🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضاپاسبان🍃
📌 قصه به اینجا رسید که #رقیه مادر مهری روی زمین نشست و گریه کنان گفت: "دخترم از دست رفت! دخترم کافر شد! زنِ پاسبان شد، کتابخوان هم شد، سینمارو هم شد، پس جایش در جهنم است." #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را....
🍂 چند ماه بعد #مهری از شوهرش اجازه خواست تا متفرقه امتحان بدهد و #دیپلم بگیرد. مثل اینکه کفر گفته بود. اولین بار بود که #آقارضا، عصبانی شد و هر چه بد و بیراه بود به دخترهای دیپلمه نسبت داد و گفت: "دیپلم پروانهی روسپیگری است!"
🍃 #مهری به دیدن مادربزرگش رفت. با او درد دل کرد. #شهربانو گفت: آقارضا دیپلم ندارد. #مردهایحسود کجا اجازه میدهند زنها از خودشان سر باشند؟ #مردهایی که اجازه دهند همسرشان از آن جلو بیفتد، #ملائکهاند." شهربانو به نوهاش گفت: "مردها همیشه از زنها میترسند. به خصوص از درسخواندنِ آنها. #زنها وقتی درس بخوانند واردِ اجتماع میشوند. وقتی وارد اجتماع شدند حقِّ خودشان را طلب میکنند. #زنها وقتی درس بخوانند میفهمند کمتر از مردها نیستند. وقتی درس بخوانند، #میفهمند تمام حرفها در طول تاریخ دربارهی آنها زده شده، "دروغ" است.
🍂 #زنها با درس خواندن میفهمند در طول تاریخ چه حقّی از آنها ضایع شده اشت. چنان حقشان ضایع شده که منکر حقوق خودشان هستند. #زنها وقتی "باسواد" شوند، میخواهند رئیس، وزیر و مجتهد شوند. آن وقت جایِ مردها را میگیرند. معمولاً هم بهتر از مردها کار میکنند. آن وقت ده هزارسال برتریجوییِ مردها توی چاه آشغال ریخته میشود. آن وقت یک #انقلاب میشود.
🍃 #شهربانو به مهری گفت: فکر نکن فقط مردها هستند که از باسوادیِ زنها میترسند. عدهی زیادی از خود زنها از باسوادشدنِ همجنسانِ خود میترسند. بزرگترین دشمنِ زنها، خودِ آنها هستند. #زنهایی که دائم خودشان دنبال از بین بردن حقوق خودشان هستند. زنهایی که تفسیر و تعبیرهای نادرستِ دههزارساله، در تضییع حقوق خودشان بر مردها پیشی میگیرند.
🍂 #زنها باید با حقوقِ خود آشنا شوند. برای این کار باید #درسبخوانند. باید کار کنند. باید درآمد داشته باشند. باید از جیب خودشان خرج کنند. زن وقتی در خانه ماند و درآمد نداشت، کمکم استقلالش را از دست میدهد. کمکم #خرافهپرست میشود.
🍃 تا #زنها وارد اجتماع نشوند، #جامعه پیش نمیرود. جامعه در جا میزند. تو باید درس بخوانی و بیرون از خانه کار کنی. باید کاری کنی که اول خودِ آقارضا دیپلم بگیرد. به او بگو کمکش میکنی #دیپلم بگیرد. وقتی شوهرت درسخواندن را شروع کرد و دیپلم گرفت شاید اجازه بدهد تو هم دیپلم بگیری. من با شوهرت حرف میزنم. وقتی مادرت نیست او را پیش من بیاور."
🍂 #مهری همان کار را کرد. #آقارضا به اتاقِ شهربانو رفت. مهری نمیدانست مادربزرگش به شوهرش چه گفت. اما بعد از آن دیدار آقارضا #مریدشهربانو شد. آقارضا بعد از چند جلسه دیدار با شهربانو، به مهری گفت: "کاش او را زودتر شناخته بودم!"
🍃 #شهربانو نوهاش را نصیحت کرد که با آقارضا مهربان باشد. آقارضا کمکم دستش به #کتاب میرفت. کمی کتاب و روزنامه میخواند. مهری چند جلد از کتابهای مادربزرگش را به خانهی خودش برد.
✅ قصهی آقارضا پاسبان به پایان رسید از هفتهی آینده با داستان جدیدی از آقارضا و مهری، #ذرهبین را همراهی کنید.
📚 شازدهحمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin