eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.4هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 بسه...‼️ 📌 بخوانیم داستانی دیگر از زنهای یزدی.... 🍃 چون دختر پنجم خانواده بود اسمش را گذاشتند یعنی دیگر دختر بس است. پدرش مردی ساده، مومن و اهل یکی از دهاتِ بود که بر اثر خشکسالی، بی آبی و بی زمینی به شهر یزد کرده بود. او در ساخت کارخانه ی اقبال در سالهای ۱۳۱۱ شاگرد بنا بود. بعد از ساخت کارخانه همانجا کارگر شد. پنج تا دختر قد و نیم قد و یک پسر داشت. زنش خانه دار بود. 🍂 آن مرد با حقوقِ ناچیزش را راه می برد. همه اشان در یک اتاق زندگی می کردند. اتاقی که از دوده هیزم و چراغ موشی سیاه بود. نیمی از اتاق فرش داشت و نیمه ی دیگرش زمین خالی بود. مرد هرگز دنبال درآمد دیگری نبود. وقتی از کارخانه می شد، هر جا روضه بود او پای ثابت آن می شد. سر ماه حقوقش را کلاً به زنش می داد و در تمام ماه جیبش خالی بود. او هرگز از هیچکس هیچ چیز قبول نکرد. دو تا دخترهایش با کارگری کمک خرج خانه بودند. پسرش هم شاگرد مسگر بود. 🍃 قرار شد بسه را کنند. از اعقاب سیاهان آفریقا بود. یعنی بابایش کاکاسیاه بود. از آن کاکا سیاه ها که در گذشته به عنوان غلام برای کارگری در خانه ی اعیان به می آوردند. معمولاً آنها را از می آوردند. خیلی قدیم، شاید اوایل دوره ی سیاه ها را مستقیم از آفریقا به خصوص از زنگبار می آوردند. ولی پدر اکبر در بندرعباس متولد شده بود. 🍂 اکبر صورتش سیاه و موهایش فرفری بود. خواهر و مادرش هم همین طور بودند. بسه را با پا در میانی یکی دو نفر به اکبر سیاه که کمک راننده بود دادند. هیچ کس از بسه نپرسید که تو می خواهی زن این آدم سیاه بشوی یا نه؟ جای این بحث هانبود باید یک نان خور از خانه ی کم می شد. بسه سفید و تپل مپلی بود. از همه دخترهای پیرمرد خوشگل تر بود. شوهر سیاه بود و زن سفید. 🍃 یک اتاق دخمه مانند، بالای یک طویله ی شتری کرایه کردند و عروس و داماد به آنجا رفتند از خبری نبود. یک پلاس، یک چراغ فیتیله ای و اندکی خرد و ریز جهیزیه ی او را تشکیل می داد‌ بسه این مرد سیاه شد. شوهرش را مثل فرشته می دانست و او را می پرستید. شوهرش بسیاری از شب ها به خانه نمی آمد. اوایل زندگی او می گفت: چون کمک راننده است به مسافرت می رود. 🍂 گاهی که اکبر به خانه می آمد بوهای بدی از دهانش می آمد. بسه نمی دانست آن بوها از چیست! کم کم فهمید که شوهرش می خورد ۷_۶ ماهی از عروسی آنها گذشته بود که به بسه دادند شوهرش گاهی به محله ی شهر می رود و با زن های هر جایی است. ولی بسه مرد را دوست می داشت و می گفت: این حرف ها است. 🍃 هنوز یکسال نشده بود که اکبرسیاه به بسه نمی داد. بسه در قسمت پنبه پاک کنی کار خانه ی اقبال شد. خودش خرجی خودش را در می آورد. اکبرسیاه سر ماه پیدایش می شد و از بسه پول می گرفت. بسه حقوقش را به او می داد. فکر می کرد اگر به اکبر پول بدهد او به خانه می آید. ولی غیبت های اکبرسیاه به خانه ماه به ماه بیشتر و عشق بسه روز به روز به اکبرسیاه زیادتر می شد. 🍂 هیچ کس جرات نداشت با بسه راجع به اکبرسیاه کند یعنی صحبت کردن اشکال نداشت به شرط آنکه فقط خوبی های اکبر را می گفت. اگر کسی از بدی های او می گفت بسه می کرد. خواهر و مادر اکبرسیاه از آن زنهای به اصطلاح ی روزگار بودند. می گفتند: اکبر، بسه را نمی خواهد و به همین خاطر دائماً دنبال زنهای دیگر است؛ باید او را کرد. این دوتا زن سیاه دائم در حال بسه و به خواستگاری رفتن برای اکبر بودند. 🍃 در این میان بسه صاحبِ دوتا شد. بالاخره اکبر سیاه دوباره داماد شد، ولی سر ماه برای گرفتن پول بسه سری به او می زد. بسه هم هی بچه اضافه می کرد ولی بیشتر بچه هایش می مردند. از ۵ تا بچه یک پسر و یک دختر ماندند. بسه نذر و نیاز می کرد که اکبر به خانه برگردد. همیشه نذر و نیازش سر ماه برآورده می شد. در طول ماه او روزها به کارخانه می رفت و شب ها تا صبح در اکبر گریه می کرد‌ دعا می کرد او هر کجا هست باشد. مثل روز برایش روشن بود که اکبر روزی به خانه برخواهد گشت. 