🍁
من خدایی دارم ، که در این نزدیکیست . . .
نه در آن بالاها !
مهربان ، خوب ، قشنگ . . .
چهرهاش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید ،
با دل کوچک من ،
سادهتر از سخن ساده من
او مرا میفهمد !
او مرا میخواند،
او مرا میخواهد ،
او همه درد مرا میداند . . .
یاد او ذکر من است ، در غم و در شادی
چون به غم مینگرم ،
آن زمان رقصکنان میخندم . . .
که خدا یار من است ،
که خدا در همه جا یاد من است .
او خدایست که همواره مرا میخواهد ،
او مرا میخواند
او همه درد مرا میداند . . .
🌺❤️
🌿امام رضا عليه السلام
حينَ سُئِلَ : مَا العَقلُ؟ - : التَّجَرُّعُ لِلغُصَّةِ ، و مُداهَنَةُ الأعداءِ ، و مُداراةُ الأَصدِقاءِ .
در پاسخ به اين پرسش كه خِرد چيست؟ - : جام اندوه را جرعه جرعه نوشيدن و با دشمنان به تسامح و با دوستان با مدارا رفتار كردن.
منبع: الأمالي للصدوق : 358 ح 441
شرح حدیت از امام خامنه ای😍
کسانی که با شما دوستند، با اینها مدارا کنید!
مدارا به معنای ظاهرسازی نیست، یعنی ملاطفت کنید، رفتار خوب و خوش داشته باشید.
دوستانتان را، کسانی که صدقِ دوستیِ با شما دارند، اینها را با رفتار خوش خودتان از خودتان راضی نگهدارید.👌
❤️❤️❤️
صالحین تنها مسیر
🍃🥀🍃🥀 رمان مذهبی#باد_برمیخیزد #قسمت1 پارت_اول انتخاب -ااااه باز هم ماشین خاموش شد. معصومه کلافه ا
🍃🥀🍃🥀🍃
رمان مذهبی #بادبرمیخیزد
پارت2
در هر حال علاوه بر دغدغه های دیگر، این قضیه هم تبدیل به یکی از بزرگترین معضلات دو ماه اخیرش شده بود.
خواهرش ک کنارش نشسته بود به آرامی پرسید:
- خب چرا از این مسیر اومدی?
معصومه که بالخره ماشین را روشن کرده بود،آن را توی دنده گذاشت و در حالی که از بوق پیکان پشت سرش خسته شده بود گاز را فشار داد و بی توجه ب سوال خواهرش غر زد:
- خدا نکنه آدم زن باشه و خاموش کنه!عالم و آدم براش شاخ و شونه می کشن...
بالاخره از نمازی رد شدند و بعد از فلکه دانشجو وارد بلوار چمران شدند و معصومه توانست نفس راحتی بکشد. بعد در حالیکه به نظر می آمد تازه افکارش را مرتب کرده باشد پرسید:
- راستی تو چیزی پرسیدی?
- پرسیدم چرا از فلکه ستاد اومدی?میدونی ک این مسیر این موقع روز شلوغه
معصومه شیشه را پایین داد و گفت:
-می خواستم برم جواب ازمایش مامان رو بگیرم که بعدش یادم اومد امروز تعطیله... البته دیگه دیر شده بود و افتاده بودیم توی ترافیک...
خواهر بزرگتر ب این فکر کرد که اگر سوال بیشتری بپرسد معصومه فکر میکند قصد دارد اشتباهش در رانندگی را ب رخش بکشد و نارحت شود برای همین دیگر چیزی نگفت.. هنوز ب پل زرگری نرسیده بودند که باز هم ترافیک شروع شد. معصومه ک حالا کمی خوش خلق تر شده بود گفت:
-امروز قطعا روز شانس من نیست..پووووف
کمی ک جلوتر رفتند معلوم شد تصادف شده. بالاخره نوبت انها شد که از کنار صحنه تصادف بگذرند...
- اااع... نگاه کن!این همون ماشینه ست
همان پژوی سبز رنگ رینگ اسپورت بود. هر دو خنده شان گرفت. معصومه پنجره را پایین داد تا مطمئن شود. هر سه پسر پیاده شده بودند.
ادامه دارد...
میم.مشکات