📌 #سفر_به_دریای_ظلمات
🤝دیدار با امید
💠ادامه سفر پرماجرای #دکترپاپلی به جزیره
🔹راننده پرسید : " میخواهید پیاده شوید؟ " خانم دانمارکی از ماشین پایین نیامد . وقتی از او علتش را پرسیدم ، خندهای بلند و طولانی کرد و گفت :" شما که پیاده شدید ، چه دیدید ؟ " گفتم :" سرما ، تاریکی و ترس را حس کردم. "
چیزی که برای احساس آن به اینجا آمدهام." چشمهایش گشاد شد و گفت :" توریسم ترس!"
🔹خانم جوانی بود . حدود ۲۸ سال داشت. قوی و ورزشکار بود و لباسهای بسیار گرم و گران بر تن داشت. اما من از چیز دیگری ترس داشتم . اگر مرا پای این رادارها بازداشت کنند چه باید بگویم ؟ کشورم با همهی کشورهای صاحبان این آنتنها اختلاف شدید دارد. ممکن است مرا به جرمی واهی بازداشت کنند؟ در یک لحظه فکر کردم اگر پلیس #ترمسو به من اجازه نمیداد که با این جزیره بیایم ، شاید برای حفظ آنتنها بود .
🔹 ماشین میخواست دور پایهی آنتنها دور بزند . ساختمانی در نور چراغ ماشین دیده شد. نوری از ساختمان به بیرون میآمد . معلوم بود که در آن زندگی جریان دارد. گفتم توکل به خدا. به راننده گفتم :" میتوانم با ساکنان و کارمندان این ساختمان گفتگو کنم؟" گفت باید بپرسد. با ماشین به کنار ساختمان رفت . پیاده شد و با تلفنی که پشتِدر بود ، صحبت کرد. بعد از چند دقیقه اشاره کرد میتوانیم وارد ساختمان شویم . من از ماشین پیاده شدم . برای ورود به ساختمان باید از چند در میگذشتیم . درِ اول را باز کردیم . وقتی در بسته شد ، درِ دوم باز شد و وقتی درِ دوم بسته شد ، درِ سومی باز شد . من و راننده وارد ساختمان شدیم. نمیدانم به خاطر حفاظت بود یا برای جلوگیری از ورود سرما ؟ مردی میانسال خودش را معرفی کرد : ویگارد کِمنیتز(VEGARD KEMNITS) مهندس مخابرات . چند سوال ساده از او کردم . جواب داد.
🔹 با پیش داوری که منِ ایرانی از اینگونه مکانها دارم ، پیش خود گفتم اگر به سوالهایم ادامه دهم ، طرفم #مشکوک میشود. آخر در کجای مملکتم اجازه میدهند که یک آدم خارجی که هیچ ، بلکه یک ایرانی بدون مجوز ، داخل یک ساختمان اداری فنیِ تاسیساتهای تکنولوژی امنیتی شود ؟ به مهندس گفتم سوالهای زیادی دارم ، ولی دوستانم در ماشین نمیتوانند معطل شوند. امیدوارم در زمان دیگر بتوانم از کار آنتنهای شما مطلبی بدانم. از من پرسید :" شما تا کی در جزیره هستید؟" گفتم:" تا چهار روز دیگر." گفت :" من دوازده ساعت اینجا کار میکنم و ۴۸ ساعت استراحت دارم. فردا بعدظهر کافهی FRUENE KAFEE BAC میتوانم شما را ببینم و به سوالهایتان پاسخ بدهم. "
🔹داشت ترسم میریخت ؛ اما فردا که میخواستم به محل قرارمان در کافه بروم ، پیش خود گفتم نکند این یک دام باشد ! ممکن است مرا بازداشت کنند! از من بپرسند برای چه میخواهی اطلاعاتی دربارهی آنتنها داشته باشی؟
🔹میدانید ، من جمعا دوازده سال در پاریس زندگی کردهام . میتوانم بگویم ۱.۵ سال هم در آلمان زندگی کردهام . حالا مسافرتهای چند روزه و چندماهه به کشورهای دیگر به جای خود . هروقت پاریسی فکر میکنم ، از گرفتن اطلاعات و پرسوجو هیچ ترسی ندارم . اما اگر بیفتم در دستگاه #تفکرایرانی ، از همه چیز میترسم . آخر در مملکت ما هر آماری #محرمانه است. حتی آمار زباله. پرسیدن دربارهی اطلاعات ماهواره که خدا میداند چه عواقبی دارد! آیا من میتوانم در کشور خودم آزادانه به داخل محوطهی رادارهای بزرگ بروم ؟ خوب ، جواب منفی است. آیا میتوانم با یک مهندس مسئول و یا کارمند نگهداری آنتنهای بزرگ که فضا را کنترل میکند ، قرار بگذارم و از او آزادانه بپرسم که این آنتنها چه میکند و یا شما چه میکنید ؟ خوب ، نه . پس حق داشتم و دارم که بترسم . از درون بترسم . ترس و احتیاط بر همه وجود ما مستولی است. یکی از عوامل عمدهی بازدارندگی توسعه، #ترس است. ترس از همهچیز . ترس مانع #خلاقیتوابتکار است.
