یک شب دلم بهانه ی کرب و بلا گرفت
قلبم شکست و دوروبرش را خدا گرفت
پس پاشدم به نیت روضه که ناگهان
دیدم بهشت آمد و دست مرا گرفت
ای زائری که میروی آهسته تر برو
شوق غم حسین مرا هم فرا گرفت
اذن دخول خواندم و وارد شدم ولی
دیدم بهشت گوشه ای از عرش جا گرفت
در مجلسی که جای رسولان وحی بود
هرکس نشست خلوت غار حرا گرفت
روضه شروع شد همه ی عرش گریه کرد
حتی خدا عـزا ز غـم کـربلا گرفت
بالای عرش منبری از نور چیده شد
با گریه هرکه خواند دلش ارتقا گرفت
از بین شاعران درش محتشم که خواند
از دستهای سبز پَیَـمـبَـر عبا گرفت
شاعرنوشت بیتی و از دست مادری
یک شب برای هیئت خود کربلا گرفت
آن سر که روی دامن معراج جای داشت
آخرچه شد که جا به سر نیزه ها گرفت
#نـوكــر_نـوشـت:
#حـسین_جـان💔
به گدایت نظری کن که به امّید عطا
شب جمعه شده و آمده مسکین به حرم
#صلي_الله_عليڪ_ياسيدناالمظلوم_ياابا_عبدالله_الحسين
23.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄━●❥-﷽ -❥●•━┄
✨مناجات بینظیر✨
حداکثر استفاده از فرصتهایی که خدای مهربان به ما داده است👌
حلول ماه شعبان مبارک🌺
#ماه_شعبان
#بیانات_رهبری
#مناجات_شعبانیه
#شب_زیارت
چه گمشدههایی که در تو پیدا نشدند...
چه اسیرها که با تو آزاد نشدند...
چه مُردهدلانی که به معرفت تو زنده نگشتند...
چه تلخیها که به یک نگاهت عسل نشد...
چه اوباشها که به یک لبخندت مومن نشدند...
چه دارند؟!
آنان که تو را ندارند؛ حسین؟!
الحمدالله الّذی جعلنا من المحبّین الحسین
#شب_جمعه
✍️تربتت شفاست
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ و َلاجَعَلَهُ اللّه ُآخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
صالحین تنها مسیر
"رمان #پلاک_پنهان قسمت2⃣2⃣1⃣ سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که سمیه خانم
"رمان #پلاک_پنهان
قسمت3⃣2⃣1⃣
با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت:
ــ خودم جواب میدم خاله
گوشی را برداشت و گفت:
ــ کیه؟
ــ سلام دخترم ،احمدی هستم میاید دم در
ــ سلام آقای احمدی ،بفرمایید داخل
ــ نه دخترم عجله دارم
ــ چشم اومدم
با عجله چادرش را سر کرد و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود که موقع
شهادتکمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،در را باز کرد که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید.
ــ سلام سردار بفرمایید تو
ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم
سمانه نگاهش به سمت ماشین کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد.
ــ این مدارکی که بهت گفته بودماز اتاق کمیل برامبیار،بفرما دخترم،
سمانه پوشه ها را از دست سردار گرفت و گفت:
ــ به دردتون خورد؟
ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم
سمانه از سنگینی نگاه مردی که در ماشین بود ،معذب و کلافه شده بود سریع خداحافظی کرد و در را بست.
نگاهی به پروندها انداخت،احساس می کرد، وقتی به سردار داده بود سنگین تر
بودند.
با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت.
***
ـــ دیدیش؟؟
به علامت تایید سری تکان داد
ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه و ذهنت مشغول بشه
سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد
سردار سری تکان داد و حواسش را به رانندگی اش داد.
🌹نویسنده:فاطمه-امیری
ادامه دارد...