پدرا، پدربزرگا، مادرا، مادربزرگا....🌷
🍃 آغ بابا نجّار بود و همیشه از خاطراتش با دکتر جواد حائریان که با هم نجّاری را آموخته بودند برایمان قصه ها روایت می کرد، اما زمانی که آغ بابا پا به سن گذاشت و دیگر توانایی حرفه ی نجّاری را در خود ندید، تصمیم گرفت که یک مغازه ی کیف فروشی برای خود دست و پا کند و خود را سرگرم مغازه نماید. بنابراین بچّه ها و دانش آموزان او را خوب می شناختند، زیرا هر سال با کیف های رنگارنگی که بر سر در مغازه اش نصب می کرد، نوید پاییزی زیبا و مِهری دلنشین را به آنها می داد.
🍂 صبر و حوصله ی آغ بابا همیشه مثال زدنی بود تا جایی که گاهی نامُرادیهای روزگار در برابر صبر و تحمل او زانو می زدند و سر تعظیم فرود می آوردند. پدربزرگ #روانشناسی_کودک نخوانده بود اما مهربانیش در برابر کودکان زبانزد بود و گاهی پدر ومادرهای جوان از او اصول #رفتار با کودک را می آموختند، راستی شریک زندگی آغ بابا، مادربزرگ نیز چند سالی بود به علت عارضه مغزی از ناحیه یک دست و یک پا فلج شده بود اما خوشبختانه پشتکارش به حدی بود که از پسِ زندگی بر می آمد و تا جایی که می توانست از کسی کمک نمی خواست.
🍃 پدربزرگ و مادربزرگ در #تحکیم_بنیان_خانواده بسیار فعال و کوشا بودند و سعی می کردند که با نظارت، روابط مابین فرزندانشان همیشه حَسنه باشد و اگر گاهی درگیری لفظی بین آنها رُخ می داد، مادربزرگ از آغ بابا می خواست تا #سوره_ی_یاسین بخواند و از این طریق از خدا مدد جویند تا کدورتها برطرف شود و هیچکدام از آنها کینه ای از هم به دل نگیرند.
🍂 روزگار بر همین منوال بر آنها می گذشت که بعد از سکته مغزی که منجر به فلج شدن مادربزرگ گردید اینبار نوبت به قلب مهربانش رسیده بود که درد می گرفت و این درد اَمانش را بریده بود تا اینکه پزشکان تشخیص دادند که قلب نَنه زری به باطری نیاز دارد بنابراین مادربزرگ خود را به تیغ جراحی داد و به سلامت نیز از زیر عمل بیرون آمد.
🍃 بعد از عمل تنها مشکلی که وجود داشت این بود که خانه ی آنها در #بافت_قدیم قرار داشت و امکانات رفاهی آن چندان مضاعف نبود و مادربزرگ بعد از عمل نبایستی زیاد سرما بخورد. اما خانه های قدیمی به دلیل اینکه مطبخ (آشپزخانه) و سرویس بهداشتی بیرون و در فضای باز خانه قرار داشت، و این شرایط برای مادربزرگ مناسب نبود، بنابراین آغ بابا برای رعایت حال شریک زندگیش تصمیم گرفت خانه ی قدیمی به اضافه ی دستگاهها و وسایل نجّاری را بفروشد و یک خانه هال دار که چندین سال از ساختش گذشته بود را خریداری کند.
🍂 اما مادربزرگ چنان دلبسته ی بافت قدیم و خانه ی سنتی اش بود که زیاد از تصمیم پدربزرگ استقبال نکرد، اما مجبور بود به علت بیماری، کلبه ی خاطراتش را ترک کند، چرا که رای و نظر بچّه ها هم همین بود و بالاخره به آن خانه نقل مکان کردند، مادربزرگ علی رغم میل باطنیش سعی کرد با آن فضا کنار بیاید. بنابراین او روزها به درب خانه خیره می شد تا شاید کسی از در وارد شود و تنهایی او را پُر کند.
🍃 زیرا زمانیکه در بافت قدیم زندگی می کرد، صبح های زود بعد از نماز درِ خانه را #آب می پاشید و به مرغ و خروس ها سری می زد و گلدانهای گل نازش را نیز نوازش می نمود و اگر دلش هم می گرفت سری به میدان مسجد حاج محمدحسین می زد و با همسایه ها به گفتگو می نشست و دانه های اخموی پسته را می شکست و گاهی از دور عابران پیاده را در خیابان نظاره گر بود، اما وضعیت جدید چنین نبود، ظهرها چشم به راه همسرش و شب ها چشم به راه فرزندان و نوه هایش بود، خلاصه مادر بزرگ بعد از آن بیماری چند سالی بیشتر دوام نیاورد و آن زمان بود که من به صفا و سرزندگی #مادربزرگم در خانه ی قدیمی که دارای صفه و مطبخ و حوض بود پی بردم و اینکه آدمی با وجود آدمهای دیگر زنده است و نفس می کشد، وقتی مادربزرگ از بافت قدیم رفت، #پژمرد.
🍂 بعد از رفتن مادربزرگ، آغ بابا طعم #تنهایی را چشید چرا که یک عمر مادربزرگ #شریک تلخی ها و شیرینی های زندگیش بود و با داری و نداری او ساخته بود و به خاطر سختی های زندگی هیچ وقت خَم به اَبرو نیاورده بود و آغ بابا تازه فهمید چه #نعمتی را از دست داده است. بعد از رفتن ننه زری، آغ بابا روزها به مغازه می رفت و شبها از ترس تنهایی هفته به هفته خانه ی یکی از فرزندانش بود؛
⬅️ادامه ی داستان در پست بعدی👇👇
رنج کشیده ی دوران❣
🍃 گاهی چشم های ما از دیدن واقعیتهایی که در زیر پوست شهرمان می گذرد غافل می شود.
🍃 روزی از روزهای خدا بود که برای انجام کاری به مرکز شهر رفته بودم، هنگام پارک ماشین کنار خیابان متوجه ی #پیرزنی شدم که در حدود ۸۰ یا ۹۰ سال سن داشت؛ چادر کهنه و رنگ و رو رفته ای به سر، دمپای پاره ای به پا و عصایی نیز زیر بغل و یک پاکت پر از #دارو نیز در دست، با حالتی بسیار #افسرده و ناراحت، که حتی اشک نیز در #چشمانش حلقه زده بود برای ماشینهایی که از مقابلش می گذشتند دست بالا می کرد تا شاید کسی برای #رضای خدا او را به مقصدش برساند، اما متاسفانه همه از کنار او، بدون آنکه #وجدانشان را درگیر کنند، می گذشتند.
🍃 من با دیدن این #صحنه پس از اتمام کارم، خودم را به او رساندم و از او خواستم تا سوار ماشینم شود از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد نذر کرده بودم اگر راننده ی خِبره ای شدم تا آنجا که در توانم است زنانی که در مسیرم برای رفتن به مقصدی دست بالا می کنند حتماً توقف کنم و آنها را به مقصدشان برسانم؛ جالب است هر کدام از آدم هایی که من به مقصد رسانده ام قصّه ای داشته اند جالب و شنیدنی، چون خیلی پیش می آمد، بدون اینکه از آنها بخواهم؛ خود سفره ی دلشان را برایم باز می کردند. (ولی خانواده به خاطر اینکه امروز اردکان شهر هفتاد و دو ملت شده است مرا از این کار نهی کرده اند ولی من همچنان توچین شده نذرم را اَدا می کنم :)؛)
🍃 بگذریم... #مادربزرگ قصه ی ما دل پری از روزگار داشت بدون اینکه از او چیزی بپرسم خودش شروع کرد به #درددل کردن. او گفت: #مادری هستم که از مال دنیا دو #دختر دارم. امروز مجبور شدم برای بیماری که از آن رنج می برم به پزشک مراجعه کنم. بعد از اینکه داروهایم را از داروخانه گرفتم منتظر ایستادم تا کسی مرا به خانه ی دخترم برساند.
🍃 بی بی قصه ی ما از #دنیا و اهلش گله های زیادی داشت و با بغضی که گلویش را می فشرد از نامهربانی های #اولاد گفت؛ از اینکه با او مانند یک غریبه رفتار می کنند. از اینکه غذای مانده ی چند روز پیش را گرم کرده و با عصبانیت جلوی او می گذارند و به او می گویند: "می خوای بخور نمی خوای نخور!!" از اینکه فرزندانش هفته ها می آید و می رود و از او #یادی نمی کنند.
🍃 از اینکه فرزندان آدم فکر می کنند پیری و درماندگی تنها برای پدران و مادرانشان است. از اینکه به علت ترس از #تنهایی باید به خانه ی دخترانش پناه ببرد و گوشه ی خانه ی آنها بنشیند تا شاید کسی او را نه به عنوان #مادر بلکه به عنوان فرد بیچاره ای که از #روزگار درمانده است قبول کنند و محلش بگذارند.
🍃 #مادری که با این کهولت سن خود را به پزشک می رساند تا مبادا فرزندانش برای بردن یا نبردن او به مطب، با یکدیگر #دعوا نکنند و درگیر نشوند. #مادرپیری که از این می نالید که حتی دخترانش در برخورد با او در بعضی موارد، الفاظ رکیکی به کار می برند که حتی شایسته نیست یک فرزند و یا یک مسلمان آن را به نوکرِ خود بگوید چه برسد به #مادر....
🍃 و ای کاش ما آدم ها قدر داشته هایمان را بیشتر می دانستیم نه آن زمان که از دستشان می دهیم تازه به این فکر می افتیم که چه #نعمتی را از دست داده ایم و ای کاش برای چند دقیقه هم شده، چندین بار کلمه ی #مادر، تنها این کلمه ی زیبا را با خود #تکرار کنیم تا بفهمیم، این کلمه ی #مقدس چه بار معنایی و احساسیِ زیبایی به همراه دارد. و در پایان بدانیم "مادر جلوه ی حق است، رضایت خداست، باید خدا را راضی نگه داشت."
✍ سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌داستان به اینجا رسید که ساواک آقارضا را دستگیر کرده بود و به دلیل روابط حسنهای که به خاطر فرهنگ اصیلش با دیگران داشت میخواستند او را به کمونیست و تودهای بودن متهم کنند #باهم بخوانیم قسمت پایانی این داستان را...
▪️ #آقارضا را هر روز از اتاق شکنجه به سلولش میبردند. در سلول به یاد مهری میافتاد و از دوریاش دلتنگ میشد. گاه گریه میکرد. حرفِ #شهربانو در گوشش صدا میکرد: "در هر مشکلی،حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی". پیش خود فکر میکرد که در این شلاقخوردنها و #توهینها چه نعمتی ممکن است نهفته باشد. حساب روز و ماه از دستش در رفته بود. دیگر حتی حوصله نداشت با ناخنش به دیوار بلند سلول خط بکشد. حوصله که هیچ، #طاقت هم نداشت.
▫️#سلول یک چهاردیواری کوچک بود با سقفی بلند. پنجرهای کوچک، نور بسیار خفیفی را غیرمستقیم به داخل سلول میداد، به اندازهای که میشد فهمید روز است یا نه. یک لامپ کوچک به سقف آویزان بود. سقفی به بلندی حدود چهارمتر. آقارضا گاه به یادِ #امامموسیبنجعفر(ع) میافتاد. میگفت هر چه باشد، این سلول از زندان آن حضرت بهتر است. گاه برای آن حضرت اشک میریخت. گاه یاد سرنوشتِ #یوسفپیامبر(ع) در زندان، میافتاد.
▪️از سلولهای مجاور صدای آه و ناله و فغان میآمد. #آقارضا در عجب بود که یک انسان چگونه میتواند اینقدر شقی باشد. حالا یک کسی گفته است شلاق بزن، تو چرا اینقدر محکم میزنی! احساس میکرد #شکنجهگرها از درد و رنج او و زندانیان دیگر لذت میبرند. احساس میکرد آنها نوعی #جنون دارند. وقتی از درد فریاد میزد، آنها لبخند میزدند. در دلش هزار بار خدا را شکر میکرد که یک شکنجهگر نیست.
▫️گاه با خودش میگفت نعمتی که در این درد و رنج نهفته است، #خودشناسی است. هرلحظه صدها بار به پدر و مادر شکنجهگرها لعنت میفرستاد. هرگز نمیخواست جای آنها باشد. در آن سلول نیمهتاریک دست روی زخمهایش میکشید. احساس میکرد دارد #خدا را لمس میکند. او هزارانبار به پدر و مادرش درود میفرستاد که به او #لقمهیحلال دادند تا از این شغل حرام، نان در نیاورد. پیش خودش میگفت این یک نعمت است که شکنجهگر نیستم. چنان از اینکه شکنجهگر نیست شاد میشد که تمام رنجها، دوریها، #بیعدالتیها را فراموش میکرد. جای شلاق زخم شده بود. برخی زخمها چرک کرده بود و او تب میکرد.
▪️یکروز با تن تبدار، دهها ضربه شلاق خورد. بیهوش شد و گوشهی اتاق غش کرد. سطل آبی به رویش پاشیدند. دو مامور زیر بغلش گرفتند و او را به اتاقی بردند. عکسِ #شاه روی دیوار بود. #آقارضا عکس را که دید، لرزید. با خودش گفت: "منِ ابله به پاگون تو قسم میخوردم؟ باشد روزی که عکس تو آن بالا نباشد! عکسِ تو که هیچ، عکس هیچ #ظالمی آن بالا نباشد!" از ته دل گفت: "مرگ بر دیکتاتوری، مرگ بر ظلم، مرگ بر هرچه ظالم است."
