♦️ سلام جناب نماینده...🍃
⏪ نمی دانم باید از چه کسی گِله کنم ولی بگذارید بدون مقدمه از خدا بخواهم تمام کسانی را که در گرفتن #قطار_اردکان_مشهد دخیل بودند را به راه راست هدایتشان بفرماید که تنها #دلخوشی مردم این شهر را نیز به بهانه ی تعمیر خط آهن گرفتند و دودستی تقدیم #صنعت نمودند، ان شاءالله خداوند به همان امام رضا علیه السلام از سر تقصیراتشان بگذرد.
⏪ چند کلامی هم با نماینده ی عزیزم جناب آقای #دکترتابش خواهرزاده ی شخصیت بزرگوار و قابل احترامی چون #دکترسیدمحمدخاتمی که نجابت و متانتش را احدی نتوانست خدشه دار کند.
⏪ نماینده ی #فهیم بنده از فعالین ستادهای انتخاباتی شما بوده و هستم که حتی برخی در این وادی با ادبیات سخیفشان مرا به "کاسه لیسی" نیز متهم کردند که من از حق خود گذشتم، امیدوارم خدا نیز از ایشان بگذرد.
⏪ اما نماینده ی عزیز، من از هرچه بگذرم از #اعتمادم که لگدمال شد نخواهم گذشت، آقای تابش ما مردم اردکان از این پشیمان نیستیم که #قدرت را دو دستی به شما تقدیم کردیم اما ناراحتیم که #چرا به خواسته های ما(مردم) توجه نمی کنید! ما در کانال ذره بین برای آرامش اعصاب مطلبی را به نگارش در نمی آوریم بلکه حرف های مردمِ #بدون_تریبون را به شما منتقل می کنیم که الی ماشاءالله دریغ از یک عکس العمل از جانب شما، تا از دل خوشی مردم، ما نیز دل خوش باشیم.
⏪ آقای تابش برای بنده ی کوچکتر و حقیرتر از هر خار و خسی امکان زندگی هم در #پایتخت فراهم است و هم در #مرکزاستان، ولی از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد چنان وابسته و دلبسته ی شهرم #اردکان هستم که حتی دوری از آن را، حتی برای چند روز هم طاقت نمی آورم و به قول خودمان "بند نافم را توی این شهر از مادر بریدند و امیدوارم که توی همین شهر نیز کفن کنند و به خاک بسپارند." آقای تابش شاید مثل پدر بگویید چرا "گفای ناخش مِزَنم؟!" این گفا ناخش نیست....کسی قرار نیست که آب زندگانی بنوشد همه رهگذریم ولی ای کاش به این #باور برسیم که همه رهگذریم.
⏪ آقای تابش، دکترِ عزیز، من در حدی نیستم که #رقیب شما در انتخابات بعدی باشم اما اگر این توفیق دست داد کاری خواهم کرد تا تمام معادلات صنعت در این شهر بهم بخورد، و آنها را در برابر #مردم_شریف_اردکان به زانو در خواهم آورد نه اینکه مردم را در برابر صنعت به زانو درآورم.
⏪ آقای تابش هرکسی با شما رودرواسی دارد منی که در ستادهای شما #بزرگ شدم با شما رودرواسی ندارم، اردکان به #مرزجنون رسیده است واین بی انصافی است اگر بگوییم که این #جنون حاصل سالها نمایندگی شماست چرا که در رساندن به مرز جنون، سیاست غلط #دولتها نیز دخیل بوده است.
⏪ حاجی من #اصلاح_طلب هستم که خوشبختانه از اصلاحات فقط پوستینش را به تن ندارم بلکه با گوشت و پوست و خونم عجین شده است و آن را لطفی می دانم از جانب #حضرت_دوست.
📌خلاصه آقای تابش، حال همه ی ما خوب است اما تو باور مکن و
پرواز با رقیب اگر فرصتی گذاشت
روزی به آشیانه ی ما هم سری بزن
#و_من_الله_التویق
ارادتمند و دلواپس شما...✋
🖋 هوادارِ مردم
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌داستان به اینجا رسید که ساواک آقارضا را دستگیر کرده بود و به دلیل روابط حسنهای که به خاطر فرهنگ اصیلش با دیگران داشت میخواستند او را به کمونیست و تودهای بودن متهم کنند #باهم بخوانیم قسمت پایانی این داستان را...
▪️ #آقارضا را هر روز از اتاق شکنجه به سلولش میبردند. در سلول به یاد مهری میافتاد و از دوریاش دلتنگ میشد. گاه گریه میکرد. حرفِ #شهربانو در گوشش صدا میکرد: "در هر مشکلی،حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی". پیش خود فکر میکرد که در این شلاقخوردنها و #توهینها چه نعمتی ممکن است نهفته باشد. حساب روز و ماه از دستش در رفته بود. دیگر حتی حوصله نداشت با ناخنش به دیوار بلند سلول خط بکشد. حوصله که هیچ، #طاقت هم نداشت.
▫️#سلول یک چهاردیواری کوچک بود با سقفی بلند. پنجرهای کوچک، نور بسیار خفیفی را غیرمستقیم به داخل سلول میداد، به اندازهای که میشد فهمید روز است یا نه. یک لامپ کوچک به سقف آویزان بود. سقفی به بلندی حدود چهارمتر. آقارضا گاه به یادِ #امامموسیبنجعفر(ع) میافتاد. میگفت هر چه باشد، این سلول از زندان آن حضرت بهتر است. گاه برای آن حضرت اشک میریخت. گاه یاد سرنوشتِ #یوسفپیامبر(ع) در زندان، میافتاد.
▪️از سلولهای مجاور صدای آه و ناله و فغان میآمد. #آقارضا در عجب بود که یک انسان چگونه میتواند اینقدر شقی باشد. حالا یک کسی گفته است شلاق بزن، تو چرا اینقدر محکم میزنی! احساس میکرد #شکنجهگرها از درد و رنج او و زندانیان دیگر لذت میبرند. احساس میکرد آنها نوعی #جنون دارند. وقتی از درد فریاد میزد، آنها لبخند میزدند. در دلش هزار بار خدا را شکر میکرد که یک شکنجهگر نیست.
▫️گاه با خودش میگفت نعمتی که در این درد و رنج نهفته است، #خودشناسی است. هرلحظه صدها بار به پدر و مادر شکنجهگرها لعنت میفرستاد. هرگز نمیخواست جای آنها باشد. در آن سلول نیمهتاریک دست روی زخمهایش میکشید. احساس میکرد دارد #خدا را لمس میکند. او هزارانبار به پدر و مادرش درود میفرستاد که به او #لقمهیحلال دادند تا از این شغل حرام، نان در نیاورد. پیش خودش میگفت این یک نعمت است که شکنجهگر نیستم. چنان از اینکه شکنجهگر نیست شاد میشد که تمام رنجها، دوریها، #بیعدالتیها را فراموش میکرد. جای شلاق زخم شده بود. برخی زخمها چرک کرده بود و او تب میکرد.
▪️یکروز با تن تبدار، دهها ضربه شلاق خورد. بیهوش شد و گوشهی اتاق غش کرد. سطل آبی به رویش پاشیدند. دو مامور زیر بغلش گرفتند و او را به اتاقی بردند. عکسِ #شاه روی دیوار بود. #آقارضا عکس را که دید، لرزید. با خودش گفت: "منِ ابله به پاگون تو قسم میخوردم؟ باشد روزی که عکس تو آن بالا نباشد! عکسِ تو که هیچ، عکس هیچ #ظالمی آن بالا نباشد!" از ته دل گفت: "مرگ بر دیکتاتوری، مرگ بر ظلم، مرگ بر هرچه ظالم است."
▫️در یک لحظه مفهومِ #آزادی را درک کرد. در یک لحظه آزادی را از مهری بیشتر دوست داشت. آزادیِ خودش و همهی کسانی را که به آنها سلامعلیک میکرد. آزادی مردم روستاها، شهرها، کشورها، و آزادیِ نوعِ #بشر را. او در عالم خودش بود. فهمید که دکتر به ماموران گفت: "زیادهروی کردهاید! زیادی او را زدهاید. باید چند روز استراحت کند." آقارضا پیش خودش گفت: "من که خلافکار کمونیست چریک نیستم. اگر هم بودم مرگ را بر اعتراف ترجیح میدادم."
▪️در یک لحظه گفت: " #نعمتی که در این مشکل است، بالا رفتن شعورِ انسان است." از نادانی خودش بدش آمد. "من به پاگون این مرتیکهی ظالم قسم میخوردم؟ در آن لحظه عهد کرد که هر گز به پاگون و جان هیچ #حاکمی قسم نخورد و هرگز مریدِ هیچ ظالمی نشود. آن ظالم در هر لباس و قیافهای که باشد.
▫️#خداوند رازِ مشکل، حکمت و نعمت را برای آقارضا فاش کرده بود. تا آن روز فکر میکرد #مهری برای او عزیزترینِ عزیزان است. آن روز فهمید از مهری عزیزتری هم هست. مهری را از قبل دوستتر داشت. میخواست خودش را فدایِ #آزادی_و_عدالت برای مهریها کند. باز شاه برای آقارضا کوچک شد. کسی که به پاگونش قسم میخورد، حالا میخواست سر به تنش نباشد. شاه برای او حقیر شده باشد. مامورانش برای او حقیر شده بودند.
👇👇👇👇