انقلاب مردمی، مردم انقلابی ۱۰.m4a
8.18M
#انقلاب_مردمی ۱۰
#بسیج
🇮🇷بسم رب الشهداءوالصدیقین🇮🇷
ســوال شــد ڪــه چــرا امــام بــســیــج رو طــراحــے ڪــرد؟؟
بــبــیــنــیــد از اول انــقــلــاب دو نــوع مــدل مــدیــریــتــے در ڪــشــور مــطــرح شــد😑
یــڪ مــدل 👈دولــت مــحــور
و مــدل دیــگــه 👈 مــردمــے مــحــور
وقــتــے شــمــا در مــدیــریــت امــامــ؛ جــاے مــردم رو مــحــورے و حــقــیــقــے بــبــیــنــیــد
بــعــد مــتــوجــه مــیــشــیــد ڪــه طــرح امــام بــراے بــســیــج چــے بــود؟✅
صالحین تنها مسیر
#انقلاب_مردمی ۱۰ #بسیج 🇮🇷بسم رب الشهداءوالصدیقین🇮🇷 ســوال شــد ڪــه چــرا امــام بــســیــج رو طـ
چرا امام بسیج رو طراحے کرد؟
چرا امام فرمود 👈۲۰ میلیون بسیجے مے خوام؟؟
عنصر اصلے بسیج،که بدون اون بسیج، بسیج نیس❌
بدون اون بسیج؛ هویت خودش رو نداره
اون عنصر چیه؟؟؟
عنصر اصلے بسیج 👈 مردمے بودنش هس
بسیج سازمان مردمے است؛
بسیج تشکیلات مردمے است
متاسفانه خیلے از ماها به بسیج نگاه امنیتے داریم😐
بیشتر نقش بسیج رو در امنیت جامعه دیدیم
در حالے که به قول امام جامعه
👈 کارآمدترین ناد مردمے میشه نامش بسیج
نقشے بسیج در اقتصاد چیه؟؟
تو مدل مدیریتے امام ما نقش بسیج رو در هیــــچ زمینه اے پر رنگ ندیدیم☹️
اگــه امــام جــامــعــه فــرمــودن تــنــها راه حــل مــشــڪــلــاتــ، اقــتــصــاد مــقــاومــتــی اســتــ
ایــن اقــتــصــاد مــقــاومــتــی 👈 مــردمــی مــحــور هســ
وبــســیــج اون نــهاد مــردمــی اســت ڪــه ظــرفــیــت بــالــایــی بــرا حــل مــشــڪــلــات داره
تــشــڪــیــلــات بــســیــجــ؛ تــشــڪــل مــردمــی بــســیــجــ
ایــنــا عــبــاراتــی هســتــن ڪــه هم بــه
👈 مــردمــی بــودن بــســیــج و هم بــه تــشــڪــیــلــاتــی بــودن و ڪــارجــمــعــی بــســیــج اشــاره دارنــ
و چــقــدر خــوبــه ڪــه تــلــقــی مــا از بــســیــج ایــن طــوری بــاشــه✅
راســتــی تــعــریــف و تــلــقــی شــمــا از بــســیــج چــیــه؟؟؟
بــریــد اون بــحــث مــقــدمــات تــعــریــف رو ڪــه تــقــریــبــا دو ســه ســال پــیــش تــقــدیــم ڪــردیــم بــخــونــیــد😊
اونــجــا مــتــوجــه مــیــشــیــد ڪــه چــرا مــا رو تــعــریــف ڪــردن مــوضــوع ها حــســاس هســتــیــمــ
خــب ســوال اصــلــیــ
👈 بــنــظــر شــمــا تــعــریــف مــردم از بــســیــج چــیــه؟؟؟
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم
التماس دعای فرج و شهادت👌🌷✋
ان شاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت با سعادت حضرت جوادالائمه امام محمد تقی(علیه السلام) مبارکباد🌸
🌸
صالحین تنها مسیر
"رمان #پلاک_پنهان قسمت8⃣7⃣ شب بخیری گفت و به اتاقش رفت،با ورودش صدای گوشی اش بلند شد ،لیوان نسکاف
"رمان #پلاک_پنهان
قسمت9⃣7⃣
فرحناز خانم بعد از غر زدن به جان سمانه که چرا او را در جریان نگذاشته بود همراه خواهرش به آشپزخانه رفتند تا صبحانه را آماده کنند،سمانه با شنیدن صدای صغری که بعد از تماس سمیه خانم سریع خود را رسانده بود از اتاق بیرون آمد.
ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد
بگیریمش ،میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگرید
با مشتی که به بازویش خورد بلند فریاد زد:
ــ آخ اخ مادر مُردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم
سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد
و روی صندلی نشست.
ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه
صغری با حرص گفت:
ــ خاله نگا چطور همدست شدن،حالا اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی
میرفتیم تو یه تیم
فرحناز که از شنیدن این خبر سرحال شده بود بوسه ای بر گونه ی خواهرزاده
اش زد و گفت:
ــ ای کاش داشتم
همه مشغول صبحانه شدند اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود
ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟
ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم کمیل با این همه غرور و بداخلاقی و اخم
وتخمش ،چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت سمانه بی حواس گفت:
ــ اصلنم اینطور نیست خیلی هم مهربونه با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم هینی گفت و دستانش را بر دهانش
گذاشت،خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ راستش خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه
ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم
صغری با التماس گفت:
ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری
فرحناز خندید و گفت:
ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری
ــ نه خاله جان ،کمیل اصلا همین الان میخواست بیاد مامانم بزور فرستادش سر کارو دوباره خجالت زده شدن سمانه و خنده ی های آن سه نفر....
🌹نویسنده:فاطمه-امیری
ادامه رمان
"رمان #پلاک_پنهان
قسمت 0⃣8⃣
سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دستی به روسری یاسی رنگش
انداخت و کمی او را مرتب کرد،باورش نمی شد که چطور همه چیز اینقدر زود پیش رفت،همین دیروز بود که خاله اش خانشان بود،همان موقع با اقا محمود صبحت کرد و بعد از موافقت آقا محمود،قرار خواستگاری را برای امشب گذاشتند.
همزمان با صدای آیفون،صدای فرحناز خانم که سمانه را صدا می کرد به گوش
رسید،سمانه بسم الله ای گفت و از اتاق خارج شد.
کنار مادرش ایستاد،زینب هم با آن لباس صورتی اش کنارش ایستاده بود و با
کنجکاوی منتظر داماد بود.
همه آمده بودند،همه منتظر همچین روزی بودند و از خوشحالی نتوانستند در خانه بمانند.بعد از سلام و احوالپرسی با همه نوبت به کمیل رسید،که با سبد گل قرمز به
سمتش آمد.
ــ سلام بفرمایید
سمانه سبد گل را از دستش گرفت،بوی خوش گل ها در مشامش پیچید،بی اختیار نفس عمیقی کشید،سرش را بالا گرفت تا تشکر کند،که متوجه لبخند کمیل شد،خیلی وقت بود که لبخند کمیل را ندیده بود،خجالت زده سرش را پایین انداخت
و گفت:
ــ سلام،خیلی ممنون
با صدای زینب به خودشان امدند
ــ عمو کمیل داماد تویی؟
کمیل کنارش زانو زد و بوسه ای بر موهایش نشاند:
ــ آره خوشکل خانم
ــ ولی عمه دوست نداره
هر دو با تعجب به زینب نگاه کردند.
ــ از کجا میدونی ؟
ــ خودم شنیدم خونه عزیز جون به خاله صغری گفت،این داداشتو یه روز خودم
میکشم ،خب اگه دوست داشت که نمیکشت
سمانه با تشر گفت:
ــ زینب
کمیل خندید و آرام گفت:
ــ اشکال نداره بزارید بگه،بالاخره باید بدونم چه نظراتی در موردم داشتید
سمانه که انتظار این شیطنت ها را از کمیل نداشت،چشم غره ای به زینب رفت،با صدای محمد که صدایشان می کرد به خودشان آمدند.
جمعیت زیاد بود،و سمانه با کمک مژگان و ثریا از همه پذیرایی کردند،بعد از کلی
تعارف و صحبت های همیشگی محمد که به جای پدر کمیل در جمع حاضر شده بود
از محمود آقا اجازه گرفت که باهم صحبت کنند،سمانه بعد از اینکه محمود آقا از او خواست کمیل را همراهی کند از جایش برخاست و همراه کمیل به حیاط رفتند.
ــ قدم بزنیم یا بشینیم
سمانه در جواب سئوال کمیل آرام گفت:
ــ هر جور راحتید
کمیل اشاره ای به تختی که وسط بوته ها بود کرد ،با هم به سمتش قدم برداشتند و روی آن نشستند
صدای آبی که از فواره حوض وسط حیاط می آمد همرا با بوی گل ها و زمین خیس همه چیز را برای صحبت های شیرین آن ها مهیا کرده بود.
ــ من شروع کنم ؟
سمانه سری به علامت تایید تکان داد.
ــ خب ،فعلا شما بیشتر از همه از کارای من خبر دارید.
ــ دایی محمد هم هستن البته
کمیل به لحن شاکی سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ دایی خودش نخواست که خبر دار بشید،خب نمیدونم دقیقا چی بگم ،شما از کارم
خبر دارید،از خانوادهام کلا تا حدودی آشنایی کامل دارید،اما بعضی چیزا لازمه گفته بشه.
انگشتر یاقوتش را در انگشتش چرخاند و گفت:
ــ خانوادهام خط قرمز من هستن،بخصوص مامانم و صغری
کارمو خیلی دوس دارم با اینکه خطرات زیادی داره اما با علاقه انتخابش کردم
"🌹نویسنده : #فاطمه_امیری
ادامه دارد....
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼 سلام امام زمانم...
❤️ای گل پسر حضرت زهرا سلام
آرامش هر سینه ی شیدا سلام