💕اوج نفرت💕 خودم رو زدم به اون راه که اصلا هم موفق نبودم. رسیدیم جلوی در خونه عمو اقا کنار ایستاده بود و به ساعتش نگاه می کرد. جلو رفتیم سلامی کردیم خواستیم بریم تو که صدامون کرد. مرجان جلو رفت و من فقط ایستادم. عمو اقا رو به هر دومون گفت: _برید حاضر شید قراره بریم محضر برای سند زدن. اروم گفتم . _من برای چی? _خونه ای که توش زندگی میکردید و اردلان به نام بابات زده. بریم بزنیم به اسم خودت. زود باشید که حسابی دیر شده. سمت در برگشتیم که دیدم یه خانم با شتاب سمت ما میاد کنجکاو شدیم و ایستادیم تا ببینیم چی کار داره عمو اقا رد نگاه من و مرجان رو گرفت اونم به اون زن خیره شد. چقدر چهرش اشنا ست هر چی نزدیک تر میشد مطمعن میشدم که قبلا دیدمش بالاخره به عمواقا رسید. _سلام اقا. عمو اقا نگاهش روبه زمین داد. _علیک سلام. _اردشیر خان باید باهاتون حرف بزنم. عمو اقا به ساعتش نگاه کرد _من امروز کار دارم عفت خانم باشه ان شاالله یه روز دیگه. خانمی که فهمیدم اسمش عفت هست شروع کرد به گریه کردن. _اردشیر خان من یه غلطی کردم که هیچ جوره جمع و جور نمیشه می ترسم دیر بشه بزارید بگم. عمو اقا کلافه سرش رو تکون داد که متوجه حضور ماشد با تشر گفت: _چرا واستادید برید حاضر شید دیگه. فوری داخل خونه رفتیم که یادم اومد اون زن رو کجا دیدم. این همون خانمیه که اون روز به عمو اردلان حرفی زد که باعث عصبانیش شد و شکوه خانم گریه میکرد همون روز که عمو اردلان میگفت ازتون شکایت میکنم. بی تفاوت و بی اهمیت به سمت خونه رفتم ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