جز . 🍂 از استاد خاطره های شیرینی در یادها به مانده است، که نقل آنها خالی از لطف نیست، استاد ابومحمدی و پدر ما دو تن از پیشکسوتان این دیار بودند و همیشه مسابقات خط که در سطح مدارس شهرستان برگزار می شد استاد ابومحمدی به عنوان بر مسابقات نظارت داشتند و برای منی که پدرم بود همیشه این سئوال پیش می آمد که چرا آقای ابومحمدی باید باشد و بابای ما نباشد؟! که روزی این سئوال را از پدر پرسیدم و ایشان با همیشگی شان در پاسخم چنین گفتند:" دخترم، آقای ابومحمدی در خطِ از من استادتَرند و تو نباید ناراحت باشی." که من با شنیدن این جمله ی پدر نه تنها شدم بلکه افکارم را نیز تصحیح نمودم که اگر آدم ها هم رشته و هم صنف، هم باشند در کنار رقابتهایی که ممکن است خودنمایی کند، حرف اول را می زند. 🍂 راستی گفتم استاد ابومحمدی همسایه ی دیوار به دیوار خانه ی دایی ولی بود، من در عالم بچگی به سادگی از کنار آدم ها عبور نمی کردم، همیشه سعی می کردم از زندگیِ اطرافیانم پندها بگیرم و بیاموزم. از زندگی استاد، هم نجابت و متانت و سادگی را آموختم و هم مهربانی و محبتِ به ؛ چرا که استاد پسر باوفایی برای مادر بودند و مادر بزرگوارشان همایون خانم یک عمر با ایشان هم خانه بودند و نگاه مادرِ استاد به عروسش همانند نگاه مادر به دختر بود و این نگاهِ متقابل از جانب عروس نیز وجود داشت و این یعنی فداکاری و گذشت برای زیباتر زندگی کردن، این یعنی پسندیده ترین برای منی که شاید غریبه ای بیش نبودم. 🍂 سال ۷۱ که مادربزرگم از دنیا رفت استاد محمود ابومحمدی برای تسلای دل دوستش، اولین پارچه ی تسلیت این را با خطی زیبا به تحریر درآورد و آن را درب مسجد کوشکنو نصب نمود و اینچنین خود را در غمِ ما شریک دانست. 🍂 و در پایان چند جمله ای از زبان دکتر که در فراق استاد و همسایه اینچنین می نویسد: برخی را نمی شود فراموش کرد.... برخی را هیچ جایگزینی نیست.... برخی تکرار نمی شوند.... برخی در دل و جانِ آدمی حک می شوند... دنیا آدم های زیادی را دیده است که بدون آنکه کوچکترین از خود برجای گذارند، آمده اند و رفته اند، اما مردِ همسایه ی ما، خودش امضا بود؛ مردی که سرمشق عشق می داد و حقیقتاً بود. او به مانند بسیاری از هنرمندانِ بی ادّعا، در این زندگی کرد و در میان آدم های توخالی و پرمدعا گم شد.... اما برای او، تربیتِ حتی یک نفر هم کافی است.... نام ، تا ابد در این دیار خواهد ماند... یاد و نامش گرامی و روحش غریق رحمت حق باد.... 📸 و در پایان، ای کاش تا آدم ها حضورشان سبز بود قدرِ‌ وجود نازنین شان را می دانستیم نه زمانی که رخت از این دنیا بربستند تازه از خواب بیدار شود و به نسلها بگوید که او که بود و چه کرد!!!!!! @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
#عکسها و خاطرات 👇👇👇 @zarrhbin
