✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت378 نگاهم که به نگاه هلما افتاد. چشم‌هایم گرد شدند. سر چرخاندم و با چشم‌های
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت379 نمی‌دانستم چطور باید دلداری‌اش بدهم. از یک طرف دلم برایش می‌سوخت از طرفی هم به کسایی که از هلما لطمه دیده بودند حق می‌دادم. با مهربانی نگاهش کردم. –گذشته‌ی آدمها چه اهمیتی داره؟ کاری که تو دیروز در حق من کردی رو هیچ کدوم از آدمایی که قضاوتت کردن نمی تونن انجام بدن. وقتی شنیدم دیروز موقعی که داشتی آرایشم می کردی بهت تلفن کردن و خبر فوت مادرت رو دادن و تو به خاطر این که من ناراحت نشم چیزی نگفتی از شرمندگی نمی‌دونستم چطوری تو چشمات نگاه کنم. من هیچ وقت نمی‌تونم همچین کاری انجام بدم. قدر شناسانه نگاهم کرد. –شاید کاری که تو کردی رو هم من نتونم انجام بدم. همین که خیلی زود من رو بخشیدی. نفسم را بیرون دادم. –تو این کرونا که اصلا آدم از فردای خودش خبر نداره دلم نمی‌خواد از کسی دلخوری داشته باشم. هلما نگاهش را به ساره داد. –من دوستهای خوبی دارم، تو، ساره، که تا آخر عمر مدیونشم. من هم به ساره نگاه کردم. –البته هیچ کس مثل ساره نمی شه. راستش رو بخوای خود من اولین باری که اومده بودی جلوی در خونه مون وقتی تیپت رو دیدم شوکه شدم. باورم نمی شد خودت باشی. کلی هم از دستت عصبانی بودم. با خودم گفتم باز این خودش رو به یه رنگ دیگه درآورده. نگاهش را به چشم‌هایم دوخت. –حالا چی؟ بازم باورت نمیشه؟ با من و من گفتم: –می دونی بیشتر برام سواله که یهو چی شد؟ نگاهش را پایین انداخت و ماسکش را جابه جا کرد. –خیلی اتفاقات دست به دست هم دادن تا به من یه چیزایی رو بفهمونن. ولی من خیلی دیر متوجه شدم. سرم را روی بالشت جابه جا کردم. –مادرت ازت خواست که مثل قبل باشی؟ سرش را تند تند تکان داد. –نه، اون فقط یه چیز ازم خواست. وقتی از مامانم خواستم من رو ببخشه خیلی اذیتش کرده بودم. اون گفت به شرطی می‌بخشه که مثل قبلنا دوباره چادر سرم کنم. اولش مخالفت کردم ولی مادرم این بار کوتاه نیومد. منم با خودم فکر کردم حالا واسه دلخوشی مادرمم شده یه مدت حرفش رو گوش کنم. با خودم گفتم یه مدت که بگذره و مشکلات من تموم بشه اونم یادش می ره و دیگه گیر نمی ده. یه روز که قرار بود میثم و استادم و چندتا از بچه‌های قدیمی رو که به زحمت جاشون رو پیدا کرده بودم ببینم، امتحانی با همون تیپ چادری رفتم. می‌خواستم ببینم چیکار می کنن. اونا با دیدن من شوکه شدن و خیلی سعی کردن که به روی خودشون نیارن. حتی یکی شون پرسید: –دوباره منافق بازیه؟ خودت رو استتار کردی؟ وقتی دیدن جوابم منفیه استاد یه جورایی غیر مستقیم بهم گفت که دیگه نمی‌تونم باهاشون همکاری کنم. البته بهانه‌ای برای این کارش آورد که خیلی مسخره بود. گرچه من خودمم دیگه نمی‌خواستم همراهی شون کنم. ولی اصلا فکر نمی‌کردم پوشوندن همین چند تار مو این قدر برای اونا دردناک باشه، اونم فقط امتحانی و الکی... برام باور کردنی نبود چند متر پارچه‌ی سیاه این قدر عصبانی شون کنه و باعث بشه من رو بذارن کنار. راستش عکس العمل اونا در برابر چادر پوشیدن من اون قدر غیر عادی بود که با خودم گفتم بذار دوباره تکرار کنم ببینم چیکار می کنن. اگه حرفی هم زدن بهشون می گم مگه نمی گید دنبال آزادی هستید خب منم می خوام آزاد باشم. عکس با چادرم رو گذاشتم توی صفحه‌ی شخصیم. اون موقع بود که ذاتشون رو نشون دادن و شروع کردن زیر صفحه‌‌م به فحش و ناسزا نوشتن. یه روز که با میثم تو خیابون بحث می کردیم. اون قدر عصبانی شد که تو خیابون چادر رو از سرم کشید و گفت: لیلافتحی‌پور