eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.4هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 ... 💠 بعد از مدتی، ۴ نفر که لباس زرد رنگی به تن داشتند، شروع کردند به پرس و سئوال از کسانی که دستگیر شده بودند. یکی از آنها به من که رسید گفت: تو هستی؟ گفتم: بله، گفت: من تو را در اردکان زیاد دیدم(کَلَکِ طرف بود) و مرتب به من می گفت: چه طوری؟! 💠 و این چهار نفر شروع کردند به کتک زدن بچّه ها، آنها بودند؛ هر کدام از این ۱۰ یا ۱۵ نفر که می خواستند دستشان می گرفتند و به وسط اتاق می کشیدند و او را به پشت خود می بردند و محکم تسمه کش به زمین می کوبیدند. 💠 خوشبختانه من و دوستانم علی سپهری و حسین انصاری این طور زدن نصیبمان نشد و ترس دیگری که داشتم این بود که پسوند فامیلی هر سه ی ما بود و نیروهای اطلاعاتی همین امر را سوژه ی خوبی می دانستند و در ذهنشان این را تداعی می کردند که اینها هستند که دستگیر شده و باید شوند. 💠 بعد از مدتی که کتک کاری و ضرب و شتم تمام شد؛ فردی، را در همان اتاق صدا زد و از او سئوالی کرد او یواش جواب داد و مرد سئوال کننده ناراحت شد و یک دست محکمی به صورت و بینی علی سپهری زد که خون از دماغ علی سرازیر شد؛ که آنها به او اجازه دادند که برود و صورتش را در همان ساختمان بشوید و برگردد. (پدر این قسمت را با بغضی که درون گلو داشت تعریف کرد.) 💠 من هم که همینطور ایستاده بودم جای خود را با آدم کناریم عوض کردم؛ نفراتی که ماها را می زدند و از اتاق بیرون رفته بودند، باز به اتاق برگشتند. بعد دیدم که به این دانشجویی که من جای خود را با او عوض کرده بودم و بچه ی نبود، همان آدم که قبلاً به من می گفت اردکانی چه طوری؟! به او می گفت: کجایی؟! :) 💠 فهمیدم که این ها خیلی احمقند، تصمیم گرفتم که اطلاعات درستی به آنها ندهم. در این اتاق نفرات زخمی را جدا کردند؛ چون می بایست بقیه را به منتقل کنند، که منهای زخمی ها ما ۱۰ نفر بودیم که از این ۱۰ نفر ۳ نفر بودند و بقیه از شهرهای دیگر ایران، که خوشبختانه همگی سالم بودیم. 💠 آنها برای انتقال هر یک از ماها دو مامور گاردی و دو دستبند تهیه دیده بودند؛ یعنی دست راست ما با یک دستبند به دست یک گاردی و دست چپ ما نیز با یک دستبند به دست گاردی دیگری وصل شده بود یعنی بیست نفر گاردی و بیست دستبند برای این ده از دید آنها خرابکار، که ما را به داخل ماشین ریوی کمک ارتش که به دانشگاه آمده بود منتقل کردند و واقعاً با این وضعیت سوار ماشین شدن بسیار مشکل بود یعنی سه نفری باید به بالا برویم و باهم پایین بیاییم. 💠 سوار ماشین شدیم و ما را به تحویل دادند. آنجا دستبندها را باز کردند و هر ده نفر ما را رو به دیوارِ زبرِ سیمان زده قرار دادند، باز یک عده ای از پاسبان ها به طرف ما آمدند و با کفش های نوک تیز شروع به زدن ما کردند و به هرکس یک چیز و یک فحشی می دادند. 💠 به من که رسیدند مرتب به ساق پای من از پشت ضربه می زدند و می گفتند: فلان فلان شده (فحش) چرا کتانی پوشیدی؟ چرا ریش داری؟ به که رسیدند، او را می زدند و می گفتند: چرا پیراهن سیاه پوشیدی؟ 💠 پس از مدتی زدن، که ما فقط دست هایمان را جلوی پیشانی و دماغ گرفته بودیم که اگر ضربه به سرمان می زنند سرمان به دیوار سیمانی نخورد و نشود. هنوز به همین حالت بودیم که یکی یکی ما را صدا زدند؛ تا به داخل ساختمان ببرند. 💠 یکی آمد و را صدا زد و نزد خود خواند، که در آن لحظه من با خود گفتم: شاید یکی از او را لو داده باشد؛ چون قبل از اتفاقات دانشگاه، بچه ها به ساختمان پیشاهنگی در اردکان حمله و شیشه های آن را شکسته بودند و من هم شاهد این ماجرا در اردکان بودم.( ساختمان پیشاهنگی همان ساختمان کلینیک فرهنگیان کنونی است.) 💠 من با خود فکر می کردم شاید این جریان را به گوش اصفهانی ها رسانده باشند و مرا را لو داده باشند ولی بعداً فهمیدم که نه، چیز دیگری از علی سپهری سئوال کردند. که نوبت به بازجویی من رسید و مرا ابتدا به داخل ساختمانی بردند و بعد هم داخل اتاقی که در آن نشسته بود؛ ✅ادامه دارد.... 📸 آقای علی سپهری اردکانی یکی از دانشجویان دستگیر شده @zarrhbin
🍃 .... 💠و اما در مورد سلول ها، که در انتهای هر سلول یک کاسه توالت و یک دیوار کوتاهی بود که کنار آن قرار داشت و بعد از دیوار یک تخت خواب و کنار تخت، فضایی در حدود یک متر مربع برای نشستن بود و روی در سلول نیز یک سوراخی بود که با در کشویی باز و بسته می شد و نگهبانان از این دریچه، زندانی ها را کنترل می کردند و به آنها غذا می دادند. 💠 یادم هست صبح به ما نون و پنیر دادند اصلاً از گلو پایین نمی رفت و به ما گفته بودند معلوم نیست که چند روز در اینجا باشید. 💠 صبح فردای آن روز فرا رسید و ما را از سلول بیرون آوردند و یک افسری با کاغذی در دست آمد و اسامی نفرات را خواند که این افسر به ما گفت: من در شهر شما خدمت کرده ام و پاسبان بوده ام و شماها به نظر می آیید؛ که ما باز اینجا شک کردیم ولی از نشانی هایی که می داد معلوم بود درست می گوید. 💠 بالاخره قرار شد ما را به ، که در آن زندانی ها به صورت دسته جمعی زندگی می کردند، منتقل کنند؛ که ما به این افسر گفتیم: که را در یک بند جا بده، که او هم قبول کرد و ما را به بند ۳ زندانِ که در انتهای سالن بزرگی بود، منتقل کردند. 💠 سالن طوری بود که در آن سرویس غذاخوری، راهرو سلول ها، قسمت اداری و ملاقاتی در آن قرار داشت، روی دیوار سالن عکس هایی از شاه و اشعار میهنی به صورت تابلو نمایان بود که در یکی از آنها نوشته شده بود. به شهری که هست اندر آن مهر شاه نیابد نیاز اندر آن بوم راه 💠 در طول راهروی سالن درهای فلزی محکم، به صورت کشویی بود که به تعداد زیادی در فاصله های معینی قرار گرفته بود؛ که با قفل های آویز این درها را بسته بودند و انتهای سالن به صورت صلیب بود که هر طرف یک ساختمان دو طبقه که در هر طبقه به صورت پاساژ مستطیل شکلی که در دو طرفش اتاق های خواب زندانیان قرار داشت و انتهای اتاق زندانی ها در داشت که به دستشویی و حمام باز می شد و بالای درب ورودی سرویس ها، تلویزیون نصب شده بود؛ به هر جهت ما را به این بند که در طبقه ی دوم بود هدایت کردند. 💠 طبقه ی زیرین هم به همین صورت ساخته شده بود که به اینها هر کدام یک بند می گفتند کلاً زندان فلاورجان چهار بند داشت که از بقیه ی بندها جدا بود که متاسفانه ما را به بند سیاسیون نبردند و هدف آنها این بود که دانشجویان دستگیر شده که آنها را خطاب می کردند با مذهبیونِ زندانی آشنا نشوند و به قول خودشان گول آنها را نخورند. 💠 کنار هر بندی یک محوطه ای بود به نام که به دیوارهای بلند و سیم های خاردار محدود می شد و در این هواخوری یک دستشویی و وسط آن نیز زمین خط کشی شده و تور والیبال قرار داشت؛ زندانی ها هر روز از ساعت ۸ الی ۱۰ صبح حدود دو ساعت مجبور بودند ساختمان های بند را تخلیه کنند و همگی وارد محوطه ی هواخوری شوند. 💠 قرار شد ما در داخل بند با هرکسی برقرار نکنیم؛ چون شنیده بودیم که بعضی از این زندانی ها، نیستند و مامورِ هستند که می آیند و با اظهار دوستی، می کنند. 💠 ولی یک عدّه ای در این بند آدم های مثبتی بودند مثل بچه های قدری جان اصفهان که حکم داشتند و ما را در گروه خود جای دادند؛ بقیه ی زندانی ها سارق، قاچاقچی بودند و یا زندانی ۶ ماه قتل رانندگی داشتند؛ آنها وقتی فهمیدند ما هستیم روی خوش به ما نشان دادند. 