#عکسها_و_خاطرات
🍂 گاهی چه زود، دیر می شود....
هفته ی پیش بود که اعضای کلاسِ #شمشیربازی شهرستان اردکان بعد از طی یک دوره ی آموزشی برای اتمام کلاس ها و حُسن ختام راهی اردوی #زرجوع شدند.
🏕صبح بود نسیم ملایمی می وزید که بچّه ها را برای رفتن به #اردو به مجموعه ورزشی آزادی رساندم تا از آنجا راهی شوند؛ به عنوان یک مادر #دلهره داشتم که ناگهان چشمم به آقای #محمدجوادکمالی افتاد که توشه ی اردوی یک روزه را از ماشین ایشان به اتوبوس منتقل کردند و قرار بود ایشان، مربیان #جوان تیم و نوآموزان رشته ی شمشیربازی را در این سفر همراهی کند، دلم قرص شد که ایشان نیز با عنوان فردی #باتجربه تیم را همراهی می کند، بنابراین با خیال راحت به خانه برگشتم.
▪️ تا اینکه دیروز خبر #تلخ رفتن ایشان را در کانالها مشاهده کردم و با خود گفتم: گاهی وقتها "چه زود، دیر می شود"
⛰ و به گفته ی بچه های هلال احمر که با ایشان دوستی و رفاقتی دیرینه داشته اند: "#آقامحمدجواد از سیزده سالگی به طبیعت و #کوه علاقه ی خاصی داشته است و در این ورزش یعنی #کوهنوردی چنان حرفه ای شده بود که جوانها به گرد پای او هم نمی رسیدند و کوههای #اردکان را مانند کف دست خوب می شناخت، و به گفته ی دوستان یک از آرزوهای آقای #کمالی این بود که عمرش نیز در میان طبیعت و #کوه به پایان رسد." و شاید آقا محمدجواد دیروز به آرزوی خود رسید و در این پست از شما مخاطب عزیز اجازه می خواهم تا یادی هم کنیم از شادروان #محسن_سنایی_اردکانی، سایکلتوریسمی که او نیز به طبیعت و کوه علاقه ی خاصی داشت و همچون آقای #کمالی در میان #کوهها جان به جان آفرین تسلیم کرد.
روحشان شاد...
و
یاد و نامشان گرامی باد....
📌 زمانی که هنوز تلگرام و فضای مجازی باب نشده بود، وبلاگ نویسی برای خود عالمی داشت و هرکس با توجه به حوزه ی فعالیت و علاقه ی خود، در دنیای #وبلاگ_نویسی صفحه ای برای خود احیا می کرد، که صفحه ی شادروان محسن سنایی اردکانی، #سایکلتوریسم نام داشت.
@zarrhbin
🔘 آنها که نمی توان توصیفشان کرد..‼️
🍃 شاید به آنها بگویم مقاوم ترین #مردان، چون همانند کوه در #تصمیمشان استوار بودند. می گویند درِ دروازه را می شود بست اما در #دهان مردم را نمی توان بست. هر چه #شهر کوچک تر و هر چه #اقتصاد سنتی تر باشد، #حرف و حدیث، غیبت و تهمت، افترا و حسادت هم #بیشتر است.
🍂 #ویکتورهوگو در کتاب بینوایان وقتی می خواهد از کشیش پیری که ژان والژان نقره هایش را دزدیده است ولی وی به ژاندارم ها می گوید که نقره ها را خود به ژان والژان داده است، تعریف کند، می گوید: "آقای میریل باید سرنوشت همه آدم هایی که در شهرهای کوچک #زندگی می کنند را تحمل کند. در شهرهایی که دهان های بسیاری برای حرف زدن و #مغزهای بسیار کمی برای #اندیشیدن وجود دارد."
🍃 آنها دست به #کاربزرگی زده بودند. دست به کاری که سالهای سال و تا زنده بودند برخی از مردم آنها را #شماتت می کردند. در دعواها، کارشان را به رخشان می کشیدند و #صفتهایی را به آنها نسبت می دادند که #سزاورش نبودند. آن ها با یک #زن_گمراه که به هر دلیل در خرابه ها جسمش را در اختیار این و آن گذاشته بود #ازدواج کرده بودند و او را #سامانی داده بودند. من تا ۱۸ سالگی ۵ نفر آنها را از نزدیک می شناختم. عباس آقا، خلیل آقا، حسینعلی، اکبرآقا، آقارضا. یک نفر از آنها ماشین دار بود یک نفر آپاراتی، دو نفر کارمند گاراژ و یکی مسگر بود. معلوم است که خود آنها روزی و روزگاری به خراب خانه ها رفت و آمد داشته اند. حالا چرا با یکی از آن زنها ازدواج کرده بودند، من نمی دانم.