🔹مهندس کروکی آنتنها را کشید تا درک بهتری از کار کردن آنها داشته باشم. بیش از یک ساعت او دربارهی کارکردن آنتنها به من توضیح داد. دهانهی بزرگترین آنتن ۴۲ متر و کوچکترین آن ۳۲ متر است. بعد از قرار و مدار ، خواستم به سرعت از ساختمان خارج شوم ، اما مهندس و راننده گفتند نمیتوانم به سرعت خارج شوم. فرد میتواند سریع وارد ساختمان شود ولی نمیتواند سریع خارج شود. علتش را که پرسیدم ، #اختلاف درجه حرارت را دلیل آن دانستند. درجه حرارت داخل ساختمان ۲۰ درجه بود و خارج از ساختمان ۳۵- درجه . ۵۵ درجه اختلاف . ابتدا از داخل درِ اول را باز کردیم و وارد محوطهی بین درِ اول و دوم شدیم . اینجا باید حداقل چهار دقیقه صبر میکردیم تا در باز شود . در فضای چهار مترمربعیِ بین دو در ، هوا از ۲۰ درجه به ۷ درجه رسید . بعد از چهار دقیقه ، درِ دوم باز شد . در این محوطه هوا به زیر ۲۰ درجه رسید .
👇👇👇
👆👆👆
💭پسر هم در # کمپ با مشکل روبهرو بود، اما چارهای جز تسلیم نداشت. به جز آموختن زبان ، کار دیگری نمیتوانست انجام دهد. امید زمستان سختی را پشت سر گذاشت. زمستانی پر از برف ، سرما و روزهای کوتاه . زمستانی پر از نگرانی و اضطراب.
💭هرطور بود، زمستان سپری شد و #بهار از راه رسید . بهار سال ۲۰۰۷ میلادی . بهاری که امید به آن دلبسته بود. بعد از شش ماه توقف در کمپ ، خبری #نویدبخش به امید رسید. او را به کمپ مادرش منتقل کردند. مادر با دیدن امید او را عاشقانه در آغوش کشید و بوسید . #افسانه هم که حالا هفده سال داشت ، برادرش را بوسید . امیدش به امید بود . #ایوب اشک ریخت . دست برادر را فشار داد و با زبان بیزبانی به او فهماند که دیگر به هیچ قیمتی تنهایشان نگذارد. اما دو ماه بعد ، تمام امیدهای خانواده نابود شد . دادگاه امید را #محکوم کرد.
💭به اصطلاح مهاجران 《نگاتیو۲》گرفت . به او فقط یازده روز فرصت دادند که خاک نروژ را ترک کند !
بهار رنگ پاییز گرفت. کجا میتوانست برود؟ چطور میتوانست از مادر و برادر و خواهرش جدا شود ؟ چطور بدون پاسپورت به ایران برگردد؟ او در کمپ دوستانی پیدا کرده بود . دوستانی کُرد که به او مشورت و یاری میدادند. شبکهی کُردهای نروژ به او کمک میکرد.
دوستان کُرد به او پیشنهاد کردند به 《 #ترمسو》بگریزد . #ترمسو شمالیترین شهر بزرگ نروژ است با ۷۲۰۰۰ نفر جمعیت . در عرض جغرافیایی ۶۹ درجه و ۳۰ دقیقه . یعنی ۲ درجه از مدار قطبی بالاتر . شهری که توازن شبانهروز ۲۴ ساعته را ندارد . #ترمسو سکوی پرش به طرف قطب شمال است. دوستان کُرد نامهای و آدرسی به او دادند . او راهی ترمسو شد. قرار شد در آن شهر در یک رستوران کار کند. اما نباید خودش را آفتابی میکرد . اگر پلیس او را پیدا میکرد بازداشت میشد . در این صورت او را مستقیم به زندان میبردند . معلوم نبود برای چند سال .
💭امید حدود هفتماه در کافهای که صاحبانش کُردهای ایرانی بودند ، کار کرد. در آشپزخانه کار میکرد و تا میتوانست بیرون آفتابی نمیشد . امید پسر #زرنگی بود . به زندگیاش امید داشت . البته ، پلیس نروژ هم خیلی افراد را کنترل نمیکرد . هنوز بساط #تروریسم این قدر پهن نشده بود . پلیس در موارد خاص به صورت تصادفی افراد را کنترل میکرد. دیگر کسی را با کسی کاری نبود . پلیس هم نظارهگر بود . اما امید دلهره داشت . دائم باید از آشپزخانه به بیرون سرک میکشید تا مطمئن شود پلیس در رستوران نیست. خدا را شکر که مردمان این سرزمین سرد شمالی، #سعهصدر داشته و دارند . آنها ضد خارجی نیستند.
