یا هو....🌷
▫️عمو جان از وقتی به خاطر دارم همیشه تو را در قاب عکس چوبی در گوشه ی اتاق مادر بزرگم دیده ام،
▫️عموجان تصور من از شما به واسطه ی تعاریف و خاطراتی است که مادربزرگ با آب و تاب برایم تعریف می کرده است #مادربزرگی که هرگز از نیامدن تو نااُمید نشد و همیشه امید به بازگشتِ تو در حرفهایش موج می زد و من در عالم کودکی بعد از شنیدن حرف های مادربزرگ با خود می گفتم وقتی عمو آمد آن عمویی که جز #خوبی یادگاری از خود به جا نگذاشته است دعوایش خواهم کرد و با او خواهم گفت: که چرا اینقدر دیر آمدی؟! و همه را با این دیر آمدن ها ناراحت کرده ای به خصوص مادر بزرگم که از #فراق تو پشتش خم شد...
▫️عمو جان از وقتی که خبر دار شدم به خانه بر خواهی گشت مُدام در افکارم آن لحظات کودکیم را مرور می کنم که منتظر #آمدنت بودم، تا تو را ببینم و دعوایت کنم
🍂 امّا حالا چه بگویم عمو....؟
▫️عمو جان بُغضی #سی_ساله گلو را می فشارد و دردی بزرگ #دلم را دیوانه کرده است و زبانم را طاقت بیان نیست تا از آنچه در دل می گذرد برایت روایت کنم که اگر زبانم هم یاری می کرد شرم دارم تا در برابرت بنشینم و از سالهای دوری و نبودت شکایت کنم.
▫️عمو جان من هم به نوبه ی خود از تو و همه ی دوستانت که رفتید وجلوه ای از #خدا را به نمایش گذاشتید شرمنده ام.
▫️عمو جان در دل و جانم #غوغایی به پاست که برای دیدن و به آغوش کشیدنت نمی دانم چگونه این ساعات باقی مانده را طی خواهم کرد؛ که آن سالهای دوری از #تو یک طرف و این ساعت های باقی مانده تا لحظه ی #دیدار هم یک طرف، که هر ساعتش برای من سالی گذشت، ولی عمو من #خجالت می کشم از روی ماه تو و شرمنده ام که می خواستم به خاطر دوری و بی وفایی، تو را دعوا کنم، عمو مانده ام در #برزخ...!!!
▫️عمو جان خوشحالم که بعد از سالها، امروز چشم انتظاری ها به پایان رسید، و تو نیز در خاک #وطن که روزگاری برای دفاع از آن در برابر دشمن ایستادی و رفتی، #آرمیدی.... راستی عموجان مادربزرگ نیز که چشمانش برای آمدن تو به در خیره مانده بود امروز دیگر چشم انتظار نیست چون با آمدنت او را نیز از #دلواپسی بیرون آوردی.
🍃 عمو دیر آمدی ولی #خوش آمدی....
ای صید دست بسته به امواج #عاشقی
راهت ادامه دارد....
📌بازگشت شهید سرافراز #اسلام، شهید غوّاص، #عبدالله_مصیبی را بعد سی و دو سال چشم انتظاری به میهن عزیزمان #ایران، گرامی می داریم باشد که از رهروان راستین مردانِ #بامعرفت روزگار باشیم.
#راوی: برادرزاده ی شهید، آقای علی مصیبی
📝 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
#عکسها_و_خاطرات
🍃 روزی از روزهای زیبای #خدا بود که ناگهان زنگ خانه ی ما به صدا درآمد و مردی خوش تیپ که از ظواهر امر پیدا بود، تحصیلکرده و فرهیخته می باشند #مهمان بابا شد، آخر پدر از #کربلا برگشته بود و آن مرد بزرگ برای دیدن پدر از #یزد آمده بود.
🍃 از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد ایشان از جمله ی #دوستانی بودند که ما تا کنون افتخار #آشنایی با ایشان را نداشتیم، اما با دیدن چهره ی شادِ بابا بعد از دیدن ایشان پی بردیم که #حکایت، زنده شدن #خاطرات است بابا ایشان را #دکترصالحی خطاب می کردند و چنان گرم و زیبا یکدیگر را در #آغوش کشیدند که حکایت از سالهای #فراق و دوری می داد؛
🍃 که بعدها پدر گفت: من آخرین باری که #دکتر_سید_مصطفی_صالحی را دیدم سال ۱۳۵۲ بعد از فارغ التحصیلی از دانشسرای عالی بفرو ئیه بود و بعد از این #تاریخ دیگر نتوانستم از ایشان خبر بگیرم و جویای احوالشان باشم اما #دکتر که از #نیکان روزگار است بعد از چهل و چهارسال آدرس خانه ی ما را با پرس و جو از این و آن پیدا کرده بود و به سراغ #دوست دوران دانشجویی خود آمده بود.
🍃 وقتی پدر و دوست بزرگوارش در کنار هم در اتاق نشستند از ما خواستند که پاکت عکس های قدیمی را برای ایشان ببریم بنابراین دکتر و بابا مشغول تماشای #عکسها شدند.
🍃 هنوز از دیدن عکسها زمانی نگذشته بود که شریک زندگی ما برایشان چای بردند که متوجه اشکهایی شد که از گونه های پدر و دکتر جاری است او نیز منقلب شد و پای #روایتهای دکتر از سرزمین #کربلا نشست آخر رشته ای که آقای #صالحی در آن مدرک دکترا گرفته بود رشته ی #زمین_شناسی بود، و در اواخر حکومتِ صدام که روابط بین ایران و عراق تا حدودی حسنه شده بود #ایرانیان در صدد بازسازی عتبات عالیات بخصوص #حرم دو برادر باوفا در کربلا برآمدند بنابراین دکتر نیز در قالب یک تیم زمین شناسی به صورت داوطلبانه راهی سرزمین #عشق شد،تا از دیده هایی برای ما حکایت کند که #علم از پاسخش در می ماند.
🍃 دکتر صالحی با بغض و اشک چشم فرمودند: مطالعات و تحقیقات زمین شناسی در #کربلا نشان داد که شیب زمین کربلا به گونه ای است که #آب از نظر علمی باید از سمت #حرم_امام_حسین_ع به سمت #حرم_ابوالفضل_العباس_ع برود اما در بین الحرمین شیب زمین به گونه ای دیگر است که آب از سمت #حرم_ابوالفضل_العباس_ع به سمت #حرم_امام_حسین_ع می آید. که وقتی این جمله از زبان یک نفر که دکترای زمین شناسی دارد و از عمق زمین کربلا باخبر است می شنوید محال است اشکِ چشم تو را امان دهد، آن روز که ما #میزبان دکتر صالحی بودیم یکی از زیباترین روزهای #زندگی من بود زیرا همیشه منتظر کسی بودم که از در وارد شود و در حوزه ی #اعتقادات حرف هایی بزند که جنسش با بقیه فرق داشته باشد دکتر #شنیده_ها را دیده بود و لمس کرده بود و پشت ظاهر روشنفکرانه اش #دلی بود به وسعت #دریا که از میِ جام #معرفت سیراب شده بود و چه زیبا و مستند از حرم #سید_الشهدا و زمین کارزار کربلا روایتها برای ما حکایت کرد.
🍃 و در این اواخر که پدر حالی از احوال ایشان پرسیدند ایشان فرمودند: که به تازگی نقشه ی زمین شناسی پروژه بیمارستان تخصصی مرحوم مسعود فرزان را در اردکان به اتمام رسانده اند. #دکتر هر جا که هستید سرتان سلامت باشد و روزگار به کام.🌹
📸 امیدوارم #عکسها_و_خاطرات امروز نیز به دل شما مخاطب خاص و نازنین نشسته باشد.
#و_من_الله_التوفیق
@zarrhbin
🔘 بسه...‼️
📌 #باهم بخوانیم داستانی دیگر از #وفاداری زنهای یزدی....
🍃 چون دختر پنجم خانواده بود اسمش را #بسه گذاشتند یعنی دیگر دختر بس است. پدرش مردی ساده، مومن و اهل یکی از دهاتِ #میبد بود که بر اثر خشکسالی، بی آبی و بی زمینی به شهر یزد #مهاجرت کرده بود. او در ساخت کارخانه ی اقبال در سالهای ۱۳۱۱ شاگرد بنا بود. بعد از ساخت کارخانه همانجا کارگر شد. پنج تا دختر قد و نیم قد و یک پسر داشت. زنش خانه دار بود.
🍂 آن مرد با حقوقِ ناچیزش #زندگی را راه می برد. همه اشان در یک اتاق زندگی می کردند. اتاقی که از دوده هیزم و چراغ موشی سیاه بود. نیمی از اتاق فرش داشت و نیمه ی دیگرش زمین خالی بود. مرد هرگز دنبال درآمد دیگری نبود. وقتی از کارخانه #آزاد می شد، هر جا روضه بود او پای ثابت آن می شد. سر ماه حقوقش را کلاً به زنش می داد و در تمام ماه جیبش خالی بود. او هرگز از هیچکس هیچ چیز قبول نکرد. دو تا دخترهایش با کارگری کمک خرج خانه بودند. پسرش هم شاگرد مسگر بود.
🍃 قرار شد بسه را #عروس کنند. #اکبرسیاه از اعقاب سیاهان آفریقا بود. یعنی بابایش کاکاسیاه بود. از آن کاکا سیاه ها که در گذشته به عنوان غلام برای کارگری در خانه ی اعیان به #یزد می آوردند. معمولاً آنها را از #بندرعباس می آوردند. خیلی قدیم، شاید اوایل دوره ی #قاجار سیاه ها را مستقیم از آفریقا به خصوص از زنگبار می آوردند. ولی پدر اکبر در بندرعباس متولد شده بود.
🍂 اکبر صورتش سیاه و موهایش فرفری بود. خواهر و مادرش هم همین طور بودند. بسه را با پا در میانی یکی دو نفر به اکبر سیاه که کمک راننده بود دادند. هیچ کس از بسه نپرسید که تو می خواهی زن این آدم سیاه بشوی یا نه؟ جای این بحث هانبود باید یک نان خور از خانه ی #پیرمرد کم می شد. بسه #دختر سفید و تپل مپلی بود. از همه دخترهای پیرمرد خوشگل تر بود. شوهر سیاه بود و زن سفید.
🍃 یک اتاق دخمه مانند، بالای یک طویله ی شتری کرایه کردند و عروس و داماد به آنجا رفتند از #جهیزیه خبری نبود. یک پلاس، یک چراغ فیتیله ای و اندکی خرد و ریز جهیزیه ی او را تشکیل می داد بسه #عاشق این مرد سیاه شد. شوهرش را مثل فرشته می دانست و او را می پرستید. شوهرش بسیاری از شب ها به خانه نمی آمد. اوایل زندگی او می گفت: چون کمک راننده است به مسافرت می رود.
🍂 گاهی که اکبر به خانه می آمد بوهای بدی از دهانش می آمد. بسه نمی دانست آن بوها از چیست! کم کم فهمید که شوهرش #نجسی می خورد ۷_۶ ماهی از عروسی آنها گذشته بود که به بسه #خبر دادند شوهرش گاهی به محله ی #خراب شهر می رود و با زن های هر جایی است. ولی بسه مرد را دوست می داشت و می گفت: این حرف ها #دروغ است.
🍃 هنوز یکسال نشده بود که اکبرسیاه به بسه #خرجی نمی داد. بسه در قسمت پنبه پاک کنی کار خانه ی اقبال #کارگر شد. خودش خرجی خودش را در می آورد. اکبرسیاه سر ماه پیدایش می شد و از بسه پول می گرفت. بسه حقوقش را به او می داد. فکر می کرد اگر به اکبر پول بدهد او به خانه می آید. ولی غیبت های اکبرسیاه به خانه ماه به ماه بیشتر و عشق بسه روز به روز به اکبرسیاه زیادتر می شد.
🍂 هیچ کس جرات نداشت با بسه راجع به اکبرسیاه #صحبت کند یعنی صحبت کردن اشکال نداشت به شرط آنکه فقط خوبی های اکبر را می گفت. اگر کسی از بدی های او می گفت بسه #قهر می کرد. خواهر و مادر اکبرسیاه از آن زنهای به اصطلاح #سلیطه ی روزگار بودند. می گفتند: اکبر، بسه را نمی خواهد و به همین خاطر دائماً دنبال زنهای دیگر است؛ باید او را #داماد کرد. این دوتا زن سیاه دائم در حال #جزاندن بسه و به خواستگاری رفتن برای اکبر بودند.
🍃 در این میان بسه صاحبِ دوتا #بچه شد. بالاخره اکبر سیاه دوباره داماد شد، ولی سر ماه برای گرفتن پول بسه سری به او می زد. بسه هم هی بچه اضافه می کرد ولی بیشتر بچه هایش می مردند. از ۵ تا بچه یک پسر و یک دختر ماندند. بسه نذر و نیاز می کرد که اکبر به خانه برگردد. همیشه نذر و نیازش سر ماه برآورده می شد. در طول ماه او روزها به کارخانه می رفت و شب ها تا صبح در #فراق اکبر گریه می کرد دعا می کرد او هر کجا هست #سالم باشد. مثل روز برایش روشن بود که اکبر روزی به خانه برخواهد گشت.
🍂 همیشه می گفت: اکبر خودش خوب است این مادر و خواهرش هستند که نمی گذارند او زندگی کند. وقتی بسه یک بچه بیشتر نداشت، یکی از خواهرهایش به او گفته بود که این مرد برای تو #شوهر نمی شود بیا و #طلاق بگیر. بسه مدت ها با خواهرش قهر بود که چرا چنین حرفی زده است. بعد از چندسال اکبر از زن دوم هم صاحب چند تا بچه شد. گاه سر ماه هم نمی آمد از بسه #پول بگیرد. بسه خودش می رفت اکبر را پیدا می کرد و نصف حقوقش را به او می داد.
👇👇👇👇