🍃 یادش بخیر اون روزا، دهه ی شصت، کوچه ی خراسانی، وقتی که از مدرسه به طرف خانه روانه می شدم محال بود در مسیر، سری به خانه ی نزنم، ننه درون چاله مشغول بافتن کار بود و صدای رادیوی کوچک سیاه رنگش که به میخی آویزان کرده بود، همدم و همراه همیشگی او، جالب است بدانید همیشه موج رادیواش روی رادیو یزد تنظیم شده بود و وقتی قرار بود گزارش روزانه ی خود را از بدهد به من می گفت: "صداش را بلند کن تا ببینیم امروز چه خبری داره..." صدای گرم آقای کلاهدوزان در آن روزها از ماندگارترین طنین ها بود، چون پیشرفت تکنولوژی و رسانه های سمعی و بصری به شکل کنونی نشده بود. 🍃 دهه ی شصت، آموزش و پرورش بود و یک عکاس بزرگ به نام آقای و هنگامی که حضورشان در مدرسه ی ما سبز می شد ، مهمانِ دلِ بچه ها می شد، چون آن زمان مثل الان نبود که همه یک دوربین در دستشان باشد؛ واقعاً وجود آقای کلاهدوزان بزرگترین بود. 🍃 از آقای کلاهدوزان به مناسبتهای مختلف برای گرفتن عکس به مدارس دعوت می کردند که مهمترینش بود، یکبار که ایشان برای گرفتن عکس به مدرسه ی ما آمده بود من نیز به عنوان یکی از رتبه آوران درسی در صف دواطلبانِ گرفتنِ عکس بودم که آن روز جشن تکلیف نیز در مدرسه ی ما برگزار شد و من هم برای اینکه تنوعی در ظاهر داده باشم مقنعه ی یک از بچه های کلاس سوم که شکوفه های صورتی روی آن دوخته شده بود را گرفتم و با آن عکسِ گرفتم. 🍃 روزی که عکس ها چاپ شد و خانم مربی در حال نصب عکسها روی تابلو اعلانات بود (چون ابتدای امر آقای کلاهدوزان از هر عکسی یک دانه چاپ می کردند و به مدارس می فرستادند تا آمار متاقضی عکسها را جمع کنند و بعد اقدام به چاپ مجدد می نمودند.) که ناگهان خانم مربی مرا صدا زد و گفت:"سمیّه از تو توقع نداشتم جلوی دوربین آقای کلاهدوزان فُکُل در بِندازی! حالا بیا عکست را بگیر چون نیازی نیست اینجا نصب بشه(چون تکی بود) و دیگه نشه." ما که همیشه برایمان مهم بود الکی قضاوت نشویم، قضیه ی گرفتن مقنعه از کلاس سومی ها را برای مربی تعریف کردیم و علت در آمدن زلفها را گشادی مقنعه ی حمیده دانستیم، اما از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد به خاطر احترامی که برای معلمم قائل بودم و از صمیم دل او را دوست داشته و دوست دارم دیگر فُکُل در انداختن تکرار نشد :)) 🍃 راستی عکس گرفتن از ، حداقل در زمان ما فقط در مقطع دبستان صورت می گرفت و بعد که وارد راهنمایی و دبیرستان می شدیم به خاطر اینکه حوریه ی بهشتی!!! بودیم، عکاسی قدغن می شد و دیگر چنین اتفاق شیرینی به وقوع نمی پیوست، فقط اگر خدا توفیق می داد و با دوستانت به مقطع پا می گذاشتی، آن زمان آزاد بودی که این قید و بندها را بشکنی و با هم عکسی به بگیری که آن هم باز مربوط می شد به ظرفیت و ذوقی که گاهی وقتها دوستان به خرج می دادند و تو از صدقه سری و ذوق آنها به فیض می رسیدی!!! 🍃 راستی وقتی برای تهیه ی گزارش به جایی دعوت می شدیم، محال بود رُخ زیبا و نجیب آقای کلاهدوزان را زیارت نکنیم و همیشه برای من جای سئوال بود چرا ایشان با این سن و سال هنوز در تهیه ی خبر پشتکاری دارند حیرت آور و ستودنی؟! 🍃 که این تلنگرِ ذهن را از خانم دشتی که همیشه همراه و همگام بوده و هستند پرسیدم؛ که مژگان در جوابم گفت: "اگر جایی در اردکان خبری باشد و من به آقای کلاهدوزان خبر ندهم ایشان ناراحت می شوند به همین دلیل حضور ما برای تهیه ی خبر در اکثر موارد، از قبل هماهنگ شده است." که من با شنیدن حرفهای مژگان با خود گفتم ای کاش تمام آدم ها در هر حوزه ای که مشغول به کار و فعالیت هستند و وجدان کاری شان مثل آقای کلاهدوزان بود و برای گره گشایی از کار خلق هیچوقت خود را باز نشسته فرض نمی کردند. 🍃 آقای کلاهدوزان همیشه نمایندگی روزنامه را در اردکان داشتند راستی اگر از چهارراه سعدی عبور کردید تقاطع شهید رجایی و سعدی تابلو نمایندگی روزنامه ی اطلاعات هنوز سر در مغازه نصب است. 📸 خالق این عکس نیز آقای کلاهدوزان است که در سال ۱۳۷۱ در مراسم تجلیل از فرزندان فرهنگیان به گرفته شد و بزرگواران حاضر در این تصویر عبارتند از آقای ترابی رئیس وقت آموزش و پرورش، آقای کربلایی فرماندار وقت و آقای آثاری رئیس وقت کمیته ی امداد امام خمینی و همچنین آقای بنی هاشمی و مرحوم آقای صادقی فیروزآبادی. .... @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
#عکسها_خاطرات @zarrhbin
🍃 دیروز به اتفاق بچّه ها سری زدیم به نمایشگاهِ چلچراغ ، که الحق و الانصاف نمایشگاه جالبی بود، به خصوص برای کسانی که تشنه ی دیدن عکس های تاریخی و تابلوهایی از خط خوش اساتید هستند. 🍃 ما هم که به نوبه ی خود در لابلای شاید در پی آدم های مهربان قصه ی خودمان می گردیم؛ دیدن تصویر آقای معلّم خوش اخلاق و مهربان درس عربی، برایمان بسیار جالب و خاطره انگیز بود و چه خوب است بدانید تصویر ایشان در چندین عکس از عکسهای انتخابی به صورت ثابت وجود داشت. 🍃 معلّم درس عربی ما در مقطع پیش دانشگاهی بودند و از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد، معلّمی بود که شیوه ی صحیح تست زدن در را به ما آموزش داد و با کلام نافذش دانش آموزان را به ادامه ی مسیر علم و دانش اُمیدوار می کرد. 🍃 از دید بچّه ها، معلّم اتوکشیده و سامونی بوده و هستند، که واقعاً بها دادن به جمال و زیبایی ظاهری نکته ی پسندیده ی ایشان بوده و هست. و بعد از گذشت دو دهه از تحصیل در پیش دانشگاهی هنوز هم که ایشان را از دور می بینم، به خودم افتخار می کنم که روزی چنین مرد بزرگی بوده ام. 🍃 و خالی از لطف نیست که اینجا خاطره ای از کلاس ایشان را برایتان نقل کنم؛ که یکبار مشغول حضور و غیاب بچّه ها در کلاس درس بودند که به اسم دوست عزیزم، خانم "خوشرو" رسیدند که خوشروی کلاس ما هیچ وقت از روی لبانش محو نمی شد؛ وقتی که آقای داوری به اسم ایشان رسیدند او با خنده از جایش بلند شد و گفت: آقا ، آقای داوری هم به جای اینکه مثل بعضی از معلّم ها که با خنده ی دانش آموزانِ دختر بوده و هستند و همیشه می گویند: " ، دختر باید سنگین باشد!!" به خوشروی کلاس ما گفت: "واقعاً فامیلی دارید." خوشرو هم با تشکّر از سر جایش نشست. و این درسی بود برای من که می توان با توجّه به جزئیات را به آدم ها منتقل نمود. 📸 در آخر هم یک به ، که اگر قرار است عکس های آقای کلاهدوزان در بایگانی فرمانداری شهرستان خاک بخورد! بهتر نیست به مسئول محترم تحویل داده شود تا همچنان در معرض دید مراجعه کنندگان قرار گیرد. بخصوص اینکه به ایام هم نزدیک هستیم. @zarrhbin
🍃 یکی از سنت های زیبا و پسندیده ی ما ایرانی ها که از عهد قدیم برایمان به یادگار مانده، است که ما را بر آن می دارد تا با تغییر و تحول و زنده شدن زمین، همگام و همراه شویم و دستی بر سر و روی زندگی هایمان بکشیم تا در زنده نگه داشتن این رسم دیرین همچنان نقش آفرینی کنیم. 🍃 از جمله ی اموری است که در اسفندماه به یُمن قدم های بهار، باید انجام شود و جالب است که همکاری خانواده ها در این امر خطیر بیش از همیشه به نمایش گذاشته می شود و به قول معروف هر یک از اعضای خانواده باید گوشه ای از کار را بگیرند تا فشار بیش از حد بر وارد نشود. 🍃 راستی تمیز کردن شیشه مهارت خاصی را می طلبد که خداوند آن را در وجود من به ودیعه نهاده است :) و باید بدانیم تمیز کردن شیشه به همین سادگی ها نیست! و در بالا رفتن از چهارپایه و عدمِ ترس از ارتفاع باید سابقه ی خوبی داشته باشید. زیرا تمیزکردن لوستر و پنکه نیز به آن اضافه می شود. 🍃 و از مواد اولیه ی تمیز کردنِ شیشه، روزنامه های باطله است که دسته ای از آن را جلوی خود تلنبار می کردیم تا با کمبود امکانات روبرو نشویم ؛) 🍃 روزنامه های تاریخ گذشته که به این امر اختصاص می یافت تازه عطش ما را برای خواندن و بالا می برد و از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد هر گاه روزنامه ای به دستمان می رسید صاف می رفتیم سر وقت صفحه ی حوادث که باز از شما پنهان نباشد که با این رویه ی مطالعه ی ما سخت مخالف بود و می گفت: روزنامه این همه مطالب آموزنده و اطلاعات عمومی دارد آن وقت تو باید قسمت هیجانی و به نوعی دلگیرش را انتخاب کنی! 🍃 خدایی، با این تَشَر بابا و بعد هم تجربه ی حوادث تلخ که خدا قسمتِ دشمن ما هم نکند؛ زیرا آدمی را چنان می کند که و عالم و آدم برایش مفهومی ندارد. (تا این حد افسردگی غیرقابل تحمل است.) تصمیم گرفتم از صرف نظر کنم و بروم سراغ صفحات اجتماعی و سیاسی و ورزشی روزنامه ها که خیلی جالب تر از صفحه ی حوادث بود. 🍃 خلاصه، مطالعه ی روزنامه ها از یک طرف و به تاخیر افتادن تمیزی شیشه ها از طرف دیگر، زمان بیشتری را می طلبید تا خانه تکانده شود و در این بین، تنها دلی که جوشانده می شد دلِ نازکِ بود زیرا بقیه ی اعضای خانواده ی ما می گفتند: چه خانه را بتکانیم و چه نتکانیم ، تحویل خواهد شد و این کلام قصار همانا و ناراحت شدن مادر همانا، بنابراین تمام عزمم را جزم می کردم تا در روایت تکاندن خانه، قصه، من باشم.( حالا شاید بگویید بهتر نبود "کُزِت" عنوان می کردی؟ که باز قصه ی مرد عنکبوتی بودن یک ، خود خاطره ی مفصلی دارد که بعدها نقل خواهم کرد.) 🍃 تکاندن کاشانه ی مرغ و خروسها نیز جزء جدایی ناپذیرِ "خانه تکانی" خانه ی ما بود که در این امر قرعه به نام برادرها می افتاد و می بایستی زِل ها را جمع کرده و آنها را به کُرت (باغچه) منتقل نمایند که باز صد رحمت به بالارفتن از چهارپایه :) 🍃و مخلص کلام اینکه چه خانه ها را بتکانیم و چه نتکانیم خواهد آمد فقط یادمان نرود قبل از تکاندن خانه ی سنگ و گِلی از تکاندن ، از تمام بغض ها و کینه ها و دلخوری ها غافل نشویم و بدانیم اگر این خانه جایگاه باشد دیگر غم و غصه ی دنیا در آن راه و جایگاهی نخواهد داشت. 🌺 @zarrhbin