💭 هفتماه تمام بر امید گذشت. هفتماه توام با ترس و نگرانی . در طول این هفتماه امید زبان نروژی و هنر آشپزی را آموخت. او تمام مدت سعی میکرد نروژی حرف بزند . دلنگران مادرش بود. برای آنها پول میفرستاد. اندکی هم پسانداز میکرد. بعد از هفت ماه ، پلیس پی برد که او بدون کارت اقامت و کارت کار ، در ترمسو ساکن است. خوشبختانه پلیس به این موضوع پینبرد که او در رستوران کار میکند. اگر میفهمید ، صاحب رستوران را جریمهی سنگینی میکرد. اصلا پلیس نفهمید او چندوقت است در ترمسو است. آموزش زبان به کمک امید آمد . در کشوری که کسی دروغ نمیگوید ، دروغهای امید به کار آمد . حالا دیگر در ترمسو نمیتوانست کار کند. چه باید میکرد ؟ او توانست با حیله از دست پلیس فرار کند .
💭دوستانش به او پیشنهادی دادند . پیشنهادی که زندگیاش را دگرگون کرد. امید از دست پلیس فراری بود . از دست داییها به سبب دخالت در زندگیاش فراری بود . از دست روابط قوم و خویشی نسبی ، فراری بود. او فراریِ فرهنگ #دخالت بود . از فرهنگی که نباید بالای حرف بزرگتر حرف زد. از فرهنگ 《 #سبیلگروگذاشتن》 ؛ البته از نوع منفی آن. از فرهنگی که همهی طایفه خود را قیّم بچه یتیم میدانند . از فرهنگی که مادر را صاحب اختیار بچههایش نمیداند .
💭 دوستان به امید گفتند اگر به مجمعالجزایر اسوالبارد (استیزبرگن) برود ، در امان است. گفتند اگر چه آنجا جزو خاک نروژ است ، بدون پاسپورت میتواند به آنجا برود . چون #لانگیرباین یک شهر داخلی نروژ تلقی میشود . پس کنترل پاسپورت وجود ندارد . دوستان امید گفتند #لانگیرباین شهری آزاد است . هر کس به آنجا واردشود ، میتواند تا آخر عمر همانجا بماند . پاسپورت و کارت اقامت و چه و چه نمیخواهد . آنجا اصلا پلیس نیست.
💭صاحب رستوران گفت : کسی را در آنجا میشناسد که کارگر میخواهد. تماس تلفنی برقرار و وعدهی ملاقات گذاشته شد . ۱۲ مارس سال ۲۰۰۸ میلادی (مصادف با ۲۲ اسفند) بود . هوای ترمسو نسبتا خوب شده بود . امید تمام وسایلش را در یک #کولهپشتی جای داد. جوان کمتجربه با یک لا لباس ، عازم لانگیرباین شد...
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
📌"امید ابوالحسنی"
💠 فرهنگ《 سبیل گرو گذاشتن 》
🖋وقتی کورسوی امید معجزه میکند...
🔗جوان کمتجربه با یکلالباس ، عازم #لانگیرباین شد؛ شهری در ۱۳۰۰ کیلومتری قطب شمال. شهری در عرض جغرافیایی ۷۸ درجه و ۱۳ دقیقه شمالی؛ یعنی ۱۲ درجه بالاتر از مدار قطبی. یعنی ۱۱۰۰ کیلومتر از شمالیترین نقطهی آلاسکا بالاتر.
🔗دوستانش به امید گفته بودند که در آن سرزمین ۴.۵ ماه شب کامل است و ۴.۵ ماه روز کامل . گفته بودند حالا که میرود ، روزها دارد بلند میشود. گفته بودند که از حالا به بعد #گردشگران بیشتر به آنجا میروند. روزها در حال بلند شدن بود و کمکم روزهای بدون شب فرا میرسید. آنها به امید گفته بودند حداکثر شش ماه میتواند در آن سرزمین کار کند و با شروع زمستان باید به #ترمسو برگردد.
🔗امید به امید تابستان و هوای گرم رهسپار آن مجمعالجزایر #نفرینشده گردید. او به امید فروغ روشنایی، به #سرزمینظلمات سفر کرد. ساعت ۲:۳۰ دقیقه بعدازظهر وارد فرودگاه لانگیرباین شد. او سرمای #طاقتفرسای آنجا را پیشبینی نکرده بود . فکر کرده بود زمستان گذشته و بهار آمده است . هنوز فکر هوای دلکش نوروز #ارومیه را در سر داشت. اما درجه حرارت فرودگاه ۲۷- درجه بود. همین که از هواپیما قدم بیرون گذاشت ، حس کرد وارد فریزر شده است. حتی فرصت نکرد زیپ کولهپشتیاش را باز کند. فرصت نکرد دنبال لباس گرم بگردد؛ هرچند لباس گرم با خودش نیاورده بود. چه میدانست ؟ فکر کرده بود تابستان را در این شهر میماند و اول زمستان به ترمسو باز میگردد. هیچچیزی از آب و هوای این شهر نمیدانست.
