📌 سفر به دریای ظلمات
💠دیدار با امید
🔹تصمیم گرفتم بروم. به کجا؟ به #دریایظلمات. به جزیره استپیتزبرگن (stpitsbergen) یا اسوالبارد (Svalbard) و به شهر لونگیرباین (longyerbyen). مجمع الجزایری واقع در هزار کیلومتری شمال #نروژ .1100کیلومتر بالاتر از شمالیترین نقطه آلاسکا. جزیرهای واقع در اقیانوس منجمد شمالی. جزیرهای به شعاع ۹۵۰ کیلومتر در اطرافش خشکی وجود ندارد.
🔹سرزمینی یخزده که حتی #اسکیموها هم در آنجا ساکن نشدند . سرزمینی که تا همین صدسال قبل هیچ آدمی در آن ساکن دائمی نبود. سرزمینی که در آنجا ۴.۵ ماه از سال #کاملا شب است. و ۴.۵ ماه کاملا روز . سرزمینی که مردمش در ۹ مارس یا ۱۹ اسفند برای اولین بار فقط برای بیست دقیقه چهره کم فروغ خورشید را میبینند . در ۱۹ اسفند فقط بیست دقیقه روز است.
۲۳ ساعت و چهل دقیقه شب است . جزیرهای که سرمای ۴۹.۵_درجه را به خود دیدهاست، سرمای ۳۰_ و ۳۵_ برایش عادی است . بادها و طوفانهایی ۷۰_۸۰ کیلومتری در آن عادی است.
🔹مجمعالجزایری که دو برابر کشور بلژیک وسعت دارد ، ولی جمعیتش ۲۵۰۰ نفر است ( مساحت اسوالبارد ۶۱۰۲۲ و بلژیک ۳۰۵۲۸ کیلومتر مربع است). #سرزمینیخی که از سال ۱۹۰۶ کمکم مسکونی شد . درست همزمان با انقلاب مشروطیت . در آن زمان مردی در آنجا معدن #زغالسنگ کشف کرد. آن مرد پایگاهی معدنی ساخت و نام خودش را بر آن پایگاه گذاشت." پایگاه لونگ یرباین" . آن پایگاه شهرکی شد ؛ شهرکی که در سال ۲۰۱۵ میلادی فقط ۲۱۰۰ نفر جمعیت دارد.
چند ایستگاه تحقیقاتی و بندر کوچک هم دارد. در مجموع اسوالبارد ۲۵۰۰ نفر جمعیت و ۳۵۰۰ خرس قطبی دارد.
🔹لانگ یرباین شمالیترین نقطه مسکونی کرهزمین است . جزیرهای با اهمیت #ژئوپلیتیکی استثنایی و موقعیت سیاسی ویژه، یکی از مراکز مهم #قدرتنمایی شرق و غرب.جایی مهم برای آینده کل بشر.
🔹چهلوپنج سال است که دارم مینویسم. برای اولین بار نمیدانم چطور بنویسم.از خودم بنویسم؟ از ماجراجوییهای این مرد ۶۷ ساله؟ اول از او بنویسم؟ از گرفتاریها و سرگردانیهای ۹_۸ ساله این جوان بنویسم؟ اول از آنجا بنویسم ؟ از سرزمین #دریایظلمات. تاریکی ۲۴ ساعته، سرمای شدید، بادهای تند قطبی ، تغییر اقلیم؟ خرس سفید و روباه قطبی ؟ باند فرودگاه یخزده؟ بالاخره مینویسم. شما از هرکجایش خواستید ، بخوانید. سعی میکنم شرح سفر را کم بنویسم، چون این مسافرت شرح جداگانهای میخواهد.
🔹این مسافرت شرح ماجراهای خودش را میخواهد. تشریح مسائل علمی آن را جداگانه باید نوشت. شرح #اثراتاقلیم . فاجعهای که این مجمعالجزایر ویترین آن است . مجمعالجزایری که #قدرتهای شرق و غرب عالم روی آن حساس بوده و هستند. حالا هم دنبال بررسی تغییرات اقلیمی آن هستند تا تغییرات اقلیمی کره زمین را بفهمند. یکی از دلایلی که من به آنجا رفتم هم همین بود.
🔹رفتم تا تغییر اقلیم را درک کنم . نه اینکه فقط بدانم ، بلکه ببینم. عمیقا درک و با تمام وجودم آن را حس کنم . #بانکگیاهیِژنتیکِجهان هم در آنجاست. از تمام بذرهای گیاهان جهان ،از همهی نهالها و قلمههای درختان جهان ، نمونه ای را در آنجا گرد آوردهاند .
🔹یک معدن قدیمی ذغالسنگ را بازسازی کردهاند(توجه کردید!یکبار زغال را با ز نوشتم و یکبار با ذ . شما هر دوبار معنای آن را همان ذغال فهمیدید.) این بانک را در حدود ۱۲۰ متری عمق زمین یخزده ساخته اند. آن را در شرایط ویژهای نگهداری میکنند تا اگر روزی بشر دیوانگی کرد ( این بشر هنوز اهلی نشده را میگویم) و جنگ اتمیِ شدیدی را راه انداخت و خودش و حیات را نابود کرد، نمونهای از هر گیاه در آنجا باشد .
👇👇👇
👆👆👆
💭در ارومیه راننده تاکسی شد . برای قوم و خویش رانندگی میکرد و به ازای هر یک تومان کرایه ، ۳.۵ ریال حقّ شوفری میگرفت . داییها میآمدند و میرفتند . عموها و خالهها اندک محبتی میکردند. در دوره و زمانهای که همه گرفتار کاروبار خویشاند ، تمام امیدهای مادر به #امید بود. سرانجام امید با کلی قرض و وام ، صاحب تاکسی شد . نصف درآمد صرف بازپرداخت اقساط و بدهیها میشد. #افسانه روزبهروز بزرگتر میشد. چهرهای زیبا و گلگون داشت . افسانه مثل تمام دختران کرد #باشرم و #حیا بود . نمونهی کامل یک دختر کرد و ترک بود.
💭با ملاحت ، زیبا، عفیف، پاکدامن و غیرتی بود. مدرسه میرفت ، اما کمک کار مادر بود . در خیاطی به او کمک میکرد. مهربان بود و به برادر معلولش میرسید. امید خیلی مواظب خواهرش بود. افسانه را بسیار دوست میداشت. برای او هم برادر بود و هم پدر . افسانه به شانزده سالگی رسیده بود و امید ۲۱ سال داشت . روزی مادر به امید گفت امروز عصر مهمان دارند و باید برای پذیرایی خرید کند . امید از مادرش پرسید :" مهمانها چه کسانی هستند؟" مادر گفت :" داییها..." پسر پرسید :" چهخبر است ؟ چرا عصر میآیند ؟ خوب شام بیایند!" مادرگفت :" آنها با مردی میآیند . مردی که برای #خواستگاری میآید !" امید برآشفت و گفت :" خواهرم محصل است. درست است که پدر نیست ، من که هستم !"
💭رگ همت کُردی و ترکیاش به جوش آمد و به مادرش گفت به مهمانان بگوید افسانه ازدواج نمیکند . مادر گفت که نمیتواند روی حرف برادرانش حرف بزند. سرانجام مهمانها عصر آمدند. داییها #داماد را معرفی کردند : مردی ۵۵ ساله ! امید و مادرش ابتدا فکر کردند او پدر داماد است ، اما معلوم شد خواستگار است. آن مرد سخت شیفتهی افسانه شده و با خودش فکر کرده بود خانوادهاش به سبب شرایط سخت اقتصادی ، او را ارزان میفروشند. امید و مادرش به سختی مخالفت کردند. افسانه به شدت گریه کرد. مهمانی به هم خورد. داییها پیغام دادند که ما قول دادهایم. #سبیل_گرو_گذاشتهایم .
💭از داییهای ناتنی اصرار و از امید و مادرش انکار . وقتی پدر نیست ، دختر صدتا بزرگتر پیدا میکند . قوم و خویشها برای امید، مادرش و افسانه از بیگانهها بدتر بودند. داییها رگهای گردنشان را کلفت میکردند و ناسزا میگفتند. معلوم نبود چرا اصرار داشتند این وصلت انجام شود.
💭مادر و امید دو بار خانه را عوض کردند. ولی مگر در شهر ارومیه چقدر طول میکشد تا خانهی کسی پیدا شود. امید راننده تاکسی بود . در خیابانها میچرخید. خیلی راحت میشد او را پیدا کرد. افسانه به مدرسه میرفت. پیدا کردنش راحت بود. دخترک میترسید . میلرزید . گاه در گوشهی اتاق کِز میکرد. از خانه بیرون نمیرفت . گاه چند روز به مدرسه نمیرفت . التماس و خواهش مادر و برادرش هم فایدهای نداشت. فشارها تبدیل به #تهدید و حرفها تبدیل به #مزاحمت شد. دخترک داشت روانی میشد. زن درمانده شده بود. التماس و زاری فایدهای نداشت. امید نزد داییها خواهش و تمنا کرد که از این وصلت دست بردارند، اما حرفهایش تاثیری نداشت. هیچچیز کارگر نبود. داییها اصرار داشتند که حتما باید افسانه با مرد ۵۵ ساله ازدواج کند.
💭سرانجام امید تصمیم مهمی گرفت. #مهاجرت! فکر مهاجرت در ذهنش خطور کرد . اما به فکر این جوان ۲۱ ساله نرسید که به یکی از شهرهای کشور خودش مهاجرت کند. به تهران مهاجرت کند. به تهران که دریاست. به اصفهان یا بندرعباس و یا کرمان مهاجرت کند . کرمان جایی بود که هنوز مادرش دوستان و آشنایانی را در آنجا داشت. او با چند نفر از دوستانش مشورت کرد. آنها او را به یک قاچاقچی انسان معرفی کردند. در نهایت با یک قاچاقچی کُرد صحبت کرد. مردی که دوستانش او را خوب می شناختند . اگر چه مرد قاچاقچی بود ، اخلاق کُردها را داشت. در کارش صادق بود. نامرد نبود . قولش قول بود . حرفش حرف بود . دوستان امید میدانستند که کارش حرف ندارد . دلّال و قاچاقچی است ، ولی روی حرفی که میزند ، میایستد . قاچاقچی پیشنهاد کرد امید و خانوادهاش به نروژ بروند. مرد دلال گفت : "آنجا کردها زیاد هستند . #نروژ هم پناهنده میپذیرد ." قاچاقچی گفت تهیهی پاسپورت و ویزا برای چهارنفر ۲۰ میلیون تومان هزینه دارد. امید چانه زد. مرد گفت کمتر از شانزده میلیون تومان نمیشود.
💭 سال ۱۳۸۵ بود . امید تاکسی اش را فروخت . مقداری از وسایل خانه را فروختند . مرد چهار عدد پاسپورت را آورد . پاسپورتها متعلق به کشور #ترکیه بود . مرد گفت هر چهار نفر با هم رهسپار نشوند. قرار شد امید با برادر معلولش پرواز کند و چهل روز بعد مادرش و افسانه بروند.
#ادامهدارد...
📚شازدهحمام جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin