#عکسها_و_خاطرات
🍂 گاهی چه زود، دیر می شود....
هفته ی پیش بود که اعضای کلاسِ #شمشیربازی شهرستان اردکان بعد از طی یک دوره ی آموزشی برای اتمام کلاس ها و حُسن ختام راهی اردوی #زرجوع شدند.
🏕صبح بود نسیم ملایمی می وزید که بچّه ها را برای رفتن به #اردو به مجموعه ورزشی آزادی رساندم تا از آنجا راهی شوند؛ به عنوان یک مادر #دلهره داشتم که ناگهان چشمم به آقای #محمدجوادکمالی افتاد که توشه ی اردوی یک روزه را از ماشین ایشان به اتوبوس منتقل کردند و قرار بود ایشان، مربیان #جوان تیم و نوآموزان رشته ی شمشیربازی را در این سفر همراهی کند، دلم قرص شد که ایشان نیز با عنوان فردی #باتجربه تیم را همراهی می کند، بنابراین با خیال راحت به خانه برگشتم.
▪️ تا اینکه دیروز خبر #تلخ رفتن ایشان را در کانالها مشاهده کردم و با خود گفتم: گاهی وقتها "چه زود، دیر می شود"
⛰ و به گفته ی بچه های هلال احمر که با ایشان دوستی و رفاقتی دیرینه داشته اند: "#آقامحمدجواد از سیزده سالگی به طبیعت و #کوه علاقه ی خاصی داشته است و در این ورزش یعنی #کوهنوردی چنان حرفه ای شده بود که جوانها به گرد پای او هم نمی رسیدند و کوههای #اردکان را مانند کف دست خوب می شناخت، و به گفته ی دوستان یک از آرزوهای آقای #کمالی این بود که عمرش نیز در میان طبیعت و #کوه به پایان رسد." و شاید آقا محمدجواد دیروز به آرزوی خود رسید و در این پست از شما مخاطب عزیز اجازه می خواهم تا یادی هم کنیم از شادروان #محسن_سنایی_اردکانی، سایکلتوریسمی که او نیز به طبیعت و کوه علاقه ی خاصی داشت و همچون آقای #کمالی در میان #کوهها جان به جان آفرین تسلیم کرد.
روحشان شاد...
و
یاد و نامشان گرامی باد....
📌 زمانی که هنوز تلگرام و فضای مجازی باب نشده بود، وبلاگ نویسی برای خود عالمی داشت و هرکس با توجه به حوزه ی فعالیت و علاقه ی خود، در دنیای #وبلاگ_نویسی صفحه ای برای خود احیا می کرد، که صفحه ی شادروان محسن سنایی اردکانی، #سایکلتوریسم نام داشت.
@zarrhbin
#عکسها_و_خاطرات
🍃 روزی از روزهای زیبای #خدا بود که ناگهان زنگ خانه ی ما به صدا درآمد و مردی خوش تیپ که از ظواهر امر پیدا بود، تحصیلکرده و فرهیخته می باشند #مهمان بابا شد، آخر پدر از #کربلا برگشته بود و آن مرد بزرگ برای دیدن پدر از #یزد آمده بود.
🍃 از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد ایشان از جمله ی #دوستانی بودند که ما تا کنون افتخار #آشنایی با ایشان را نداشتیم، اما با دیدن چهره ی شادِ بابا بعد از دیدن ایشان پی بردیم که #حکایت، زنده شدن #خاطرات است بابا ایشان را #دکترصالحی خطاب می کردند و چنان گرم و زیبا یکدیگر را در #آغوش کشیدند که حکایت از سالهای #فراق و دوری می داد؛
🍃 که بعدها پدر گفت: من آخرین باری که #دکتر_سید_مصطفی_صالحی را دیدم سال ۱۳۵۲ بعد از فارغ التحصیلی از دانشسرای عالی بفرو ئیه بود و بعد از این #تاریخ دیگر نتوانستم از ایشان خبر بگیرم و جویای احوالشان باشم اما #دکتر که از #نیکان روزگار است بعد از چهل و چهارسال آدرس خانه ی ما را با پرس و جو از این و آن پیدا کرده بود و به سراغ #دوست دوران دانشجویی خود آمده بود.
🍃 وقتی پدر و دوست بزرگوارش در کنار هم در اتاق نشستند از ما خواستند که پاکت عکس های قدیمی را برای ایشان ببریم بنابراین دکتر و بابا مشغول تماشای #عکسها شدند.
🍃 هنوز از دیدن عکسها زمانی نگذشته بود که شریک زندگی ما برایشان چای بردند که متوجه اشکهایی شد که از گونه های پدر و دکتر جاری است او نیز منقلب شد و پای #روایتهای دکتر از سرزمین #کربلا نشست آخر رشته ای که آقای #صالحی در آن مدرک دکترا گرفته بود رشته ی #زمین_شناسی بود، و در اواخر حکومتِ صدام که روابط بین ایران و عراق تا حدودی حسنه شده بود #ایرانیان در صدد بازسازی عتبات عالیات بخصوص #حرم دو برادر باوفا در کربلا برآمدند بنابراین دکتر نیز در قالب یک تیم زمین شناسی به صورت داوطلبانه راهی سرزمین #عشق شد،تا از دیده هایی برای ما حکایت کند که #علم از پاسخش در می ماند.
🍃 دکتر صالحی با بغض و اشک چشم فرمودند: مطالعات و تحقیقات زمین شناسی در #کربلا نشان داد که شیب زمین کربلا به گونه ای است که #آب از نظر علمی باید از سمت #حرم_امام_حسین_ع به سمت #حرم_ابوالفضل_العباس_ع برود اما در بین الحرمین شیب زمین به گونه ای دیگر است که آب از سمت #حرم_ابوالفضل_العباس_ع به سمت #حرم_امام_حسین_ع می آید. که وقتی این جمله از زبان یک نفر که دکترای زمین شناسی دارد و از عمق زمین کربلا باخبر است می شنوید محال است اشکِ چشم تو را امان دهد، آن روز که ما #میزبان دکتر صالحی بودیم یکی از زیباترین روزهای #زندگی من بود زیرا همیشه منتظر کسی بودم که از در وارد شود و در حوزه ی #اعتقادات حرف هایی بزند که جنسش با بقیه فرق داشته باشد دکتر #شنیده_ها را دیده بود و لمس کرده بود و پشت ظاهر روشنفکرانه اش #دلی بود به وسعت #دریا که از میِ جام #معرفت سیراب شده بود و چه زیبا و مستند از حرم #سید_الشهدا و زمین کارزار کربلا روایتها برای ما حکایت کرد.
🍃 و در این اواخر که پدر حالی از احوال ایشان پرسیدند ایشان فرمودند: که به تازگی نقشه ی زمین شناسی پروژه بیمارستان تخصصی مرحوم مسعود فرزان را در اردکان به اتمام رسانده اند. #دکتر هر جا که هستید سرتان سلامت باشد و روزگار به کام.🌹
📸 امیدوارم #عکسها_و_خاطرات امروز نیز به دل شما مخاطب خاص و نازنین نشسته باشد.
#و_من_الله_التوفیق
@zarrhbin
#عکسها_و_خاطرات
🍃 یادش بخیر همیشه که با آغ بابا می رفتیم تا به کُرتهای #پسته سری بزنیم، او می گفت: مواظب مَره های درختان باشید سر مرا بشکنید شاخه های درختان را نشکنید! که ما در عالم بچگی به حرفهای پدربزرگ می خندیدیم و می گفتیم"آغ بابا چه گفایی مِزَنه!!" ولی او این حرف را با صداقت خاصی می گفت که محال بود به حرفش گوش نکنیم، و به خاطر مهربانی هایش، به درختان #احترامی می گذاشتیم غیرقابل تصور؛
🍃 آغ بابا علاوه بر درخت پسته، #روناس و خیار هم می کاشت عجب خیارهای (خربزه های) شیرینی بود که طعم خوش مزه ی آن خیارها دیگر در این #شهر تکرار نشد؛ قابل توجه اینکه هنگام کاشت خیار، دَسَّمبول هم می کاشتن، که دَسّمبول شبیه طالبی های کوچکی بود که بوی خوبی داشت و از بوییدن آن سیر نمی شدی؛ تا یادم نرفته، اون روزا تخم مرغ های صبح عید را با روناس #رنگ می کردند نه با رنگهای مصنوعی توی بازار؛
🍃 اصلاََ اون روزا هر چیزی #برکت خاصی داشت؛ از #انار برای شما نگفتم، وقتی که آبان ماه می رسید رونق خاصی در بین باغ دارها برپا می شد و همه ی اهل خانه برای برداشت این میوه ی بهشتی راهی #باغها می شدند و به هم کمک می کردند؛ و شاید برداشت #انار یکی از کارهای سخت بود چون شاخه های این درخت به دستان کسی رحم نمی کرد و خراش برداشتن پوست دست روی شاخَش بود و گاهی هم پیش می آمد که چشم نیز آسیب می دید اما هنگامی که #لبخند انار را می دیدی جراحتها از یادت می رفت؛ و برداشت این #میوه از یک طرف و رونق دانه کردن و رب پختنش از طرف دیگر،
🍃 راستی اون روزا انارهایی که چهارتا، چهارتا روی شاخه ها در جوار هم بودند حکم وسیله ای تزئیناتی را داشتند! که خانه های کشاورزان را رنگ و لعاب خاصی می بخشیدند و من همیشه این زیبایی هایی را که در عین سادگی بودند، می پرستیدم و دوست داشتم؛ زیرا نسل پدربزرگ ها و مادربزرگ های ما از حداقل امکانات، حداکثر استفاده را می بردند و خود را از زیبایی های طبیعت محروم نمی کردند و از آن لذّت ویژه ای می بردند؛ که شاید این قصه ها و روایت ها برای نسل جدید #غیرقابل فهم و غیر قابل تصور باشد.
🍃 آن نسل تکرار نشدنی، در پوششان نیز قابل ستایش هستند و نجابت خاصی در این پوشش نهفته، و اگر امروز از کوچه پس کوچه های شهر مخصوصاََ #بافت_قدیم عبور کنی ، بی ادعاهای روزگار را خواهی دید که حتی با دیدنشان آرامش و انرژی خاصی خواهی گرفت، آرامشی مطلوب که فارغ از دغدغه های زمان من و توست، انگار این #نسل، جنس باورشان با جنس باورهای من و تو فرق می کند و شاید به خاطر همین #باورهاست که #آرامش از وجودشان لبریز است؛
🍃 #حیف که دیگر #تکرار نمی شوند... پس قدرشان را بدانیم و ساده از کنار آنها نگذریم و یادگاری هایشان که همان درختان پسته ی شهرمان هستند را با جان و #دل نگه داریم و فراموش نکنیم این درختان فیلترهای #طبیعی تصفیه ی هوای این شهر صنعت زده هستند.
📸 عکسها بهانه ای هستند #شیرین برای نوشتن و یاد و نام آقا سید جلال میرحسینی و آقا ابراهیم چادرکافور بخیر، که حضورشان در این #عکس، نجابت و متانت و سادگی و بزرگواریِ نسلشان را به یاد من و تو می آورد.
@zarrhbin
🍃 چند کلامی مهر آمیز با شما مخاطب های #خاص کانال ذره بین در شهر
💠 بدون مقدمه، بنده به عنوان فرد کوچکی از جامعه ی #بافرهنگ اردکان، که خداوند #قلم را به دستش به امانت سپرده است، هرگز ادعایی نداشته و ندارم اما #بازخورد مطالبم در اجتماع نه تنها برایم مهم بوده بلکه آن را راهنما و راهگشا برای ادامه ی مسیر می دانم، و باید بدانیم که بعضی از این بازخوردها چنان #تلخ بوده است که هرگز از ضمیر ناخودآگاه آدمی بیرون نخواهد رفت! و گاهی چنان #شیرین، که حلاوتش تا ابد ماندگار خواهد ماند.
💠 و اینجانب از زمانی که #قلم به دست گرفتم و خطوطی را به یادگار نگاشتم، از نشریات مکتوبی چون "آیینه" بگیر تا "مروت"، از دنیای وبلاگ نویسی بگیر تا حضور در سایتی چون "شهروند" اردکان و چه امروز که در کانال تلگرامی #ذره_بین_در_شهر بنا به علاقه مشغول به #فعالیت هستم؛ دیروز شاهد زیباترین #بازخورد، بعد از منعکس شدن پستِ #عکسها_و_خاطرات در کانال ذره بین در شهر بودم که دوستی پیام فرستاد که برادزاده ام در #آمریکا مشغول به #تحصیل هست که بعد از دیدن این پست و مطالعه ی آن، که خیلی هم به دلش نشسته، آن را برای پدرش که در شهرکرد ساکن است می فرستد و از پدر می خواهد که آن را #مطالعه نماید که پدربزرگوار بعد از خواندن این پست، که ردپایی از گذشته های روشن و زیبایش را در آن یافت می کند به عضویت کانال می پیوندد.
💠 و چه پسندیده و دلچسب است که #ما اردکانی ها در هر کجای این دنیا که باشیم حتی در خارج از مرزهای جغرافیایی این کشور، عِرق به زادگاهمان را از یاد نبرده و نمی بریم و #اصالتمان، ما را بر آن می دارد تا یادمان نرود که #ریشه در کدام آب و خاک داریم و قلب مان به عشق کدام #دیار در سینه می تپد که حتی در آن سوی مرزها، سرزمین مادری مان را از یاد نبرده و فراموش نخواهیم کرد؛ که این #احساس زیبا نه تنها قابل ستایش است بلکه هزاران آفرین دارد.
💠 و این امر تداعی کننده ی قدرت #رسانه در دنیای امروز است که انسانهایی که دارای پیشینه ی تاریخی مشترک هستند را فراتر از #مرزها که قرارددادهای بشری می باشند، منسجم و متحد نگه می دارد و از آن، #مایی که زیباترین ضمیر، در ادبیات فارسی #ایران زمین است را شکل می دهند.
🍃 و در پایان
ارادتمند تمام #اردکانی_های نجیب و اصیل در هر کجای این پهنه ی گیتی که هستید، امیدواریم آوازه ی خوشی هایتان گوش های فلک را کَر نماید.
#و_من_الله_التوفیق
✍ سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
#عکسها_و_خاطرات
📖 ده، دوازده سال بیشتر نداشتم که سَرک کشیدن به کتابهای کتابخانه ی بابا شده بود برایم سرگرمی، و شاید اوّلین کتابی که از کتابخانه ی منزلمان برای خواندن انتخاب کردم کتاب "ایسم های غربی" که فکر کنم متعلق به #دکترشریعتی بود، زیرا خیلی کنجکاو بودم، شما بگو فضول:) تا ببینم بنیانگذارهای این مکاتب فکری چه کسانی بودند و حرف حسابشان چه بوده است؟! مکاتبی چون مارکسیسم، کمونیسم و نیهلیسم و .... که توی آن سن و سال شاید این مباحث #سنگین بود ولی به اندازه ی رفع عطش باید نوشید!
📚 دایی رضا که همیشه مُشوِّق خوبی برای بچّه های فامیل محسوب می شد، وقتی مرا دید که دارم آن #کتاب را می خوانم، به من گفت:"بچّه تو از این کتاب هیچی مِفَهمی؟!" که من هم با صداقت خاص آن دوران گفتم:"دایی چیزِ بهتری سراغ داری؟! بده بُخونَم." که آن روز دایی به بازار رفت و از کتابفروشی #پارس مرحوم سلطانی چند جلد کتاب جلال آل احمد برایمان خریداری کرد؛ آخر کتابهای او متعلّق به همه ی خواهرزاده ها و برادزاده هایش بود که هنوز من مزه ی "داستان های آسمانیِ" #جلال از یادم نرفته.
📖 ناگفته نماند، دایی رضا یک بار پیشنهاد نام نویسی در انتخابات شورای شهر را هم به من داد! و گفت: "نَمُخی تو هم اسم بنویسی؟!" که در جواب او گفتم: "دایی، ما را گرفتی؟! تو دگه ما رو نَخَندون..." که او گفت: "ولی من دارم جِدّی مِگَم..." (ببین فدات شم، دادنِ انرژی مثبت و بالا بردن حس اعتماد به نفس تا این حد بود:)
📚 جالب است بدانید؛ همیشه برای مرتب کردن و تمیز کردن اتاق دایی رضا #داوطلب بودم شاید تنها دلیلش هم، کتابخانه ی کوچکی بود که دایی داشت و اینکه #کیفیت_موضوعی کتابهای او با کتابخانه ی تخصصی پدر فرق می کرد کتابخانه ی دایی رضا با ذائقه ی ما بچّه ها همخوانیِ بیشتری داشت بنابراین اتاقی که شاید مرتب کردنش نیم ساعت بیشتر طول نمی کشید، برای دیدن کتابها و حتی سیر در روزنامه های کیهان ورزشی، ساعتها به طول می انجامید تا جایی که کاسه ی صبر نَنه زری لبریز می شد و صدا می زد: " سُمِیّه، نَنه داری چِکار مُکنی؟! سامون کِردَنِ یکی اتاق خو اِقه کاری نداره!" که من با خنده مُگُفتم:" مُخوام اتاق دایی برق بِزَنه!!"
📖 مغازه ی پدر هم که قبلاًها کنار #کانون_مدرس بود و پاتوقی محسوب می شد برای دوستانِ دایی، که شده بودند دوستان مشترک پدر و دایی، که همه ی آنها نیز در حوزه ی #کتاب دستی بر آتش داشتند و حکم ساقی؛ پدر با هنری که داشته و دارد همیشه در بعضی از کارهای کانون که نیاز به #خوشنویسی داشت به خانم ناظمی مدیریت وقت کانون مدرس، کمک می کرد و به این واسطه، هر از گاهی، از آنجا نیز برایمان کتاب می آورد مثل کتاب "قصه های خوب، برای بچه های خوب" استاد #مهدی_آذریزدی که یادگاری بود از کانون شهید مدرس.
📚 خلاصه اینکه محیط و خانواده و #دوستان در کتابخوان شدن و بالا بردنِ حس اعتماد به نفسِ افراد نقشی #غیرقابل_انکار دارند و نمی توان این موضوع را نادیده گرفت و از کنار آن به سادگی گذشت و هنوز بعد از گذشت آن سالها دیوانِ شهریار دایی رضا، کتابهایِ "پرواز ارواح" و "جمهوری مقدّس" آقای اشرف پور، "قصه های خوب، برای بچه های خوب" خانم ناظمی توی کتابخانه ی خانه ی ما یافت می شوند، تا یادم نرفته اگر کتابی از کسی به #امانت گرفتید حتماً به صاحبش برگردانید؛ مثل ماها خوابتون سنگین نباشه؛)
📸 عکس ها بهانه ای هستند #شیرین برای نوشتن؛ و حُسن ختام اینکه در #زندگی به من یاد دادند که به آدمها #وابسته نشوم امّا فراموش کردنِ آنها را، کسی به من #یاد نداد؛ یادش بخیر، گذشت، ولی #زیبا و پربار گذشت.
#یاحق....
@zarrhbin
#عکسها_و_خاطرات
🍃 یادش بخیر، اون روزا بازار اردکان رونق خاصی داشت و رونقش از سادگی و صداقت بازاریانی بود که گاهی مغازه هایشان را به دوش می کشیدند و اطراف مسجد حاج محمدحسین بساطشان را پهن می کردند؛ همانجایی که امروز با نام "بازار سادات" می شناسیم؛ که اجازه دهید از آن دست فروشهای بی ادعا هم یادی بکنیم از "احمدِ بابا" و "پیرمرد میبدی" که سبزی و میوه می فروختند "علی بود" که با ژیان قرمزش لوازم خانگی را عرضه می کرد و "سیّد" که با موتور سه چرخه اش پاچه ی مرغ می فروخت.
🍃جالب است که ما "سید" را به عنوان موذن هم می شناختیم، چون هنگامی که زمان اذان فرا می رسید، کسب و کارش را رها می کرد و به صورت زنده و مستقیم درب مسجد با نوای گرمش به اقامه ی اذان می پرداخت و بازاریان را برای نماز جماعت به مسجد دعوت می کرد.
🍃 اون روزا پیش نماز مسجد حاج محمدحسین، حجت الاسلام #نورالله_فیض بود، خدا رحمتش کند هنوز صورت نورانی حاج آقا نورالله در خاطرم هست و هر وقتی برای اقامه ی نماز به مسجد می آمدند و ما او را زیارت می کردیم در عالم کودکی فکر می کردم که ایشان #امام_خمینی هستند! امّا زمانی که از مادر می پرسیدم: "ایشون امام خمینی هستند؟" مادر در جوابم می گفت: "نه حاج آقا فیض #رفیق امام خمینی هستند."
🍃 راستی اون روزا آغ بابا (حسین ولی) و حاج علی روغنگر و رجب کفاش از دست اندرکاران و کلیدداران مسجد حاج محمدحسین بودند، که در مسجد علاوه بر برگزاری نماز جماعت، پُرسه و جلسه ی روضه خوانی نیز به صورت هفتگی برگزار می کردند و چایی و #قهوه نیز جزء ثابت این مراسم ها بود.
🍃 این را هم اضافه کنم که هرکسی ممکن است به جایی یا کسی دلبستگیِ خاصی داشته باشد، دلبستگی ای که از نوع مالکیت نیست اما احساس #زیبایی است و با آن احساس، #آرامش را به خود هدیه می کند، مسجد حاج محمدحسین نیز برای ما از آن جمله ی مکانهاست و از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد که بارها پیش آمده است زمانی که به سمت مسجد با پای پیاده در حال رفتن بوده ام و همسایه ها می پرسیدند: به کجا چنین شتابان در حرکت هستی؟، که من هم برای اینکه ریا نباشد می گفتم: وسط شهر کار دارم که بعضی وقت ها هم مجبور می شدم بگویم دارم می روم مسجد حاج محمدحسین، می ترسم دور برسم، که همسایه ها نیز با آن صداقتشان می گفتند: بیا مسجد محلّه تا روز #قیامت از تو شکایت نکند! که در جوابشان می گفتم: خدای همه ی مساجد یکی است اما حال من با #خدا در آنجا بهتر می شود، که بندگان خدا هم با گفتنِ "التماس دعا" بدرقه ام می کردند.
🍃 و ای کاش ما آدمها اگر برای کار، یا عبادت، یا تحصیل، یا زندگی به هر کجا که قرار است وارد شویم، تاریخچه ای از آنجا را بدانیم، بسیار پسندیده و نیکوست، که در مورد مسجد حاج محمدحسین نیز بعد گذشت سه دهه از عمرم تازه به این نتیجه رسیدم که بروم ببینم جایی که ما با خدا حالمان خوب می شود، از نظر #تاریخی چه جایی است.
🍃 که در این میان کتاب "فرهنگ عامه ی مردم اردکان" نوشته ی دکتر سید محمود طباطبایی اردکانی، منبع بسیار خوبی محسوب می شود اما متاسفانه این کتاب جزء کتابهای #نادر است و کتابخانه ها نیز چون کتاب #مرجع محسوب می شود از دادن امانت معذور می باشند؛ بنابراین با واسطه ی یک شخصیتِ بزرگوارِ شهرمان که سینه اش سرشار از خاطرات شفاهی این شهر می باشد و از نوادگان حاج محمدحسین است؛ به یکی از بقعه های بهشت شهدا رفته و اطلاعاتی هر چند کوتاه اما پربار به دست آوردیم.
📸 که روی کاشی کاری های این بقعه در مورد حاج محمدحسین و بنای مسجد، اطلاعات جامعی موجود می باشد که آنچه بیشتر توجه مخاطب را به خود جلب می کند، این است که الگوی ساخت مسجدحاج محمدحسین و بافت اطرافش از مسجد جامع و بازار #بمبئی در هندوستان الهام گرفته شده است.(عکس را باز کنید و بخوانید خالی از لطف نیست.)
#و_من_الله_التوفیق
@zarrhbin
#عکسها_و_خاطرات
❄️ یادش بخیر اون روزا( اون روزایی که می گویم پنجاه یا صدسال بیش نیست منظور همین دهه ی شصت و هفتاد است.) زمانی که نوزادی در خانواده ای #متولد می شد زیباترین بهانه می شد برای #دورهمی خانواده ها و طایفه ها، و آن #نوزاد با وجود نازنینش رونق عجیبی در بین آنها می انداخت؛ جالب است بدانید که علاوه بر #ولیمه دادن، رفتن به #حمام_عمومی جزء ضروریات و رسمها بود و مثل گرفتن سانس استخر این دور و زمانه، با این تفاوت که آداب مخصوص به خود را داشت زیرا دلاک(حمونی) را می دیدند تا علاوه بر نوزاد و مادر بقیه ی خویشاوندان سببی و نسبی نیز به یُمن قدم نورسیده، مهمان مشت و مال های او شوند، خوردن "روغن نبات" و "تَرَکُگ" هم که جای خود داشت زیرا معتقد بودند دادن این خوراکی ها به زن زائو علاوه بر اینکه بنیه ی از دست رفته اش را تامین می کند بلکه او قوه نیز خواهد گرفت، و بازهم اطرافیان نیز بی نصیب نمی ماندند و به قول خودون "خَشیِ" زاییدنی های اون روزا هم به همین دورهمی هایش بود.
🍉 #شبهای_یلدای_اون_روزا هم خاطره های مخصوص به خود را داشت زیرا ننه و آغ بابا، پدربزرگ ها و مادربزرگ ها تدارک می دیدند که این #شب با چه کیفیتی برگزار شود و تنها #هدف، باهم بودنها و بگو و بخندها بود.
❄️ یادش بخیر ننه زریِ ما هر سال شبِ یلدا یک "قَلَمِ گاو" از مغازه ی قصابی خدا بیامرز علی عندلیب می خرید و با بلغور گندم، آش خوشمزه ای درست می کرد که به قول خودمان می بایست توی دهان نگه داری و این آش ساده و خوش مزه می شد #شام_شب_یلدا، آجیل آن شب خانه ی مادربزرگ هم، تخمه های هندوانه ی قمی بود که در طول سال به مصرف رسیده بود.
🍉 راستی آن سالها خوردن #چغندرسرکه در شب یلدا، طعم و مزه ی خاصی داشت، چون ننه زری چند روز مانده به شب یلدا، چغندرسرکه درست می کرد و درون "گودُوشه های بزرگ" می ریخت و توی صفه ی نِسَر نگه می داشت تا خنک بماند؛ البته اگر وضعیت خوب بود برگه ی خشک زردآلو (پَرُگ) را نیز با آب و نبات مخلوط می کردند و با آن پذیرای مهمانها بودند.
❄️اون روزها گذشت ولی زیبا گذشت و خاطره اش برای همیشه جاویدان باقی ماند، امشب هم شبِ #یلداست، شاید عزیزانی که خاطره ساز بودند را در کنار خودمان نداشته باشیم و جای خالی آنها تلنگری است تا قدر یکدیگر را بیشتر بدانیم و باهم بودن هایمان را با یاد و نام آنها #پاس بداریم، پس قدر لحظه لحظه اش را باید دانست و اگر توی این شب عزیز، سفره ی یلدایمان رنگین نیست؛ اشکالی ندارد دلتان #خوش باشد که سفره چه رنگین باشد و چه نباشد به #شفق و طلوع صبح فردا گِره خواهد خورد فقط در این شب اگر بتوان تمام آجیل های دنیا را فاکتور(نادیده) گرفت از غزلیاتِ لسان الغیب نمی توان چشم پوشید و با او #همراه نشد.امیدوارم خوشتون باشه و آوازه ی خوشیتون گوش فلک را کَر کنه.
📸این عکس هم تصویری از موزه ی مردم شناسی مشهد مقدس که سردر غربی صحن جامع رضوی در یک حمام عمومی برپا شده است که بسیار جالب و دیدنی است و ای کاش ما هم حمام های عمومی شهرمان که بلااستفاده رها شده و در مسیر زمان، مهمان باد و خاک و باران قرار گرفته است را دریابیم و به راحتی آنها را به دست فراموشی نسپاریم و چه خوب می شد اگر موزه ی مردم شناسی اردکان که به همت قابل تقدیر #حاج_علی_سپهری متولد شد به این مکانهای تاریخی منتقل می کردیم تا فضای موزه نیز تداعی کننده سنت های قدیم این #شهر باشد.
#و_من_الله_التوفیق
@zarrhbin
#عکسها_و_خاطرات
🍂 یادش بخیر، زمانِ کودکی که از بد و خوب روزگار هیچ چیز نمی دانستیم و خشتی خام بودیم در حال پخته شدن؛ وقتی برای بازی با بچه ها به خانه ی دایی ولی می رفتیم؛ تازه آموزش و #درس فرا گرفتنها شروع می شد چون خانه ی دایی در کوچه ای بن بست و کوچک قرار داشت، دیوار به دیوار خانه ی مردی از جنسِ #خوبان_روزگار و آن مرد کسی نبود جز #استاد_محمود_ابومحمدی.
🍂 از استاد خاطره های شیرینی در یادها به #یادگار مانده است، که نقل آنها خالی از لطف نیست، استاد ابومحمدی و پدر ما دو تن از پیشکسوتان #خط این دیار بودند و همیشه مسابقات خط که در سطح مدارس شهرستان برگزار می شد استاد ابومحمدی به عنوان #داور بر مسابقات نظارت داشتند و برای منی که پدرم #خطاط بود همیشه این سئوال پیش می آمد که چرا آقای ابومحمدی باید #داور باشد و بابای ما نباشد؟! که روزی این سئوال را از پدر پرسیدم و ایشان با #صداقت همیشگی شان در پاسخم چنین گفتند:" دخترم، آقای ابومحمدی در خطِ #قلم_نی از من استادتَرند و تو نباید ناراحت باشی." که من با شنیدن این جمله ی پدر نه تنها #آرام شدم بلکه افکارم را نیز تصحیح نمودم که اگر آدم ها هم رشته و هم صنف، هم باشند در کنار رقابتهایی که ممکن است خودنمایی کند، #رفاقتهایشان حرف اول را می زند.
🍂 راستی گفتم استاد ابومحمدی همسایه ی دیوار به دیوار خانه ی دایی ولی بود، من در عالم بچگی به سادگی از کنار #زندگی آدم ها عبور نمی کردم، همیشه سعی می کردم از زندگیِ اطرافیانم پندها بگیرم و #درسها بیاموزم. از زندگی استاد، هم نجابت و متانت و سادگی را آموختم و هم مهربانی و محبتِ به #مادر؛ چرا که استاد پسر باوفایی برای مادر بودند و مادر بزرگوارشان همایون خانم یک عمر با ایشان هم خانه بودند و نگاه مادرِ استاد به عروسش همانند نگاه مادر به دختر بود و این نگاهِ متقابل از جانب عروس نیز وجود داشت و این یعنی فداکاری و گذشت برای زیباتر زندگی کردن، این یعنی پسندیده ترین #الگو برای منی که شاید غریبه ای بیش نبودم.
🍂 سال ۷۱ که مادربزرگم از دنیا رفت استاد محمود ابومحمدی برای تسلای دل دوستش، اولین پارچه ی تسلیت این #شهر را با خطی زیبا به تحریر درآورد و آن را درب مسجد کوشکنو نصب نمود و اینچنین خود را در غمِ ما شریک دانست.
🍂 و در پایان چند جمله ای از زبان دکتر #مهدی_ناظمی_اردکانی که در فراق استاد و همسایه اینچنین می نویسد:
برخی را نمی شود فراموش کرد....
برخی را هیچ جایگزینی نیست....
برخی تکرار نمی شوند....
برخی در دل و جانِ آدمی حک می شوند...
دنیا آدم های زیادی را دیده است که بدون آنکه کوچکترین #اثری از خود برجای گذارند، آمده اند و رفته اند، اما مردِ همسایه ی ما، خودش امضا بود؛ مردی که سرمشق عشق می داد و حقیقتاً #استادعشق بود.
او به مانند بسیاری از هنرمندانِ بی ادّعا، #غریبانه در این #دیار زندگی کرد و در میان آدم های توخالی و پرمدعا گم شد....
اما برای او، تربیتِ حتی یک نفر هم کافی است....
نام #محمودابومحمدی، تا ابد در #تاریخ این دیار #ماندگار خواهد ماند...
یاد و نامش گرامی و روحش غریق رحمت حق باد....
📸 و در پایان، ای کاش تا آدم ها حضورشان سبز بود قدرِ وجود نازنین شان را می دانستیم نه زمانی که رخت از این دنیا بربستند تازه #شهر از خواب بیدار شود و به نسلها بگوید که او که بود و چه کرد!!!!!!
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
#عکسها و خاطرات 👇👇👇 @zarrhbin
#عکسها_و_خاطرات
🍃 یادش بخیر اون روزا، دهه ی شصت، کوچه ی خراسانی، وقتی که از مدرسه به طرف خانه روانه می شدم محال بود در مسیر، سری به خانه ی #ننه_خانم نزنم، ننه درون چاله مشغول بافتن کار بود و صدای رادیوی کوچک سیاه رنگش که به میخی آویزان کرده بود، همدم و همراه همیشگی او، جالب است بدانید همیشه موج رادیواش روی رادیو یزد تنظیم شده بود و وقتی قرار بود #آقای_کلاهدوزان گزارش روزانه ی خود را از #اردکان بدهد به من می گفت: "صداش را بلند کن تا ببینیم #آسیداکبر امروز چه خبری داره..." صدای گرم آقای کلاهدوزان در آن روزها از ماندگارترین طنین ها بود، چون پیشرفت تکنولوژی و رسانه های سمعی و بصری به شکل کنونی نشده بود.
🍃 دهه ی شصت، آموزش و پرورش بود و یک عکاس بزرگ به نام آقای #کلاهدوزان و هنگامی که حضورشان در مدرسه ی ما سبز می شد #شادی_خاصی، مهمانِ دلِ بچه ها می شد، چون آن زمان مثل الان نبود که همه یک دوربین در دستشان باشد؛ واقعاً وجود آقای کلاهدوزان بزرگترین #غنیمت بود.
🍃 از آقای کلاهدوزان به مناسبتهای مختلف برای گرفتن عکس به مدارس دعوت می کردند که مهمترینش #جشن_تکلیف بود، یکبار که ایشان برای گرفتن عکس به مدرسه ی ما آمده بود من نیز به عنوان یکی از رتبه آوران درسی در صف دواطلبانِ گرفتنِ عکس بودم که آن روز جشن تکلیف نیز در مدرسه ی ما برگزار شد و من هم برای اینکه تنوعی در ظاهر داده باشم مقنعه ی یک از بچه های کلاس سوم که شکوفه های صورتی روی آن دوخته شده بود را گرفتم و با آن عکسِ #یادگاری گرفتم.
🍃 روزی که عکس ها چاپ شد و خانم مربی در حال نصب عکسها روی تابلو اعلانات بود (چون ابتدای امر آقای کلاهدوزان از هر عکسی یک دانه چاپ می کردند و به مدارس می فرستادند تا آمار متاقضی عکسها را جمع کنند و بعد اقدام به چاپ مجدد می نمودند.) که ناگهان خانم مربی مرا صدا زد و گفت:"سمیّه از تو توقع نداشتم جلوی دوربین آقای کلاهدوزان فُکُل در بِندازی! حالا بیا عکست را بگیر چون نیازی نیست اینجا نصب بشه(چون تکی بود) و دیگه #تکرار نشه." ما که همیشه برایمان مهم بود الکی قضاوت نشویم، قضیه ی گرفتن مقنعه از کلاس سومی ها را برای مربی تعریف کردیم و علت در آمدن زلفها را گشادی مقنعه ی حمیده دانستیم، اما از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد به خاطر احترامی که برای معلمم قائل بودم و از صمیم دل او را دوست داشته و دوست دارم دیگر فُکُل در انداختن تکرار نشد :))
🍃 راستی عکس گرفتن از #دخترا، حداقل در زمان ما فقط در مقطع دبستان صورت می گرفت و بعد که وارد راهنمایی و دبیرستان می شدیم به خاطر اینکه حوریه ی بهشتی!!! بودیم، عکاسی قدغن می شد و دیگر چنین اتفاق شیرینی به وقوع نمی پیوست، فقط اگر خدا توفیق می داد و با دوستانت به مقطع #دانشگاه پا می گذاشتی، آن زمان آزاد بودی که این قید و بندها را بشکنی و با هم عکسی به #یادگاری بگیری که آن هم باز مربوط می شد به ظرفیت و ذوقی که گاهی وقتها دوستان به خرج می دادند و تو از صدقه سری و ذوق آنها به فیض می رسیدی!!!
🍃 راستی وقتی برای تهیه ی گزارش به جایی دعوت می شدیم، محال بود رُخ زیبا و نجیب آقای کلاهدوزان را زیارت نکنیم و همیشه برای من جای سئوال بود چرا ایشان با این سن و سال هنوز در تهیه ی خبر پشتکاری دارند حیرت آور و ستودنی؟!
🍃 که این تلنگرِ ذهن را از خانم دشتی که همیشه همراه و همگام #آقای_کلاهدوزان بوده و هستند پرسیدم؛ که مژگان در جوابم گفت: "اگر جایی در اردکان خبری باشد و من به آقای کلاهدوزان خبر ندهم ایشان ناراحت می شوند به همین دلیل حضور ما برای تهیه ی خبر در اکثر موارد، از قبل هماهنگ شده است." که من با شنیدن حرفهای مژگان با خود گفتم ای کاش تمام آدم ها در هر حوزه ای که مشغول به کار و فعالیت هستند #تعهد و وجدان کاری شان مثل آقای کلاهدوزان بود و برای گره گشایی از کار خلق هیچوقت خود را باز نشسته فرض نمی کردند.
🍃 آقای کلاهدوزان همیشه نمایندگی روزنامه #اطلاعات را در اردکان داشتند راستی اگر از چهارراه سعدی عبور کردید تقاطع شهید رجایی و سعدی تابلو نمایندگی روزنامه ی اطلاعات هنوز سر در مغازه نصب است.
📸 خالق این عکس نیز آقای کلاهدوزان است که در سال ۱۳۷۱ در مراسم تجلیل از فرزندان فرهنگیان به #یادگاری گرفته شد و بزرگواران حاضر در این تصویر عبارتند از آقای ترابی رئیس وقت آموزش و پرورش، آقای کربلایی فرماندار وقت و آقای آثاری رئیس وقت کمیته ی امداد امام خمینی و همچنین آقای بنی هاشمی و مرحوم آقای صادقی فیروزآبادی.
#یاحق....
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
#عکسها_خاطرات @zarrhbin
#عکسها_و_خاطرات
🍃 دیروز به اتفاق بچّه ها سری زدیم به نمایشگاهِ چلچراغ #بیتآیتاللهخاتمی، که الحق و الانصاف نمایشگاه جالبی بود، به خصوص برای کسانی که تشنه ی دیدن عکس های تاریخی و تابلوهایی از خط خوش اساتید هستند.
🍃 ما هم که به نوبه ی خود در لابلای #عکسها شاید در پی آدم های مهربان قصه ی #زندگی خودمان می گردیم؛ دیدن تصویر آقای #علیرضا_داوری معلّم خوش اخلاق و مهربان درس عربی، برایمان بسیار جالب و خاطره انگیز بود و چه خوب است بدانید تصویر ایشان در چندین عکس از عکسهای انتخابی #آقایکلاهدوزان به صورت ثابت وجود داشت.
🍃 #آقایداوری معلّم درس عربی ما در مقطع پیش دانشگاهی بودند و از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد، معلّمی بود که شیوه ی صحیح تست زدن در #کنکور را به ما آموزش داد و با کلام نافذش دانش آموزان را به ادامه ی مسیر علم و دانش اُمیدوار می کرد.
🍃 #آقایداوری از دید بچّه ها، معلّم اتوکشیده و سامونی بوده و هستند، که واقعاً بها دادن به جمال و زیبایی ظاهری نکته ی پسندیده ی #شخصیت ایشان بوده و هست. و بعد از گذشت دو دهه از تحصیل در پیش دانشگاهی هنوز هم که ایشان را از دور می بینم، به خودم افتخار می کنم که روزی #شاگرد چنین مرد بزرگی بوده ام.
🍃 و خالی از لطف نیست که اینجا خاطره ای از کلاس ایشان را برایتان نقل کنم؛ که یکبار #آقایداوری مشغول حضور و غیاب بچّه ها در کلاس درس بودند که به اسم دوست عزیزم، خانم "خوشرو" رسیدند که خوشروی کلاس ما هیچ وقت #لبخند از روی لبانش محو نمی شد؛ وقتی که آقای داوری به اسم ایشان رسیدند او با خنده از جایش بلند شد و گفت: آقا #حاضر، آقای داوری هم به جای اینکه مثل بعضی از معلّم ها که با خنده ی دانش آموزانِ دختر #بیگانه بوده و هستند و همیشه می گویند: " #نخند، دختر باید سنگین باشد!!" به خوشروی کلاس ما گفت: "واقعاً فامیلی #بامسمایی دارید." خوشرو هم با تشکّر از #آقایداوری سر جایش نشست. و این درسی بود برای من که می توان با توجّه به جزئیات #انرژیهایمثبت را به آدم ها منتقل نمود.
📸 در آخر هم یک #پیشنهاد به #فرمانداریاردکان، که اگر قرار است عکس های آقای کلاهدوزان در بایگانی فرمانداری شهرستان خاک بخورد! بهتر نیست به #آقایهاتفی مسئول محترم #بیتآیتاللهخاتمی تحویل داده شود تا همچنان در معرض دید مراجعه کنندگان قرار گیرد. بخصوص اینکه به ایام #عیدنوروز هم نزدیک هستیم.
#و_من_الله_التوفیق
@zarrhbin
#عکسها_و_خاطرات
🍃 یکی از سنت های زیبا و پسندیده ی ما ایرانی ها که از عهد قدیم برایمان به یادگار مانده، #نوروزباستانی است که ما را بر آن می دارد تا با تغییر و تحول و زنده شدن زمین، همگام و همراه شویم و دستی بر سر و روی زندگی هایمان بکشیم تا در زنده نگه داشتن این رسم دیرین همچنان نقش آفرینی کنیم.
🍃 #خانهتکانی از جمله ی اموری است که در اسفندماه به یُمن قدم های بهار، باید انجام شود و جالب است که همکاری خانواده ها در این امر خطیر بیش از همیشه به نمایش گذاشته می شود و به قول معروف هر یک از اعضای خانواده باید گوشه ای از کار را بگیرند تا فشار بیش از حد بر #مادر وارد نشود.
🍃 راستی تمیز کردن شیشه مهارت خاصی را می طلبد که خداوند آن را در وجود من به ودیعه نهاده است :) و باید بدانیم تمیز کردن شیشه به همین سادگی ها نیست! و در بالا رفتن از چهارپایه و عدمِ ترس از ارتفاع باید سابقه ی خوبی داشته باشید. زیرا تمیزکردن لوستر و پنکه نیز به آن اضافه می شود.
🍃 و از مواد اولیه ی تمیز کردنِ شیشه، روزنامه های باطله است که دسته ای از آن را جلوی خود تلنبار می کردیم تا با کمبود امکانات روبرو نشویم ؛)
🍃 روزنامه های تاریخ گذشته که به این امر اختصاص می یافت تازه عطش ما را برای خواندن و #مطالعه بالا می برد و از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد هر گاه روزنامه ای به دستمان می رسید صاف می رفتیم سر وقت صفحه ی حوادث که باز از شما پنهان نباشد که #پدر با این رویه ی مطالعه ی ما سخت مخالف بود و می گفت: روزنامه این همه مطالب آموزنده و اطلاعات عمومی دارد آن وقت تو باید قسمت هیجانی و به نوعی دلگیرش را انتخاب کنی!
🍃 خدایی، با این تَشَر بابا و بعد هم تجربه ی حوادث تلخ که خدا قسمتِ دشمن ما هم نکند؛ زیرا آدمی را چنان #افسرده می کند که #زندگی و عالم و آدم برایش مفهومی ندارد. (تا این حد افسردگی غیرقابل تحمل است.) تصمیم گرفتم از #صفحهیحوادثروزنامه صرف نظر کنم و بروم سراغ صفحات اجتماعی و سیاسی و ورزشی روزنامه ها که خیلی جالب تر از صفحه ی حوادث بود.
🍃 خلاصه، مطالعه ی روزنامه ها از یک طرف و به تاخیر افتادن تمیزی شیشه ها از طرف دیگر، زمان بیشتری را می طلبید تا خانه تکانده شود و در این بین، تنها دلی که جوشانده می شد دلِ نازکِ #مادر بود زیرا بقیه ی اعضای خانواده ی ما می گفتند: چه خانه را بتکانیم و چه نتکانیم #سال، تحویل خواهد شد و این کلام قصار همانا و ناراحت شدن مادر همانا، بنابراین تمام عزمم را جزم می کردم تا در روایت تکاندن خانه، #سوپرمن قصه، من باشم.( حالا شاید بگویید بهتر نبود "کُزِت" عنوان می کردی؟ که باز قصه ی مرد عنکبوتی بودن یک #دختر، خود خاطره ی مفصلی دارد که بعدها نقل خواهم کرد.)
🍃 تکاندن کاشانه ی مرغ و خروسها نیز جزء جدایی ناپذیرِ "خانه تکانی" خانه ی ما بود که در این امر قرعه به نام برادرها می افتاد و می بایستی زِل ها را جمع کرده و آنها را به کُرت (باغچه) منتقل نمایند که باز صد رحمت به بالارفتن از چهارپایه :)
🍃و مخلص کلام اینکه چه خانه ها را بتکانیم و چه نتکانیم #بهار خواهد آمد فقط یادمان نرود قبل از تکاندن خانه ی سنگ و گِلی از تکاندن #خانهیدل، از تمام بغض ها و کینه ها و دلخوری ها غافل نشویم و بدانیم اگر این خانه جایگاه #حضرت_دوست باشد دیگر غم و غصه ی دنیا در آن راه و جایگاهی نخواهد داشت.
#یاحق🌺
@zarrhbin