▫️در یک لحظه مفهومِ #آزادی را درک کرد. در یک لحظه آزادی را از مهری بیشتر دوست داشت. آزادیِ خودش و همهی کسانی را که به آنها سلامعلیک میکرد. آزادی مردم روستاها، شهرها، کشورها، و آزادیِ نوعِ #بشر را. او در عالم خودش بود. فهمید که دکتر به ماموران گفت: "زیادهروی کردهاید! زیادی او را زدهاید. باید چند روز استراحت کند." آقارضا پیش خودش گفت: "من که خلافکار کمونیست چریک نیستم. اگر هم بودم مرگ را بر اعتراف ترجیح میدادم."
▪️در یک لحظه گفت: " #نعمتی که در این مشکل است، بالا رفتن شعورِ انسان است." از نادانی خودش بدش آمد. "من به پاگون این مرتیکهی ظالم قسم میخوردم؟ در آن لحظه عهد کرد که هر گز به پاگون و جان هیچ #حاکمی قسم نخورد و هرگز مریدِ هیچ ظالمی نشود. آن ظالم در هر لباس و قیافهای که باشد.
▫️#خداوند رازِ مشکل، حکمت و نعمت را برای آقارضا فاش کرده بود. تا آن روز فکر میکرد #مهری برای او عزیزترینِ عزیزان است. آن روز فهمید از مهری عزیزتری هم هست. مهری را از قبل دوستتر داشت. میخواست خودش را فدایِ #آزادی_و_عدالت برای مهریها کند. باز شاه برای آقارضا کوچک شد. کسی که به پاگونش قسم میخورد، حالا میخواست سر به تنش نباشد. شاه برای او حقیر شده باشد. مامورانش برای او حقیر شده بودند.
👇👇👇👇
📌 #پاپلییزدی_در_برزیل
💠یوهان آردو والسیوا
دانشگاه ریودوژانیرو برزیل
📝 بخوانید ادامه داستان پرماجرای #پاپلییزدی و همراهانش در سرزمین برزیل
⚜دلایل نیامدنم به این مناطق #ناامنی و شرایط نامساعد طبیعی و همچنین مخارج بالای آن بود . مسافرت دکتر پاپلی شرایطی استثنایی را برایم فراهم کرد. ولی حالا در این مسافرت که برایم یک #فرصت بود ، دائم نگران بودم و میترسیدم.
⚜فردا صبح زود پس از صرف صبحانهای عالی ، راه افتادیم. همسر صاحب مزرعه مقدار زیادی غذا و بهخصوص میوه همراهمان کرد. او یک #کلاه بسیار زیبا و ظریفبافِ حصیری هم به دکتر پاپلی هدیه داد.
گابریلا خیلی خوشحال بود و آواز میخواند. دکتر پاپلی از او پرسید : "گابریلا، از کجا این #مزرعهدار را میشناسی؟" او گفت :" از رفقای قدیم #زندان است.با او هفت ماه در یک سلول بودم . به جرم راهزنیِمسلحانه همراه با قتل ، زندان بود ولی #تبرئه شد." استاد پرسید :" او واقعا این جرمها را مرتکب شده بود؟"
گابریلا گفت : " اگر بگویم کشتن آدمبرای مونچو مثل کشتن یک گنجشک جنگلی است ، اغراق نکردهام! ولی او وکلا و دوستان بسیار قدرتمندی دارد."
گابریلا اضافه کرد :" با این همه، آدم #بامعرفتی است. با هرکس رفیق باشد ، تا آخر خط رفیق است."
⚜در ادامهی مسیر چندین جا به جادههای باتلاقیِ خطرناک برخورد کردیم. هنوز جادهی ساحلی کامل نشده بود. در برخی جاها آب ، جاده را برده بود و یا بر روی دهانهی عریض رودخانهها پل وجود نداشت.
گابریلا گفت :" امروز تا ظهر بیش از صدکیلومتر نمیتوانیم طیّمسیر کنیم ، ولی بعد راه بهتر میشود." ساعتی بعد باران گرفت. از آن بارانهای استواییِ شلاقی که من تابهحال توصیف آن را شنیده و یا تصویر آن را در تلوزیون دیده بودم. ماشین نمیتوانست حرکت کند ، چون اصلا دید وجود نداشت. حرکت ممکن نبود . گابریلا ماشین را روی یک تلّ سنگ و ماسه که برای جادهسازی آورده بودند، قرار داد تا اگر آب بالا آمد ، ماشین آسیب نبیند.
⚜در آن شرایط دکترپاپلی بلافاصله بلوزش را در آورد و رفت روی کاپوت ماشین نشست. عملا داشت زیر باران استوایی #دوش میگرفت. بارانی که مثل شلاق بر تن او میخورد.
کمکم داشتیم به کارهای دکتر پاپلی عادت میکردیم و دیگر با او دربارهی این که چه کاری را بکند یا نکند ، بحث نمیکردیم . باران با شدتی باورنکردنی میبارید و دکتر زیر آن نشستهبود. او جدا گفت که پوست تنش دارد سائیده میشود . وقتی باران کمتر شد ، دکتر به داخل ماشین آمد و ما حرکت کردیم.
او گفت:" از کجا معلوم خداوند بار دیگر چنین #نعمتی را نصیب من کند! من فرزند کویر هستم؛ [کویری] که حجمبارانش در طول بیست سال به اندازه یک ساعت این باران نیست ! اگر میتوانستم ، تمام حجم این باران را برای همشهریانم #سوغات میبردم !"
⚜بعد از بارش باران ، هوا بسیار عالی شده بود؛ اما زمین و جاده بسیار خراب بود. رانندگی در این شرایط برای گابریلا #طاقتفرسا بود. او جدا به من گفت اگر ماشین دولتی گرفته بودیم ، راننده به هر بهانهای بود از ادامه مسیر سر باز میزد و اگر ماشین کرایه کرده بودیم ، راننده بهانه میگرفت و پول بیشتری میخواست. به این نتیجه رسیدم که استاد حق داشت از گابریلا کمک بگیرد.
⚜همین موقع دکتر پاپلی از گابریلا پرسید :" ناهار را کجا میخوریم ؟" گابریلا گفت :" هرکجا شما بگویید!" دکتر گفت :" دیروز ما را پیش رفیقهای ثروتمند مزرعهدارت بردی . امروز ما را پیش کی میبری؟" گابریلا گفت :" اگر تا بتوانید صبر کنید ، شما را پیش دوستان بسیار باصفایم میبرم. " دکتر پذیرفت.
او جدا پای مرا فشار داد و آهسته گفت :" دوباره #ماجراجویی آغاز شد!" رودرس با سر تایید کرد و #صلیبی روی سینهاش کشید.
⚜حدود ظهر به محلی بسیار دور افتاده کنار دریا رسیدیم . آنجا بندر نبود . جایی بسیار مشکوک بود! نه اسکلهای بود ، نه کشتی نه قایقی . در آنجا چند صد #پلاژ وجود داشت. آدمهای عجیب و غریبی در آنجا بودند : افرادی که فکر میکردی همین الان از دوزخ و زندانهای مخوف آزاد شدهاند. بیشتر مردها مجهز به سلاح گرم بودند و عموما یک دشنهی بلند به کمر داشتند . سیهچرده و سیاه پوستانی با هیکلهای عضلانی و بسیار قوی بودند .چند خانهی نسبتا شیک هم در آن منطقه وجود داشت. گابریلا داخل پلاژی بزرگ شد و چند لحظه بعد با چند مرد و دو زن ، به استقبال ما آمدند. در ظاهر آدمهای بسیار خشنی بودند، ولی بسیار #گرم و #صمیمی برخورد کردند. آنها برای ما ماهی و دو رقم غذای محلی آوردند که با برگ یک نوع درخت جنگلی و ادویهجات بسیار خوشمزه درست شده بود. در همین لحظه در دو پلاژ دورتر از ما سر وصدا بلند شد . دعوای شدیدی بین چند نفر در گرفته بود . صدای فریاد یک مرد ما را از پلاژ بیرون کشید . از ناحیه شکم زخمی شده بود. او روی شنهای ساحل در غلتید.
👇👇
#حدیث_بزرگان
✍ از امام رضا(عليه السلام) سوال شد ،
بهترين بندگان خدا چه کسانی هستند؟ حضرت فرمودند:
کسانی هستند که وقتی #کارهاینيک انجام می دهند، #خوشحال می شوند،
و زمانی که #کارهایبد انجام می دهند،
#طلب.مغفرت می کنند،
و زمانی که به آنها #نعمتی عطا می شود، #شکرگزارند،
و هنگامی که #گرفتار می شوند، #صبر می کنند،
و زمانی که #خشمگین می شوند، #عفو می کنند.
📗 تحف العقول؛ صفحه۳۳٢
@zarrhbin