🌺 ترجیح دادم سکوت کنم تا حرفهاش تموم بشه…پدرش ادامه داد:خیلی دوست دارم کمکت کنم تا دست از سر دخترم بردارید و اجازه بدید حداقل دخترم خوشبخت بشه..اما حیف که زورم به مهربان نرسید و نخواهد هم رسید.مهربان چشمش توی این دنیا فقط تورو دیده و میبینه و حرف منو اصلا قبول نمیکنه و فقط شمارو میخواهد…مکثی کرد و به دور دست نگاه کرد و ادامه داد:خوشبخت بشید هر چند بعید میدونم…مطمئنم که یه روز باید دخترمو از خونه ی شما برگردونم خونه ام.گفتم:من قول میدم که خوشبختش کنم…بسپارید دست من…باباش لبخند غمگینی زد…..لبخندی که مشخص بود پشت اون خیلی حرفها بود…شب مهربان پیام داد:بابا راضی شده.میتونی به خانواده ات بگی بیاند خواستگاری…براش نوشتم:خیلی خوشحالم..حالا نوبت توعه که با خانواده ی من آشنا بشی.بعدش میاییم..مهربان نوشت:وای اکبر..من‌میترسم…یه وقت قبولم نکنند چی؟؟گفتم:قبول میکنند.تو بیا…مهربان گفت(نوشت):اکبر..یه حرفی بزنم..براش نوشتم:چی ؟بگو عزیزم…. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---