💠 و در بین آنها زندانی های هنرمند هم دیده می شد،که بعضی از آنها با هسته ی خرما تسبیح درست می کردند و بعضی نیز با منجوق، جاسویچی؛ که هر اسمی را که می خواستی با منجوق در جاسویچی می آفریدند و ما از این هنرهای دستی که در زندان تولید می شد به عنوان هدیه و یادگاری برای اقوام می خریدیم. 💠 من و هر وقت درِ هواخوری را باز می کردند با این افرادی که ذکرشان رفت، والیبال بازی می کردیم؛ حسین یک طرف و من هم طرف دیگر با بقیه زندانی ها والیبال بازی می کردیم؛ سپهری هم از کنار زمین نظاره گر بازی ما بود. علاوه بر والیبال، نرمش های مختلفی را نیز انجام می دادیم که رهبری این ورزش بر عهده ی یکی از دانشجویان دانشگاه اصفهان که او نیز قدری جانی بود و همراه رفقایش دستگیر شده بود؛ صورت می گرفت. 💠 آنها برای نرمش، بسیار مرا می کردند و می گفتند: که باید طوری بدنت را آماده کنی که بعد از اگر دوباره به دست ساواک افتادی و آنها از تو خواستند که دولا شوی و از لاستیک پیکان عبور کنی مشکل بدنی نداشته باشی، ما هم به این ورزش و خم شدن های سخت عادت کرده بودیم. ✅ ادامه دارد.... ✍ سمیّه خیرزاده اردکان 📸 تصویری از یکی دیگر از دانشجویان دستگیر شده. @zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب... 💠 قضا می‌شود....‼️ ✅ موذّنِ است؛ بماند، نمازِ امت می‌شود. @zarrhbin
📜 اندیشه‌های ناب... 💠 جوان...‼️ ✅ شَيئانِ لايَعرِفُ فَضلَهُما إلاّ مَن فَقَدَهُما : الشَّبابُ وَ العافِيَةُ است كه ارزش آن‏ها را نمی‌داند، مگر كسی كه آن‏ها را از دست داده باشد: و . ✍ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✅ لَستُ اُحِبُّ أن أرَي الشّابَّ مِنكُم إلاّ غادِياً في حالَينِ : إمّا عالِماً أومُتَعَلِّماً دوست ندارم از شما را جز بر دو گونه ببينم: يا . ✍ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✅ لاتَقْسِروا أولادَكُم عَلي آدابِكُم فَإنَّهُم مَخلوقُونَ لِزَمانٍ غَيرِ زَمانِكُم آداب و رسوم خويش را به تحميل نكنيد؛ زيرا آنان در ، غير از روزگار شما می‌زيند. ✍ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 سال‌روز میلادِ باسعادتِ سبطِ اکبرِ و فرارسیدنِ بر همگان، مخصوصاً جوانان برومند این آب و خاک، تبریک و تهنیت‌باد...🌹 🎉 @zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست ... 💠ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی‌بِن صالح نجیب‌ (Ali Ben Saleh Najib) 💢علی به می‌رود 🌿 علی ۲۹ سال داشت که به‌ عنوان وارد اوپسالا شد. او رشته جغرافیا را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد . تفاوت های جغرافیایی را خوب می‌فهمید . دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد . کسانی که زمانی او را به نشانه تمسخر " " خطاب می‌کردند ، حالا او را به جِد پروفسور می‌نامیدند . علی در سال اول دانشکده ، با یک ازدواج کرد . زنی از قوم ؛ بربرهای شمال آفریقا . بربرها ، اقوامی هستند که در مراکش و الجزایر و تا اندازه‌ای در تونس حضور دارند . آن‌ها خود را ساکنان شمال آفریقا می‌دانند. با این ازدواج ، گهگاه دوباره دلش راهی مراکش ، صحرا ، آفتاب و هم‌نشینی با شتر و بز می‌شد . 🌿 برای گذرندان ، دست همسرش را گرفت و به رفت . حالا علی به اندازه کافی پول داشت که برای دوستانش و به خصوص سوغاتی بخرد. او در راه بازگشت ، برای دوستان سوئدی به خصوص خانواده مهربانی که او بودند ، سوغاتی خرید . برای مدیر مدرسه و بعضی از معلم ها نیز کادو خرید . در این مسافرت ، او با تعدادی از خواهر و برادرانش آشنا شد ؛ کسانی که هرگز آن‌ها را ندیده بود. 