🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#نامه_به_دادستان 📨
▫️#آقارضا بدون مشورت با کسی به #دادستان نامه نوشت و در آن کارهای خلاف رئیس زندان و همکارانش و قاچاق تریاک را شرح داد. او در نامهاش نوشت از غذای زندانیان دزدیده میشود؛ تریاک وارد زندان میشود؛ زندانیهای پولدار بدون اجازهی رسمی ملاقات دارند و چندنفری هفتهای یکی دو شب به خانه میروند. اسمِ #مسئولانخلافکار را هم برده بود.
▪️بعد از چند روز، #رئیسشهربانی آقارضا را خواست. #آقارضا به شهربانی رفت. بعد از ۲/۵ ساعت که پشت در اتاق رئیس منتظر ماند، به او اجازهی ورود داده شد. کلاهش را زیر بغلش گذاشت و خبردار ایستاد. حدود ۱۰ دقیقه خبردار ایستاده بود. سرهنگ یک کلمه با او حرف نزد. آزادباش هم نداد.
▫️ناگهان #سرهنگ مثل فنری که از جا در رفته باشد، بلند شد و با عصبانیت گفت: "تو مرتیکهی پدرسوخته که به درد جاروکشی هم نمیخوری، سر خود و بدون رعایت سلسله مراتب نامه به دادستان نوشتهای که چه! پدرسوختهی فلان فلان شده! تو پاسبان شهربانی هستی یا جاسوس دادگستری؟ تو باید به مافوقت نامه مینوشتی! باید به من نامه مینوشتی! با اجازهی چه کسی مستقیم به #دادستان نامه نوشتهای؟"
▪️تا #آقارضا آمد حرفی بزند، سرهنگ گفت: "حالا برو گُم شو تا پدرت را در بیاورم!" آقارضا از اتاق سرهنگ خارج شد. رئیس دفتر سرهنگ گفت: "سروان مددی تو را میخواهد." آقارضا پیش سروان رفت. سروان چند برابر سرهنگ به او فحش داد و هتّاکی کرد. بعد گفت: "فعلاً پانزده روز در همان زندان یکسره کشیک بده! حق نداری به خانه بروی! به رئیس زندان گفتهام کوچکترین تخفیفی به تو ندهد! پدرت را هم در آورد. حالا راست به زندان برو."
▫️#آقارضا گفت: "اجازه بدهید به زنم خبر بدهم." سروان گفت: "مرتیکه ز...ج... لازم نکرده! از همین حالا به دستور سرهنگ بازداشت هستی. همین که تو را میفرستم زندان کشیک بدهی، خودش ارفاق است. من باید جواب سرهنگ را بدهم. باید تو را توی انفرادی بازداشت میکردم!"
▪️سروان، #پاسباناکبری را صدا زد و به او گفت: "این مرتیکه را بردار ببر تحویل رئیس زندان بده! حق ندارد در بین راه با کسی حرف بزند یا پیغامی بدهد!" پاسبان اکبری به سروان احترام گذاشت و به آقارضا گفت راه بیفت. در راه #آقارضا به اکبری گفت: "تو میروی به همسرم خبر بدهی؟" اکبری گفت: "میخواهی من هم بازداشت شوم." #رضا گفت: "بندهی خدا برو در خانهی ما، به همسرم یک کلمه بگو حال رضا خوب استو باید پانزده روز یکسره کشیک بدهد." #اکبری گفت: "ببین آقارضا، ما هم از این وضع ناراحت هستیم. چهارتا افسر و استوارِ #غیریزدی به این شهر آمدهاند و به اصطلاح خودشان دارند نظم برقرار میکنند. اما دارند چمدان پُر میکنند. ما باید یک جوری با آنها بسازیم."
▫️#رضا گفت: "من نمیتوانم بسازم!" #اکبری گفت: "پس باید از شهربانی بروی. برو یک کار دیگر پیدا کن. برو پیش برادرت سبزی بفروش." آقارضا از همکارش پرسید: "بالاخره میروی با همسرم بگویی چه شده است؟" #اکبری گفت: "من اهلِ زارچ هستم. #یزدی هستم. فقط از خدا میترسم. ما زارچیها اهل کار هستیم. اهلِ دروغ و کلک، رشوه و قاچاق نیستیم. همهی قوم و خویشهای من در زارچ، تهران و مشهد کار و کاسبی خوبی دارند. من بیخودی آمدم پاسبان شدم. اگر دیدم شهربانی الکی زور میگوید، میروم کاسبی دیگری پیدا میکنم. یک #لقمه_نان_حلال همهجا پیدا میشود."
👇👇👇👇
▪️#پاسباناکبری سرِ شب با لباس شخصی به درِ خانهی آقارضا رفت. #مهری با شنیدن خبر سراسیمه شد و گفت همین حالا میرود زندان تا ببیند چه خبر شده است. #اکبری به او گفت: "اگر الان به زندان بروی، میفهمند که من خبر دادهام. امشب را صبر کن، فردا ساعت ۱۰ صبح برو بگو شوهرم دیر کرده و دیشب به خانه نیامده است."
▫️#مهری شب از دلشوره نتوانست بخوابد. تمام شب در رختخوابش غلت زد. چند بار بلند شد و نماز خواند. دعا کرد و از همه انبیا و اولیا کمک خواست. صبح زود بلند شد. #لحظات به سختی میگذشت. روز بعد به زندان مراجعه کرد و گفت میخواهد شوهرش را ببیند. گفتند او کشیک است و تا پانزده روز حق ملاقات ندارد. "مهری" با دلی شکسته و چشمانی اشکبار به خانه بازگشت. داستان را به پدرش گفت. #محمدعلی به دخترش گفت صبور باشد.
▪️یکی از #پاسبانهایزندان خبرها را برای مهری میآورد و خبر مهری را به زندان میبرد. پدر مهری تلاش کرد از وضعیت دامادش باخبر شود. سرانجام فهمید که او چه کرده است، نگران شد. چند روز بعد مهری مقداری میوه و لباس برای همسرش برد.
▫️بعد از پانزده روز #آقارضا زار و نزار به خانه آمد. یک روز استراحت داشت و دوباره ۱۰ روز کشیک. به حمام رفت و با مهری درد دل کرد و ماجرا را گفت. زن و شوهر با هم مهربانی کردند. روحیهشان شاد شد. آقارضا گفت در زندان همواره به یاد او و گفتهی #شهربانو بوده است: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی نعمتی." #آقارضا گفت: "من پاسبان نمیمانم، استعفا میدهم، پاسبانی به مذاق من نمیآید." بعد شعر معروفِ #فردوسی را خواند:
که گفتت برو دست رستم ببند؟
نبندد مرا دست، چرخ بلند
▪️#مهری گفت: "خدا بزرگ است" #آقارضا گفت: "خدا بزرگ است، ولی باید تلاش کرد. تو در خانه تنها چکار میکنی؟" مهری گفت: "بیشتر به خانهی پدرم میروم. شبها اکبر پسر زینت پیشم میآید. به او درس میدهم." #آقارضا گفت: "خودت هم درس بخوان. باید دیپلمت را بگیری." مهری خیلی خوشحال شد در دلش فکر کرد شاید حکمت این مشکل همین باشد.
▫️در پانزده روز اول، رئیس زندان خیلی به #آقارضا سخت گرفت. انواع توهین را به او کرد. کارهای سخت را که وظیفهی زندانیها بود، بر عهدهی او گذاشت. در ۱۰ روز بعد، رئیس کمی مهربانتر شد. یکی از #همکارانش که پاسبان کهنهکاری بود، گفت: "رضا مواظب خودت باش! پشت این مهربانی یک کلکی هست. رئیس شهربانی تو را به سادگی نمیبخشد." آن ۱۰ روز هم گذشت. زندگی عادی شروع شد.
▪️چهارماه از آن ماجرا گذشت. ۱۲ آبان ۱۳۴۲ بود. #آقارضا مثل روزهای دیگر کشیک زندان بود. #رئیسزندان او را به اتاقش خواست. یک فرد با لباس شخصی و یک ستوان و یک استوار هم آنجا بودند. آنها عضو زندان نبودند. آقارضا خبردار ایستاد. #رئیس گفت: "رضا، جیبهایت را خالی کن." رضا جیب شلوارش را خالی کرد. افسر به استوار گفت: "جیبهای کُتش را خالی کن."
▫️#استوار جیبهای آقارضا را خالی کرد. #آقارضا خشکش زد. دهانش از تعجب باز ماند. چشمهایش گشاد شد. سرش سوت کشید. داخل جیب کُتش یک لول #تریاک بود. ستوان پرسید: "این چی هست؟" #رضا نگاهی به چپ و راست کرد و گفت: "به خداوندی خدا این مال من نیست! من خبر ندارم." رئیسزندان گفت: "این را بازپرس، تحقیق خواهد کرد. تریاک وارد زندان میکنی؟ پس قاچاقچیِ زندان تو هستی!"
▪️#پروندهای برای آقارضا تشکیل شد. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک میفروخته است. توی محله هیچکس #باور_نکرد. همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را میشناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ #دادگاه اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را میخواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس شهربانی افتاد. #رئیسشهربانی که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" #آقارضا فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم #شریک هستند. هنوز کتابِ "کارگران دریا" نوشتهی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود.
✅ تا اینجا را داشته باشید قصهی آشناییست، ادامه دارد...
📚شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin