▪️هر چه #آقارضا التماس کرد و قسم خورد، فایده نداشت. #دادستان، نامهای به شهربانی ارسال و نوشته بود گزارش شده است که در زندان مواد وارد میشود. قاچاقچی را پیدا کنید. شهربانی مدتها دنبال قاچاقچی زندان میگشت. بالاخره آن شخص را پیدا کرده بود. #رضا فهمید که نباید در این سیستم کثیف، نامه به دادستان مینوشت. جالب آن بود که هیچ اثری از نامهی رضا در دادگستری نبود.
▫️او #نامهای را که به دادستان نوشته بود، وارد دفتر دادگستری نکرده بود. شماره نگرفته بود؛ یعنی نامه بی نامه. حتی اگر نامه هم بود، فایدهای نداشت. گفتند اگر نامهای نوشته باشی، برای رَد گُم کردن بوده است. #آقارضا از کجا ۱۷۸ هزارتومان( ۱۷۸ هزار تومانِ سال ۱۳۴۲ یعنی بیش از ۷۰۰ میلیون تومان در سال ۱۳۹۳) را باید پیدا کند؟ اگر جریمه را نمیپرداخت، تا مدت نامعلوم در زندان میماند.
▪️در خانهی #آقارضا ماتم بود. غروبِ آذرماه بود. آفتاب کم رنگ بر لبِ بامِ خانهی #محمدعلی میتابید. گچبری زیبای بالای تالار، زشت جلوه میکرد. غروب بسیار غمگین به نظر میرسید. ماهیهای داخل حوض جنب و جوش نداشتند. مثلِ آنکه آنها هم معنای #ظلم را فهمیده بودند. آن حیوانات هم از غصهی ظلم، #ساکت_بودند؛ ظلمی که نمیتوانی کاری در مقابل آن بکنی.
▫️در طول عمرتان چند بار با #ظلم مواجه شدهاید؟ چندبار اینگونه #ظالمان را جلوِ چشم خودتان دیدهاید؟ من #ظالمانی را دیدهام که به خاک سیاه افتادهاند. #ظالمانی دیدهام که طنابِ دار بر گردن داشتهاند. "صدام" را میگویم. امّا #ظالمانی را هم دیدهام که در نیویورک، لندن، پاریس و... عیاشی میکنند. #ظالمانی را دیدهام که به قدرت رسیدند، آدمها کشتند و محترم زندگی کردند. با مراسم و تشریفات دولتی و ملی و مردمی هم به خاک سپرده شدند. "استالین" غیر از این بود؟ #خدا جای حق نشسته. اما خدا صبرش هم بسیار است. خدا عقل داده است. عقلی که آدمها خود، با اجرای قانون، ظالمان را ادب کنند.
▪️خواهرهای #مهری دَمَق بودند. با زنهای همسایه، ساکت دور حدض نشسته بودند. از شولی خبری نبود. از شور و ولوله خبری نبود. بچهها آرام بودند. فضا سنگین بود. علیاصغر برادرِ آقارضا، خلیفه محمدعلی و عبدالله آتشکار لب ایوان خانه نشسته بودند و به سرنوشتِ #آقارضا فکر میکردند. آقارضا فقط ۲۷۷ تومان(۲۷۷۰ ریال) پسانداز داشت. به زودی #مهری بدون خرجی میماند.
▫️#مهری گفت: "غصهی مرا نخورید. من خرجی خودم را در میآورم. برای آقارضا هم پول به زندان میفرستم. دستگاههای شعربافی مادربزرگ را راه میاندازم. خودم هم خیاطی میکنم." #پدرش گفت: "روحِ آن زن شاد میشود. ما همه به تو کمک میکنیم. اگر دستگاهها راه بیفتد، خیالم از بابتِ تو راحت میشود. از وقتی دستگاهها خوابیده، #برکت از خانهی ما رفته است. در خانهای که محصولی تولید نشود، خیر و برکت از آن خانه میرود. اگر زنِ خدا بیامرزم مثلِ مادرم کار میکرد، اینقدر سر به سر دیگران نمیگذاشت."
▪️خانههای قدیم قبل از آنکه یک واحد فرهنگی باشند، یک واحدِ تولیدی بودند. #عبداللهآتشکار گفت: "فردا سرِ کار نمیروم. همهی بچهها را خبر میکنم بیایند زیرزمین را آب و جارو کنند. خاک دستگاهها را پاک کنند. اگر ریسمان یا وسیلهای خواست، راه میاندازیم. به امید خدا مهریخانم کار میکند و درآمدش هم خوب میشود." #علیاصغر گفت: "مبلغِ جریمه را چکار کنیم؟" #مهری گفت: "خانه را میفروشیم. من میآیم پیش پدرم." #علیاصغر گفت: "خانه حداکثر ۲۵ هزار تومان فروش میرود. ۱۵۰ هزار تومان کم داریم. پول کمی نیست." #مهری گفت: "خدا بزرگ است."
✅ ادامه دارد...
📚شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin