eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.7هزار دنبال‌کننده
66.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
یا هو....🌷 ▫️عمو جان از وقتی به خاطر دارم همیشه تو را در قاب عکس چوبی در گوشه ی اتاق مادر بزرگم دیده ام، ▫️عموجان تصور من از شما به واسطه ی تعاریف و خاطراتی است که مادربزرگ با آب و تاب برایم تعریف می کرده است که هرگز از نیامدن تو نااُمید نشد و همیشه امید به بازگشتِ تو در حرفهایش موج می زد و من در عالم کودکی بعد از شنیدن حرف های مادربزرگ با خود می گفتم وقتی عمو آمد آن عمویی که جز یادگاری از خود به جا نگذاشته است دعوایش خواهم کرد و با او خواهم گفت: که چرا اینقدر دیر آمدی؟! و همه را با این دیر آمدن ها ناراحت کرده ای به خصوص مادر بزرگم که از تو پشتش خم شد... ▫️عمو جان از وقتی که خبر دار شدم به خانه بر خواهی گشت مُدام در افکارم آن لحظات کودکیم را مرور می کنم که منتظر بودم، تا تو را ببینم و دعوایت کنم 🍂 امّا حالا چه بگویم عمو....؟ ▫️عمو جان بُغضی گلو را می فشارد و دردی بزرگ را دیوانه کرده است و زبانم را طاقت بیان نیست تا از آنچه در دل می گذرد برایت روایت کنم که اگر زبانم هم یاری می کرد شرم دارم تا در برابرت بنشینم و از سالهای دوری و نبودت شکایت کنم. ▫️عمو جان من هم به نوبه ی خود از تو و همه ی دوستانت که رفتید وجلوه ای از را به نمایش گذاشتید شرمنده ام. ▫️عمو جان در دل و جانم به پاست که برای دیدن و به آغوش کشیدنت نمی دانم چگونه این ساعات باقی مانده را طی خواهم کرد؛ که آن سالهای دوری از یک طرف و این ساعت های باقی مانده تا لحظه ی هم یک طرف، که هر ساعتش برای من سالی گذشت، ولی عمو من می کشم از روی ماه تو و شرمنده ام که می خواستم به خاطر دوری و بی وفایی، تو را دعوا کنم، عمو مانده ام در ...!!! ▫️عمو جان خوشحالم که بعد از سالها، امروز چشم انتظاری ها به پایان رسید، و تو نیز در خاک که روزگاری برای دفاع از آن در برابر دشمن ایستادی و رفتی، .... راستی عموجان مادربزرگ نیز که چشمانش برای آمدن تو به در خیره مانده بود امروز دیگر چشم انتظار نیست چون با آمدنت او را نیز از بیرون آوردی. 🍃 عمو دیر آمدی ولی آمدی.... ای صید دست بسته به امواج راهت ادامه دارد.... 📌بازگشت شهید سرافراز ، شهید غوّاص، را بعد سی و دو سال چشم انتظاری به میهن عزیزمان ، گرامی می داریم باشد که از رهروان راستین مردانِ روزگار باشیم. : برادرزاده ی شهید، آقای علی مصیبی 📝 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🍃 روزی از روزهای زیبای بود که ناگهان زنگ خانه ی ما به صدا درآمد و مردی خوش تیپ که از ظواهر امر پیدا بود، تحصیلکرده و فرهیخته می باشند بابا شد، آخر پدر از برگشته بود و آن مرد بزرگ برای دیدن پدر از آمده بود. 🍃 از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد ایشان از جمله ی بودند که ما تا کنون افتخار با ایشان را نداشتیم، اما با دیدن چهره ی شادِ بابا بعد از دیدن ایشان پی بردیم که ، زنده شدن است بابا ایشان را خطاب می کردند و چنان گرم و زیبا یکدیگر را در کشیدند که حکایت از سالهای و دوری می داد؛ 🍃 که بعدها پدر گفت: من آخرین باری که را دیدم سال ۱۳۵۲ بعد از فارغ التحصیلی از دانشسرای عالی بفرو ئیه بود و بعد از این دیگر نتوانستم از ایشان خبر بگیرم و جویای احوالشان باشم اما که از روزگار است بعد از چهل و چهارسال آدرس خانه ی ما را با پرس و جو از این و آن پیدا کرده بود و به سراغ دوران دانشجویی خود آمده بود. 🍃 وقتی پدر و دوست بزرگوارش در کنار هم در اتاق نشستند از ما خواستند که پاکت عکس های قدیمی را برای ایشان ببریم بنابراین دکتر و بابا مشغول تماشای شدند. 🍃 هنوز از دیدن عکسها زمانی نگذشته بود که شریک زندگی ما برایشان چای بردند که متوجه اشکهایی شد که از گونه های پدر و دکتر جاری است او نیز منقلب شد و پای دکتر از سرزمین نشست آخر رشته ای که آقای در آن مدرک دکترا گرفته بود رشته ی بود، و در اواخر حکومتِ صدام که روابط بین ایران و عراق تا حدودی حسنه شده بود در صدد بازسازی عتبات عالیات بخصوص دو برادر باوفا در کربلا برآمدند بنابراین دکتر نیز در قالب یک تیم زمین شناسی به صورت داوطلبانه راهی سرزمین شد،تا از دیده هایی برای ما حکایت کند که از پاسخش در می ماند. 🍃 دکتر صالحی با بغض و اشک چشم فرمودند: مطالعات و تحقیقات زمین شناسی در نشان داد که شیب زمین کربلا به گونه ای است که از نظر علمی باید از سمت به سمت برود اما در بین الحرمین شیب زمین به گونه ای دیگر است که آب از سمت به سمت می آید. که وقتی این جمله از زبان یک نفر که دکترای زمین شناسی دارد و از عمق زمین کربلا باخبر است می شنوید محال است اشکِ چشم تو را امان دهد، آن روز که ما دکتر صالحی بودیم یکی از زیباترین روزهای من بود زیرا همیشه منتظر کسی بودم که از در وارد شود و در حوزه ی حرف هایی بزند که جنسش با بقیه فرق داشته باشد دکتر را دیده بود و لمس کرده بود و پشت ظاهر روشنفکرانه اش بود به وسعت که از میِ جام سیراب شده بود و چه زیبا و مستند از حرم و زمین کارزار کربلا روایتها برای ما حکایت کرد. 🍃 و در این اواخر که پدر حالی از احوال ایشان پرسیدند ایشان فرمودند: که به تازگی نقشه ی زمین شناسی پروژه بیمارستان تخصصی مرحوم مسعود فرزان را در اردکان به اتمام رسانده اند. هر جا که هستید سرتان سلامت باشد و روزگار به کام.🌹 📸 امیدوارم امروز نیز به دل شما مخاطب خاص و نازنین نشسته باشد. @zarrhbin
🔘 بسه...‼️ 📌 بخوانیم داستانی دیگر از زنهای یزدی.... 🍃 چون دختر پنجم خانواده بود اسمش را گذاشتند یعنی دیگر دختر بس است. پدرش مردی ساده، مومن و اهل یکی از دهاتِ بود که بر اثر خشکسالی، بی آبی و بی زمینی به شهر یزد کرده بود. او در ساخت کارخانه ی اقبال در سالهای ۱۳۱۱ شاگرد بنا بود. بعد از ساخت کارخانه همانجا کارگر شد. پنج تا دختر قد و نیم قد و یک پسر داشت. زنش خانه دار بود. 🍂 آن مرد با حقوقِ ناچیزش را راه می برد. همه اشان در یک اتاق زندگی می کردند. اتاقی که از دوده هیزم و چراغ موشی سیاه بود. نیمی از اتاق فرش داشت و نیمه ی دیگرش زمین خالی بود. مرد هرگز دنبال درآمد دیگری نبود. وقتی از کارخانه می شد، هر جا روضه بود او پای ثابت آن می شد. سر ماه حقوقش را کلاً به زنش می داد و در تمام ماه جیبش خالی بود. او هرگز از هیچکس هیچ چیز قبول نکرد. دو تا دخترهایش با کارگری کمک خرج خانه بودند. پسرش هم شاگرد مسگر بود. 🍃 قرار شد بسه را کنند. از اعقاب سیاهان آفریقا بود. یعنی بابایش کاکاسیاه بود. از آن کاکا سیاه ها که در گذشته به عنوان غلام برای کارگری در خانه ی اعیان به می آوردند. معمولاً آنها را از می آوردند. خیلی قدیم، شاید اوایل دوره ی سیاه ها را مستقیم از آفریقا به خصوص از زنگبار می آوردند. ولی پدر اکبر در بندرعباس متولد شده بود. 🍂 اکبر صورتش سیاه و موهایش فرفری بود. خواهر و مادرش هم همین طور بودند. بسه را با پا در میانی یکی دو نفر به اکبر سیاه که کمک راننده بود دادند. هیچ کس از بسه نپرسید که تو می خواهی زن این آدم سیاه بشوی یا نه؟ جای این بحث هانبود باید یک نان خور از خانه ی کم می شد. بسه سفید و تپل مپلی بود. از همه دخترهای پیرمرد خوشگل تر بود. شوهر سیاه بود و زن سفید. 🍃 یک اتاق دخمه مانند، بالای یک طویله ی شتری کرایه کردند و عروس و داماد به آنجا رفتند از خبری نبود. یک پلاس، یک چراغ فیتیله ای و اندکی خرد و ریز جهیزیه ی او را تشکیل می داد‌ بسه این مرد سیاه شد. شوهرش را مثل فرشته می دانست و او را می پرستید. شوهرش بسیاری از شب ها به خانه نمی آمد. اوایل زندگی او می گفت: چون کمک راننده است به مسافرت می رود. 🍂 گاهی که اکبر به خانه می آمد بوهای بدی از دهانش می آمد. بسه نمی دانست آن بوها از چیست! کم کم فهمید که شوهرش می خورد ۷_۶ ماهی از عروسی آنها گذشته بود که به بسه دادند شوهرش گاهی به محله ی شهر می رود و با زن های هر جایی است. ولی بسه مرد را دوست می داشت و می گفت: این حرف ها است. 🍃 هنوز یکسال نشده بود که اکبرسیاه به بسه نمی داد. بسه در قسمت پنبه پاک کنی کار خانه ی اقبال شد. خودش خرجی خودش را در می آورد. اکبرسیاه سر ماه پیدایش می شد و از بسه پول می گرفت. بسه حقوقش را به او می داد. فکر می کرد اگر به اکبر پول بدهد او به خانه می آید. ولی غیبت های اکبرسیاه به خانه ماه به ماه بیشتر و عشق بسه روز به روز به اکبرسیاه زیادتر می شد. 🍂 هیچ کس جرات نداشت با بسه راجع به اکبرسیاه کند یعنی صحبت کردن اشکال نداشت به شرط آنکه فقط خوبی های اکبر را می گفت. اگر کسی از بدی های او می گفت بسه می کرد. خواهر و مادر اکبرسیاه از آن زنهای به اصطلاح ی روزگار بودند. می گفتند: اکبر، بسه را نمی خواهد و به همین خاطر دائماً دنبال زنهای دیگر است؛ باید او را کرد. این دوتا زن سیاه دائم در حال بسه و به خواستگاری رفتن برای اکبر بودند. 🍃 در این میان بسه صاحبِ دوتا شد. بالاخره اکبر سیاه دوباره داماد شد، ولی سر ماه برای گرفتن پول بسه سری به او می زد. بسه هم هی بچه اضافه می کرد ولی بیشتر بچه هایش می مردند. از ۵ تا بچه یک پسر و یک دختر ماندند. بسه نذر و نیاز می کرد که اکبر به خانه برگردد. همیشه نذر و نیازش سر ماه برآورده می شد. در طول ماه او روزها به کارخانه می رفت و شب ها تا صبح در اکبر گریه می کرد‌ دعا می کرد او هر کجا هست باشد. مثل روز برایش روشن بود که اکبر روزی به خانه برخواهد گشت. 🍂 همیشه می گفت: اکبر خودش خوب است این مادر و خواهرش هستند که نمی گذارند او زندگی کند. وقتی بسه یک بچه بیشتر نداشت، یکی از خواهرهایش به او گفته بود که این مرد برای تو نمی شود بیا و بگیر. بسه مدت ها با خواهرش قهر بود که چرا چنین حرفی زده است. بعد از چندسال اکبر از زن دوم هم صاحب چند تا بچه شد. گاه سر ماه هم نمی آمد از بسه بگیرد. بسه خودش می رفت اکبر را پیدا می کرد و نصف حقوقش را به او می داد. 👇👇👇👇