eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.4هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 گاهی چه زود، دیر می شود.... هفته ی پیش بود که اعضای کلاسِ شهرستان اردکان بعد از طی یک دوره ی آموزشی برای اتمام کلاس ها و حُسن ختام راهی اردوی شدند. 🏕صبح بود نسیم ملایمی می وزید که بچّه ها را برای رفتن به به مجموعه ورزشی آزادی رساندم تا از آنجا راهی شوند؛ به عنوان یک مادر داشتم که ناگهان چشمم به آقای افتاد که توشه ی اردوی یک روزه را از ماشین ایشان به اتوبوس منتقل کردند و قرار بود ایشان، مربیان تیم و نوآموزان رشته ی شمشیربازی را در این سفر همراهی کند، دلم قرص شد که ایشان نیز با عنوان فردی تیم را همراهی می کند، بنابراین با خیال راحت به خانه برگشتم. ▪️ تا اینکه دیروز خبر رفتن ایشان را در کانالها مشاهده کردم و با خود گفتم: گاهی وقتها "چه زود، دیر می شود" ⛰ و به گفته ی بچه های هلال احمر که با ایشان دوستی و رفاقتی دیرینه داشته اند: " از سیزده سالگی به طبیعت و علاقه ی خاصی داشته است و در این ورزش یعنی چنان حرفه ای شده بود که جوانها به گرد پای او هم نمی رسیدند و کوههای را مانند کف دست خوب می شناخت، و به گفته ی دوستان یک از آرزوهای آقای این بود که عمرش نیز در میان طبیعت و به پایان رسد." و شاید آقا محمدجواد دیروز به آرزوی خود رسید و در این پست از شما مخاطب عزیز اجازه می خواهم تا یادی هم کنیم از شادروان ، سایکلتوریسمی که او نیز به طبیعت و کوه علاقه ی خاصی داشت و همچون آقای در میان جان به جان آفرین تسلیم کرد. روحشان شاد... و یاد و نامشان گرامی باد.... 📌 زمانی که هنوز تلگرام و فضای مجازی باب نشده بود، وبلاگ نویسی برای خود عالمی داشت و هرکس با توجه به حوزه ی فعالیت و علاقه ی خود، در دنیای صفحه ای برای خود احیا می کرد، که صفحه ی شادروان محسن سنایی اردکانی، نام داشت. @zarrhbin
🔘 آنها که نمی توان توصیفشان کرد..‼️ 🍃 شاید به آنها بگویم مقاوم ترین ، چون همانند کوه در استوار بودند. می گویند درِ دروازه را می شود بست اما در مردم را نمی توان بست. هر چه کوچک تر و هر چه سنتی تر باشد، و حدیث، غیبت و تهمت، افترا و حسادت هم است. 🍂 در کتاب بینوایان وقتی می خواهد از کشیش پیری که ژان والژان نقره هایش را دزدیده است ولی وی به ژاندارم ها می گوید که نقره ها را خود به ژان والژان داده است، تعریف کند، می گوید: "آقای میریل باید سرنوشت همه آدم هایی که در شهرهای کوچک می کنند را تحمل کند. در شهرهایی که دهان های بسیاری برای حرف زدن و بسیار کمی برای وجود دارد." 🍃 آنها دست به زده بودند. دست به کاری که سالهای سال و تا زنده بودند برخی از مردم آنها را می کردند. در دعواها، کارشان را به رخشان می کشیدند و را به آنها نسبت می دادند که نبودند. آن ها با یک که به هر دلیل در خرابه ها جسمش را در اختیار این و آن گذاشته بود کرده بودند و او را داده بودند. من تا ۱۸ سالگی ۵ نفر آنها را از نزدیک می شناختم. عباس آقا، خلیل آقا، حسینعلی، اکبرآقا، آقارضا. یک نفر از آنها ماشین دار بود یک نفر آپاراتی، دو نفر کارمند گاراژ و یکی مسگر بود. معلوم است که خود آنها روزی و روزگاری به خراب خانه ها رفت و آمد داشته اند. حالا چرا با یکی از آن زنها ازدواج کرده بودند، من نمی دانم. 🍂 عاشق و شیدا شده بودند؟ به گفته ی عده ای تحت تاثیر سحر و جادو قرار گرفته بودند؟ نمی دانم! اما می دانم وقتی من این مردان را سالها بود که با آن زنها زندگی می کردند و تا آخر عمر هم با آنها کردند. در سال ۱۳۸۷ از ۵ نفری که اسم بردم فقط یک نفرشان زنده است و بقیه در سنین ۸۵_۷۵ سالگی مُردند.این یکی هم حدود ۸۰ سال دارد. یعنی بیش از ۵۰ سال است که با زنش زندگی می کند. وقتی این مردان را با آن مردی که حداقل چند زن را روانه خراب خانه کرده است مقایسه می کنم می بینم این ها چه کرده اند. 🍃 تصورش را بکنید در که مردم فقط به خاطر یک ناموسی آدم می کشند. یک ، زنی هر جایی را به زنی بگیرد و به اصطلاح آب بر سر آن بریزد و او را بنشاند. چه کار بزرگ و پر دردسری است. می گفتند: وقتی عباس آقا دست آن زن را گرفت وپیش برد تا به اصطلاح آن روحانیِ بزرگوار آب توبه بر سر آن بریزد و او را به عقد او در آورد، حاج شیخ گفت: تو از همه ی آسمان است. اما مادر و خواهرهای عباس آقا آن قدر کردند که همه فهمیدند که چه افتاده است. او دست زنش را گرفت و از آن محله رفت؛ اما شهر کوچک بود، اخبار زود پخش می شد. زن های محله دهانشان را باز کردند و گفتند توبه گرگ مرگ است. این دخترهای ما را به می کشد و آن تواب را آزردند. 🍂 در محل کار انواع متلک ها را نثار عباس آقا می کردند و هرگاه دعوا می شد مردانِ ادعا می کردند که آنها هم با زن او بوده اند. اما عباس آقا، خلیل آقا و...چون استوار بودند. دو نفر از آنها بالاخره دست زن هایشان را گرفتند و برای همیشه از یزد کردند. یک نفر هم در همان یزد شغلش را عوض کرد. یک نفرشان خود آنچنان فحاش شد که هیچ کس جرات نداشت کوچک ترین اشاره ای از این بابت به او بکند. اگر کسی کوچک ترین اشاره ای به او می کرد آنچنان فحش های رکیک دریافت می کرد که پشیمان می شد که چرا چنین اشاره ای کرده است.... @zarrhbin 👇👇👇👇
ســر تا پایــم را خلاصـــه کنند  می شوم مُشتــــی خــاکــ....❗ که ممکن بـود  باشد در دیوار یک خانه یا سنگـــی در دامــان یک ... . . یا قــدری سنگ ریـزه در انتهــای یک  شــاید خاکـی از گلدان، یا حتــی  بر پنجره...❕ . 🍃 امــــــا  مــرا از این میان برگذیده اند: . ⚡برای نهایت... . ⚡برای شرافت... . ⚡برای انسانیت... .🌷 و پروردگارم بزرگوارانه  ام داد برای: نفس کشیدن❗...دیدن❗...شنیدن❗...فهمیدن❗ و ارزنده ام کرد بابت نفســی که در من دمید من منتخب گشته ام: برای قرب...برای رجعت...به سعادت ◆ من مشتــ⇜ـــی از خاکــ ــم  که خدایم اجازه ام داده: به انتخاب...به تغییر...به شوریدن...به محبت... . واااای اگـــر قـــدر ندانم مـــن..... ❤ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zarrhbin