eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.8هزار دنبال‌کننده
67.3هزار عکس
10.9هزار ویدیو
230 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💚 📌 در ادامه‌ی داستان آقارضا پاسبان که با نامردی در زندان گرفتار شده بود از این هفته بخوانیم داستان همبستگی مردمی در قضیه‌ی آقارضا.... ▫️روز جمعه بود. چند نفر از زنهای همسایه در خانه‌ی جمع شده بودند. بچه‌ها و نوه‌های خلیفه محمدعلی هم بودند. صفورا دختر چهارده ساله‌ی زینت هم بود. من هم آنجا بودم. آن روزها به خاطر صفورا به هر بهانه‌ای بود در خانه‌ی خلیفه محمدعلی بودم(: ▪️زن‌ها لب تالار نشسته بودند و از فراهم کردن پول حرف می‌زدند. گفت: "یک نامه به شهبانو فرح بنویسیم و ماجرا را بگوییم. شهبانو مهربان است. می‌تواند کاری کند که آقارضا بخشیده شود یا اینکه پول را می‌فرستد." ▫️ زنِ حسن موتاب گفت: "این بچه‌ی ساده حرف‌های رادیو را باور کرده است. فکر کرده شهبانو برای ما بیچاره‌ها کاری می‌کند." مرضیه را از گوشه‌ی تالار برداشت و شروع به نواختن کرد. او کمر پیراهنش را داخلِ شلوارش کرد، یعنی که "مینی‌جوب" پوشیده است. بعد با یک شاخه‌ی انار برای خودش تاج درست کرد و آن را روی سرش گذاشت. ▪️عربونه می‌زد، می‌رقصید و آواز می‌خواند: "من شهبانو هستم! خودِ خودشم...والله خودشم...بالله خودشم..." ناگهان ایستاد و گفت: "ما باید پول جمع کنیم. از اهل محل می‌خواهیم کنند. در زورخانه پول جمع کنند. با آقای پیشنماز، آشیخ جواد، استاد غضنفر، حاج مقتدری، حاج صفار و حاجی مرتضی مسگر صحبت می‌کنیم. همه آقارضا را می‌شناسند و می‌دانند که او قاچاقچی نیست. همه پول می‌دهند." ▫️ گفت: "این کار درست نیست! آقارضا راضی نیست." زن‌ها گفتند: "آقارضا بیخود کرده راضی نباشد! به‌علاوه، پول را قرض می‌کنیم. هر کس خواست همین‌طور بدهد. هرکس پولش را پس خواست، آقارضا کم‌کم می‌دهد." مرضیه گفت: "من پول ندارم ولی ۲۵ تومان می‌دهم." دیگر هم هر یک مبلغی را قبول کردند. ▪️من دیدم صفورا ایستاده و نظاره‌گر ماجراست. برای اینکه خودی نشان بدهم و از قافله عقب نمانم، گفتم: "من ۲۵ تومان می‌دهم!" گفت: "حسین، هرگز یادم نمی‌رود!" ولی امروز اعتراف می‌کنم که برای خودنمایی جلوِ صفورا تعهد کردم پول بدهم(: ▫️فکر کنم اگر آن زمان می‌توانستم تمام پول را بپردازم، آن کار را می‌کردم. آدم جوان بیش از آن‌که خدا را بشناسد، دخترِ همسایه را می‌شناسد. بیش از آنکه رضایت خداوند را بخواهد، قلب دختر همسایه را می‌طلبد. در طول تاریخ همین‌طور بوده‌ است. بی‌خود نباید شلوغ بازی کرد. البته من بچه‌ی یتیم بودم، سایه‌ی پدر بر سرم نبود. تربیتِ دینیِ کاملی نداشتم. نمی‌دانم اگر کنترل پدر بر من حاکم بود، چه می‌کردم؟ ▪️ولی فکر می‌کنم در طول تاریخ کمتر چیزی جلودار نوجوانان ۱۵_۱۴ ساله‌ی تازه بالغ بوده است. به همین جهت هم تمام ادیان سن ازدواج را پایین آورده‌اند. حالا که ازدواج در سن پایین ممکن نیست. آموزش، فرهنگ‌سازی و راه‌حل‌های عملی می‌تواند تا حدّی مؤثر باشد. ولی آنچه می‌دانم، در دوره‌ی ، نصیحت و تهدید و تنبیه میخ آهنین است بر سنگ خارا ! علما و روان‌شناسان و... راه حل‌های مناسبی پیدا کنند. 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💚 📌 قصه به اینجا رسید که مهری به دیدن آقارضا در زندان رفت و پیشنهاد همسایه‌ها، را برای جمع کردن پول جریمه را به او داد که آقارضا هم موافقت کرد، اما به شرط اینکه مهری اسم‌ها و مَبلغ‌ها را یادداشت کند تا آقارضا در آینده بتواند محبت آن‌ها را جبران کند بنابراین یک دفتر چهل‌برگ از بقالی آقامحمد ابریشمی خرید و اولین مبلغ را نیز آمحمد داد و آمحمد از مهری خواست اسم او را اول دفتر بنویسد، بخوانیم ادامه‌ی را... ▫️وقتی مهری به خانه برگشت، زن‌ها دور هم جمع شده ک منتظر نظر آقارضا بودند. موافقتِ آقارضا را گرفته بود. پول آمحمد‌ابریشمی را هم نشان زن‌ها داد. شب آقای پیشنماز (محصل‌همدانی) در مسجد بالای منبر حرف زد. مستمعان حدود بیست نفر بیشتر نبودند، ولی برای پخشِ کافی بود. ▪️در آن زمان بُردِ ، کوتاه اما عمقِ آن زیاد بود. ارتباطات احساسی و عاطفی بود. روابط دوستانه و انسانی ایجاد می‌کرد. در آن روزها ارتباطات و اطلاعات بیشتر توسط عملی می‌شد :) حالا رسانه‌های بسیار پیشرفته عهده‌دار این امر هستند. حالا بُرد ارتباطات بلند و جهانی است اما عمق آن بسیار کم است. ارتباطات امروزی، عقلی و اقتصادی است. عواطف و احساسات بشری بازیچه‌ی سیاست و سیاست‌بازان است. رسانه‌های ارتباطی هم ابزاری در اختیار آنهاست. ▫️این را باید دوست دانشمند و استاد مسلم ارتباطات آقای بگوید و آن را تجزیه و تحلیل کند. دکتر محسنیان‌راد، استاد باسابقه‌ی دانشگاه امام‌صادق (ع) را می‌گویم. من صلاحیت علمی لازم را برای اظهار نظر درباره‌ی "ارتباطات" ندارم. هیچ‌کس هم نیست به من بگوید ! وسط خاطرات دوران نوجوانی چکار به کمیّت و کیفیت ارتباطات داری؟ آخر تو چکاره‌ هستی که نحوه‌ی کیفیت ارتباطات پنجاه سال پیش را با حالا مقایسه می‌کنی؟ ▪️ گفت: "به مردی از محله‌ی ما ظلمی رفته است. همه می‌دانیم چه ظلمی به او شده است. طرف گرفتار است. همه همت کنند و مشکل را حل کنند. هرکس هر چه می‌تواند بدهد." او بالای منبر نه اسم آقارضا را برده بود و نه به موضوع زندان رفتن او اشاره‌ای کرده بود. اما همه می‌دانستند که موضوع چیست. ▫️مردها بعد از نماز با هم "مشورت" کردند. حاج مرتضی ضرّابی رئیس صنف مسگرها بود. پیرمردی بسیار جالب بود. اوضاع مالی‌اش خیلی خوب بود. چندین باب مغازه، و در و یزد ملک و املاک و باغ پسته داشت. او در امور اقتصادی و خرج کردنِ پول در خانه سختگیر و اصطلاحاً خسیس بود، در این کار افراط می‌کرد. اما همین حاجیِ خسیس، مخارجِ کفن و دفن و پُرسه‌ی "فقرا" را می‌پرداخت. اگر فقیری می‌مُرد و مخارج کفن و وفن نداشت، می‌گفت مرحوم را به قبرستان ببرید مخارج بر عهده‌ی من. ▪️سید لوکوک یا میراسماعیلی (یزدی‌ها در آن زمان به آدم چاق می‌گفتند لوکوک) مسئول قبرستان سیدصحرا و آقای خطیب مسئول قبرستان جو هرهر (جوب هرهر) می‌دانستند چه باید بکنند. مرده را با احترام دفن می‌کردند. صورتحساب را برای حاجی‌مرتضی ضرّابی(پدر حُرمحمد ضرّابی مسگر و علی والاگهر وکیل دادگستری و پدربزرگ دکتر سرهنگ محمدعلی ضرّابی دندان‌پزشک در مشهد) می‌فرستادند. تمام و کمال مخارج را می‌پرداخت. مجلسِ پُرسه‌ای هم در محله‌ی مربوط برگزار می‌شد که حاجی‌مرتضی مخارج آن را هم می‌داد. ▫️آن زمان آدم فقیرِ بی‌پولِ بی‌کفن کم نبود. حاجی حداقل هر ماه مخارج یکی دو نفر را می‌پرداخت. به شکلی عمل می‌کرد که احترام شخص مُرده و بستگانش حفظ شود این هم کارِ بود که سال‌ها حاج‌مرتضی می‌کرد. البته، حاجی کارهای خیر دیگری هم می‌کرد. بخشی از مخارج روضه‌خوانی حسینیه محله را هم عهده‌دار می‌شد. اما همین حاجی برای خانه‌اش منبع آب نمی‌ساخت. می‌گفت بچه‌ها بروند آب‌انبار آب بیاورند. فاصله‌ی خانه‌اش تا آب‌انبار دویست متر بود. خانه‌اش برق هم نداشت. به بچه‌هایش می‌گفت: "برق برای چه می‌خواهید؟ روز کار کنید و شب زود بخوابید." 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💚 📌 قصه به اینجا رسید که همه‌ی مردم شهر دست در دست هم دادند تا جریمه‌ی آقارضا پاسبان را جور کنند، بخوانیم ادامه‌ی را... ▫️در سال ۱۳۹۲ مهری دفترش را به من داد. در پیوست شماره ۱ (صفحه ۳۹۵) اسامی افراد محله و میزان پولی را که داده‌اند به ترتیب مبلغ چاپ می‌کنم. بسیاری از این مردم مرده‌اند. تعدادی هم که زنده هستند سالهای پایانی عمرشان را سپری می‌کنند. برخی از آنان در آن زمان بسیار فقیر بودند. پنج‌تومان یا بیست‌تومان برای آن‌ها پول زیادی بود. برخی وسعشان نمی‌رسید که هفته‌ای یکبار برای تهیه‌ی غذا، گوشت بخرند. ▪️ "سکینه بی‌بی‌رباب ملّا" که ۵۵ ریال داد بود. ماسوره ور می‌کرد. فکر کنم تمام پس‌اندازش همین ۵۵ ریال بود! برادرش حسین و محمد هر کدام ۱۰ تومان دادند. آن‌ها کارگر کارخانه‌ی اقبال بودند. روزی ۳۵ ریال مزد می‌گرفتند. ، سرکارگر کارخانه‌ی اقبال، صندوقی را در سالن‌های کارخانه‌ی اقبال دور گرداند تا پولی جمع شود. کلّ پولی که جمع به ۳۰ تومان نمی‌رسید. ▫️تعداد کارگران نزدیک به ۳۲۰ نفر بود. یکی از کارگران گفت: "آقای تقی‌پور، امروز بیست و یکم ماه است. ما پول نداریم. شما یا باید تا اول ماه صبر کنید یا به حسابداری بگویید به ما وجهی را به طور علی‌الحساب بپردازد." آقای تقی‌پور با حسابداری صحبت کرد. مسئول حسابداری بیست‌تومان پرداخت و گفت: "هر کس مساعده می‌خواهد، فردا بیاید بگیرد." ▪️فردا را جلوِ درِ حسابداری گذاشتند مبلغ ۴۷۲۵۴ ریال جمع شد. آن موقع کارگران از حسابداری پول نقد می‌گرفتند. تقریباً هیچ کارگری حساب بانکی نداشت. نمی‌توانم نام همه آنها را در اینجا بیاورم. نام ۳۱۷ نفر خیلی جا می‌گیرد. منظورم ذکر خیری از آن‌هاست که به گمانم در همین حد کافی است. هدفم از این مطلب نشان دادن در یک محله‌ی سنتی است. زندگی در "محله" یعنی همین. رفتار هم‌محله‌ای یعنی رفتارِ آقارضا. رفتارِ هم‌محله‌ای یعنی رفتارِ مردمِ محله‌ی پشت‌‌باغِ یزد در سال ۱۳۴۶. رفتارِ یعنی کاری که یزدی‌ها در سال ۱۳۴۶ برای آقارضا کردند‌ محله‌ی یعنی این. دوستی و انسانیت یعنی همین. ▫️این مسئله نشان می‌دهد وقتی دولت و گروهی وابسته به آن مرتکب ظلم می‌شوند، چطور به پشتیبانی از هم بر می‌خیزند. باید از این رفتار و اخلاق‌ها درس بگیریم. گاه سکوت مردم از هر نعره‌ای رساتر است. صداها در سینه حبس می‌شود. در این مملکت هر ۵۰_۳۰ سال یکبار صداهای حبس شده در سینه می‌شود. از فریادها‌ی ۱۳۵۷ درس بگیریم. این را به دوستانی می‌گویم که فکر می‌کنند با می‌توانند مردم را آرام نگه دارند. مملکتی که همه‌‌ی مردم آن آرام باشند در آن‌جا تظاهرات نباشد، اعتراض نباشد انتقاد نباشد آن مملکت آماده‌ی است. من گفتم حالا خود دانید. ▪️یک هفته مانده بود زندانِ آقاررضا تمام شود، پول جور شد. زن‌های محله نقشِ مهمی در جمع‌آوری پول داشتند. برخی از آنها پیش ثروتمندان محله رفتند. بعضی با پهلوانان و زورخانه‌دارها صحبت کردند. پول در اختیار گذاشتند تا ترتیب پرداخت آن را بدهد. حدود ۵۷۰ تومان از مبلغ جریمه زیادتر جمع شده بود. هیچ‌کس حاضر نشد پولش را پس بگیرد. زن‌ها گفتند وقتی آقارضا از زندان بیرون آمد گوسفندی جلوی پایش می‌کشیم و به مردم غذا می‌دهیم. زن‌ها شادی کردند و عربونه (دایره) زدند. در آزادی آقارضا همان کردند که بی‌بی‌هلی گفته بود. ▫️در فاصله‌ای که آقارضا زندان بود، عوض شده بود. فکر کنم رئیس شهربانی یزد شده بود. موضوعِ آقارضا پاسبان را به او گفته بودند. افسران پلیس گزارش داده بودند که مردم دارند برای پول جمع می‌کنند. در مجالس روضه شعر ساخته‌اند و "یارضا رضا" می‌گویند. باید جلو مردم، بازاری‌ها و آخوندها را بگیریم. ▪️ گفته بود: "پرونده‌ی این پاسبان را بیاورید من ببینم." پرونده را خوانده بود. جلسه‌ای با و بعد جلسه‌ای را با همکارانش گذاشته بود. گفته بود: "این چه غلطی است که کرده‌اید! با این چطور می‌خواهید جلوِ مردم را بگیرم که پول جمع نکنند! شما باعث شد‌ه‌اید مردم منسجم شوند." گفته بود: "کار از کار گذشته است! این پاسبان تا هفته‌ی دیگر از زندان آزاد می‌شود. بهتر است ما هم کمکی بکنیم تا تا حدی حفظ شود. خودش هم مبلغ پانصد‌تومان برای آقارضا به زندان فرستاده بود. 👇👇👇👇