🌿علی با همسرش در اتاق مدرسه ساکن شد ؛ همان اتاق مدرسه ای که در آن مستخدم بود . علی علاوه بر اینکه دانشجو بود ، مدرسه هم بود. در سال اول دانشکده ، دانشگاه شد. دانشگاه به او پول خوبی می‌داد. از مدرسه هم می‌گرفت. همسرش هم حقوق می‌گرفت. همسرش هم کار می‌کرد. 🌿علی بن صالح نجیب ، در سال ۱۹۷۸ گرفت و بلافاصله در مقطع فوق لیسانس جغرافیای اقتصادی دانشگاه اوپسالا ، پذیرفته شد. دو سال بعد ، از پایان نامه‌اش با درجه "بسیار عالی" کرد . با این نمره ، بدون کنکور وارد دوره شد. در دوره فوق لیسانس ، صاحب یک دختر شد و در دوره دکتری پسر اولش به دنیا آمد . کم‌کم علی‌بن‌صالح‌نجیب ، نزد دوستانش و مراکشی‌ها و عرب‌های اوپسالا به عنوان مردی خودساخته شناخته شد‌. در سال ۱۹۸۱ از رساله دکترایش با نمره "بسیارعالی" دفاع کرد. 🌿هیئات ژوری به دانشگاه علی پیشنهاد کرد علی را به عنوان عضو هیئات علمی بپذیرد . پیشنهاد هیئات داوران ، عملی شد و علی در سال ۱۹۸۱ به عنوان عضو هیئات علمی در دانشگاه اوپسالا شروع به کار کرد . در سال ۲۰۱۳ با درجه استادی( پروفسوری) شد ؛ولی بازنشستگی از نوع اروپایی و سوئدی آن . او اتاقش را در دانشگاه دارد . چون بیشتر از ۶۴ سال دارد . ۵۰ درصد کار می‌کند و ۸۰ درصد حقوق می‌گیرد . دخترش مونا نجیب ، از مدرسه آمریکایی استکهلم بورس گرفت و برای ادامه تحصیل در رشته موسیقی به آمریکا رفت. حالا (۲۰۱۴) او در زمینه کار می‌کند. 🌿می‌توانید فعالیت های او را در شبکه های اینترنتی دنبال کنید . پسرش ، دانش‌آموخته رشته اداری و مالی است. اکنون عماد صالح در زمینه نرم افزار و فیلم‌های سه بعدی کار می‌کند. می‌توانید با جستجو در اینترنت ، او را هم پیدا کنید. در هفته آینده با ادامه داستان ، دکتر پاپلی یزدی با علی را در دنبال کنید... 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
👤شهید بهشتی ره موذن جامعه است كه اگر خواب بماند نماز امت قضا خواهد شد! 🎓 ۱۶ آذر روز قلم های سازنده ، فکرهای خلاق و اندیشه های نو گرامی باد. 👨‍🎓👩‍🎓روز دانشجو مبارک🌹 @zarrhbin
📛 محل، هر روز، صبح زود ماشین سمندش را در پیاده رو پارک میکند، مردم مجبورند از گوشه خیابان رد شوند. 📛، نصف بیشتر اجناس مغازه اش را بیرون چیده، راه برای رفت و آمد سخت است. 📛 ، وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند، یا به ناهار و نماز میرود و یا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند. 📛 ، تا چشم صاحبان آپارتمان را دور میبیند، لوله‌ها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب میزند در حالی که پولش را پیشتر گرفته است. 📛 ، از وسط جمعیتی که همه در نوبت هستند به فلان آشنای خود اشاره میزند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیوفتد! 📛، هر جلسه بیست دقیقه دیر میاد و قبل از اتمام ساعت، کلاس را تمام میکند جالب‌تر اینکه مقالات پژوهشی دانشجویان را به نام خودش چاپ میکند. 📛 پول میدهد، تحقیق و پایان نامه را کپی شده میخرد و تحویل دانشگاه میدهد تا صاحب مدرک شود. 📛 ، بیمار را در بیمارستان درمان نمی‌کند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس میدهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود. همه اینها شب وقتی به خانه می آیند، هنگامی که تلگرام را باز میکنند از ، رانت، ، و سخن میگویند و در اینستاگرام پست‌های روشنفکری را لایک میکنند. همه هم در ستایش از و قانونمداری در اروپا و آمریکا یک خاطره دارند اما وقتی نوبت خودشان میرسد، آن میکنند که میخواهند. جامعه با من و تو، ما میشود، قبل از دیگران به خودمان برسیم. @zarrhbin🕊