🍂 همیشه می گفت: اکبر خودش خوب است این مادر و خواهرش هستند که نمی گذارند او زندگی کند. وقتی بسه یک بچه بیشتر نداشت، یکی از خواهرهایش به او گفته بود که این مرد برای تو نمی شود بیا و بگیر. بسه مدت ها با خواهرش قهر بود که چرا چنین حرفی زده است. بعد از چندسال اکبر از زن دوم هم صاحب چند تا بچه شد. گاه سر ماه هم نمی آمد از بسه بگیرد. بسه خودش می رفت اکبر را پیدا می کرد و نصف حقوقش را به او می داد. 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 📌 بخوانیم ادامه قصه‌ی آقارضاپاسبان خواستگار مهری.... 🍃 آقارضا ۱۰ سال از بزرگتر بود. مهری هفده سال داشت و ۲۷ سال. او هفت هشت‌سالی بود پاسبان بود، خانه‌ای خریده بود. در آن زمان همسر مرد پاسبان شدن امتیاز چندانی نداشت، عده‌ای "عیب" می دانستند که به پاسبان زن بدهند. آقارضا داشت، ولی خیلی‌ها می‌گفتند حیف این آدم که پاسبان است! دوست داشت آقارضا دامادش شود. 🍂 در تمام عمرش یکبار در مقابلِ کوتاه آمد. او اجازه داد مهری با آقارضا پاسبان ازدواج کند. بالاخره صدای عربونه‌ی از خانه‌ی خلیفه محمدعلی بلند شد. اما به هیچ وجه مایل نبود ازدواج کند. نه با آقا رضا و نه با هیچ‌کسِ دیگر، دلش می‌خواست . 🍃 اواخر مهرماه بود که با چشمِ به اشک نشسته و دلِ شکسته، پایِ نشست. اگر اجازه داده بودند، همان سال می‌گرفت. او به خاطر اصرار مادرش، عروس می‌شد. به خاطر پدر و مادرش، با مردی که دوست نداشت، "ازدواج" می‌کرد. مهری آرزو داشت به برود. در دهه‌ی ۱۳۴۰ دانشگاه رفتن یک رؤيا بود. در این مملکت بزرگ فقط در "دانشگاه" بود. 🍂 در آن زمان در محله‌ی ما حتی نبود که به دانشگاه رفته باشد. بالاخره به خانه‌ی آقارضا پاسبان رفت. او به خانه‌ی پاسبانی رفت که قرار بود علاوه بر حقوق، هم داشته باشد. من عروسی مهری را کاملاً به یاد دارم. در مراسم عروس‌کشان و پاانداز او حضور داشتم. فاصله‌ی خانه‌ی پدرِ عروس تا خانه‌ی داماد حدود سیصدمتر بود. 🍃 خانه‌ی ، ۲۵۰ متر مساحت داشت. قرار شد عمه‌ی آقارضا چند ماه با آن‌ها زندگی کند تا تنها نباشد. آن‌موقع دخترهای ۱۴_۱۳ ساله و گاه ۱۰_۹ ساله را عروس می‌کردند. خانم طلا وقتی عروس شد ۹ ساله بود. حالا (۱۳۹۴) ۳۱ ساله است که شوهرش مُرده است. آن نمی‌توانستند خودشان را اداره کنند، چه برسد به اداره کردن و خانه. 🍂 به همین خاطر، وقتی دختری به خانه‌ی می‌رفت، یک نفر بزرگ‌تر هم همراهش می‌رفت تا او شود. البته، در آن زمان بیشتر دختربچه‌ها که عروس می‌شدند، به خانه‌ی پدرشوهر و مادرشوهر می‌رفتند. خیلی بچه نبود، هفده‌سال داشت، همه کار بلد بود. ولی عمه‌ی ۵۵ ساله‌ی آقارضا به خانه‌ی آن‌ها بیاید. 🍃 این روزها صحبت از است؛ صحبت از تنهایی عروس و داماد و شادی‌های اول زندگی است. آن زمان این ، اسیرانی بودند که از خانه‌ی پدر و مادر کَنده می‌شدند تا به خانه‌ی بروند؛ غریبه‌هایی که در تمام کار آنها می‌کردند. خوابیدن و بیدار شدن، حمام رفتن، غسل کردن، آشپزی، سبزی پاک کردن، از خانه بیرون رفتن، با زنِ همسایه حرف زدنِ آن‌ها تحت کنترل کامل بود. آن‌وقت می‌شد. مادرشوهر می‌گفت بزرگ‌تر است و باید دستور بدهد. عروس نمی‌خواست دستور بگیرد. 🍂 ده‌ها را می‌شناسم که می‌گویند از سال‌های اول زندگی‌شان جز هیچ نفهمیده‌اند. اگر در گذشته تعدادِ کمتر از حالا بود، معنایش آن نبود که مردم خوشبخت‌تر بودند. معنایش . معنایش بیچارگی بود. زندگی همیشه دچار تضاد است. از یک‌سو آرامش است و از سوی دیگر دچار گرفتاری شدن. کدام زندگی همیشه با همراه است؟ من فکر می‌کنم ملکه‌ی انگلیس هم گاه در زندگی‌اش دچار مشکل و نگرانی بود‌ه است. آیا وقتی دیانا طلاق گرفت، ملکه آرام بود؟ 👇👇👇👇
✍پیامبر اکرم صلےاللّه عليه و آله فرمودند: ✨روز قیامت بهترین کسے که نزد خداوند برای زن می‌کند‌ و باعث خواهد شد، اوست. 📚وسائل الشیعه، ج20، ص222 @zarrhbin