🍂 عاشق و شیدا شده بودند؟ به گفته ی عده ای تحت تاثیر سحر و جادو قرار گرفته بودند؟ نمی دانم! اما می دانم وقتی من این مردان را #شناختم سالها بود که با آن زنها زندگی می کردند و تا آخر عمر هم با آنها #زندگی کردند. در سال ۱۳۸۷ از ۵ نفری که اسم بردم فقط یک نفرشان زنده است و بقیه در سنین ۸۵_۷۵ سالگی مُردند.این یکی هم حدود ۸۰ سال دارد. یعنی بیش از ۵۰ سال است که با زنش زندگی می کند. وقتی این مردان را با آن مردی که حداقل چند زن را روانه خراب خانه کرده است مقایسه می کنم می بینم این ها چه #کاربزرگی کرده اند.
🍃 تصورش را بکنید در #مملکتی که مردم فقط به خاطر یک #فحش ناموسی آدم می کشند. یک #مرد، زنی هر جایی را به زنی بگیرد و به اصطلاح آب #توبه بر سر آن بریزد و او را بنشاند. چه کار بزرگ و پر دردسری است. می گفتند: وقتی عباس آقا دست آن زن را گرفت وپیش
#حاج_شیخ_غلامرضا_فقیه_خراسانی برد تا به اصطلاح آن روحانیِ بزرگوار آب توبه بر سر آن بریزد و او را به عقد او در آورد، حاج شیخ گفت: #ثواب تو از همه ی #فرشتگان آسمان #بیشتر است. اما مادر و خواهرهای عباس آقا آن قدر #شیون کردند که همه #عالم فهمیدند که چه #اتفاقی افتاده است. او دست زنش را گرفت و از آن محله رفت؛ اما شهر کوچک بود، اخبار زود پخش می شد. زن های محله دهانشان را باز کردند و گفتند توبه گرگ مرگ است. این #زن دخترهای ما را به #بیراهه می کشد و آن تواب را آزردند.
🍂 در محل کار انواع متلک ها را نثار عباس آقا می کردند و هرگاه دعوا می شد مردانِ #نامرد ادعا می کردند که آنها هم با زن او بوده اند. اما عباس آقا، خلیل آقا و...چون #کوه استوار بودند. دو نفر از آنها بالاخره دست زن هایشان را گرفتند و برای همیشه از یزد #مهاجرت کردند. یک نفر هم در همان یزد شغلش را عوض کرد. یک نفرشان خود آنچنان فحاش شد که هیچ کس جرات نداشت کوچک ترین اشاره ای از این بابت به او بکند. اگر کسی کوچک ترین اشاره ای به او می کرد آنچنان فحش های رکیک دریافت می کرد که پشیمان می شد که چرا چنین اشاره ای کرده است....
@zarrhbin
👇👇👇👇
ســر تا پایــم را خلاصـــه کنند
می شوم مُشتــــی خــاکــ....❗
که ممکن بـود #خشتــی باشد در دیوار یک خانه
یا سنگـــی در دامــان یک #کـــوه...
.
.
یا قــدری سنگ ریـزه در انتهــای یک #اقیانــوس
شــاید خاکـی از گلدان،
یا حتــی #غباری بر پنجره...❕
.
🍃
امــــــا
مــرا از این میان برگذیده اند:
. ⚡برای نهایت...
.
⚡برای شرافت...
.
⚡برای انسانیت...
.🌷 و پروردگارم بزرگوارانه #اجازه ام داد برای:
نفس کشیدن❗...دیدن❗...شنیدن❗...فهمیدن❗
و ارزنده ام کرد بابت نفســی که در من دمید
من منتخب گشته ام:
برای قرب...برای رجعت...به سعادت
◆ من مشتــ⇜ـــی از خاکــ ــم
که خدایم اجازه ام داده:
به انتخاب...به تغییر...به شوریدن...به محبت...
.
واااای اگـــر قـــدر ندانم مـــن..... ❤
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@zarrhbin