eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.8هزار دنبال‌کننده
67.3هزار عکس
10.9هزار ویدیو
230 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 .... 💠 بعد از هنوز حکومتِ بر ملت و کشور حاکم بود. یک روز صبح درِ خانه ی ما را زدند در را باز کردم؛ دیدم مامور آگاهی شهربانی آن زمان با موتور یاماهای ۸۰ جگری منتظر من است؛ سلام کردم و او گفت بیا برویم ! من گفتم: تو برو من خودم می آیم. او قبول کرد و من رفتم شهربانی که جلوی "مسجد حاج محمد حسین" بود، وقتی رسیدم دیدم دوستانم سپهری و انصاری هم آمده اند. 💠 ما داخل شهربانی شدیم، بعد از اینکه پشت میزش در اتاق ما را نصیحت کرد و مرتب به عکس شاه بالای سرش نگاه و اشاره می کرد و می گفت: فکر کنم که هیچکس مثل شاه نمی تواند کشور را اداره کند و تعریف های آنچنانی.... و بعداً یک مامور دیگری داخل اتاق رئیس شد و مرا صدا زد و گفت: بیا؛ 💠 مرا به داخل اتاقِ برد و عکسهای مختلفی از ما گرفتند و چند برگه ی کاغذ را با مشخصات من پر کرد و این را یادم هست که نوشت: "خال در طرف راست صورتش است." و دیگر مشخصات شخصی، وقتی پرسیدم برای چه این فرم ها را پر کردی؟! گفت: از ما خواسته و ما باید مشخصات کامل شما را به یزد بفرستیم. باز فهمیدم ما کاملاً هستیم. 💠 به هر جهت بعد از حدود ۸ ماه به پیروزی کامل رسید و ما شدیم. از آن به بعد یک مدتی گذشت و دانشگاه ها تعطیل شد و جذب جهاد سازندگی و شدند و شروع شد و مرا برای شش ماه (احتیاط) به بردند؛ در آنجا وارد دایره ی پادگان شماره ی ۲ صالح آباد کرمانشاه شدم و در لشکر ۸۱ زرهیِ مشغول خدمت و بعد از ۶ ماه احتیاط به آمدم. 💠 بعد از بازگشت از کردستان، موقع تشکیل بود که با آقایِ به یزد می رفتیم و اجازه تشکیل روابط عمومی سپاه را به ما دادند و یک اتاق در ساختمان حوزه ی علمیه ی خواهران نزدیک مسجد حاج محمد حسین که زیر نظر بنیاد شهید بود به ما دادند و اقدام اولیه ی را انجام دادیم. 💠 بعد از تشکیل این نهاد، نیروها به آموزش نظامی فرستاده شدند و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که ساختمان آن انتهای خیابان آیت الله خامنه ای بود به صورت رسمی تشکیل شد و من با راهنمائی آقایان و که آن زمان رئیس سپاه پاسداران میبد بود از آموزش و پرورش اصفهان به آمدم و مامور به خدمت در سپاه پاسداران اردکان شدم و حدود دو سال در (بحبوحه ی جنگ تحمیلی) مشغول کار شدم. 💠 بعد از اینکه باز شد باز به برای ادامه ی تحصیل رفتم و به آموزش دانشگاه مراجعه کردم و تقضای حذف صفرهای کارنامه ی ترم اول که در زندان بودم را به تحویل دادم. صفرها از کارنامه حذف شد و دیگر اینکه شده بود که دانشجویان می توانند با داشتن شرایط، تغییر رشته بدهند و من هم از دانشگاه اصفهان به دانشسرای عالی یزد تغییر رشته دادم و تحصیلات در رشته ی ادبیات فارسی را تا ادامه دادم و بعد با تغییر مقطع در دبیرستان های شهرستانِ مشغول به تدریس شدم و امروز نیز بدون هیچ ادعایی دوران بازنشستگی را در کنار خانواده و دوستانم سپری می کنم و از کانال که حرفهای مرا به گوش همشهریان عزیزم رساند تشکر نموده، امید موفقیت مدیر محترم کانال، جناب را هر چه بهتر و بیشتر از خداوند مسئلت دارم. 🍃به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست🍃 ✍ سمیّه خیرزاده اردکان 📸 از سمت راست آقایان، محسن عادل زاده، سیّدضیاء هاشمی، عبّاس خیرزاده، سیّد میرزاده و رجب پور در بهشت زهرای تهران. @zarrhbin
▪️ خیلی ناراحت بود. گفت: "فهمیدم غذای زندانی‌ها را می‌دزدند! بخش مهمی از گوشت و تخم‌مرغ و برنج را چند استوار می‌دزدند و به خانه می‌برند. دلم برای زندانی‌ها سوخت. رفتم پیش رئیس زندان و ماجرا را گفتم. اوگفت مدرک یا شاهدی داری؟ نه مدرک داشتم نه شاهد. مرا توبیخ کرد و گفت: بدون شاهد و مدرک به همکارانت تهمت می‌زنی؟ رئیس زندان گفت از فردا باید در برجکِ زندان کشیک بدهم. من پاسبان کلانتری بوده‌ام. همیشه در خیابان قدم می‌زدم. حالا باید چندین ساعت در روز یا شب در برجک کشیک بدهم." ▫️ به او دلداری داد و گفت: "در هر مشکلی، حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." گفت: "خدا بیامرزد شهربانوی عاقل را. بیا کمی باهم بخوانیم!" ▪️دو سه ماه اینچنین گذشت. روز به روز گرفته‌تر بود. گفت یکی از همکارانش گفته رئیس و پاسبان‌های زندان با هم هستند. اگر تو چیزی نگفته بودی، سهمت را هم می‌دادند. بعد آقارضا فهمید با اجازه‌ی برای زندانی‌های معتاد مواد تهیه می‌شود. این کار منبع درآمدی برای رئیس زندان بود. هر روز که به خانه می‌آمد کشف جدیدی کرده بود. ▫️ ملاقت‌های طولانی داشتند. خیلی پولدارها بعضی شب‌ها به خانه می‌رفتند. "آقارضا" به همکارش پیشنهاد داده بود با هم بروند و مسئله را به و بگویند. ▪️همکارش گفته بود: "تو چرا به زندان منتقل شدی؟" پاسخ داده بود: "چون رشوه نگرفتم." همکارش گفته بود: "من هم چون یک زندانی را فراری ندادم، به زندان منتقل شدم. به من پیشنهاد پول زیاد دادند تا یک زندانی را در راه دادگاه فراری دهم! عاقبتم این شد که می‌بینی، نگهبان بدترین جاهای زندان هستم. ▫️ یک عیب اساسی داشت. با کسی مشورت نمی‌کرد. اگر کاری به ذهنش درست می‌رسید، بدون مشورت آن را انجام می‌داد. خودش می‌گفت با زنش رفیق است، اما کارهایش را با هم در میان نمی‌گذاشت. ✅ پایان 📌{۱} و اما آخرین این داستان: در روز یک‌شنبه ۱۳۹۳/۱/۱۷ ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه، آقای ، بزرگِ یهودی‌های یزد به من تلفن کرد و گفت: "یک زنِ سیدِ مستحقی است. باید به او کمک شود." پرسیدم: "آیا در بین یهودی‌های یزد کسی مستحق هست؟" گفت: "خدا را شکر، هیچ یهودی محتاج نیست." من با آقای ، استاندارِ اسبقِ یزد که مؤسسه‌ی خیریه جوادالائمه را دارند تلفن کردم و مطلب آقای گوهریان را به ایشان گفتم. قرار شد آقای سفید دستور پیگیری و رسیدگی به آن زن سیده را بدهد. این نزدیکیِ مردم را می‌رساند. یک یهودی به فکر رفع احتیاج یک زن مسلمان سیّد است. این را پاس بداریم و شماریم. . 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📨 ▫️ بدون مشورت با کسی به نامه نوشت و در آن کارهای خلاف رئیس زندان و همکارانش و قاچاق تریاک را شرح داد. او در نامه‌اش نوشت از غذای زندانیان دزدیده می‌شود؛ تریاک وارد زندان می‌شود؛ زندانی‌های پولدار بدون اجازه‌ی رسمی ملاقات دارند و چندنفری هفته‌ای یکی دو شب به خانه می‌روند. اسمِ را هم برده بود. ▪️بعد از چند روز، آقارضا را خواست. به شهربانی رفت. بعد از ۲/۵ ساعت که پشت در اتاق رئیس منتظر ماند، به او اجازه‌ی ورود داده شد. کلاهش را زیر بغلش گذاشت و خبردار ایستاد. حدود ۱۰ دقیقه خبردار ایستاده بود. سرهنگ یک کلمه با او حرف نزد. آزادباش هم نداد. ▫️ناگهان مثل فنری که از جا در رفته باشد، بلند شد و با عصبانیت گفت: "تو مرتیکه‌ی پدرسوخته که به درد جاروکشی هم نمی‌خوری، سر خود و بدون رعایت سلسله مراتب نامه به دادستان نوشته‌ای که چه! پدرسوخته‌ی فلان فلان شده! تو پاسبان شهربانی هستی یا جاسوس دادگستری؟ تو باید به مافوقت نامه می‌نوشتی! باید به من نامه می‌نوشتی! با اجازه‌ی چه کسی مستقیم به نامه نوشته‌ای؟" ▪️تا آمد حرفی بزند، سرهنگ گفت: "حالا برو گُم شو تا پدرت را در بیاورم!" آقارضا از اتاق سرهنگ خارج شد. رئیس دفتر سرهنگ گفت: "سروان مددی تو را می‌خواهد." آقارضا پیش سروان رفت. سروان چند برابر سرهنگ به او فحش داد و هتّاکی کرد. بعد گفت: "فعلاً پانزده روز در همان زندان یکسره کشیک بده! حق نداری به خانه بروی! به رئیس زندان گفته‌ام کوچک‌ترین تخفیفی به تو ندهد! پدرت را هم در آورد. حالا راست به زندان برو." ▫️ گفت: "اجازه بدهید به زنم خبر بدهم." سروان گفت: "مرتیکه ز...ج... لازم نکرده! از همین حالا به دستور سرهنگ بازداشت هستی. همین که تو را می‌فرستم زندان کشیک بدهی، خودش ارفاق است. من باید جواب سرهنگ را بدهم. باید تو را توی انفرادی بازداشت می‌کردم!" ▪️سروان، را صدا زد و به او گفت: "این مرتیکه را بردار ببر تحویل رئیس زندان بده! حق ندارد در بین راه با کسی حرف بزند یا پیغامی بدهد!" پاسبان اکبری به سروان احترام گذاشت و به آقارضا گفت راه بیفت. در راه به اکبری گفت: "تو می‌روی به همسرم خبر بدهی؟" اکبری گفت: "می‌خواهی من هم بازداشت شوم." گفت: "بنده‌ی خدا برو در خانه‌ی ما، به همسرم یک کلمه بگو حال رضا خوب استو باید پانزده روز یکسره کشیک بدهد." گفت: "ببین آقارضا، ما هم از این وضع ناراحت هستیم. چهارتا افسر و استوارِ به این شهر آمده‌اند و به اصطلاح خودشان دارند نظم برقرار می‌کنند. اما دارند چمدان پُر می‌کنند. ما باید یک جوری با آنها بسازیم." ▫️ گفت: "من نمی‌توانم بسازم!" گفت: "پس باید از شهربانی بروی. برو یک کار دیگر پیدا کن. برو پیش برادرت سبزی بفروش." آقارضا از همکارش پرسید: "بالاخره می‌روی با همسرم بگویی چه شده است؟" گفت: "من اهلِ زارچ هستم. هستم. فقط از خدا می‌ترسم. ما زارچی‌ها اهل کار هستیم. اهلِ دروغ و کلک، رشوه و قاچاق نیستیم. همه‌ی قوم و خویش‌های من در زارچ، تهران و مشهد کار و کاسبی خوبی دارند. من بی‌خودی آمدم پاسبان شدم. اگر دیدم شهربانی الکی زور می‌گوید، می‌روم کاسبی دیگری پیدا می‌کنم. یک همه‌جا پیدا می‌شود." 👇👇👇👇
▪️ سرِ شب با لباس شخصی به درِ خانه‌ی آقارضا رفت. با شنیدن خبر سراسیمه شد و گفت همین حالا می‌رود زندان تا ببیند چه خبر شده است‌. به او گفت: "اگر الان به زندان بروی، می‌فهمند که من خبر داده‌ام. امشب را صبر کن، فردا ساعت ۱۰ صبح برو بگو شوهرم دیر کرده و دیشب به خانه نیامده است." ▫️ شب از دلشوره نتوانست بخوابد. تمام شب در رختخوابش غلت زد. چند بار بلند شد و نماز خواند. دعا کرد و از همه انبیا و اولیا کمک خواست. صبح زود بلند شد. به سختی می‌گذشت. روز بعد به زندان مراجعه کرد و گفت می‌خواهد شوهرش را ببیند. گفتند او کشیک است و تا پانزده روز حق ملاقات ندارد. "مهری" با دلی شکسته و چشمانی اشکبار به خانه بازگشت. داستان را به پدرش گفت. به دخترش گفت صبور باشد. ▪️یکی از خبرها را برای مهری می‌آورد و خبر مهری را به زندان می‌برد. پدر مهری تلاش کرد از وضعیت دامادش باخبر شود. سرانجام فهمید که او چه کرده است، نگران شد. چند روز بعد مهری مقداری میوه و لباس برای همسرش برد. ▫️بعد از پانزده روز زار و نزار به خانه آمد. یک روز استراحت داشت و دوباره ۱۰ روز کشیک. به حمام رفت و با مهری درد دل کرد و ماجرا را گفت. زن و شوهر با هم مهربانی کردند. روحیه‌شان شاد شد. آقارضا گفت در زندان همواره به یاد او و گفته‌ی بوده است: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی نعمتی." گفت: "من پاسبان نمی‌مانم، استعفا می‌دهم، پاسبانی به مذاق من نمی‌آید." بعد شعر معروفِ را خواند: که گفتت برو دست رستم ببند؟ نبندد مرا دست، چرخ بلند ▪️ گفت: "خدا بزرگ است" گفت: "خدا بزرگ است، ولی باید تلاش کرد. تو در خانه تنها چکار می‌کنی؟" مهری گفت: "بیشتر به خانه‌ی پدرم می‌روم. شب‌ها اکبر پسر زینت پیشم می‌آید. به او درس می‌دهم." گفت: "خودت هم درس بخوان. باید دیپلمت را بگیری." مهری خیلی خوشحال شد در دلش فکر کرد شاید حکمت این مشکل همین باشد. ▫️در پانزده روز اول، رئیس زندان خیلی به سخت گرفت. انواع توهین را به او کرد. کارهای سخت را که وظیفه‌ی زندانی‌ها بود، بر عهده‌ی او گذاشت. در ۱۰ روز بعد، رئیس کمی مهربانتر شد. یکی از که پاسبان کهنه‌کاری بود، گفت: "رضا مواظب خودت باش! پشت این مهربانی یک کلکی هست. رئیس شهربانی تو را به سادگی نمی‌بخشد." آن ۱۰ روز هم گذشت. زندگی عادی شروع شد. ▪️چهارماه از آن ماجرا گذشت. ۱۲ آبان ۱۳۴۲ بود. مثل روزهای دیگر کشیک زندان بود. او را به اتاقش خواست. یک فرد با لباس شخصی و یک ستوان و یک استوار هم آنجا بودند. آن‌ها عضو زندان نبودند. آقارضا خبردار ایستاد. گفت: "رضا، جیب‌هایت را خالی کن." رضا جیب شلوارش را خالی کرد. افسر به استوار گفت: "جیب‌های کُتش را خالی کن." ▫️ جیب‌های آقارضا را خالی کرد. خشکش زد. دهانش از تعجب باز ماند. چشم‌هایش گشاد شد. سرش سوت کشید. داخل جیب کُتش یک لول بود. ستوان پرسید: "این چی هست؟" نگاهی به چپ و راست کرد و گفت: "به خداوندی خدا این مال من نیست! من خبر ندارم." رئیس‌زندان گفت: "این را بازپرس، تحقیق خواهد کرد. تریاک وارد زندان می‌کنی؟ پس قاچاقچیِ زندان تو هستی!" ▪️ برای آقارضا تشکیل شد‌. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک می‌فروخته است. توی محله هیچ‌کس . همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را می‌شناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را می‌خواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس‌ شهربانی افتاد. که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم هستند. هنوز کتابِ "کارگران دریا" نوشته‌ی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود. ✅ تا اینجا را داشته باشید قصه‌ی آشناییست، ادامه دارد... 📚شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📨 📌قصه به اینجا رسید که در جیب یک لول تریاک پیدا کردند، باهم بخوانیم ادامه‌ی ماجرا... ▫️ برای آقارضا تشکیل شد‌. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک می‌فروخته است. توی محله هیچ‌کس باور نکرد. همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را می‌شناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را می‌خواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس‌ شهربانی افتاد. که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم "شریک" هستند. هنوز کتابِ نوشته‌ی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود. ▪️ این نویسنده‌ی شهیر فرانسوی، هجده سال در یک جزیره‌ی دور افتاده تبعید بوده است. در سال ۱۸۵۰ او در این می‌نویسد: " قاچاق که قانون، آن را منع و تعقیب می‌کرد به طور قابل انکاری با معاملات مالی درآمیخته بود و با ارتباط داشت. سبب بسیاری از رعایت‌ها و طرفداری‌های پنهان (مقامات پلیس) و قضات از مجرمان را باید در این جریان جُست؛ ▫️ از بسیاری چیزها خبر دارد، اما باید خاموشی گزیند. کسی که به قاچاق می‌پردازد، باید رازدار و رازپوش باشد. قاچاق بدون راز داری امکان پذیر نیست. قاچاقچی سوگند می‌خورد که مهر خموشی بر دهان بزند و کلمه‌ای بر زبان نراند. مطمئن‌تر از قاچاقچی کسی پیدا نمی‌شود. روزی قاضی "اویارزون" یکی از قاچاقچیان را که دستگیر شده بود به استنطاق کشید تا نام کسی را که پول لازم برای قاچاق در اختیارش نهاده بود، فاش کند‌. آن شخص خود قاضی بود، یکی از این همدست که خودِ قاضی بود برای اجرای قانون و حفظ ظاهر ناچار شد در پیش مردم دستور دهد متهم را آزاد و شکنجه کنند؛ ▪️و دیگری که قاچاقچی بود، برای وفادار ماندن سوگند خورد که خاموشی گزیند. تازه اگر وفادار نمی‌ماند، چه کسی اعتراف او را قبول می‌کرد؟ او به اتهام تهمت زدن به قاضیِ شریف، مجازاتش بیشتر می‌شد. طنزِ ، این ادیب، سیاستمدار و جامعه‌شناس در ۱۶۰ سال قبل، هنوز پابرجاست. نه تنها برای قاچاق که برای خیلی کارهای دیگر این برقرار است :( ▫️ پاسبانی خام بود. فکر می‌کرد به تنهایی می‌تواند جلوِ قاچاق تریاک به داخل زندان را بگیرد. او نمی‌دانست که شصت سال بعد هم یکی از مشکلات زندان‌های سراسر دنیا، قاچاق مواد مخدر به زندان است. او نمی‌دانست که نمی‌شود با لو دادن و بگیر و ببند و اعدام، با محصولی که میلیون‌ها مصرف‌ کننده وابسته دارد مبارزه کرد. او نمی‌دانست که شبکه‌ی بین‌المللی قاچاق مواد مخدر یکی از قدیم‌ترین، قدرتمندترین و کارآمدترین شبکه‌های جهانی است. ▪️نمی‌دانست قدرت و پولِ قاچاقچیان، قدرت دولت‌ها، پلیس بین‌المللی، پلیس‌ها و دادگستری‌های سراسر جهان را به بازی می‌گیرد. نمی‌دانست که صدها هزار بلکه میلیون‌ها هکتار زمین را در سراسر دنیا به زیر کشت برده است، نمی‌شود با لو دادن و گزارش نوشتن حل کرد‌. نمی‌دانست را که منبع درآمد میلیون‌ها کشاورز در افغانستان، مثلث طوطی، آمریکای لاتین و آسیای مرکزی است نمی‌توان به سادگی نابود کرد. ▫️نمی‌دانست که پول آن‌ها با "قدرت" عجین شده است، با هزاران شهید و کشته هم نمی‌توان نابود کرد. نمی‌دانست حتی تا شصت سال بعد هم هیچ کشوری در جهان قانونی وضع نکرده است که معتادان نمی‌توانند رای بدهند. نمی‌دانست که به رای همه‌ی معتادان نیاز دارند. در مملکتی که سه میلیون رای متعلق به معتادان است، کدام سیاستمدار به طور جدی علیه معتادان و مواد مخدّر وارد کارزار می‌شود؟ او خیلی چیزها را نمی‌دانست. بالاخره مثل بسیاری از مردم از جمله خودِ من، زیانِ جهل و نادانی خودش را باید تحمل می‌کرد. آقارضا به حبس و جریمه و اخراج از شهربانی محکوم شد. 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💚 📌 قصه به اینجا رسید که همه‌ی مردم شهر دست در دست هم دادند تا جریمه‌ی آقارضا پاسبان را جور کنند، بخوانیم ادامه‌ی را... ▫️در سال ۱۳۹۲ مهری دفترش را به من داد. در پیوست شماره ۱ (صفحه ۳۹۵) اسامی افراد محله و میزان پولی را که داده‌اند به ترتیب مبلغ چاپ می‌کنم. بسیاری از این مردم مرده‌اند. تعدادی هم که زنده هستند سالهای پایانی عمرشان را سپری می‌کنند. برخی از آنان در آن زمان بسیار فقیر بودند. پنج‌تومان یا بیست‌تومان برای آن‌ها پول زیادی بود. برخی وسعشان نمی‌رسید که هفته‌ای یکبار برای تهیه‌ی غذا، گوشت بخرند. ▪️ "سکینه بی‌بی‌رباب ملّا" که ۵۵ ریال داد بود. ماسوره ور می‌کرد. فکر کنم تمام پس‌اندازش همین ۵۵ ریال بود! برادرش حسین و محمد هر کدام ۱۰ تومان دادند. آن‌ها کارگر کارخانه‌ی اقبال بودند. روزی ۳۵ ریال مزد می‌گرفتند. ، سرکارگر کارخانه‌ی اقبال، صندوقی را در سالن‌های کارخانه‌ی اقبال دور گرداند تا پولی جمع شود. کلّ پولی که جمع به ۳۰ تومان نمی‌رسید. ▫️تعداد کارگران نزدیک به ۳۲۰ نفر بود. یکی از کارگران گفت: "آقای تقی‌پور، امروز بیست و یکم ماه است. ما پول نداریم. شما یا باید تا اول ماه صبر کنید یا به حسابداری بگویید به ما وجهی را به طور علی‌الحساب بپردازد." آقای تقی‌پور با حسابداری صحبت کرد. مسئول حسابداری بیست‌تومان پرداخت و گفت: "هر کس مساعده می‌خواهد، فردا بیاید بگیرد." ▪️فردا را جلوِ درِ حسابداری گذاشتند مبلغ ۴۷۲۵۴ ریال جمع شد. آن موقع کارگران از حسابداری پول نقد می‌گرفتند. تقریباً هیچ کارگری حساب بانکی نداشت. نمی‌توانم نام همه آنها را در اینجا بیاورم. نام ۳۱۷ نفر خیلی جا می‌گیرد. منظورم ذکر خیری از آن‌هاست که به گمانم در همین حد کافی است. هدفم از این مطلب نشان دادن در یک محله‌ی سنتی است. زندگی در "محله" یعنی همین. رفتار هم‌محله‌ای یعنی رفتارِ آقارضا. رفتارِ هم‌محله‌ای یعنی رفتارِ مردمِ محله‌ی پشت‌‌باغِ یزد در سال ۱۳۴۶. رفتارِ یعنی کاری که یزدی‌ها در سال ۱۳۴۶ برای آقارضا کردند‌ محله‌ی یعنی این. دوستی و انسانیت یعنی همین. ▫️این مسئله نشان می‌دهد وقتی دولت و گروهی وابسته به آن مرتکب ظلم می‌شوند، چطور به پشتیبانی از هم بر می‌خیزند. باید از این رفتار و اخلاق‌ها درس بگیریم. گاه سکوت مردم از هر نعره‌ای رساتر است. صداها در سینه حبس می‌شود. در این مملکت هر ۵۰_۳۰ سال یکبار صداهای حبس شده در سینه می‌شود. از فریادها‌ی ۱۳۵۷ درس بگیریم. این را به دوستانی می‌گویم که فکر می‌کنند با می‌توانند مردم را آرام نگه دارند. مملکتی که همه‌‌ی مردم آن آرام باشند در آن‌جا تظاهرات نباشد، اعتراض نباشد انتقاد نباشد آن مملکت آماده‌ی است. من گفتم حالا خود دانید. ▪️یک هفته مانده بود زندانِ آقاررضا تمام شود، پول جور شد. زن‌های محله نقشِ مهمی در جمع‌آوری پول داشتند. برخی از آنها پیش ثروتمندان محله رفتند. بعضی با پهلوانان و زورخانه‌دارها صحبت کردند. پول در اختیار گذاشتند تا ترتیب پرداخت آن را بدهد. حدود ۵۷۰ تومان از مبلغ جریمه زیادتر جمع شده بود. هیچ‌کس حاضر نشد پولش را پس بگیرد. زن‌ها گفتند وقتی آقارضا از زندان بیرون آمد گوسفندی جلوی پایش می‌کشیم و به مردم غذا می‌دهیم. زن‌ها شادی کردند و عربونه (دایره) زدند. در آزادی آقارضا همان کردند که بی‌بی‌هلی گفته بود. ▫️در فاصله‌ای که آقارضا زندان بود، عوض شده بود. فکر کنم رئیس شهربانی یزد شده بود. موضوعِ آقارضا پاسبان را به او گفته بودند. افسران پلیس گزارش داده بودند که مردم دارند برای پول جمع می‌کنند. در مجالس روضه شعر ساخته‌اند و "یارضا رضا" می‌گویند. باید جلو مردم، بازاری‌ها و آخوندها را بگیریم. ▪️ گفته بود: "پرونده‌ی این پاسبان را بیاورید من ببینم." پرونده را خوانده بود. جلسه‌ای با و بعد جلسه‌ای را با همکارانش گذاشته بود. گفته بود: "این چه غلطی است که کرده‌اید! با این چطور می‌خواهید جلوِ مردم را بگیرم که پول جمع نکنند! شما باعث شد‌ه‌اید مردم منسجم شوند." گفته بود: "کار از کار گذشته است! این پاسبان تا هفته‌ی دیگر از زندان آزاد می‌شود. بهتر است ما هم کمکی بکنیم تا تا حدی حفظ شود. خودش هم مبلغ پانصد‌تومان برای آقارضا به زندان فرستاده بود. 👇👇👇👇