🔗جلوِ فرودگاه از شدت سرما داشت بیحال میشد. نزدیک بود زمین بخورد. خیز برداشت تا خودش را داخل تاکسی بیندازد. ناگهان پایش روی #یخها لغزید و به تاکسی برخورد کرد و روی زمین ولو شد. راننده تاکسی با تعجب او را به داخل ماشین کشاند و پتویی دورش پیچید . درجه بخاری ماشین را بالا برد و یک لیوان #قهوهیداغ به او داد. امید با نوشیدن قهوه کمی زبانش باز شد. کاغذ آدرس را نشان راننده داد. تاکسی درجه حرارت ۲۷- را برای هوای بیرون نشان میداد. او اولین تجربه اش را در #سرزمینیناشناخته پشت سر میگذاشت. به او گفته بودند باید در یک فروشگاه سیار کار کند . ماشینی کهنه را تبدیل به ساندویچ و بستنیفروشی کرده بودند. او باید در این ماشین آهنیِ قراضه کار میکرد و در همان جا میخوابید. همانروز ماشین را به او تحویل دادند. روز که چه عرض کنم. در تاریخ ۱۲ مارس (۲۳ اسفند) هنوز طول روز به یک ساعت نمیرسید . ولی چند ساعتی هوا #گرگومیش بود . ماشین کنار دریا مستقر بود. حرکت نمیکرد . اتاقیآهنی بود .
🔗صاحبکار لباسی نسبتا گرم و چندتخته پتو به امید داد. ولی مگر میشود در اتاقی آهنی در این درجه حرارت خوابید؟ جوان را نیروی جوانیاش نگه میداشت. عشق به #خانواده همراه با غیرت و جوانمردی ، دل جوان کُرد را گرما میبخشید. روزهای اول مشتری چندانی نداشت . چندنفر قایقسوار ، چندتا کارگرکشتی و چند کارگر بندر . هنوز از #گردشگران خبری نبود. هرچه تلاش میکرد، آهنقراضه گرم نمیشد. سوخت گران بود. سوخت اصلی جزیره #زغالسنگ بود.
🔗زغالسنگ در #نیروگاه میسوخت و برق میشد. تمام وسایل برقی بود. برق هم گران . امید اگر میخواست ماشین را با بخاری برقی گرم کند ، هیچ پولی برایش باقی نمیماند. سرانجام مقداری زغالسنگ پیدا کرد . اما گاز و بخار آن خطرناک بود! روزها به تدریج بلندتر و گرمتر میشد.
🔗بالاخره امید روزِ بدون شب را دید. روشنایی، امیدواریاش را افزایش میداد. اما خورشید نیمهشب ، خورشید عالمتاب بدون شب ، به نوبهی خود زحمتی بود . زندگی متعادل ، خوب است. طبیعت هم در #تعادل ، خوش و خرم است . چشمان امید را خواب نمیگرفت . او از خورد و خوراکش میزد. میخواست چول جمع کند و برای مادرش بفرستد . سه ماه در آن زندان آهنین کار کرد و خوابید . استخواندرد گرفت. ماهیچههای پایش از سرما میگرفت. دکتر به او گفت در این آبوهوا باید تغذیهی بهتری داشته باشد. اما پول کافی نداشت و مزدش خیلی ناچیز بود .
🔗 امید روزبهروز بیشتر کلافه میشد. #بدشانسی عجیبی او را فرا گرفته و اسیر این جزیره شده بود. درست چند روز پس از ورودش به جزیره ، دولت نروژ قانون جدیدی را وضع کرد که بر طبق آن ورود به جزایر اسوالبارد و خروج از آن فقط با ارائه #پاسپورت امکانپذیر بود . پاسپورت را در ترمسو کنترل میکردند؛ همانجایی که پاسپورت مرا کنترل کردند. #لانگیرباین پلیس و ادارهی پلیس نداشت. اما در ترمسو پاسپورتها را کنترل میکردند. قانون عوض شده بود . هرکس وارد جزیره میشد ، میتوانست تا هر وقت که بخواهد بماند . اما برای ورود به جزیره و خروج از آن ، پاسپورت #لازم بود. در این شرایط ، امید #زندانی شده بود. او پاسپورت نداشت. در یک شهر کوچک زندانی شده بود .
👇👇👇