eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.3هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 💠یوهان آردو والسیوا دانشگاه ریودوژانیرو‌ برزیل‌ 📝 بخوانید ادامه داستان پرماجرای در برزیل ⚜ در دکترپاپلی می‌خواست به محله‌هایی برود که 《خوزه دو کاسترو》 در کتاب انسان‌ها و خرچنگ‌ها از آن‌ها یاد کرده است. می‌خواست به ساحل اقیانوس ، به جزیره‌ای بزرگ واقع در چند کیلومتری ساحل برود . اما آنجا ساحلی فقیرنشین و جرم‌خیز است . برگزارکنندگان سمینار همان شب به افتخار مهمانان یک شب‌نشینی مفصل را در هتل پنج‌ستاره‌ی شهر ترتیب داده بودند‌ . استاد گفت :" مهمانی در هتل‌های پنج‌ستاره در همه‌جای دنیا یک‌جور و یک‌شکل است. ولی سواحل فقیر‌نشین رسیف جایی است که من از بیست‌سالگی می‌خواستم آنجا را ببینم‌." ⚜ او سرانجام ما را از شب‌نشینی در هتل‌ و غذای بسیارعالی آن محروم کرد تا در ساحل اقیانوس اطلس ، در یک رستوران کوچک خوراک خرچنگ بخوریم ، خاطره‌ی کتاب انسان‌ها و خرچنگ‌ها را زنده و با مردم محلی صحبت کنیم. او در رسیف آدرس و تلفن شخصی را داشت که فرانسه می‌دانست . آن شخص مردی بود که بیش از پانزده سال از عمرش را در زندان گذرانده بود . همه ما شام دعوت آن مرد بودیم‌ . ⚜ اما ماجرای اصلی مسافرت‌ ما بعد از رسیف آغاز شد.《ژولیوس》مقداری وجه نقد در اختیار من گذاشته بود تا هزینه‌ها را بپردازم . می‌خواستم یک ماشین کرایه کنم و از عازم شویم . در‌عین‌حال ، برای این مسافرت نگران بودم. علاوه بر شرایط آب‌و‌هوایی نامساعد ، شرایط اجتماعی و امنیتی این مسیر بسیار نگران کننده بود. افزون بر این ، شرایط بهداشتی در خط استوا هیچ‌وقت رضایت‌بخش نبوده است. 《گابریلا》 برادر آنجلو _دوستی که پروفسور پاپلی پیدا کرده بود _ زبان فرانسه را بسیار بد حرف می‌زد و از قیافه‌اش معلوم بود آدم خلافکار و ماجراجویی است. قرار شد او با ماشین خودش ما را تا شهر سائولوئیس ببرد؛ یعنی حدود ۱۵۰۰کیلومتر راه ! به استاد گفتم :《در برزیل نباید به افراد ناشناس کرد!》 اما پروفسور پاپلی گفت :《 گابریل ناشناس نیست . اگرچه گابریلا چهارده سال از عمرش را به‌خاطر شرارت و جنایت در زندان بوده، مرد مطمئن و بامعرفتی است . به علاوه ، در مسیری که ما می‌خواهیم برویم ، ممکن است به اشخاص شرور بخوریم. آدمی مثل گابریل باید راهنما و حامی ما باشد تا بتوانیم از عهده‌ی شرورهای محلی برآییم. 》 ⚜گابریلا برادر آنجلو بود .آنجلو همان صاحب‌خانه‌ای بود که ما در حلبی‌آباد حاشیه‌ی ریودوژانیرو ، دوشب مهمان او بودیم. آنجلو آدرس و تلفن برادرش را به دکتر پاپلی داده بود . استاد گفت :《 آنجلو سفارش ما را کرده است . او ساکن سائولوئیس است و نه‌تنها ما را تا آنجا مجانی و صحیح و سالم خواهد برد ، بلکه در راه از ما پذیرایی هم خواهد کرد و ما کاملا در امنیت خواهیم بود.》 ⚜ما سه نفر خیلی نگران بودیم. من بیش از همه می‌ترسیدم ؛ زیرا اولا مقدار زیادی پول نقد همراه داشتم که مخارج راه بود ، راه دیگری نبود . در منطقه‌ای که می‌رفتیم ، هنوز نظام‌بانکی آنقدر گسترده نبود که بتوان همه‌جا به بانک دسترسی داشت. همراه داشتن پول در این مناطق و به‌خصوص محل‌هایی که قرار بود برویم ، برابر بود با خودکشی! به علاوه ، من تنها برزیلیِ گروه و عملا راهنما و مسئول جمع بودم. تازه ما می‌خواستیم به یک منطقه دورافتاده با شرایط بسیار بدِ محیطی و اجتماعی مسافرت کنیم. این استاد ناآشنا با منطقه می‌گفت :" امن‌ترین وسیله این‌است که خود را در پناه یک آدم قراردهیم !" ⚜سرانجام با دلهره و نگرانی راه افتادیم. باید اعتراف کنم اگر واقعا رابطه استاد شاگردی نبود ، پیشنهاد دکتر‌پاپلی را نمی‌پذیرفتم. دستِ‌کم من که برزیلی بودم و مسئولیت حفظ جان‌استاد و دو دوست اهل کشور پرو و شیلی را برعهده داشتم، محال بود که بپذیرم با ماشین یک جنایتکار مسافرت کنیم. ⚜حدود هفتاد کیلومتر که از شهر دور شدیم ، تازه متوجه شدیم مسلّح است. او یک قبضه هفت‌تیر و یک قبضه تفنگ شکاری بسیار قدرتمندِ دورزن همراه خود داشت. 《اوجداواب》 وقتی فهمید گابریل مسلح است ، گفت :" من در اولین فرصت برمی‌گردم!" 《ماریو ردرس》 هم را روی سینه‌اش‌رسم کرد و خودش را به سپرد . فقط به زبان پرتغالی گفت:" خداوندا ما را در همراهی با این آدم‌ماجراجو حفظ کند !" دکتر پاپلی به ما گفت :" نترسید !مطمئن باشید خدا ما را حفظ می‌کند!" ما همه خوردیم که مگر استاد زبان پرتغالی می‌داند ؟ مثل‌ اینکه خود دکتر هم متوجه شد . گفت :" من زبان پرتغالی نمی‌دانم ، ولی لغاتی که ماریو به‌کار برد ریشه‌ی لاتین آن‌ها با زبان فرانسه یکی است ." سپس ادامه داد:" سعی کنید نترسید." ⚜من خیلی شرمنده شدم . از آن لحظه سعی کردم بیشتر با صحبت کنم و عملا ابتکار عمل را در دست بگیرم؛ زیرا آن دو دوست ما نیز اسپانیول زبان بودند و تسلط چندانی به زبان پرتغالی نداشتند. 👇
📌 💠یوهان آردو والسیوا دانشگاه ریودوژانیرو برزیل 📝 بخوانید ادامه داستان پرماجرای و همراهانش در سرزمین برزیل ⚜دلایل نیامدنم به این مناطق و شرایط نامساعد طبیعی و همچنین مخارج بالای آن بود . مسافرت دکتر پاپلی شرایطی استثنایی را برایم فراهم کرد. ولی حالا در این مسافرت که برایم یک بود ، دائم نگران بودم و می‌ترسیدم. ⚜فردا صبح‌ زود پس از صرف صبحانه‌ای عالی ، راه افتادیم. همسر صاحب مزرعه مقدار زیادی غذا و به‌خصوص میوه همراهمان کرد. او یک بسیار زیبا و ظریف‌بافِ حصیری هم به دکتر پاپلی هدیه داد. گابریلا خیلی خوشحال بود و آواز می‌خواند. دکتر پاپلی از او پرسید : "گابریلا، از کجا این را می‌شناسی؟" او گفت :" از رفقای قدیم است.با او هفت ماه در یک سلول بودم . به جرم راهزنیِ‌مسلحانه همراه با قتل ، زندان بود ولی شد." استاد پرسید :" او واقعا این جرم‌ها را مرتکب شده بود؟" گابریلا گفت : " اگر بگویم کشتن آدم‌‌برای مونچو مثل کشتن یک گنجشک جنگلی است ، اغراق نکرده‌ام! ولی او وکلا و دوستان بسیار قدرتمندی دارد." گابریلا اضافه کرد :" با‌ این همه، آدم‌ است. با هرکس رفیق باشد ، تا آخر خط رفیق است." ⚜در ادامه‌ی مسیر چندین جا به جاده‌های باتلاقیِ خطرناک برخورد کردیم. هنوز جاده‌ی ساحلی کامل نشده بود. در برخی جاها آب ، جاده را برده بود و یا بر روی دهانه‌ی عریض رودخانه‌ها پل وجود نداشت. گابریلا گفت :" امروز تا ظهر بیش از صدکیلومتر نمی‌توانیم طیّ‌مسیر کنیم ، ولی بعد راه بهتر می‌شود." ساعتی بعد باران گرفت. از آن باران‌های استواییِ شلاقی که من تا‌به‌حال توصیف آن را شنیده و یا تصویر آن را در تلوزیون دیده بودم. ماشین نمی‌توانست حرکت کند ، چون اصلا دید وجود نداشت. حرکت ممکن نبود . گابریلا ماشین را روی یک تلّ سنگ و ماسه که برای جاده‌سازی آورده بودند، قرار داد تا اگر آب بالا آمد ، ماشین آسیب نبیند. ⚜در آن شرایط دکتر‌پاپلی بلافاصله بلوزش را در آورد و رفت روی کاپوت ماشین نشست. عملا داشت زیر باران استوایی می‌گرفت. بارانی که مثل شلاق بر تن او می‌خورد. کم‌کم داشتیم به کارهای دکتر پاپلی عادت می‌کردیم و دیگر با او درباره‌ی این که چه کاری را بکند یا نکند ، بحث نمی‌کردیم . باران با شدتی باورنکردنی می‌بارید و دکتر زیر آن نشسته‌بود. او جدا گفت که پوست تنش دارد سائیده می‌شود . وقتی باران کمتر شد ، دکتر به داخل ماشین آمد و ما حرکت کردیم. او گفت:" از کجا معلوم خداوند بار دیگر چنین را نصیب من کند! من فرزند کویر هستم؛ [کویری] که حجم‌بارانش در طول بیست سال به اندازه یک ساعت این باران نیست ! اگر می‌توانستم ، تمام حجم این باران را برای همشهریانم می‌بردم !" ⚜بعد از بارش باران ، هوا بسیار عالی شده بود؛ اما زمین و جاده بسیار خراب بود. رانندگی در این شرایط برای گابریلا بود. او جدا به من گفت اگر ماشین دولتی گرفته بودیم ، راننده به هر بهانه‌ای بود از ادامه مسیر سر باز می‌‌زد و اگر ماشین کرایه کرده بودیم ، راننده بهانه می‌گرفت و پول بیشتری می‌خواست. به این نتیجه رسیدم که استاد حق داشت از گابریلا کمک بگیرد. ⚜همین موقع دکتر پاپلی از گابریلا پرسید :" ناهار را کجا می‌خوریم ؟" گابریلا گفت :" هرکجا شما بگویید!" دکتر گفت :" دیروز ما را پیش رفیق‌های ثروتمند مزرعه‌دارت بردی . امروز ما را پیش کی می‌بری؟" گابریلا گفت :" اگر تا بتوانید صبر کنید ، شما را پیش دوستان بسیار باصفایم می‌برم. " دکتر پذیرفت. او جدا پای مرا فشار داد و آهسته گفت :" دوباره آغاز شد!" رودرس با سر تایید کرد و روی سینه‌اش کشید. ⚜حدود ظهر به محلی بسیار دور افتاده کنار دریا رسیدیم . آنجا بندر نبود . جایی بسیار مشکوک بود! نه اسکله‌ای بود ، نه کشتی نه قایقی . در آنجا چند صد وجود داشت. آدم‌های عجیب و غریبی در آنجا بودند : افرادی که فکر می‌کردی همین الان از دوزخ و زندان‌های مخوف آزاد شده‌اند. بیشتر مردها مجهز به سلاح گرم بودند و عموما یک دشنه‌ی بلند به کمر داشتند . سیه‌چرده و سیاه پوستانی با هیکل‌های عضلانی و بسیار قوی بودند‌ .چند خانه‌ی نسبتا شیک هم در آن منطقه وجود داشت. گابریلا داخل پلاژی بزرگ شد و چند لحظه بعد با چند مرد و دو زن ، به استقبال ما آمدند. در ظاهر آدم‌های بسیار خشنی بودند، ولی بسیار و برخورد کردند. آن‌ها برای ما ماهی و دو رقم غذای محلی آوردند که با برگ یک نوع درخت جنگلی و ادویه‌جات بسیار خوشمزه درست شده بود. در همین لحظه در دو پلاژ دورتر از ما سر وصدا بلند شد . دعوای شدیدی بین چند نفر در گرفته بود . صدای فریاد یک مرد ما را از پلاژ بیرون کشید . از ناحیه شکم زخمی شده بود. او روی شن‌های ساحل در غلتید. 👇👇